ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_نه
_وای اره راست میگیا خیلی عجیبه .
به نظرت راست میگه؟
+نمیدونم
ولی حس میکنم دلیلی هم نداره واسه دروغ گفتن ....
_اخه اینکه دوتا بچه ی دبیرستانی کتاب بنویسن عجیبه
سنشون کمه خب
و اینکه شخصیت اصلی داستان که از قضا اسمش محمد هم هست خیلی اتفاقی شکل بابا در میاد یخورده بیشتر از خیلی عجیبه ...!
+فقط شکل نیست ...
میگه تاریخ شهادت و ماه تولد و اسم و شخصیت و حب رهبر هم از شباهتای شخصیت داستانش با محمده .
_اره خوندم .
+دیدی چی گفت؟
گفت اتفاقی عکسشو تو اینستاگرام دیدن ایام امتحانات ترم دوم .
رفتن دنبالش چیزی پیدا نکردن...
فقط شجاعت و شهامتی که بابا تو مصاحبه برنامه ی همیشه خونه گفت و پیدا کردن ...
_اره خوندم . اینم عجیبه خب تو رو چجوری پیدا کردن؟
+نمیدونم اینجور که این میگه خودش خواهرزاده ی شهیده انگار اعصابش خورد بوده شروع کرده به گله کردن که چرا کارمون پیش نمیره و این حرفا که یهو کانال امیرعلیو پیدا میکنه از رو ایدیش بهش پیام میده
_خب؟
+اره بعد برای امیرعلی جریانو تعریف میکنه ...و خلاصش اینکه امیرعلی ایدی منو بهش میده .
_عه چه عجب اجازه دادین شما.
+ نظر تو چیه؟
_نمیدونم یکم عجیب و غیر واقعی به نظر میرسه ..
البته یه چیزی هم بگما .
با چیزایی که من از بابا دیدم این اصلا در مقابلشون عجیب نیست....
_نمیدونم حالا باید چیکار کرد ...
یه سری اطلاعات از شهادتش میخوان که بگم براشون تو داستانشون اضافه کنن
+خب بگو بهشون دیگه
_حالا باید یکم فکر کنم.
+تو کشتی ما رو بخدا ...
خندید و چیزی نگف.
_راستی اسمشون چی بود؟
+حلما و پرنیان
_اها . چه جالب ...
_
طبق گفته ی استاد امروز امتحان مهمی داشتیم ...
تمام شب رو بیدار موندم تا نمره ی خوبی بگیرم.
از خواب شدید سرگیجه گرفته بودم
منتظر بودیم استاد بیاد .
به اطرافم نگاه کردم.
محمد حسام هنوز نیومده بود
استاد این درس با محمد حسام لج کرده بود و تهدیدش کرده بود که اگه یه بار دیگه نکته ای که میگه رو رعایت نکنه این ترم مشروطش میکنه...
دیوونه کار دست خودش داده بود.
دقیقا با چه جرئتی امروز حاضر نشده بود خدا میدونست...
دوتا از بچه هایی که پیش محمدحسام میشستن وارد کلاس شدن. یکی از بچه هایی که نشسته بود گفت
+ابتکار نیومد؟این استادی که من دیدم این ترم میندازتشا...
حالا چه برسه که این امتحانو هم نده.
یکی از بغل دستیای محمد حسام گفت:
+اره خودشم میگفت دوباره باید این واحدو برداره...
یکم ناخوش احوال بود نتونست بیاد ...
به ساعتم نگاه کردم
ده دقیقه از وقت شروع کلاس گذشته بود
استادی که همیشه سر ساعت حاضر میشد ۱۰ دقیقه تاخیر داشت
خیلی عجیب بود ...
پنج دقیقه بعد یه خانمی با چندتا ورقه تو دستش اومد تو کلاس و توضیح داد که استاد امروز خودش نمیتونه سر جلسه حاضر شه ولی ورقه ی امتحان رو فرستاده و گفته که حتما امروز باید از ما این امتحان رو بگیرن...
خانمی که یکی از مسئولای دانشگاه بود بدون اعتنا به بچه ها که صداشون در اومده بود ورقه ها رو روی میزامون پخش کرد و گفت که ازهمون لحظه تا بیست دقیقه دیگه وقت داریم که جواب بدیم
ورقه رو که رو میزم گذاشت با عجله شروع کردم به نوشتن جوابای سوالا ...
هرچی که یادم میومد رو تو ورقه پیاده کردم..
با اینکه همش حواسم به محمد حسامی بود که قرار بود یه بار دیگه این واحد رو برداره از همه زودتر کارم تموم شده بود انقدر که حالم بد بود میخواستم ورقه رو بدم و یه سره برم خونه
یه دور که سوالا رو چک کردم دیدم جای اسمم خالیه ...
خواستم اسم خودم رو بنویسم که انگار یه نیرویی مانع میشد ...
عقلم میگفت اسم خودتو بنویس
ولی دل و وجدانم راضی نمیشد
محمدحسام گناه داشت
اون درسش خیلی خوب بود
نامردی بود استاد به خاطر لجی که باهاش داشت این ترم بندازتش
دلم براش خیلی میسوخت .
استاد جلوی بچه های کلاس چندین بار عقایدش رو مسخره کرده بود و متحجر خطابش کرده بود
غرورشو پیش خیلیا خورد کرده بود.
دلم رضا نمیداد بی تفاوت باشم..
با خودکار آبی بیکی که تو دستام بود
جلوی نام و نام خانوادگی نستعلیق نوشتم:
"محمد حسام ابتکار"
قطعا چیزی نمیشد چون استاد نبود.
ولی فقط باید یخورده صبر میکردم تا بقیه هم ورقه هاشونو بدن که ورقه ی من لابه لای ورقه های اونا گم بشه و مراقب رو اسمی که رو ورقه نوشته دقت نکنه...
چون مراقب اشنا نبود قطعا مارو نمیشناخت ...
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ذکر گفتم..
ایشالله که شر نشه ...!
وقت که تموم شد اومد سمتمون و ورقه ها رو جمع کرد
یه نفس عمیق کشیدم.
حس خلافکاری رو داشتم که از دست پلیس فرار کرده
تو دلم یه لبخند شیطونی زدم و از کلاس رفتم بیرون
__
از اول کلاس دل تو دلم نبود که گند این امتحان در اد.
پایان کلاس همه راجع به امتحان و سختیش حرف میزدن ولی من همه ی حواسم پیش خلافی بود که کرده بودم
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_ده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم.
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ..
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز.
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد .
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی .
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین ...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم .
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم.
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه ..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن.
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم .
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد ..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار..
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_یازده
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود.
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره..
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم
طرح جلدش و از همه مهمتر اسم کتاب توجه منو به خودش جلب کرده بود
با اینکه مذهبی نبودم ولی ارادت خاصی به حضرت زهرا داشتم مقبره ی خاکی و در سوخته ی رو جلد واسم خیلی جالب بود
رفتم سمت کتاب و وقتی فهمیدم راجع به شهیده منصرف شدم از خریدنش...اون روزبرگشتیم خونه .
شب که خوابیدم خواب یه مرد نورانی رو دیدم که از من رو برمیگردونه ...
دقت که کردم دیدم فضا تو همون طرح جلد کتابه
صبح که از خواب بیدار شدم بلافاصله رفتم نمایشگاه و اون کتاب رو خریدم
نه برای اینکه رضایت اون مرد نوارنیو جلب کنم بلکه فقط بخاطر اینکه حس میکردم تو ضمیر ناخوداگاهم مونده .
اون زمان نوزده سالم بود
کتاب تو کتابخونه ی اتاقم یه سال خاک خورد
یه روزی که حالم مضخرف تر از همیشه بود و حس میکردم واسه خودم زندگی نمیکنم ...
روزی که حس کردم حالم خیلی بده و باید برا خودم یه کاری کنم رفتم سراغ کتابخونه ...
اتفاقی چشمامو بستمو دستمو گذاشتم رو کتاب .
اولش وقتی فهمیدم این کتابه یکم کسل شدم.ولی بلافاصله شروع کردم به خوندش
طوری که به خودم اومدم دیدم ساعت ۳ صبحه و من تو کتاب غرقم
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانـ
ناحله🌺
#قسمت_دویست_و_دوازده
خلاصه کتاب که تموم شد حالم خیلی دگرگون شده بود..
دلممیخواست از این جا بعد راهمو خودم انتخاب کنم و نزارم کسی واسم تصمیم بگیره..
حتی اگه بخوام از خانوادم ترد شم ..
شخصیت پدرتون واسم یه شخصیت فوق الهاده بود..
یه الگوی تمام عیار..
خیلی تحت تاثیرشون قرار گرفتم ...
شخصیتی که شیفتش شدم .
یه مدت دانشگاه نرفتم
عوضش کارم شده بود بین کتابای فلسفه ی اسلامی قدم زدن و خوندن راجع به دینی که اسما تو شناسمم بود ولی رسما بویی ازش نبرده بودم
با کمک رضا و ممدحسین جواب خیلی از سوالامو گرفتم
کم کم پام به هیئت باز شدو مخلص کلام اینکه تغییرات زیادی کردم.
به خاطر مریضی پدربزرگم اومده بودیم شمال.
بعد فوت پدربزرگمن اینجا موندگار شدم .
با تمام مخالفتا و سخت گیریای مادر و پدرم تغییر رشته دادم و تو اون رشته و دانشگاهی که دلم میخواست ثبت نام کردم..
مزار پدرتون رو پیدا کردم عهد کردم یکشنبه ها یعنی خلوت ترین زمان ممکن بیام اینجا..
کم کم با یه سری بچه ها اشنا شدم
باهم یه گروه مستند سازی زدیم به نام "مزار خاکی"..
پله پله با کمک شهیدتون پیش رفتیم ...
لحظه لحظه حس خوب زندگیمو از پدرتون دارم
حس خوب شناختن خودم رو از پدرتون دارم..
و همچنین حس خوب عشق رو....!
تو کل تایم صحبتش به حرفاش گوش دادم .
چقدر واسم جالب بود زندگیش..
با شنیدن جمله ی اخرش جا خوردم
توقع نداشتم اینو الان اینجا و تو این شرایط بشنوم ...
نمیدونم چرا ...
ولی با شنیدن جمله ی اخرش یه احساس عجیبی رو تو قلبم تجربه کردم...
+حالا فقط یه کمک میخوام از شما ...
جواب چندتا سوال خشک و خالی
میدونم به هیچ عنوان با کسی مصاحبه نمیکنید ...
ولی قسمت اخر مستند من لنگ یه راشه کوتاهه ....!!!
لنگ یه چند دقیقه صحبت از شهید محمد ...
خانم دهقان فرد خواهش میکنم ازتون نه نیارین ....
_کمکی از دست من بر نمیاد ...
نه من و نه مامان هیچکدوممون ...!
+منم نمیتونم مستندمو بدم بیرون ...
انقدر صبر میکنم
انقدر میام سر این مزار تا شهیدتون اول حاجتمو بده بعدشم کارمو راه بندازه ....
___
+نمیدونم به عشق در یک نگاه اعتقاد داری یا ن ...؟!
_خب؟
+ولی من با یه نگاه عاشقت شدم ...
_با همین حرفات گولم زدی دیگه ...
+کاش همه ی گول زدنای دنیا همینطوری بود ...!
_میخوام یه اعترافی کنم!
+خب؟
_منم یه جورایی اره ...
+هه نگاه هنوزم نمیگی ...
بعد میگم مغروری میگی نه ...!!!
_خب نمیگم نه
+ولی خودمونیما ...
کاش همه ی گول زدنا اینجوری باشه ...
_اه چندبار میگی خب ؟
الان خوشحالی که منو در کنارت داری؟
+نمیدونم ...
ولی چیزیو ک خوب میدونم اینه ک همیشه دلم میخواست بابات مثل بچش بهم نگاه کنه ...
_حسااااامممم نمیدونی خوشحالی منو در کنارت داری یا نههه؟؟؟
متاسفم واستت!!
جرئت داری جلو بابام اینا رو بگی؟؟
خندید و واسم زبون در اورد .
_دیوونه .
+خب اره دیگه دیوونه شماییم جانا ...
_به قول بابا
رنجور عشق به نشود جز به بوی یار ...
#غین_میم #فاء_دآل🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحله🌺
#قسمت_آخر
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون ..
_چرا نمیای؟دیر میشه
+میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم .
دارم روسریمو میبندم...
_همش وقت تلف میکنی ...
آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه..
+اومدم اومدم
چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون.
تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد
_چه عجب تشریف اوردی
+خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم.
_بریم
رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد .
دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت
+تو آینه نگاه کن
_ببین قیافم خوب نی
+گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم
_باش
+یک دو سه .
از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم.
_میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ...
به نظرت خوب میشه ؟
+نمیدونم ایشالله که خوب میشه
من که یه شوق عجیبی دارم
_اره منم ...
+دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ...
_اوهوم .
چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم..
رسیدیم انتشارات ..
از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ...
رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم ..
بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی
از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ....
دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ...
بعد از چندثانیه با دست پر برگشت
کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم
_وای وای چقدر خوب شده ..
کتاب و دادم دست فاطمه
با ذوق بهش خیره شده بود .
مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت:
+راستی بچه ها من نفهمیدم تهش....
معنیِ این ناحله چیه ؟
برگشتم سمت فاطمه زهرا
اونم با لبخند تو چشام خیره بود
برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم :
_دلداده ی متحول ...!!!!!
.......
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!!
لا أرغب غيرك
فكل أمنياتي تختصر بك!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا✨📿
نویسندگان : #فاء_دآل #غین_میم
ممنون از همراهیتون♥️🙃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
به پایان این قصه ی زیبا رسیدیم شرمنده شهدا نشیم ان شاءالله😭
با سلام و آرزوی صحت و سلامتی برای تک تک شما عزیزان از امشب با قسمتهایی از کتاب سلام بر ابراهیم در خدمت شما خوبان هستم به امید شفاعت شهدا🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
#قسمت 1⃣
چرا ابراهیم هادی؟
🍁🍁🍁
✨تابستان سال 86 بود. در مسجد امین الدوله تهران مشغول نماز جماعت مغرب و عشا بودم. حالت عجیبی بود! تمام نمازگزاران از علما و بزرگان بودند.من در گوشه سمت راست صف دوم نماز جماعت ایستاده بودم. بعد از نماز مغرب، وقتی اطراف خود را نگاه کردم، با کمال تعجب دیدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته! درست مثل اینکه مسجد، جزیره ای در میان دریاست!
🍁🍁🍁
🍃امام جماعت پیرمردی نورانی با عمامه سفید بود. از جا برخاست و رو به سمت جمعیت شروع به صحبت کرد. از پیرمردی که در کنارم بود پرسیدم: امام جماعت را می شناسی؟ جواب داد: حاج شیخ محمد حسین زاهد هستند. استاد حاج آقا حق شناس و حاج آقا مجتهدی. من که از عظمت روحی و بزرگواری شیخ حسین زاهد بسیار شنیده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش می کردم.
🍁🍁🍁
🍃ایشان ضمن بیان مطالبی درباره عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان، رفقا، مردم ما را بزرگان عرفان و اخلاق می دانند و ... اما رفقای عزیز، بزرگان اخلاق و عرفان عملی اینها هستند. بعد تصویر بزرگی را در دست گرفت. از جای خود نیم خیز شدم تا بتونم خوب نگاه کنم.
🍁🍁🍁
🍃تصویر، چهره مردی با محاسن بلند را نشان می داد که بلوز قهوه ای بر تنش بود. خوب به عکس خیره شدم. کاملا او را شناختم. ابراهیم بود، ابراهیم هادی؟ برایم عجیب بود که شیخ حسین زاهد، استاد عرفان و اخلاق که علمای بسیاری در محضرش شاگردی کرده اند چنین سخنی می گوید!؟ او ابراهیم را استاد اخلاق عملی معرفی کرد!؟ در همین حال با خودم گفتم: شیخ حسین زاهد که سالها قبل از دنیا رفته!! هیجان زده از خواب پریدم.
🍁🍁🍁
🍃این خواب رویای صادقانه ای بود که لرزه بر اندامم انداخت. تصمیم خود را گرفتم. باید بهتر و کاملتر از قبل ابراهیم را بشناسم. از خدا هم توفیق خواستم. شاید این رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگان مخلصش بر عهده ما نهاده است و کتاب سلام بر ابراهیم را نوشتم.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 9 الی 11
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
☘قسمت 2⃣
☘ #محبت_پدر
🍁🍁🍁
🌼خدا در اولین روزهای ماه اردیبهشت ماه 1336 پسری به پدرم عطا کرد. پدرم دائما از خدا تشکر می کرد. پدرم نام ابراهیم را برای او انتخاب کرد. نام پیامبری که مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید بود. پدرم برای این پسرش خیلی ذوق می کرد. حتی اقوام به پدرم می گفتن تو سه تا فرزند دیگه هم داری، چرا برای این پسر اینقدر خوشحالی می کنی؟! پدر با آرامش خاصی جواب می داد: این پسر حالت عجیبی دارد! من مطمئنم که ابراهیم بنده خوب خدا می شود. این پسر نام مرا هم زنده می کند. حتی بعد از او هم خدا یه پسر و دختر به پدرم داد اما چیزی از محبت او به ابراهیم کم نشد.
🍁🍁🍁
🌼ابراهیم اخلاق خاصی داشت، توی همان دوران دبستان نمازش ترک نمی شد. حتی به دوستانش می گفت: بابای من آدم خیلی خوبیه. تا حالا چند بار امام زمان علیه السلام را توی خواب دیده. وقتی هم که خیلی آرزوی زیارت کربلا داشته، حضرت عباس علیه السلام را خواب دیده بود که به دیدنش آمده و با او حرف زده.
🍁🍁🍁
🌼حتی به دوستانش می گفت: پدرم میگه آقای خمینی، که شاه تبعیدش کرده خیلی آدم خوبیه. بابام میگه: همه باید به دستورات او عمل کنند. چون مثل دستورات امام زمان علیه السلام می ماند. دوستانش می گفتن ابراهیم از این حرفها نزن، آقای ناظم اخراجت می کنه. شاید برای دوستان ابراهیم شنیدن این حرفها عجیب بود. ولی او به حرفهای پدر خیلی اعتقاد داشت.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 14 الی 15
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠اَلسلام عَلیک یا فاطِمَةَ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت: 3⃣
روزی حلال
🍁🍁🍁
🌼پدرم خیلی به روزی حلال اهمیت می داد. پدرم خوب می دانست پیامبر می فرمایند:« عبادت ده جز دارد که نه جز آن به دست آوردن روزی حلال است.» تو سالهای پایانی دبستان ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه ناراحت بودند که برای نهار چه کرده. شب که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد.
🍁🍁🍁
🌼گفتم برای نهار چکار کردی؟ پدر در حالی که هنوز ناراحت نشان می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود. ابراهیم خیلی آهسته گفت تو کوچه راه می رفتم، دیدم پیرزن کلی وسایل خریده، نمی دونه چکار کنه و چه جوری بره خونه. من رفتم کمکش کردم. پیرزن تشکر کرد و یه سکه پنج ریالی بهم داد.نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نانی خریدم و خوردم.
🍁🍁🍁
🌼پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسر درس پدر را خوب یاد گرفته و به روزی حلال اهمیت می دهد. دوستی ابراهیم با پدر از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین این دو برقرار بود که ثمره آن در رسد شخصیتی این پسر مشخص بود.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 16 الی 17
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 4⃣
دعای توسل
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در دوران دبیرستان با ورزش باستانی آشنا شد. او شب ها به زورخانه حاج حسن می رفت. حاج حسن، عارفی وارسته بود. حاج حسن بیشتر شب ها ابراهیم را می فرستاد وسط گود، او هم در یک دور ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری درباره اهل بیت می خواند. هر وقتم صدای اذان مغرب می آمد، بچه ها ورزش را قطع می کردند و داخل همان گود زورخانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت می خواندند.
🍁🍁🍁
🌿یکبار بچه ها بعد از ورزش در حال لباس پوشیدن و مشغول خداحافظی بودند. مردی سراسیمه وارد شد! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت. گفت حاج حسن نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. ابراهیم بلند شد و گفت: لباساتون را عوض کنید و بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.
🍁🍁🍁
🌿دو هفته بعد حاج حسن گفت همون بنده خدایی که بچه اش مریض بود مشکل بچه اش حل شده است واسه همین روز جمعه ما را نهار دعوت کرده است. برگشتم ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن می شد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده است.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 18 الی 19
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 5⃣
#هدایت_افراد_گمراه
🍁🍁🍁
🌿بارها می دیدم ابراهیم، با بچه هایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می شد. آنها را جذب ورزش می کرد و به مرور به مسجد و هیئت می کشاند. یکی از آنها خیلی بدتر از بقیه بود. همیشه از خوردن مشروب و کارهای خلافش می گفت! اصلا چیزی از دین نمی دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی داد. حتی می گفت: تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفته ام.
🍁🍁🍁
🌿به ابراهیم گفتم: آقا ابرام این ها کی هستند دنبال خودت می یاری؟ با تعجب پرسید: چطور، چی شده؟! گفتم این پسر دنبال شما وارد هیأت شد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت می کرد. از مظلومیت امام حسین علیه السلام و کارهای یزید می گفت. این پسر هم خیره خیره و با عصبانیت گوش می کرد. وقتی چراغ ها خاموش شد به جای اینکه اشک بریزه، مرتب فحش های ناجور به یزید می داد!!
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم زد زیر خنده و گفت این پسر تا حالا هیات نرفته و گریه نکرده. مطمئن باش با امام حسین علیه السلام که رفیق بشه تغییر می کنه. ما هم اگر این بچه ها را مذهبی کنیم هنر کردیم. دوستی این پسر با ابراهیم باعث شد که همه کارهای اشتباهش را کنار بگذارد. یکی از روز های عید همین پسر را دیدم. بعد از ورزش یه جعبه شیرینی پخش کرد. بعد گفت رفقا من مدیون شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. از خدا خیلی ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و ...
🍁🍁🍁
داشتم به کارهای ابراهیم دقت می کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه ها را جذب ورزش می کرد. بعد هم آنها را به مسجد و هیات می کشاند و به قول خودش می انداخت تو دامن امام حسین علیه السلام. یاد حدیث پیامبر به امیرالمومنین علیه السلام افتادم که فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می تابد بالاتر است.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 19 الی 20
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 6⃣
#بدن_قوی_برای_خدمت_به_خدا
🍁🍁🍁
🌿یکی از شبهای ماه رمضان به زورخانه ای در کرج رفتیم. ابراهیم آن شب دعا می خواند و ورزش می کرد. پیرمردی ابراهیم را نشان داد و بهم گفت: «آقا این جوان کیه؟ هفت دور تسبیح شنا رفته، یعنی هفتصد تا. تو رو خدا بیارش بالا، الان حالش بهم می خوره.» ورزش که تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. ابراهیم همیشه می گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که، خدایا بدنم برای خدمت کردن به خودت قوی کن.»
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در همان ایام یک جفت میل سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کاری انجام نداد! می گفت: «این کارها باعث غرور انسان میشه. مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 20 الی 21
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌷🌹
صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد!
گاهی با یک #سلام ساده،
روزمان زیر و رو میشود.
ساده ترین #سلام را در این صبح #صادق به شما #مهربانان هدیه میدهم.
سلام روزتون پر انرژی
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
moojetarane.mp3
601.3K
بشنوید ترانه شاد وزیبا گُلی گُلی گُلی باصدای امیدجهان ترانه کانال تو کانال موج ترانه هس دان کنین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 21 همان شد و دیگر هیچ ابراز علاقه ای از سمت بردیا نثارم نشد ولی
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 22
لبخندی زدم. مریم و مجید را برازنده ی هم می دیدم. خودم هم بدم نمی آمد هم صحبتی در این جمع داشته باشم. تا آنجا که به یاد داشتم، هیچ وقت کسی را برای درد و دل کردن یا حتی صحبت های ساده نداشتم و اکثرا ساکت فقط بیننده و شنونده ی حرف هایشان بودم...
- به سلامتی.
با اضطراب دست هایش را در هم گره کرد.
- به مجید میگم خودت پا پیش بذار، مزه ی دهنش رو بفهمیم، بعد رسمی خدمت خانواده اش برسیم، میگه نیازی نمی بینم، همون شب خواستگاری حرف هام رو می زنم. نظر تو چیه عمه؟
دستم را پیش بردم و فشار آرامی به دست های گره خورده اش آوردم و با لبخندم سعی در آرام کردنش کردم.
- نگران نباشید عمه، مجید پسر عاقلیه. حتما خودش می دونه چی به صلاحشه. بعدش هم کی از مجید بهتر برای مریم.
با ذوق گفت: خدا از دهنت بشنوه.
زن عمو که شنونده ی بحثمان بود، برای دلداری های بیشتر توجه عمه را جلب کرد.
- چه قدر نگرانی هات بی مورده زهرا؟!
عمه به سمتش مایل شد.
- نمی دونم چرا نگرانم.
به باقی حرف هایشان توجه نکردم و خودم را به میوه خوردن مشغول کردم.
عمه رویا در حال آماده کردن میز ناهار بود. رژان و ژیلا با خنده های حاصل از حرفهای درگوشی اشان مشغول کمک به مادرشان بودند. شوخی هایشان با عمه رویا و چشم غره های دلبرانه ی عمه برایشان زیباترین رابطه خلقت هستی بود...
لبخندم تبهرم در ظاهر سازی را نشان میداد وگرنه دست دل حسرت بارم دیگر جلوی خودم رو شده بود...
بعد از خوردن ناهار دومرتبه در سالن جمع شدیم. بابا هر چند دقیقه به ساعت مچی اش نگاه می کرد. خوب می دانستم که در رودربایستی حضور عمو و خانواده اش است که تا این ساعت دیدارش با مادر در بهشت زهرا را به تاخیر انداخته. هنوز بعد از گذشت این همه سال ساعت ها سر مزارش مینشست و برایش حرف ها می زد...
سال ها بود که همراهی اش نمی کردم. شاید بی معرفتی بود حسی که به آن قبر و خاک سرد نداشتم...
اینکه حتی یک خاطره هم از مادر به یاد نمی آوردم درست، ولی ده سال برایم مادرانه خرج کرده بود و داشتن حق بر گردنم را منکر نبودم.
البته از طرفی هم می خواستم بابا راحت باشد.
فکر های آزاردهنده را از خود دور کردم و توجه ام را به جمع دادم. بحث سر ازدواج مجید بود و لب های مجید با متانت به لبخندی تزیین شده بود و کیان مزه می پراند.
- خاله طرف آش و لاش افتاده رو تخت بیمارستان. صبر کن ببین رو پا میشه بره خونه اش! بعد سفارش گل و شیرینی خواستگاری رو بده.
چه اصراری داشت همه را بکُشد! خنده ام گرفت. آن از صبح که من را به خاطر معده درد سادهام کشت، این هم از مریم بیچاره...
همیشه حرفهایم در ذهنم مرور می شد. چه بسا اگر همه را به زبان میآوردم، پرچانه ترین عضو حاضر در جمع به حساب می آمدم.
تصمیم گرفتم برای فرار از ذهن مشغولی های آزاردهنده ام جواب کیان را بدهم.
- کیان جان...
میان کلامم پرید و با لودگی گفت: جان کیان جان؟
چشم غره ای نثارش کردم و ادامه دادم: مریم بینیش رو عمل کرده! امروز که منتظر مرگ من از معده درد بودی. حالا هم که پنجاه پنجاه مریم رو فرستادی بهشت زهرا.
صدای 《دور از جان》 گفتن ها بلند شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 23
کیان ضربهای به سینه اش کوبید و گفت: من غلط بکنم. شما چشم مایی!
نگاهم سمت دستش روی قلبش سر خورد. چشمش آنجا بود!؟
رو به جمع ادامه داد: میگم یعنی حادثه ست دیگه خبر نمی کنه.
دو مرتبه نگاه شیطانش را به من دوخت.
با شماتت خیره ی صورتش شدم که دست هایش را بالا گرفت و تک خنده ای کرد.
- عسل وجدانا زیاد منو نگاه نکن، جوون مرگ میشم، حیفم.
به خنده افتاد و ادامه داد: به جان مامانم از چشم غره های بابام انقدر حساب نمی برم که از نگاه های تو زهره م میترکه.
حرف دلش بود که به دل نشست و همراه بقیه به خنده افتادم...
با بلند شدن بابا، نگاهها سمتش کشیده شد. هیچ کس سوالی نپرسید چرا که همگی از قرارش آگاه بودیم. خودش به زبان آمد.
-من رو ببخشید. تا شما یه استراحت بعد از ناهار بکنید برمیگردم.
عمو از جایش بلند شد. ضربه ای مردانه به شانه ی بابا زد.
- آخ گفتی علی، خواب نیم روز خیلی می چسبه.
عمه مینا با نگاهی غبار گرفته از غم برای برادرش به سمت آشپزخانه رفت و در همان حین گفت: صبر کن داداش علی.
دقیقه ای نگذشت که با سینی حلوا که دو گل سرخ و سفید رویش گذاشته بود بازگشت.
- داداش حلوا رو برای منصوره خدابیامرز پختم، با خودت ببر.
نگاه قدردان بابا به صورت عمه دوخته شد.
- چرا زحمت کشیدی؟
-هیچ زحمتی نبود. خدا رحمتش کنه.
سینی را گرفت و رو به جمع خداحافظی گفت و راه خروج را در پیش گرفت.
بعد از رفتن بابا لحظاتی جمع در سکوت سنگینی فرو رفت. سکوتی پر حرف...
عمو با گفتن 《امون از این دنیا و بازی هاش》 سکوت را شکست. راه اتاق خواب مخصوص میهمان را در پیش گرفت.
با صدای بردیا که به اسم خطابم کرد جهت نگاهم را از درب اتاق میهمان به سمتش تغییر داد.
- عسل؟
در حالی که از شروع این گفت و گو ناراضی بودم لبی تر کردم و جواب دادم: بله؟
در جایش جابجا شد.
-امروز بیمارستان نمیری؟
زیر چشمی به فرهاد که روبرویم نشسته بود نگاه کردم، جرات بالا کشیدن نگاهم را نداشتم، دست هایش را که روی دسته ی مبل قرار داشت مشت و ترسم را بیشتر کرد.
-اوم... چطور مگه؟
در حالی که ساعت مچی اش را چک می کرد گفت: نیم ساعت دیگه با دکتر شاه ملکی تو بیمارستانتون قرار دارم. گفتم اگه میخوای بری باهم بریم.
هوای دست مشت شده ی فرهاد را داشتم که به دستور صاحب دیوانه اش در صورت بردیا ننشیند!
عمه زهرا بی موقع دخالت کرد.
-چرا اتفاقا میخواد بره ملاقات مریم.
کاش بزرگ تر نبود تا راحت پاروی حرمت می گذاشتم و می گفتم《 خودم زبان دارم 》
لبخندی زورکی زدم.
- عمه درست میگن. ولی مریم بیمارستان نیست من میرم ملاقاتش به خونه شون. شرمنده.
زورکی بودن لبخندش کاملا مشخص بود.
-خواهش می کنم، به کارت برس.
چرا مشت های فرهاد باز نمی شدند!؟
برای جلوگیری از بحث های بعدی، از جایم بلند شدم. رو به عمه رویا گفتم: عمه جون دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین.
-چه زحمتی عمه جون! چرا بلند شدی؟
-باید برم آماده شم یه سر به مریم بزنم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود، فرهاد هم بلند شد.
- دارم میرم باشگاه میرسونمت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 24
خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهانه آوردم.
-مگه ماشینت درست شد؟
همانطور که خیره ی صورتم بود، حس مالکیت اش را با بیان حقیقت ماجرا، برای بار چندم ثابت کرد.
- خراب نبود.
نگاهم را از خیرگی چشم هایش گرفتم. درحالی که از حرص رو به انفجار بودم، از زن عمو و بقیه عذرخواهی و خداحافظی کردم.
با خداحافظی از جمع دنبالم روان شد.
داخل آسانسور رفتم و به دیوارش تکیه دادم.
داخل شد و دکمه ی همکف را زد.
فکرم مشغول بود و بی حواس خیره اش که آرام پرسید: چرا مثل طلبکار ها نگاه می کنی؟
نفسم را آرام فوت کردم تا روی صدایم کنترل داشته باشم.
- فقط هیکل گنده کردی. از نظر مغزی قد یه بچه پنج ساله ای.
از کوره در رفت.
- ببخشید دیگه مغزم فندقیه، به دکتر نمیرسه. ولی شعورم خیلی بیشتر ازشه.
پوفی کشیدم. بهانه جویی هایش کلافه ام کرده بود.
-چه ربطی به بردیا داشت؟
تکیه اش را ازدیوار گرفت، در صورتم خم شد و از بین دندان های ردیفش غرید: ربطش اینه که از پشت خنجر نمی زنم.
صدای ضبط شده ی زن به موقع به دادم رسید《همکف》.
خیمه اش را از رویم برداشت. سریع بیرون رفتم. با کلید در را باز کردم. بی دعوت دنبالم روان شد.
چشم غره ای نثارش کردم. بی خیال خودش را روی اولین مبل در سالن تی وی انداخت. به سمت اتاقم رفتم و بی حواس به رنگ و مدل لباس هایم یکی را به تن کردم.
شال مشکی رنگم را روی سرم انداختم. مشغول مرتب کردن جلوی موهایم بودم که حواسم جمع شد.
برای چه آماده میشدم؟! با حضور بردیا در بیمارستان که نمی توانستم به ملاقات مریم بروم.
موهایم را که مرتب کرده بودم رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل ولو شده بود و دست هایش را روی دسته ی مبل قفل کرده بود و چشم هایش را بسته بود.
کندن پوست سرش حقش بود، ولی کار من نبود...
- فرهادخان میشه بپرسم الان من باید کجا برم؟
جوابی نداد و فقط چشم هایش را گشود و نگاهم کرد. از خونسردی اش حرصم گرفت.
- مریم بیمارستانه. حالا با وجود بردیا من چطوری برم دیدنش؟
- خب نرو.
از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت.
-کم غر بزن. دنبالم بیا.
- لابد باشگاه؟!
- باشگاه نمیرم.
- خونسردیت حالم رو بد می کنه.
لبخندش تمام لذت دنیا را در بر داشت.
- ولی حرص خوردن های تو حال من رو خوب می کنه. لااقل از اون نگاه های یخ زده ات بهتره!
چپ چپ نگاهش کردم. با صدای بلند خندید.
-بیا بریم یه وری. دکتر کارش تو بیمارستان تموم شد میبرمت دیدن مریم جونت.
《دکتر》 را با تمسخر ادا کرد. بحث با فرهاد بی فایده بود. چاره ای هم نداشتم. کفش های پاشنه بلندم را از جا کفشی برداشتم و پوشیدم، به دنبال فرهاد از خانه خارج شدم. داخل حیاط رفتیم. به سمت ماشینش راه کج کرد.
دندان هایم را به جان لبم انداختم تا درشتی بارش نکند. بی فایده بود! پا تند کردم و هم قدمش شدم.
- چرا باید دنبال تو بیام؟!
از حرکت متوقف شد. نگاه تیزش را به سمتم شلیک کرد.
- چون ناموس منی و تا وقتی که احساس خطر کنم ازت محافظت می کنم.
پاره شدن بند دلم از ترس نگاه برنده اش نبود، از سنگینی مفهوم 《ناموس》 بود که نسبتم داد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
سلام بر ابراهیم هادی هادی دلهای بیقرار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 7⃣
#پهلوان_واقعی
🍁🍁🍁
☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند.
🍁🍁🍁
☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود.
🍁🍁🍁
☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 8⃣
#مسابقه_در_حضور_ولیعهد
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم با توصیه دوستان سراغ کشتی رفت. مربیانش همیشه می گفتند یه روز این پسر را در مسابقات جهانی می بینید. سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 30 آلی 31
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 9⃣
#هدف_از_ورزش_کردن
🍁🍁🍁
🌴صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جا می رفت دنبالش رفتیم. ابراهیم رفت سالن کشتی و ما هم رفتیم قسمت تماشاگران نشستیم. ابراهیم چند تا کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما هم حسابی تشویقش می کردیم. با عصبانیت سمت ما آمد. گفت چرا اومدین اینجا؟ زود باشین برین خونه. در همین زمان بلندگو گفت کشتی نیمه نهایی بین آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم کشتی را برد. از سالن کشتی خارج شد.
🍁🍁🍁
🌴آن روز خیلی از دست ما عصبانی بود. در بین راه می گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم می خوام فنون را یاد بگیرم در مسابقات شرکت می کنم و هدف دیگری ندارم.» ابراهیم می گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر این است که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت وعملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیتی ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 32 الی 33
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(داستان کوتاه و پندآموز) #زیبا
🔹مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو به جا میارید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، من مهمانِ دعوتی از طرف خانواده عروس هستم...
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه؟ مگه میشه منو فراموش کرده باشید ؟!
🔻یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت، خیلی نگران بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را ببرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید!
🔻تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کسی موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیقا یادم هست.... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم..!!
🌹تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
@dastanvpand
قشنگه, بخونید
" شاید در بهشت بشناسمت!"
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 24 خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهان
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 25
سر به زیر شدم. در دلم غوغایی به پا شده بود.
نباید می گذاشتم این حس های پنهان، آشکار شوند و طبل رسوایی ام را در گوش فرهاد بکوبند.
باید دوری می کردم ولی چگونه؟! نه پای رفتنم بود... نه فرهاد رهایم میکرد تا بروم...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: متوجه ای از دیروز تا حالا چقدر بی پروا حرمتها رو داری میشکافی! متوجه ای چقدر باعث آزارمی با این رفتارها!؟
حیا اجازه نداد بیش از این گله ی کارهایش را کنم و اعمالش را به یادش بیاورم.
در صورتم خم شد.
-من متوجه همه ی اعمال و رفتارم هستم. تو متوجه شو.
نگاهم نافرمانی کرد و در عسل چشم هایش قفل شد.
آتش زبانه کشیده در وجودم فریاد متوجه بودن را میزد!
مگر می توانستم تو را متوجه نباشم؟!
تویی که تنها مرد زندگیم بوده و هستی!
تویی که مثل کوه، سفت و سخت، همه وقت پشتم ایستاده و تکیه گاهم بوده ای!
تویی که با دلمردگی هایم نگاهت می لرزد ولی فرو نمیریزی و کم نمی آوردی و تلاش بر خوشحالی من می کنی!
به وقت باران چتری و به وقت طوفان پناه...
به وقت درد مرهم، به وقت ترس آغوش و به وقت دلتنگی نوش...
من همه این عاشقانه هایت را دیده و به جان خریده ام فرهاد!
کاش می فهمیدی همه ی رفتارهای سردم از اجبار بوده!
تو چه میدانی که من میدانم نگفته ها را...
که اگر نمی دانستم عاشقانه هایم به مرز جنونت میکشاند و تهی میشدی از تمام دنیا و دنیایت فقط من می شدم و عاشقانه هایم و بس...
نمی دانم چقدر زمان خیره اش بودم که نگاهش لرزید و سمت لب های بغض دارم کشیده شد. نفسش را کلافه فوت کرد. نگاهش را بالا کشید.
- می دونم از چی ناراحتی؟! بابت دیشب عذر نمی خوام، چرا که هیچ لذتی در کار نبود و همه اش از حرص بود و ثابت کردنم بهت. دلم میخواد باور کنی که سوءاستفاده و خیانت تو کار من نیست. خودت خوب میدونی که دنیام تو چشمهای تو خلاصه شده. همه ی داشته هام رو به یه لحظه نگاه تب دار تو آتیش میزنم، پس بهم شک نکن و دلخور نباش از حرکاتم که همه از غرور و حس مالکیتم نسبت بهته.
فاصله ی یک وجبی صورتهایمان با هم و هرم گرم نفس هایش حال دلم را بد هوایی کرده بود و تنم را پر تب...
لرزی که از درون به جانم افتاده بود نفسم را تنگ کرده و رو به افتادن بودم.
کلمه به کلمه عاشقانه هایش در گوشم تکرار می شد و دلم فقط آغوشش را کم داشت تا دیوانه شود!
فاصله را هیچ کرد و کنار گوشم نجوا کرد: تلخ نباش شیرین. ابایی ندارم از این که هر لحظه بهت گوشزد کنم چقدر دوستت دارم.
لَخت شدن به یکباره ی بدنم را با تمام وجود حس کردم، بی اراده دستم برای جلوگیری از ریزشم به لباسش چنگ شد.
با مکثی دست چنگ شده ام بر سینه اش را در دست گرفت و فاصله را زیاد کرد. میخ نگاه آرام بخشش را به چشم هایم کوبید. سر به زیر شدم.
رسوایی شاخ و دم داشت؟! نداشت.
تب بدنم عین رسوایی بود...
بی حرف به سمت ماشینش حرکت کرد و من را هم دنبال خود کشاند. درب ماشین را باز کرد، دستش را از دستم جدا و پشت کمرم گذاشت و روی صندلی هدایتم کرد.
دستت را بردار فرهاد! که تماسش می سوزاند و هیچ ضمادی مرهمش نمی شود و داغش تا ابد می ماند و دل میلرزاند!
با بسته شدن در نفس حبس شده ام را آزاد کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─