فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(داستان کوتاه و پندآموز) #زیبا
🔹مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و گفت: سلام استاد آیا منو به جا میارید؟
معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، من مهمانِ دعوتی از طرف خانواده عروس هستم...
داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه؟ مگه میشه منو فراموش کرده باشید ؟!
🔻یادتان هست سالها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچهها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانشآموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت، خیلی نگران بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانشآموزان آبرویم را ببرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیهی دانشآموزان را تا آخر انجام دادید!
🔻تا پایان آن سال و سالهای بعد در اون مدرسه هیچ کسی موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیقا یادم هست.... چون من موقع تفتیش جیب دانشآموزان چشمهایم را بسته بودم..!!
🌹تربیت و حکمت معلمان، دانشآموزان را بزرگ مینماید.
@dastanvpand
قشنگه, بخونید
" شاید در بهشت بشناسمت!"
این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامهی تلوزیونی مطرح شد.
مجری یک برنامهی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهمترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟
فرد ثروتمند چنین پاسخ داد:
چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم.
در مرحلهی اول گمان میکردم خوشبختی در جمعآوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود.
در مرحلهی دوم چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمعآوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود.
در مرحلهی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژههای بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود.
در مرحلهی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلیهای مخصوص خریده شود، و من هم بیدرنگ این پیشنهاد را قبول کردم.
اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیهها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لبهایشان نقش بسته بود.
اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود!
هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمیداد!
خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟
این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم...
او گفت: میخواهم چهرهات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظهی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم.
در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم!
@dastanvpand
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 24 خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهان
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 25
سر به زیر شدم. در دلم غوغایی به پا شده بود.
نباید می گذاشتم این حس های پنهان، آشکار شوند و طبل رسوایی ام را در گوش فرهاد بکوبند.
باید دوری می کردم ولی چگونه؟! نه پای رفتنم بود... نه فرهاد رهایم میکرد تا بروم...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: متوجه ای از دیروز تا حالا چقدر بی پروا حرمتها رو داری میشکافی! متوجه ای چقدر باعث آزارمی با این رفتارها!؟
حیا اجازه نداد بیش از این گله ی کارهایش را کنم و اعمالش را به یادش بیاورم.
در صورتم خم شد.
-من متوجه همه ی اعمال و رفتارم هستم. تو متوجه شو.
نگاهم نافرمانی کرد و در عسل چشم هایش قفل شد.
آتش زبانه کشیده در وجودم فریاد متوجه بودن را میزد!
مگر می توانستم تو را متوجه نباشم؟!
تویی که تنها مرد زندگیم بوده و هستی!
تویی که مثل کوه، سفت و سخت، همه وقت پشتم ایستاده و تکیه گاهم بوده ای!
تویی که با دلمردگی هایم نگاهت می لرزد ولی فرو نمیریزی و کم نمی آوردی و تلاش بر خوشحالی من می کنی!
به وقت باران چتری و به وقت طوفان پناه...
به وقت درد مرهم، به وقت ترس آغوش و به وقت دلتنگی نوش...
من همه این عاشقانه هایت را دیده و به جان خریده ام فرهاد!
کاش می فهمیدی همه ی رفتارهای سردم از اجبار بوده!
تو چه میدانی که من میدانم نگفته ها را...
که اگر نمی دانستم عاشقانه هایم به مرز جنونت میکشاند و تهی میشدی از تمام دنیا و دنیایت فقط من می شدم و عاشقانه هایم و بس...
نمی دانم چقدر زمان خیره اش بودم که نگاهش لرزید و سمت لب های بغض دارم کشیده شد. نفسش را کلافه فوت کرد. نگاهش را بالا کشید.
- می دونم از چی ناراحتی؟! بابت دیشب عذر نمی خوام، چرا که هیچ لذتی در کار نبود و همه اش از حرص بود و ثابت کردنم بهت. دلم میخواد باور کنی که سوءاستفاده و خیانت تو کار من نیست. خودت خوب میدونی که دنیام تو چشمهای تو خلاصه شده. همه ی داشته هام رو به یه لحظه نگاه تب دار تو آتیش میزنم، پس بهم شک نکن و دلخور نباش از حرکاتم که همه از غرور و حس مالکیتم نسبت بهته.
فاصله ی یک وجبی صورتهایمان با هم و هرم گرم نفس هایش حال دلم را بد هوایی کرده بود و تنم را پر تب...
لرزی که از درون به جانم افتاده بود نفسم را تنگ کرده و رو به افتادن بودم.
کلمه به کلمه عاشقانه هایش در گوشم تکرار می شد و دلم فقط آغوشش را کم داشت تا دیوانه شود!
فاصله را هیچ کرد و کنار گوشم نجوا کرد: تلخ نباش شیرین. ابایی ندارم از این که هر لحظه بهت گوشزد کنم چقدر دوستت دارم.
لَخت شدن به یکباره ی بدنم را با تمام وجود حس کردم، بی اراده دستم برای جلوگیری از ریزشم به لباسش چنگ شد.
با مکثی دست چنگ شده ام بر سینه اش را در دست گرفت و فاصله را زیاد کرد. میخ نگاه آرام بخشش را به چشم هایم کوبید. سر به زیر شدم.
رسوایی شاخ و دم داشت؟! نداشت.
تب بدنم عین رسوایی بود...
بی حرف به سمت ماشینش حرکت کرد و من را هم دنبال خود کشاند. درب ماشین را باز کرد، دستش را از دستم جدا و پشت کمرم گذاشت و روی صندلی هدایتم کرد.
دستت را بردار فرهاد! که تماسش می سوزاند و هیچ ضمادی مرهمش نمی شود و داغش تا ابد می ماند و دل میلرزاند!
با بسته شدن در نفس حبس شده ام را آزاد کردم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 26
برای آرام کردنم چشم هایم را بستم و به پشتی صندلی تکیه زدم. به دنبال چه بودم؟! مگر نه اینکه فرهاد خود آرامش بود و من داشتمش؟!
لعنت به حرف های ناگفته و درب های باز...
پشت فرمان نشست. با ریموت درب را باز و ماشین را از حیاط خارج کرد. فرمان را چرخاند و به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست راند...
سکوت سنگین در فضای بسته ی ماشین حرف های زیادی را نجوا می کرد.
زیر چشمی به صورت پر اخمش نگاه کردم. رانندگی می کرد ولی حواسش در خیال خود پرت بود و نمی دانستم در اندیشه ی چیست!
برایم قابل ستایش ترین بود...
فرهادی که برای احدی تره خورد نمی کرد، غرورش را زیر پاهایش می گذاشت و هر دم و لحظه از سودای عشق من در سرش می گفت و با سخاوت در ابراز محبتش قلبم را دگرگون می کرد.
عشق ورزیدن به منی که سرگردان راز نهفته در سینه ی تنگم بودم و جوابی که در برابر آن همه شیدایی می دادم لایقش نبود و خجل بودم از روی عشق...
نگاهم خیره ی فضای ناآشنای کوچه ها بود...
درخت های بلند قامت و سرسبز...
دلم هوایی شده بود و عاشقانگی می خواست...
سال ها عذاب دوری کردن و سوختن، عقده را پرورانده بود و قد کوهی روی دلم گذاشته بود و زمزمه ی هر وقته ام شده بود کاش های محال...
کاش دلی داشتم که به دریا زنم و راز بشکافم و رها شوم از بند تردید های پر عذاب...
کاش بگذرد این فصل های سرد دلتنگی و بیاید روز هایی که به خاطرش بی بهار سر کردم...
کاش، کاش، کاش...
آنقدر فکرم درگیر فرهاد و احساسم بود که متوجه توقف ماشین جلوی درب بیمارستان نشدم، با صدای فرهاد از فکر پریدم.
- عسل؟
- بله؟
-کجایی؟
به خود مسلط شدم.
-ها... همین جا.
نگاهم سمت ساعت پایین شیشه ی جلو کشیده شد. متعجب پرسیدم: ساعتت درسته؟
همراه لبخند دلنشینی سرش را کج کرد.
- اوهوم.
- دو ساعته داریم دور می زنیم!؟
به جای تکان دادن زبان دو مثقالی سر سنگینش را به نشانه ی بله تکان داد.
نگاهم را سمت درب بیمارستان سوق دادم.
-به نظرت بردیا هنوز بیمارستانه؟
-خونه ست.
لحنش مطمئن بود.
- از کجا می دونی؟
- تو خونه مخبر دارم.
از خنده اش خنده ام گرفت.
- کی؟
-مامانم.
چشم غره ای رفتم و درب را با فشردن دستگیره باز کردم، از ارتفاع نسبتا بلند ماشین تا زمین با احتیاط پایین رفتم. هنوز در را نبسته بودم.
- تو برو فرهاد خودم میام.
خم شد و دستگیره را از داخل گرفت و در را بست.
-برو. منتظر می مونم.
سری تکان دادم و به سمت بیمارستان رفتم.
راضی به معطل شدن فرهاد نشدم و دیدارم با مریم را طولانی نکردم. پیغام عمه را رساندم و تصمیمش برای خواستگاری را بازگو کردم تا در این یکی دو هفته حسابی فکر هایش را بکند.
خدا را شکر عمو و خانواده اش بعد از صرف شام به شهرشان بازگشتند و زندگی حداقل برای من و فرهاد به حالت عادی بازگشت. روزها از پس هم میآمدند و به چشم زدنی میرفتند. خیلی زود دوهفته سپری شد و خانواده عمه زهرا برای امر خیر خدمت خانواده ی مریم رسیدند. هر چه اصرار کردند توجیهی برای همراهیشان پیدا نکردم و با عذرخواهی دعوتشان را رد کردم؛ نباید با پیش قدم شدن، مریم را در تنگنا قرار میدادم، او باید خود تصمیم میگرفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 27
سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع و با اطمینان جوابشان برای شروع زندگی مشترک مثبت شد. آنقدر حس اطمینان شان قوی بود که تاریخ مراسم عقد و عروسی را خیلی زود و کمتر از دو ماه بعد تعیین و کام همه را با این خبر شیرین کردند.
شنیدن و دیدن همهمه های شاد و چهره های شاداب از این پیوند فرخنده واقعاً لذت بخش بود.
برای هر دو از صمیم قلب خوشحال بودم چرا که لیاقت مریم پسری با وقار و منش مجید بود و لیاقت مجید دختر زیبا و فهیمی چون مریم...
شادی و طراوت عیانی که در مریم به وجود آمده بود روی من هم بی تاثیر نبود؛ تصمیم گرفته بودم کمتر به گذشته فکر کنم و طبق نظریه ی فیلسوفانه ی مریم خودآزاری را کنار بگذارم، سخت بود سال ها تمام روحم را فکر گذشته تسخیر کرده بود ولی سعی ام را می کردم و حضور پررنگ مریم بیتأثیر نبود.
دو هفته به مراسمشان، وضع حمل دختر چهارده ساله در بیمارستان تمام تلاش دو ماهه ام را چون بیدی به دست باد سپرد.
با اعصابی داغان در حال تعویض روپوش با مانتوام بودم. نمی خواستم سوال های جدیدی که با بی رحمی به ذهنم حمله و قلبم را به درد آورده بودند را مرور کنم...
آخر درک نمیکردم پدر و مادر آن کودک، بله واقعا خود کودک بود و شیر دادنش به آن بچه غیرقابل هضم، نمی دانم چطور شوهرش داده بودند و از آن دو بدتر همسرش چقدر میتوانست کوته فکر باشد که نطفه ای در بطن همسر کودکش گذارد!
پر حرص فارغ از بستن دکمه های مانتو ام شقیقه هایم را مالش دادم. معده ام هم تقاضای توجه داد...
آخ که چقدر حالم بد بود.
به سمت کیفم که روی چوب رخت آویزان بود رفتم، قوطی قرص های معده ام را با دست های لرزان از حرص و درد بیرون کشیدم و نشمرده چندین قرص به دهانم ریختم. چشم چرخاندم و بطری آبی روی میز دیدم. بدون رعایت بهداشت درش را باز و مماس با دهانم نیمی اش را بالا دادم.
شرمنده از کار غیر بهداشتی ام باقی آب را در سینک روشویی خالی کردم و قوطی اش را داخل سطل انداختم.
قصد خروج از اتاق را داشتم که مریم داخل شد. لبخند روی لب ها و شوق در چشم هایش زمین تا آسمان با حال من توفیر داشت.
با شوخی توپید: باز چی شده؟ داغونی؟
سعی در زدن لبخند کردم.
- مریضم چهارده سالش بود. مرد و زنده شد تا فارغ شه.
این بار واقعا حرص خورد و گوشه ی لبش را جوید.
- بیچاره، حق داری حرص بخوری.
فکری کرد و شاد ادامه داد: ولی امروز نه. موکولش کن برای آخر شب. امروز باید همراه من بیایی بازار، با این قیافه ام عمرا ببرمت.
نالیدم: وای مریم نه! به خدا حال ندارم، پیش پای تو یه مشت قرص خوردم.
ابرو در هم کشید.
- خودت میگی یه مشت! پس سه سوته اثر می کنه، نه نیار که دلگیر میشم.
به ناچار با غرغر قبول کردم.
- از دست تو. چه غلطی کردم با تو فامیل شدما!
به سمت چوب رخت رفت و در همان حین روپوشش را در آورد.
- خیلی هم دلت بخواد. غر نزن می خوام ببرمت خرید بلکه ببینی سر ذوق بیای به اون فرهاد مادر زنده یکم روی خوش نشون بدی که پیشقدم بشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_اول
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺟﻠﻮ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎﺭ ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺭﻭﺳﺮﯾﻢ ﺍﻩ ﺣﺠﺎﺏ ﭼﯿﻪ ﺁﺧﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺗﺎﺭ ﻣﻮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﺪﺍ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﺸﻪ ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﯿﺮﻭﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ
( ﻉ ) ﺑﮑﻨﯽ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ
_ ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻑ.ﻧﻤﯿﺸﻪ.ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺨﺘﻪ ﺧﻮﺏ ﻫﯽ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ.
ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﭼﺎﺩﺭ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ.
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﯿﺎﻣﺎ ﻧﺬﺍﺷﺘﯿﺪ
ﺑﺎﺑﺎ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ ﺣﺎﻻ ﺍﻻﻥ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺮﺳﯿﻢ.
ﺑﺰﺍﺭ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺣﺮﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻦ
_ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .ﮐﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺗﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭﺗﻮ ﻧﮕﻪ ﻣﯿﺪﺍﺭﯼ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﺪﯼ.
ﭼﺎﺩﺭ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﺸﻪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ.
_ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﯿﺨﻤﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
ﺑﺎﺷﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺳﺮﯼ ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻢ. ﺍﻻﻧﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻟﻄﻔﺎ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﮐﺮﺩ .
ﺑﺎﺑﺎ: ﺑﺎﺷﻪ.
_ ﺗﻨﮑﺲ ﺩﺩﯼ.
ﻣﯿﺴﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ .…
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻡ.
ﻣﻦ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
۱۹ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ ﭘﺰﺷﮑﯽ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺗﻮ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺯﯾﻨﺐ ﻫﺴﺘﺶ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﯾﻦ ﻭ ﻣﺬﻫﺐ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﻡ .
ﻣﻦ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺗﻮﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺍﺟﺒﺎﺭﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﻣﻨﻢ ﺭﺍﻫﻢ ﺭﻭ ﮐﻼ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ.
ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﮐﻼ ﻣﻌﺘﻘﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺩﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯼ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺒﻨﺪﻩ.
ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ....
ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮ ﺧﯿﯿﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ۶ ﺳﺎﻝ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ
ﻋﻼﻗﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ.
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻓﻘﻂ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺁﺧﻮﻧﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۸ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ.
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺎﻟﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡ
ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﭽﮕﯿﺎﻡ ﻣﺸﻬﺪﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﮑﺮﺍﺗﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻣﺪﯾﻮﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻣﻨﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﮐﻼ ﺁﺑﺶ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﻮﺏ ﻧﻤﯿﺮﻓﺖ
ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﯾﺪﺵ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺨﺎﻟﻔﻪ ﺍﻭﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺧﻼﺻﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺤﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﻭ ﻣﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﺶ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ..
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺗﺎ ﺣﺮﻡ ﻣﺸﺎﻋﺮﻩ ﮐﻨﯿﻢ
ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺳﯿﻨﺸﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ
ﭼﺸﻤﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ
ﻧﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻼﻡ
ﺑﺪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﺤﻮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
انگار ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ.
ﺑﺮﺍﻡ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﺮﺍ ﺑﺮﺍﻡ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺁﻫﻨﮓ .
ﮐﺒﻮﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ
ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ
ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
کبوﺗﺮﻡ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻦ ﻋﺠﺐ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪم
دﻋﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎﯾﯽ ﺷﺪم
پنجرﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺗﻮ ﺩﻭﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭﺩه کسی ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ
ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩه......
همه ی داراییمو به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوستت دارم من
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
ﺁﻫﻨﮓ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺍﻧﺲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ.
ﮐﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﺠﻮﺑﺎﻧﺶ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺗﻮﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﻫﺪ ﻣﺸﮑﯽ ﻭ ﺳﺎﻗﻪ ﺩﺳﺖ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﺑﻮﺩ.
_ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﻣﺮﺭﺭﺭﺭﺳﯽ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻭﻟﯽ ﺳﺎﻕ ﻭ ﮔﯿﺮﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﻨﺪﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ.
ﺑﺪﻭﻥ ﮔﯿﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺮﯾﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﻋﻘﺐ ﻫﯽ
_ ﻭﺍﯼ ﺑﯿﺨﯽ ﺑﺎﺑﺎ
ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﻣﺎ
ﺳﺎﻗﻮ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﮔﯿﺮﻩ ﻋﻤﺮﺍﺍﺍﺍﺍ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ: ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﻔﺘﻢ
ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻮ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺍﯾﻨﺠﺎ؟؟؟؟؟؟
ﺳﺮﯾﻊ ﻫﺪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯾﻤﻢ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻩ ﺯﺩﻡ.
ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﮎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻼ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﺑﺎﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻣﻮ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺳﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻗﺪﻣﻮ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ.
ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺑﺮﺍﻧﮕﯿﺰ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ.
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ : ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ
_ ﺍﯾﯿﯿﺶ ،ﭼﺎﺩﺭ ﭼﯿﻪ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﮐﻪ ﭼﯽ . ﻣـﺜﻪ....
ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﻣﻦ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯﺑﺮﺳﯿﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ
ﻭ ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.
_ ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﻮ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻭﺍﻩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ . ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ، ﻣﺜﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ
ﺩﯾﺪﻡ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ ﻫﺎ،
ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ، ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺘﻢ
ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﺗﻮ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯿﺎ ﭼﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪﻡ ﺳﺮﻋﺘﺸﻮ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻪ . ﮐﻼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍﻫﺸﻮﻥ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺍﺧﻼﻗﯽ .
ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎﺭﻭ .
ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺮﻣﻪ ﺍﯾﺶ , ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻣﯿﺰﺩ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﻭ ﻣﻨﮓ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺻﻒ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﯿﻔﺎﺭﻭ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﯽ ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﯿﺞ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻭﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ
ﻟﻄﻔﺎ ﺁﺭﺍﯾﺸﺘﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻫﻞ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﺭﺩﮎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﻏﺮ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻦ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﺮﺩ ﻣﯿﺸﺪ
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﺐ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻟﺐ ﮔﺰﯾﺪﻡ . ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺳﺮﺍ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ , ﻣﺠﺬﻭﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﻫﯽ ﺧﺪﺍ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻏﺮ ﺯﺩﻥ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼﯾﯽ ﺑﺰﺭﮒ . ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﯿﮑﺎﺭﻥ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻦ ﻣﯿﺮﻥ ﻣﺸﻬﺪﺍ . ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ؟ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﻻ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺧﺎﮐﺶ , ﮐﺮﺩﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﺎﺷﻦ ﺑﺮﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﮕﯿﺮﻥ ﭼﻪ ﻣﺴﺨﺮﻩ ؛ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺻﺪﺍﯼ ﻗﻬﻘﺶ . ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮑﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﯿﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﻧﻌﺶ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﺭﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ، ﺩﺧﺘﺮﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟
_ ﻟﻄﻒ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﭘﺲ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮐﻮﺷﻦ ؟
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ ﺍﻭﻥ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﺗﻮ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻦ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺸﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻑ ﭼﻘﺪﺭ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﻮﺽ ﺑﺎﻻ ﻗﻮﺽ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ
🌸ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪ يك ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎ را ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ!
🌸ﻭﺍﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،
🍀ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ،
🌸ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ
🍀ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ
سلام صبحتون به خیر
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 27 سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 28
اسم فرهاد بی اختیار و دلی لبخندی به لب هایم آورد.
- آهان اونوقت آدم برای خرید کردن حتما باید شوهر داشته باشه.
- برای خرید لباس عروس بله حتما باید داشته باشه.
چشمکی زد.
چشم گرد کردم.
- میخواهی بری لباس عروس بخری؟! با من؟!
خندید و کیفش را به دست گرفت و با دست آزادش فشاری به کمرم داد و به بیرون هدایتم کرد.
- کی از تو بهتر.
تعادلم را حفظ کردم و دستش را پس زدم. هم قدم شدیم.
- دختر نسبتاً خوب باید با همسرت برای این امر مهم بری.
بیخیال جواب داد: اونم میبریم.
خواستم باز برای نرفتن بهانه بیاورم که داد زد: حرف زدی نزدیا. قبول کردی بیای، باید بیای.
پوفی کشیدم. واقعا حوصله پاساژگردی نداشتم.
در پارکینگ پاساژ مورد نظر مریم، ماشین را پارک و پیاده شدیم.
از دور متوجه مجید و فرهاد که کمی دورتر از آسانسور ظاهرا به انتظار ما ایستاده بودند، شدم. کمی حرکتم کند شد.
-نگفته بودی فرهاد هم هست!
سمتشان چشم ریز کرد.
-حتماً مجید ازشون خواسته بیاد. من بی خبرم.
شیطنتش گل کرد.
- خوشحال شدی؟
نگاه چپ چپی حواله اش کردم.
بعد از آن روز و ابراز علاقه ی بی پرده ی فرهاد هردو رفتارمان دستخوش تغییر شد.
دلم پای ماندن داشت و عقلم پای گریز...
لودگی های فرهاد در حالت خاموشی قرار گرفته بود و بیشتر نگاه پر گله اش حواله ی فرار های از سر اجبارم می شد.
تغییر کرد...
هر چه در این سال ها رشته بودم پنبه که خوب است دود شد و به هوا رفت...
دیگر روی سردی نداشتم که به فرهاد نشان دهم...
از غرورش که در مقابلم به هیچ گرفت خجالت می کشیدم.
در مقابلش فقط سربه زیر شدن و گریختن چاره ام شد...
تصمیم خود را گرفته بودم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! باید پی سوال های بی جوابم می رفتم و خود را از زنجیر خیال و عذاب رها می کردم.
نزدیکشان که رسیدیم مجید با متانت لبخندی نثار همسرش کرد.
-سلام مریم خانوم. خسته نباشی.
مریم هم، چون خودش جواب داد.
-سلام از ماست آقا. همچنین.
لبخندی به رابطه ی در عین محترمانگی عاشقانه اشان زدم و جواب احوال پرسی مجید را دادم.
فرهاد با سری کج و لبخندی دلبرانه شرمنده ام کرد.
-منم هستما!
نگاه در بند کشیده ام زور بازو گرفت و زنجیر گسیخت.
کور و کودن بود کسی که فرهاد را می دید ومتوجه شیفتگی نگاهش روی من نمی شد.
لبخند کمرنگی برای دلجویی زدم.
-سلام. شما که همیشه هستی. خیلی هم پررنگ و لعابی ماشالا!
سر صاف کرد و تک خنده ای زد.
-بله انقدر پررنگ که دل زدم و گریز ازم راه چاره شده!
سر به زیر شدم. خیلی بد بود که به رویم آورد.
-شیرین؟
از داخل خالی شدم و قلبم منقبض شد اما مقابل دو جفت چشم نامحرم این گونه صدا زدنش دلگیرم کرد.
-فرهاد!
کلافگی ام را نادیده گرفت.
-جون فرهاد؟
من هم بی خیال حضور مجید و مریم که اتفاقا هر دو از دنیایمان باخبر بودند شدم.
-این جوری صدام نکن!
-چه جوری؟ من که ابایی ندارم. تو بگو چته؟
زیر چشمی آن دو را دید زدم.
مریم به کمکم آمد.
-آقا فرهاد، عسل امروز یه زائوی بچه سال داشته به هم ریخته، سر به سرش نذارین.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 29
مسیر نگاهش را از صورت مریم به چشم های من تغییر داد.
-به تو چه! هر کی خربزه خورده پا لرزش نشسته. تو چرا خودت و داغون می کنی.
ناراحت از منطق ناعادلانه اش ابرو در هم کشیدم.
-من در قبال بیمار هام مسئولم. همون طور که تو قید این مسئولیت رو زدی.
حرصش گرفت. اصلا موضوع بحث ما چیز دیگری بود که مریم با دلسوزی خرابش کرد.
-من قیدش رو زدم چون دیدم آدمای بی قید پی اش رو گرفتن و دارن میرن بالا.
از کنایه ی در لفافه اش چیزی دستگیرم نشد ولی می دانستم ارتباطی با بردیا دارد...
ادامه داد: زخم باز نمی کنم درد داره برام بگم خنجر کی پشتشه... تو چرا این قدر عوض شدی؟ چی تو سرت می گذره که دلت رو تیره کرده به محبت های اطرافیانت.
اشک زندانی شده پشت درب پلک های بی رحمم دست و پا زدن گرفته بود.
-زخم من باز بازه دردم داره نیاز به لب زدن من نداره.
از جوابم بی تاب شد و نیم قدم بینمان را از بین برد.
کوچه و خیابان جای این حرف ها و کار ها نبود.
به دنبال پیرزن دیگری که این را گوشزدمان کند چشم چرخاندم و قدمی به عقب برداشتم.
-چرا میخوای...
به میان گلایه هایش پریدم.
-بسه فرهاد.
مریم باز دخالت کرد.
-به خدا هیچی از حرف هاتون سردرنیاوردم.
معنادار نگاهم کرد و در جواب مریم که در باشد به من دیوار گفت: اینکه هر دو زخم سربازی داریم، شیرین من ناگفته هایی تو دلشه که اینقدر تلخ شده، تو سردرنیاوردی ولی من در میارم. فقط خدا کنه نفر مشترکی تو ناگفته هامون نباشه که گردنش رو بد خورد می کنم.
مجید آگاه بود؟! مگر می شد نباشد و این قدر آگاهانه نصیحت کند...
-بسه فرهاد. اینجا جای این بحث ها نیست.
رو به من ادامه داد: تو کوتاه بیا عسل.
روزشان را خراب کردیم.
نفسم را فوت کردم و با لبخندی مصلحتی و در عین حال دلبرانه قصد آرام کردن فرهاد و دل جویی از مریم و مجید را کردم. انگشت کوچکم را سمت فرهاد گرفتم و سر کج کرده و پلک راستم را بستم.
-فعلا آشتی آقای گردن کلفت.
لبش به سختی به لبخند باز شد. به جای فشردن انگشت کوچکم کل دستم را در مشت گرفت و پایین آورد. رو به آن دو گفت: بریم دیره.
مجید و مریم لبخندی از رضایت زدند و جلوتر از ما حرکت کردند.
صدای پر طعنه ی فرهاد کنار گوشم دلم را به درد آورد.
-آدم عاقل زخم رو با نمک دوا نمی کنه.
کاش راهی بود تا دست بیچاره و دردناکم را از دست های تبدار و پر عطش فرهاد در آورم...
نگاه گله مندم را به چشم های پر حرفش دوختم.
لب هایش ریز و کوتاه روی پیشانی ام نشست.
-تلخ نباش.
باز به بازی گرفت همه ی معادلت حل شده و نشده ی دل و عقلم را...
خواستم دستم را از بند دست هایش رها کنم که دربند ترش کرد. پنجه اش را لابلای انگشت هایم چفت کرد.
ممانعت را بی فایده دیدم و به جای تلخی سعی در آرام کردن دل کردم. در سکوت هم پایش پیش رفتم.
خرید رفتن با فرهاد را تجربه نکرده بودم که به لطف مریم و مجید کردم.
رو به مجید که جلوتر از ما روان بود گفت: مجید برو سمت آسانسور طبقه ی چهار.
حرف زدن بهترین راه کوبیدن حس های مهاجم بود.
-چرا چهار؟
اشاره ای چشمی به مجید کرد.
-کت و شلوار شاه داماد.
-آها.
داخل آسانسور رفتیم. جلوی مجید دستانم معذب شدند و به عرق نشستند. آرام اسم فرهاد را صدا زدم و التماس را در چشمانم ریختم و فشاری به دستش برای رهایی آوردم.
مقاومت نکرد و آرام رهایش کرد.
سریع بند کیفم را در دست گرفتم و نفسم را آزاد کردم.
طبقه ی چهار همگی سمت بوتیک مورد نظر فرهاد قدم برداشتیم و با تعارف مجید اول من و مریم و سپس فرهاد و خودش وارد شدیم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 30
الحق که فرهاد آس پسند بود و بوتیک بزرگ و مجلل پر از کت و شلوارهای مارک و برازنده...
کناری ایستادم. واقعا حضور غیر ضروری ام معذبم کرده بود.
فرهاد با یکی از فروشنده ها که پسر جوان و با تیپ امروزی بود گرم مشغول به احوالپرسی شد؛ مجید را معرفی کرد سپس سرسری من و مریم را...
آرام سلام و تعارفات معمول را به جا آوردیم.
نگاهی گذرا سمت مانکنها کرد و با دست کت و شلوار براق مشکی رنگی را نشان داد.
-شهرام داداش از این، سایز مجید بیار که شاه داماده.
شهرام صمیمانه در حالی که دست هایش را زیادی برای پیش برد مکالماتش تاب می داد، شروع به تعریف کرد.
به نظرم حرکات و لحن بیانش برای یک مرد کمی سبک آمد.
- به به، به سلامتی و مبارکی انتخاب فرهاد که حرف نداره مطمئناً تو تن شما هم معرکه میشه.
کنار فرهاد قرار گرفتم و آرام آستین لباسش را کشیدم.
نگاهش سمتم کشیده شد.
- جانم؟
- اجازه بده مریم و مجید هم نظر بدن.
- مجید و مریم اگه سلیقه داشتند که التماس من رو نمی کردند بیام دنبالشون.
به جای فرهاد من خجل شدم و دندان به لب گرفتم.
مجید خنده ای کرد.
-راست میگه من سلیقه فرهاد رو قبول دارم. خودم صفر کیلومترم.
دیگر حرفی نزدم و به سمت قسمتی از بوتیک که مبله شده بود رفتم و نشستم؛ دلیلی نمی دیدم که روی لباس دامادی مجید نظر دهم!
شهرام کت و شلوار را در کمال ادب تقدیم مجید کرد و مجید همراه مریم سمت یکی از اتاق های پرو رفتند.
کت و شلوار مشکی رنگ دیگری را نشان شهرام داد.
- شهرام این و با پیراهن سفید و کراوات مشکی برام بزار. کراواتش باریک باشه.
شهرام خنده ای کرد.
-طبق معمول تنم که نمی زنی.
بی تفاوت نگاهی به کت و شلوار کرد.
-نه داداش خودت قالبم رو می دونی.
چقدر راحت و بی دردسر خرید کرد. خنده ام گرفته بود. به راستی که فرهاد با همه فرق داشت و همه ی کارها و حرکاتش در نظرم چیز دیگری بود.
بعد از خرید کت و شلوار ها به سمت مزون لباس عروس رفتیم. مریم وسواس انتخاب داشت و حوصله فرهاد را سر برده بود.
- مریم خانم پانزده دور گرد پاساژ چرخوندیجمون. وژدانا یکی رو بردار دیگه. والا من که بین این همه لباس عروس هیچ فرقی نمیبینم.
بی اختیار نگاهم سمت چند لباس عروس پیش رویم چرخید. با چشم غره به فرهاد غرغرو نگاه کردم. کجای این لباس ها شبیه هم بود!؟ منظور نگاهم را گرفت.
- همشون سفیدن دیگه.
خنده ام گرفت، مثل پسر بچه های بهانه جو شده بود.
مریم هم خنده اش گرفت و به التماس کردن افتاد.
-از نظر شما آقایون بله.
به سمت هر سه امان چشم چرخاند.
-تو رو خدا نظر بدید.
از همان بدو ورودمان چشمم لباس پرنسسی یقه کاپ و آستین بلندی را گرفته بود.
لبی تر کردم. در حین اشاره به لباس رو به مریم کردم.
-اون چطوره؟
به جای مریم فرهاد قدمی جلو گذاشت و روی لباس دقیق شد. کارش آنقدر بامزه بود که هر سه نگاهش می کردیم. چشم هایش برقی از شیطنت زد.
- آفرین شیرین. این یکی یه خورده با بقیه فرق داره وگرنه بقیه همه شکل همند. سفید با دو کیلو نگین.
از تشبیه اش بار دیگر به خنده افتادم.
مریم 《کوفت》ی نثار من و 《آقا فرهاد》 دلخورانه ای نثار فرهاد کرد. به سمت خانم فروشنده رفت.
فرهاد که کلافگی از سر و رویش می بارید روبه مجید کرد.
-خوب داداش دیگه با ما کاری ندارید بریم؟
اجازه مرخص کردن از سمت مجید را ندادم.
- چی میگی فرهاد؟! صبر کن لباس رو تنش ببینم. شاید اصلا تن خورش خوب نباشه.
دستم را گرفت و همراه با پوفی کلافه، کشید و به سمت درب خروج راه افتاد.
- آقاشون هست نظر میده.
دست آزادش را بلند کرد و در میان اعتراض های مریم و من 《مبارکتون باشه》 ای گفت و حتی نگذاشت درست و حسابی خداحافظی کنم.
حرصم را با مشتی به بازویش خالی کردم. در را که بست نفسی تازه کرد.
- آخیش راحت شدیم. اه اه اه دو ساعته علافمون کردن.
به غرغرهایش اعتنایی نکردم. خواستم دستم را بیرون بکشم که نگذاشت.
-یه لباس چند بوتیک جلوتر دیدم، بریم اون رو بخریم.
جوابش را ندادم و با حالتی عصبی و پر حرص، به اجبار دنبالش روان شدم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
>@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
#داستان
🌺☘ @Dastanvpand
#قصه_و_عبرت
این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛
میگفت :
مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند ....
در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ...
به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ...
دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ...
مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ...
من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ...
به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ...
من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ...
آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید ..
پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم .
سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ...
در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ...
....اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید....
(از مجموعه قصه های واقعی)
#داستان و💟مطالب پند آموز
💕 @Dastanvpand 🐾
🐾💕🐾💕🐾💕🐾💕
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_چهارم
ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺑﻨﺮ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻨﺶ .
ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻮ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ .
ﻫﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﻧﻪ ( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ) .
ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ . ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺳﻤﺶ ﺻﺤﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ..……
. ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ
. ﺩﺭﺳﺘﻪ ۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻧﻪ ﻣﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ ﭼﺘﻪ ؟ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻮﺭ .
ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﯿﻪ ؟ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ . ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ .
ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺒﮏ ﺑﻮﺩﻥ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ . ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻦ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ . ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_پنجم
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟
_ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
_ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
_ ﮐﺠﺎ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ
_ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟ ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ .
ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧـ ـﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ .
_ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟
ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ .
_ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ .
ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ .
.
.
.
_ ﺍﻣﯿﺮ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟
_ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ ) ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ .
_ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_ششم
ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ……
ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ . ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..…
ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ .
ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ .
_ ﺟﻮﻧﻢ؟
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ
_ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟
ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ۷
ﮐﻼ ﺗﻮ ﺷﻮﮎ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ :ﺯﻥ ﻋﻤﻮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ . ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺧﺮﺝ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﺸﻢ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺲ ﺑﺪﻡ .…
_ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺫﻭﺍﺝ ﺑﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺣﺮﻑ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﭘﺲ ﺣﺎﻻ؟
ﻋﻤﻮ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺎﻧﯿﺎ . ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﻢ ﻫﻬﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺨﺒﺮﺍ؟
_ ﻣﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺤﺚ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ .
ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻋﻤﻮ . ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﯿﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﻤﻮ . ﻓﻌﻼ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﯼ .
ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ :
ﺑﺎﺑﺎ :ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺕ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﯾﻪ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻋﻤﻮﻡ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ .
ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺩﻭﺳﺘﻦ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🍃🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هشتم
ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ..…
ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ .…
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🍃🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 3⃣1⃣
#ورزش_حرفه ای
🍁🍁🍁
🌿تو زمین چمن مشغول فوتبال بازی کردن بودم. دیدم ابراهیم دستش را آورده بالا و گفت عکست را تو مجله چاپ کردن. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. رفتم مجله را از دستش بگیرم، گفت یه شرط داره. قبول کردم. گفت هر چی باشه قبوله؟ گفتم اره. داخل مجله عکس منو چاپ کرده بود و نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلی از من تعریف کرده بود. مجله را چند دفعه با خوشحالی خوندم.
🍁🍁🍁
🌿گفتم حالا ابرام جون شرطت چی بود؟ گفت دیگه دنبال فوتبال نرو. خوشکم زد. با تعجب گفتم دیگه فوتبال بازی نکنم. من دارم تازه مطرح میشم. گفت بازی کن اما دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم چرا؟ گفت مجله را نگاه کن، عکس تو با لباس و شرت ورزشی هستش. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن و ببینن.
🍁🍁🍁
🌿بعدش گفت چون بچه مسجدی هستی اینها را برات میگم. برو اعتقادات را قوی کن و بعدش برو دنبال فوتبال حرفه ای. خداحافظی کرد و رفت. من خیلی جا خوردم. ابراهیم خیلی جدی بود. نشستم و کلی به حرفهاش فکر کردم. بعدها به سخنش رسیدم. زمانی که بچه های مسجدی و نماز خون که اعتقادات محکمی نداشتند و دنبال ورزش حرفه ای رفتن و به مرور بخاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند.
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 41 الی 42
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 4⃣1⃣
#باربری
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم دو کارتن بزرگ اجناس را در جلوی یک مغازه روی زمین گذاشت.کارش که تموم شد. رفتم بهش گفتم: «ابراهیم، برای شما زشته، این کار باربرهاست نه شما!» نگاهی به من کرد و گفت:«کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم را می گیره.» گفتم اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.»
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 5⃣1⃣
یدالله
🍁🍁🍁
🌴با همراه چند نفر از دوستان داشتیم درباره ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید ایشون ابراهیمه؟» با تعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: « #من_قبلا_تو_بازار_مغازه_داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. ازش اسمش را پرسیدم. گفت من را یدالله صدا کنید.»
🍁🍁🍁
🌴او ادامه داد: «گذشت تا اینکه چند روز بعدش یکی از دوستان آمده بود بازار، تا ایشون را دید با تعجب گفت: این آقا را می شناسی؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: #ایشون_خیلی_آدم_با_تقوایی_است، برای شکستن نَفْسَشْ این کارها را می کند. آدم خیلی بزرگیه. صحبت های این آقا خیلی من را در فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد.»
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 الی 44
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 31
داخل بوتیک موردنظرش شد؛ لباس سفید رنگ بلندی که تا کمر تنگ و از کمر به پایین کمی گشاد می شد و از زیبایی و زرق و برق چیزی کم نداشت را نشان فروشنده داد.
- خسته نباشید خانوم. بی زحمت سایز خانمم از این مدل بیارید.
انقدر از دستش حرصی بودم که صفت و میم مالکیت 《خانومم》هیچ تاثیری روی دل و روحم نگذارد...
درست ندیدم جلوی فروشنده دق و دلی ام را خالی کنم.
لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو انتهای بوتیک هدایتم کرد.
-برو بپوش.
با حرص سعی در کنترل صدایم کردم.
-اگه نخوام چی؟ یعنی چی برای خودت میبری و میدوزی!
ابرویی بالا انداخت.
- به این قشنگی!
- پوف. مگه من عروسم سفید بپوشم. بعدم خودم دوست دارم انتخاب کنم.
لبخندی زد و همراه با چشمک ریزی قلبش را نشانه گرفت.
- تو قبول کن قبل مجید لباسیکه انتخاب کردی رو تنت می کنم.
ریزش دل در سینه در آن دم حسی بود مملوس و غیر قابل انکار...
لباس را از دستش گرفتم.
-فرهاد!
-جون فرهاد؟
مات شیفتگی نگاهش شدم، به جان کندنی سر به زیر انداختم.
این دودها چه بود اطرافم؟! عصبانیت چند لحظه پیشم بود که به آنی دود شد و هوا رفت.
- از بی پرده حرف زدنت اذیت میشم.
در اتاق پرو را باز و بحث را عوض کرد.
-برو لباس رو بپوش.
بی حرف داخل رفتم.
چقدر خوب به تنم نشست. نگاهی در آینه به خود کردم. از اینکه یقه اش خیلی باز نبود و تن سفید و یکدستم را به نمایش نگذاشته بود راضی بودم. آستین های سه ربعش هم گرچه از جنس تور بود ولی برهنگی دست هایم را پوشانده بود.
با احتیاط از تنم بیرون آوردم و لباس های خودم را تن زدم و از اتاق خارج شدم.
به دیوار روبه روی تکیه زده بود و دست هایش را داخل شلوار جین و چسبانش فرو کرده بود. با دیدنم از فکر بیرون آمد و اخم هایش باز شد.
-چطور بود؟
- خوب بود فقط رنگش...
حرفم را برید.
- با من ستی.
از دستم گرفت و برای حساب کردنش به سمت صندوق رفت.
با فکر اینکه در فرصتی مناسب و بیرون از این جا هزینه اش را پرداخت می کنم بیخیال تعارف شدم.
پاکت حاوی لباس را پس از حساب هزینه اش سمتم گرفت.
- مبارکت باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
-هیچ وقت اینقدر بی دردسر خرید نکرده بودم گرچه از خود رای بودنت حرصم در میاد.
چشمکی زد و شوخ شد.
-خلاصه تعارف نکن هر وقت خرید بی دردسر خواستی کنی، در خدمتم.
لبخندی به شیطنتش زدم و از بوتیک بیرون رفتم.
داخل آسانسور پر از جمعیت شدیم، دست های فرهاد حجاب بدنم در میان نامحرمان شد...
آغوشش دو حس را در وجودم به ناله انداخت!
حس شیرین خواستن و حس تلخ اجبار برای پس زدن...
تا طبقه پارکینگ عطر خاص تنش به جان دل افتاده و با بیرحمی لرزشش را نادیده گرفت...
خدا را شکر که زود رسیدیم و لرز به تن درز نکرد تا رسواترم کند.
با باز شدن درب آسانسور، سریع از میان بازوانش بیرون زدم و راه ماشینم را در پیش گرفتم. نفس های پی در پی ام به منظور آرام کردن دلِ دین از کف داده بود!
-عسل؟
صدایم نزن فرهاد هنوز آرامش نکردهام...
قدم هایم کند شد، هم قدمم آمد.
بی جهت پرسیدم: ماشینت کجا پارکه؟
- نیاوردم.
نگاهش کردم! خنده اش گرفت؛ خود می دانست این روزها زیادی مسافر ماشین کوچک من شده...
-با مجید اومدم، ماشین نیاوردم. بین راهی قبول می کنی؟
شیطنت کردم.
-چاره ی دیگه ای هم دارم؟!
دیدن خندیدنش طاقت دل می طلبید تا طاق نشود!
-سوئیچ رو بده من بشینم.
درحین سپردن سوئیچ به دستش گفتم: میگم انگار خیلی خوش دسته ها! نه؟!
-چی؟
-ماشین بنده!
-خیلی...
-پیشکش کنم چشمت رو گرفته؟!
-صاحبش بیشتر چشمم رو گرفته.
لزاند دل تازه آرام گرفته ام را...
دانست؟
نه!... بیخیال پشت فرمان نشست.
اگر هم دانست، نه به رویم آورد نه به رویش...
آب دهانم را پایین فرستادم شاید آتش روشن شده در قلبم را خاموش کند!
در را باز و کنارش جای گرفتم.
بستن کمربند این بار نه برای رعایت ایمنی بلکه برای جلوگیری از بیرون جهیدن قلب بی جنبه از سینه بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 32
این روزها کنارش که قرار می گرفتم دیگر آن عسل خوددار سابق نبودم...
دلم دیوانگی می خواست با فرهادش...
اعتراف می خواست، از نوع شیرینش...
بی حیا شده بود! آغوش و نوازش می خواست...
جایی درز نکند بوسه اش هم شیرین بود...
ماشین را به حرکت انداخت.
-عسل؟
از حس بیرون پریدم! گرچه شنیدن نامم از دهانش هم کم بی طاقتم نمی کرد! چینی به پیشانی انداختم تا حال هوایی شده ام را میان خطوطش پنهان کنم.
- بله؟
- بریم رستورانی جایی شام بخوریم و حرف بزنیم.
دستپاچگی هم داشت؛ امشب بس بود برایم! حرف دیگر زیادی ام می شد و کارم را به اورژانس می کشاند...
-نه... آخه بابا تنهاست، تانرم نمی خوابه.
- میدونه با منی. خیالت راحت می خوابه... راستش یه حرف هایی هست که باید بزنم. شاید هنوز زود باشه برای زدنش ولی...
مکثی کرد؛ دلم کوبش گرفته بود و نمی خواستم کوفتنش را...
- نزدیک بیست و نه سالمه. دیگه نمی تونم نگم بهت. دارم با صبرم به دلم ظلم می کنم.
نگاه عاشقانه ی فرهاد هم نتوانست مانع سیلی خوردن دل توسط عقل شود...
بند کیفم را به دست گرفتم و بی جهت مشغول صاف کردن چروک های نداشته اش شدم.
دل از درد سیلی به خود می پیچید و کاری از دست من غرق شده در گرداب دانستن و ندانستن برنمی آمد. سخت بود با زبان عقل دل فرهاد بی قرار شده ام را بسوزانم. جملات به دلداری دل رفته و از عقل روی گرفته بودند.
-چی شد؟
صدای بم و گرفته ی فرهاد سر دل و عقل را به سمتش چرخانید. دست روی چشم های دل گذاشتم و از عقل دست یاری به سخن طلبیدم.
-فرهاد، من...
لبی تر کردم و به جان کندنی به دروغم ادامه دادم: اگه در برابر ابراز علاقه های مستقیم و غیر مستقیمت سکوت می کنم دوتا دلیل داره...
بند کیفم را رها کردم و کلافه از دست عقل و جملات منحوسی که به زبانم می ریخت آرام تر لب زدم: اولیش اینکه برات احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد ازم برنجی. دومشم اینکه همه ی حرف هات رو به مزاح و سربه سر گذاشتن تعبیر می کنم...
نگاه تارشده از اشک درد را به صورتش که پر اخم مشغول رانندگی بود دوختم. التماس در صدایم دست نوازش و قبولی خواهش را می طلبید.
-تو رو خدا فرهاد نزار با جدی بیان کردنش ازت دور بشم.
نگاه پر درد و گله دارش سمت چشم هایم چرخید. فرصت زدن حرفی را ندادم.
-میدونم که میدونی تو اون خونه جز تو هیچ کس رو ندارم که بفهمتم. نزار تو رو هم از دست بدم.
نگاهش مات و بی حرکت شد. تاب نیاوردم و سر چرخاندم سمت نادیدنی های شهر پردود...
سکوت سنگین باز بینمان حکم فرما شد. این روز ها چه لحظه های مشابه ای را می ساختیم باهم...
بار آخر هم که سکوتمان سنگین شد داخل ماشین بودیم...
ولی نه!
این سنگینی کجا و آن کجا...
سنگینی این سکوت داشت داغانم می کرد یا بهتر است بگویم داغ آنم می کرد که بود و می خواستمش ولی از باید های سکوتم بود...
چیزی نگفت...
گله ای نکرد...
شاید حوصله کرد!...
این روزها چه سخت می گذشت و چه راحت گوشزد میکرد که دلتنگم...
ساعت رفتنم به بیمارستان با ساعت رفتن فرهاد به باشگاه یکی بود ولی چند روزی می شد که ساعت کاری اش را به دقیقه ای تغییر داده بود...
همان چند روز پیشی که دلش را رنجاندم...
همان دقیقه ای که دیدار اول صبحمان بود.
دریغم... شاید هم تنبیهم میکرد.
این روزها در بیمارستان هم فکر مشغولی هایم به سوی فرهاد تغییر جهت داده بود. تابوت نقش گرفته در انتهای ذهنم هم دیگر خسته از خودنمایی شده و فقط نگاه مات فرهاد بود که هر دم و لحظه به دل بی نوایم زهر می زد.
چه میتوانستم کنم؟!
مسیر زندگی ام در هاله ای از ابهام گم شده و ساعتش روی گذشته تلخم باتری تمام کرده بود.
آن قدر روحم خسته و مبهوت بود که به هر طریقی پا میگذاشتم گیج راه پیموده را باز می گشتم.
از که باید کمک می طلبیدم؟!
از بابا؟!
او که خود در منصوره اش باتری تمام کرده بود...
گزینه ی دیگری نداشتم!
هر روز که طی می شد و دیدنش سراب، درد سینه ام بیشتر میشد. مانند ماهی دور مانده از آب بال بال می زدم لحظه ای فقط لحظه ای کوتاه ببینمش. جان به لبم رسیده بود. چشم هایم می سوخت. باورش سخت بود اشکم از دلتنگی فرهاد تا لب مشک آمده و جان میداد برای بیرون ریختن...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 33
بی حوصله تر از هر زمانی وارد خانه شدم. صدای تق و توق درهای کابینت ها مسیرم را مشخص کرد.
داخل آشپزخانه شدم. کیفم را روی اپن رها کردم.
- سلام بابا. دنبال چیزی می گردی؟
به سمتم چرخید و دست از جست و جو کشید.
- سلام دخترم. خسته نباشی.
کلافه کابینت را نشان داد.
-امروز نارگیل و خلال پسته خریدم برای منصوره حلوا بپزم فردا ببرم سر مزارش گذاشتمش تو همین کابینت ولی هرچی می گردم نیست.
دلم گرفت برای غم نگاه و دلخوشی پر دردش!
- بذارید من پیداش کنم.
به جست و جو مشغول شدم.
-حتما جای دیگه ای گذاشتید، فراموش کردید.
خسته روی صندلی نشست.
-پیر شدم دیگه...
به خلال پسته و پودر نارگیل داخل دستم که از کشو بیرونشان کشیدم اشاره کرد و ادامه داد: این هم نشانه های حی و حاضرش...
نشانه های حی و حاضر را با خنده در دستش گذاشتم.
-حالا مگه شما حلوا بلدی بپزی؟!
- نه خریدم بدم مینا زحمتش رو بکشه.
خجالت کشیدم از بی مسئولیتی خودم!
-خودم می پزم بابا.
-مگه فردا نمیری بیمارستان؟
در یک تصمیم آنی کار را تعطیل کردم.
- نه. می خوام همراهتون بیام...
حرف چشم هایش معناها داشت...
به تته پته افتادم.
-راستش... دلم گرفته... منم میام سر خاکِ...
هجی کردن میم الف دال ر، چقدر سخت بود! جان کندم برای گفتنش...
- ما...مان.
اشک توبیخ شده پشت پلک هایم از غفلتم استفاده و بیرون زدند...
سریع پسشان زدم و از مقابل چشم های به اشک نشسته ی بابا فرار و به اتاقم پناه بردم.
صدای لاستیک های ماشین فرهاد را که شنیدم، پر درآوردم و سمت پنجره پرواز کردم. گوشه ی پرده را کنار زدم. هنوز پشت فرمان بود، صدای آهنگ غمگین در حال پخش را با بیرون کشیدن فلش از سیستم خاموش کرد.
با ولع جزء جزء صورتش را بلعیدم. ته ریشش بلندتر شده و پوست گندمی اش را تیره تر نشان می داد، اخم بین ابروان پرپشتش جذاب ترینش کرده بود...
موهای مد روزش را به عقب هل داد و از ماشین پایین آمد. نگاهش سمت پنجره اتاقم که فاصله چندانی نداشت کشیده شد... قلبم فرو ریخت...
پرده را رها کردم ولی لحظه آخر وحشتناک شدن اخم هایش را دیدم.
امشب بعداز شش روز از پشت این پنجره با بیرحمی
اخم های ویرانگرش را حواله ی نگاه مشتاقم کرد و دل سوزاند...
یعنی تمام شد؟...
آن همه بی قراری و عشق آتشین که دمشان می زد از بین رفت؟...
از سوال های بعدی ذهنم ترسیدم! دیوانه شدم! لگدی محکم به تخت زدم. جز دردناک شدن انگشت های بیچاره ام چیزی عایدم نشد. دردش را بهانه کردم و خود را روی تخت پرتاب و زیر گریه زدم.
میان این همه درد فقط عاشقی ام کم بود!
این عشق چه بود که اینقدر درد داشت؟!
یاد جیغ ها و زجه های زائوهایم افتادم!
به خدا قسم که دردم از عشق فرهاد به قدری زیاد بود که به مصیبتی لب فشرده بودم تا صدای جیغ و زجه هایم دل دنیا را نلرزاند!
به قرص های خواب آورم پناه بردم! فعلا آنها بیش از هر کسی درکم می کردند و عجیب مرهم بودند...
با کرختی از تخت پایین رفتم، ساعت ۱۰ صبح را نشانگر بود، انگار حسابی از خجالت خستگی در آمده بودم!
کش و قوصی به بدنم دادم و برای از بین بردن کامل اثر قرص ها به سرویس بهداشتی رفتم. صورتم را بارها با آب سرد شستم. کمی پف کرده بود ولی زشت نشده بودم...
این روزها اندام توپرم بی رژیم و ورزش رو به باربی شدن میرفت! خوب می دانستم که مسببش حضور پررنگ فرهاد در خاطرم است و نداشتن اجباری اش...
گوشی ام را به دست گرفتم و از گوگل همه چیز دان طرز تهیه ی حلوا را جست و جو کردم. ظاهراً کار راحتی بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(مرا کنار مگذار)
🔻آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش، عمیقا به خدا عشق می ورزید...
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت به او گفت:
تو چگونه می توانی خدایی که رنج و بیماری نصیبت می کند را دوست داشته باشی؟!
🔻آهنگر سر به زیر آورد و پس از مدتی تأمل گفت:
من وقتی که میخواهم یک وسیله آهنی را بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم، سپس آن را روی سِندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید، اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، و اگر نه، آن را کنار میگذارم...
🔻همین موضوع باعث شده که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کورههای رنج قرار بده، اما #کنار_مگذار 🙏🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@dastanvpand
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🍃🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نهم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓