eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر ابراهیم هادی هادی دلهای بیقرار 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣ 🍁🍁🍁 ☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند. 🍁🍁🍁 ☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود. 🍁🍁🍁 ☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.» 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣ 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم با توصیه دوستان سراغ کشتی رفت. مربیانش همیشه می گفتند یه روز این پسر را در مسابقات جهانی می بینید. سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. 🍁🍁🍁 منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 30 آلی 31 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣ 🍁🍁🍁 🌴صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جا می رفت دنبالش رفتیم. ابراهیم رفت سالن کشتی و ما هم رفتیم قسمت تماشاگران نشستیم. ابراهیم چند تا کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما هم حسابی تشویقش می کردیم. با عصبانیت سمت ما آمد. گفت چرا اومدین اینجا؟ زود باشین برین خونه. در همین زمان بلندگو گفت کشتی نیمه نهایی بین آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم کشتی را برد. از سالن کشتی خارج شد. 🍁🍁🍁 🌴آن روز خیلی از دست ما عصبانی بود. در بین راه می گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم می خوام فنون را یاد بگیرم در مسابقات شرکت می کنم و هدف دیگری ندارم.» ابراهیم می گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر این است که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت وعملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیتی ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 32 الی 33 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃 🍃🌸خدای خوبم شکر بخاطر بودنم در چهارمین روز از ماه رمضان شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر شکر، برای بوی خوش زندگی شکر و هزاران شکر برای وجود ارزشمند عزیزانم شکر، برای سلامتی جسم و جان شکر، برای رزق و روزی حلال و بی‌نیازی شکر بخاطر دوستان خوبم مهربانا چتر رحمتت را بر سر دوستانم همیشه باز نگه دار و بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(داستان کوتاه و پندآموز) 🔹مراسم عروسی بود، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد پیشش آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو به جا میارید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم، من مهمانِ دعوتی از طرف خانواده عروس هستم... داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه؟ مگه میشه منو فراموش کرده باشید ؟! 🔻یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت، خیلی نگران بودم که شما ساعت را از جیبم بیرون بیاورید و جلوی دیگر معلمین و دانش‌آموزان آبرویم را ببرید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید! 🔻تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کسی موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد و شما آبروی من را نبردید. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیقا یادم هست.... چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم..!! 🌹تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید. @dastanvpand
قشنگه, بخونید " شاید در بهشت بشناسمت!" این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! @dastanvpand
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍ رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 24 خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهان
‍ رمان قسمت 25 سر به زیر شدم. در دلم غوغایی به پا شده بود. نباید می گذاشتم این حس های پنهان، آشکار شوند و طبل رسوایی ام را در گوش فرهاد بکوبند. باید دوری می کردم ولی چگونه؟! نه پای رفتنم بود... نه فرهاد رهایم می‌کرد تا بروم... آب دهانم را به زحمت فرو دادم و با صدای تحلیل رفته ای لب زدم: متوجه ای از دیروز تا حالا چقدر بی پروا حرمت‌ها رو داری میشکافی! متوجه ای چقدر باعث آزارمی با این رفتارها!؟ حیا اجازه نداد بیش از این گله ی کارهایش را کنم و اعمالش را به یادش بیاورم. در صورتم خم شد. -من متوجه همه ی اعمال و رفتارم هستم. تو متوجه شو. نگاهم نافرمانی کرد و در عسل چشم هایش قفل شد. آتش زبانه کشیده در وجودم فریاد متوجه بودن را می‌زد! مگر می توانستم تو را متوجه نباشم؟! تویی که تنها مرد زندگیم بوده و هستی! تویی که مثل کوه، سفت و سخت، همه وقت پشتم ایستاده و تکیه گاهم بوده ای! تویی که با دلمردگی هایم نگاهت می لرزد ولی فرو نمیریزی و کم نمی آوردی و تلاش بر خوشحالی من می کنی! به وقت باران چتری و به وقت طوفان پناه... به وقت درد مرهم، به وقت ترس آغوش و به وقت دلتنگی نوش... من همه این عاشقانه هایت را دیده و به جان خریده ام فرهاد! کاش می فهمیدی همه ی رفتارهای سردم از اجبار بوده! تو چه میدانی که من میدانم نگفته ها را... که اگر ‌نمی دانستم عاشقانه هایم به مرز جنونت می‌کشاند و تهی میشدی از تمام دنیا و دنیایت فقط من می شدم و عاشقانه هایم و بس... نمی دانم چقدر زمان خیره اش بودم که نگاهش لرزید و سمت لب های بغض دارم کشیده شد. نفسش را کلافه فوت کرد. نگاهش را بالا کشید. - می دونم از چی ناراحتی؟! بابت دیشب عذر نمی خوام، چرا که هیچ لذتی در کار نبود و همه اش از حرص بود و ثابت کردنم بهت. دلم میخواد باور کنی که سوءاستفاده و خیانت تو کار من نیست. خودت خوب میدونی که دنیام تو چشمهای تو خلاصه شده. همه ی داشته هام رو به یه لحظه نگاه تب دار تو آتیش میزنم، پس بهم شک نکن و دلخور نباش از حرکاتم که همه از غرور و حس مالکیتم نسبت بهته. فاصله ی یک وجبی صورت‌هایمان با هم و هرم گرم نفس هایش حال دلم را بد هوایی کرده بود و تنم را پر تب... لرزی که از درون به جانم افتاده بود نفسم را تنگ کرده و رو به افتادن بودم. کلمه به کلمه عاشقانه هایش در گوشم تکرار می شد و دلم فقط آغوشش را کم داشت تا دیوانه شود! فاصله را هیچ کرد و کنار گوشم نجوا کرد: تلخ نباش شیرین. ابایی ندارم از این که هر لحظه بهت گوشزد کنم چقدر دوستت دارم. لَخت شدن به یکباره ی بدنم را با تمام وجود حس کردم، بی اراده دستم برای جلوگیری از ریزشم به لباسش چنگ شد. با مکثی دست چنگ شده ام بر سینه اش را در دست گرفت و فاصله را زیاد کرد. میخ نگاه آرام بخشش را به چشم هایم کوبید. سر به زیر شدم. رسوایی شاخ و دم داشت؟! نداشت. تب بدنم عین رسوایی بود... بی حرف به سمت ماشینش حرکت کرد و من را هم دنبال خود کشاند. درب ماشین را باز کرد، دستش را از دستم جدا و پشت کمرم گذاشت و روی صندلی هدایتم کرد. دستت را بردار فرهاد! که تماسش می سوزاند و هیچ ضمادی مرهمش نمی شود و داغش تا ابد می ماند و دل می‌لرزاند! با بسته شدن در نفس حبس شده ام را آزاد کردم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 26 برای آرام کردنم چشم هایم را بستم و به پشتی صندلی تکیه زدم. به دنبال چه بودم؟! مگر نه اینکه فرهاد خود آرامش بود و من داشتمش؟! لعنت به حرف های ناگفته و درب های باز... پشت فرمان نشست. با ریموت درب را باز و ماشین را از حیاط خارج کرد. فرمان را چرخاند و به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست راند... سکوت سنگین در فضای بسته ی ماشین حرف های زیادی را نجوا می کرد. زیر چشمی به صورت پر اخمش نگاه کردم. رانندگی می کرد ولی حواسش در خیال خود پرت بود و نمی دانستم در اندیشه ی چیست! برایم قابل ستایش ترین بود... فرهادی که برای احدی تره خورد نمی کرد، غرورش را زیر پاهایش می گذاشت و هر دم و لحظه از سودای عشق من در سرش می گفت و با سخاوت در ابراز محبتش قلبم را دگرگون می کرد. عشق ورزیدن به منی که سرگردان راز نهفته در سینه ی تنگم بودم و جوابی که در برابر آن همه شیدایی می دادم لایقش نبود و خجل بودم از روی عشق... نگاهم خیره ی فضای ناآشنای کوچه ها بود... درخت های بلند قامت و سرسبز... دلم هوایی شده بود و عاشقانگی می خواست... سال ها عذاب دوری کردن و سوختن، عقده را پرورانده بود و قد کوهی روی دلم گذاشته بود و زمزمه ی هر وقته ام شده بود کاش های محال... کاش دلی داشتم که به دریا زنم و راز بشکافم و رها شوم از بند تردید های پر عذاب... کاش بگذرد این فصل های سرد دلتنگی و بیاید روز هایی که به خاطرش بی بهار سر کردم... کاش، کاش، کاش... آنقدر فکرم درگیر فرهاد و احساسم بود که متوجه توقف ماشین جلوی درب بیمارستان نشدم، با صدای فرهاد از فکر پریدم. - عسل؟ - بله؟ -کجایی؟ به خود مسلط شدم. -ها... همین جا. نگاهم سمت ساعت پایین شیشه ی جلو کشیده شد. متعجب پرسیدم: ساعتت درسته؟ همراه لبخند دلنشینی سرش را کج کرد. - اوهوم. - دو ساعته داریم دور می زنیم!؟ به جای تکان دادن زبان دو مثقالی سر سنگینش را به نشانه ی بله تکان داد. نگاهم را سمت درب بیمارستان سوق دادم. -به نظرت بردیا هنوز بیمارستانه؟ -خونه ست. لحنش مطمئن بود. - از کجا می دونی؟ - تو خونه مخبر دارم. از خنده اش خنده ام گرفت. - کی؟ -مامانم. چشم غره ای رفتم و درب را با فشردن دستگیره باز کردم، از ارتفاع نسبتا بلند ماشین تا زمین با احتیاط پایین رفتم. هنوز در را نبسته بودم. - تو برو فرهاد خودم میام. خم شد و دستگیره را از داخل گرفت و در را بست. -برو. منتظر می مونم. سری تکان دادم و به سمت بیمارستان رفتم. راضی به معطل شدن فرهاد نشدم و دیدارم با مریم را طولانی نکردم. پیغام عمه را رساندم و تصمیمش برای خواستگاری را بازگو کردم تا در این یکی دو هفته حسابی فکر هایش را بکند. خدا را شکر عمو و خانواده اش بعد از صرف شام به شهرشان بازگشتند و زندگی حداقل برای من و فرهاد به حالت عادی بازگشت. روزها از پس هم می‌آمدند و به چشم زدنی می‌رفتند. خیلی زود دوهفته سپری شد و خانواده عمه زهرا برای امر خیر خدمت خانواده ی مریم رسیدند. هر چه اصرار کردند توجیهی برای همراهیشان پیدا نکردم و با عذرخواهی دعوتشان را رد کردم؛ نباید با پیش قدم شدن، مریم را در تنگنا قرار می‌دادم، او باید خود تصمیم می‌گرفت. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 27 سه جلسه ای که با هم به گفت و گو نشستند نتیجه داد و خیلی قاطع و با اطمینان جوابشان برای شروع زندگی مشترک مثبت شد. آنقدر حس اطمینان شان قوی بود که تاریخ مراسم عقد و عروسی را خیلی زود و کمتر از دو ماه بعد تعیین و کام همه را با این خبر شیرین کردند. شنیدن و دیدن همهمه های شاد و چهره های شاداب از این پیوند فرخنده واقعاً لذت بخش بود. برای هر دو از صمیم قلب خوشحال بودم چرا که لیاقت مریم پسری با وقار و منش مجید بود و لیاقت مجید دختر زیبا و فهیمی چون مریم... شادی و طراوت عیانی که در مریم به وجود آمده بود روی من هم بی تاثیر نبود؛ تصمیم گرفته بودم کمتر به گذشته فکر کنم و طبق نظریه ی فیلسوفانه ی مریم خودآزاری را کنار بگذارم، سخت بود سال ها تمام روحم را فکر گذشته تسخیر کرده بود ولی سعی ام را می کردم و حضور پررنگ مریم بی‌تأثیر نبود. دو هفته به مراسمشان، وضع حمل دختر چهارده ساله در بیمارستان تمام تلاش دو ماهه ام را چون بیدی به دست باد سپرد. با اعصابی داغان در حال تعویض روپوش با مانتوام بودم. نمی خواستم سوال های جدیدی که با بی رحمی به ذهنم حمله و قلبم را به درد آورده بودند را مرور کنم... آخر درک نمی‌کردم پدر و مادر آن کودک، بله واقعا خود کودک بود و شیر دادنش به آن بچه غیرقابل هضم، نمی دانم چطور شوهرش داده بودند و از آن دو بدتر همسرش چقدر می‌توانست کوته فکر باشد که نطفه ای در بطن همسر کودکش گذارد! پر حرص فارغ از بستن دکمه های مانتو ام شقیقه هایم را مالش دادم. معده ام هم تقاضای توجه داد... آخ که چقدر حالم بد بود. به سمت کیفم که روی چوب رخت آویزان بود رفتم، قوطی قرص های معده ام را با دست های لرزان از حرص و درد بیرون کشیدم و نشمرده چندین قرص به دهانم ریختم. چشم چرخاندم و بطری آبی روی میز دیدم. بدون رعایت بهداشت درش را باز و مماس با دهانم نیمی اش را بالا دادم. شرمنده از کار غیر بهداشتی ام باقی آب را در سینک روشویی خالی کردم و قوطی اش را داخل سطل انداختم. قصد خروج از اتاق را داشتم که مریم داخل شد. لبخند روی لب ها و شوق در چشم هایش زمین تا آسمان با حال من توفیر داشت. با شوخی توپید: باز چی شده؟ داغونی؟ سعی در زدن لبخند کردم. - مریضم چهارده سالش بود. مرد و زنده شد تا فارغ شه. این بار واقعا حرص خورد و گوشه ی لبش را جوید. - بیچاره، حق داری حرص بخوری. فکری کرد و شاد ادامه داد: ولی امروز نه. موکولش کن برای آخر شب. امروز باید همراه من بیایی بازار، با این قیافه ام عمرا ببرمت. نالیدم: وای مریم نه! به خدا حال ندارم، پیش پای تو یه مشت قرص خوردم. ابرو در هم کشید. - خودت میگی یه مشت! پس سه سوته اثر می کنه، نه نیار که دلگیر میشم. به ناچار با غرغر قبول کردم. - از دست تو. چه غلطی کردم با تو فامیل شدما! به سمت چوب رخت رفت و در همان حین روپوشش را در آورد. - خیلی هم دلت بخواد. غر نزن می خوام ببرمت خرید بلکه ببینی سر ذوق بیای به اون فرهاد مادر زنده یکم روی خوش نشون بدی که پیش‌قدم بشه. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤️ @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
صمیمانه‌ترین سلام‌ها همراه این گل‌های زیبا تقدیم‌ به شما دوستان ظهرتان پراز اتفاقات خوش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌