رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 31
داخل بوتیک موردنظرش شد؛ لباس سفید رنگ بلندی که تا کمر تنگ و از کمر به پایین کمی گشاد می شد و از زیبایی و زرق و برق چیزی کم نداشت را نشان فروشنده داد.
- خسته نباشید خانوم. بی زحمت سایز خانمم از این مدل بیارید.
انقدر از دستش حرصی بودم که صفت و میم مالکیت 《خانومم》هیچ تاثیری روی دل و روحم نگذارد...
درست ندیدم جلوی فروشنده دق و دلی ام را خالی کنم.
لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو انتهای بوتیک هدایتم کرد.
-برو بپوش.
با حرص سعی در کنترل صدایم کردم.
-اگه نخوام چی؟ یعنی چی برای خودت میبری و میدوزی!
ابرویی بالا انداخت.
- به این قشنگی!
- پوف. مگه من عروسم سفید بپوشم. بعدم خودم دوست دارم انتخاب کنم.
لبخندی زد و همراه با چشمک ریزی قلبش را نشانه گرفت.
- تو قبول کن قبل مجید لباسیکه انتخاب کردی رو تنت می کنم.
ریزش دل در سینه در آن دم حسی بود مملوس و غیر قابل انکار...
لباس را از دستش گرفتم.
-فرهاد!
-جون فرهاد؟
مات شیفتگی نگاهش شدم، به جان کندنی سر به زیر انداختم.
این دودها چه بود اطرافم؟! عصبانیت چند لحظه پیشم بود که به آنی دود شد و هوا رفت.
- از بی پرده حرف زدنت اذیت میشم.
در اتاق پرو را باز و بحث را عوض کرد.
-برو لباس رو بپوش.
بی حرف داخل رفتم.
چقدر خوب به تنم نشست. نگاهی در آینه به خود کردم. از اینکه یقه اش خیلی باز نبود و تن سفید و یکدستم را به نمایش نگذاشته بود راضی بودم. آستین های سه ربعش هم گرچه از جنس تور بود ولی برهنگی دست هایم را پوشانده بود.
با احتیاط از تنم بیرون آوردم و لباس های خودم را تن زدم و از اتاق خارج شدم.
به دیوار روبه روی تکیه زده بود و دست هایش را داخل شلوار جین و چسبانش فرو کرده بود. با دیدنم از فکر بیرون آمد و اخم هایش باز شد.
-چطور بود؟
- خوب بود فقط رنگش...
حرفم را برید.
- با من ستی.
از دستم گرفت و برای حساب کردنش به سمت صندوق رفت.
با فکر اینکه در فرصتی مناسب و بیرون از این جا هزینه اش را پرداخت می کنم بیخیال تعارف شدم.
پاکت حاوی لباس را پس از حساب هزینه اش سمتم گرفت.
- مبارکت باشه.
لبخند کمرنگی زدم.
-هیچ وقت اینقدر بی دردسر خرید نکرده بودم گرچه از خود رای بودنت حرصم در میاد.
چشمکی زد و شوخ شد.
-خلاصه تعارف نکن هر وقت خرید بی دردسر خواستی کنی، در خدمتم.
لبخندی به شیطنتش زدم و از بوتیک بیرون رفتم.
داخل آسانسور پر از جمعیت شدیم، دست های فرهاد حجاب بدنم در میان نامحرمان شد...
آغوشش دو حس را در وجودم به ناله انداخت!
حس شیرین خواستن و حس تلخ اجبار برای پس زدن...
تا طبقه پارکینگ عطر خاص تنش به جان دل افتاده و با بیرحمی لرزشش را نادیده گرفت...
خدا را شکر که زود رسیدیم و لرز به تن درز نکرد تا رسواترم کند.
با باز شدن درب آسانسور، سریع از میان بازوانش بیرون زدم و راه ماشینم را در پیش گرفتم. نفس های پی در پی ام به منظور آرام کردن دلِ دین از کف داده بود!
-عسل؟
صدایم نزن فرهاد هنوز آرامش نکردهام...
قدم هایم کند شد، هم قدمم آمد.
بی جهت پرسیدم: ماشینت کجا پارکه؟
- نیاوردم.
نگاهش کردم! خنده اش گرفت؛ خود می دانست این روزها زیادی مسافر ماشین کوچک من شده...
-با مجید اومدم، ماشین نیاوردم. بین راهی قبول می کنی؟
شیطنت کردم.
-چاره ی دیگه ای هم دارم؟!
دیدن خندیدنش طاقت دل می طلبید تا طاق نشود!
-سوئیچ رو بده من بشینم.
درحین سپردن سوئیچ به دستش گفتم: میگم انگار خیلی خوش دسته ها! نه؟!
-چی؟
-ماشین بنده!
-خیلی...
-پیشکش کنم چشمت رو گرفته؟!
-صاحبش بیشتر چشمم رو گرفته.
لزاند دل تازه آرام گرفته ام را...
دانست؟
نه!... بیخیال پشت فرمان نشست.
اگر هم دانست، نه به رویم آورد نه به رویش...
آب دهانم را پایین فرستادم شاید آتش روشن شده در قلبم را خاموش کند!
در را باز و کنارش جای گرفتم.
بستن کمربند این بار نه برای رعایت ایمنی بلکه برای جلوگیری از بیرون جهیدن قلب بی جنبه از سینه بود...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 32
این روزها کنارش که قرار می گرفتم دیگر آن عسل خوددار سابق نبودم...
دلم دیوانگی می خواست با فرهادش...
اعتراف می خواست، از نوع شیرینش...
بی حیا شده بود! آغوش و نوازش می خواست...
جایی درز نکند بوسه اش هم شیرین بود...
ماشین را به حرکت انداخت.
-عسل؟
از حس بیرون پریدم! گرچه شنیدن نامم از دهانش هم کم بی طاقتم نمی کرد! چینی به پیشانی انداختم تا حال هوایی شده ام را میان خطوطش پنهان کنم.
- بله؟
- بریم رستورانی جایی شام بخوریم و حرف بزنیم.
دستپاچگی هم داشت؛ امشب بس بود برایم! حرف دیگر زیادی ام می شد و کارم را به اورژانس می کشاند...
-نه... آخه بابا تنهاست، تانرم نمی خوابه.
- میدونه با منی. خیالت راحت می خوابه... راستش یه حرف هایی هست که باید بزنم. شاید هنوز زود باشه برای زدنش ولی...
مکثی کرد؛ دلم کوبش گرفته بود و نمی خواستم کوفتنش را...
- نزدیک بیست و نه سالمه. دیگه نمی تونم نگم بهت. دارم با صبرم به دلم ظلم می کنم.
نگاه عاشقانه ی فرهاد هم نتوانست مانع سیلی خوردن دل توسط عقل شود...
بند کیفم را به دست گرفتم و بی جهت مشغول صاف کردن چروک های نداشته اش شدم.
دل از درد سیلی به خود می پیچید و کاری از دست من غرق شده در گرداب دانستن و ندانستن برنمی آمد. سخت بود با زبان عقل دل فرهاد بی قرار شده ام را بسوزانم. جملات به دلداری دل رفته و از عقل روی گرفته بودند.
-چی شد؟
صدای بم و گرفته ی فرهاد سر دل و عقل را به سمتش چرخانید. دست روی چشم های دل گذاشتم و از عقل دست یاری به سخن طلبیدم.
-فرهاد، من...
لبی تر کردم و به جان کندنی به دروغم ادامه دادم: اگه در برابر ابراز علاقه های مستقیم و غیر مستقیمت سکوت می کنم دوتا دلیل داره...
بند کیفم را رها کردم و کلافه از دست عقل و جملات منحوسی که به زبانم می ریخت آرام تر لب زدم: اولیش اینکه برات احترام زیادی قائلم و دلم نمی خواد ازم برنجی. دومشم اینکه همه ی حرف هات رو به مزاح و سربه سر گذاشتن تعبیر می کنم...
نگاه تارشده از اشک درد را به صورتش که پر اخم مشغول رانندگی بود دوختم. التماس در صدایم دست نوازش و قبولی خواهش را می طلبید.
-تو رو خدا فرهاد نزار با جدی بیان کردنش ازت دور بشم.
نگاه پر درد و گله دارش سمت چشم هایم چرخید. فرصت زدن حرفی را ندادم.
-میدونم که میدونی تو اون خونه جز تو هیچ کس رو ندارم که بفهمتم. نزار تو رو هم از دست بدم.
نگاهش مات و بی حرکت شد. تاب نیاوردم و سر چرخاندم سمت نادیدنی های شهر پردود...
سکوت سنگین باز بینمان حکم فرما شد. این روز ها چه لحظه های مشابه ای را می ساختیم باهم...
بار آخر هم که سکوتمان سنگین شد داخل ماشین بودیم...
ولی نه!
این سنگینی کجا و آن کجا...
سنگینی این سکوت داشت داغانم می کرد یا بهتر است بگویم داغ آنم می کرد که بود و می خواستمش ولی از باید های سکوتم بود...
چیزی نگفت...
گله ای نکرد...
شاید حوصله کرد!...
این روزها چه سخت می گذشت و چه راحت گوشزد میکرد که دلتنگم...
ساعت رفتنم به بیمارستان با ساعت رفتن فرهاد به باشگاه یکی بود ولی چند روزی می شد که ساعت کاری اش را به دقیقه ای تغییر داده بود...
همان چند روز پیشی که دلش را رنجاندم...
همان دقیقه ای که دیدار اول صبحمان بود.
دریغم... شاید هم تنبیهم میکرد.
این روزها در بیمارستان هم فکر مشغولی هایم به سوی فرهاد تغییر جهت داده بود. تابوت نقش گرفته در انتهای ذهنم هم دیگر خسته از خودنمایی شده و فقط نگاه مات فرهاد بود که هر دم و لحظه به دل بی نوایم زهر می زد.
چه میتوانستم کنم؟!
مسیر زندگی ام در هاله ای از ابهام گم شده و ساعتش روی گذشته تلخم باتری تمام کرده بود.
آن قدر روحم خسته و مبهوت بود که به هر طریقی پا میگذاشتم گیج راه پیموده را باز می گشتم.
از که باید کمک می طلبیدم؟!
از بابا؟!
او که خود در منصوره اش باتری تمام کرده بود...
گزینه ی دیگری نداشتم!
هر روز که طی می شد و دیدنش سراب، درد سینه ام بیشتر میشد. مانند ماهی دور مانده از آب بال بال می زدم لحظه ای فقط لحظه ای کوتاه ببینمش. جان به لبم رسیده بود. چشم هایم می سوخت. باورش سخت بود اشکم از دلتنگی فرهاد تا لب مشک آمده و جان میداد برای بیرون ریختن...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 33
بی حوصله تر از هر زمانی وارد خانه شدم. صدای تق و توق درهای کابینت ها مسیرم را مشخص کرد.
داخل آشپزخانه شدم. کیفم را روی اپن رها کردم.
- سلام بابا. دنبال چیزی می گردی؟
به سمتم چرخید و دست از جست و جو کشید.
- سلام دخترم. خسته نباشی.
کلافه کابینت را نشان داد.
-امروز نارگیل و خلال پسته خریدم برای منصوره حلوا بپزم فردا ببرم سر مزارش گذاشتمش تو همین کابینت ولی هرچی می گردم نیست.
دلم گرفت برای غم نگاه و دلخوشی پر دردش!
- بذارید من پیداش کنم.
به جست و جو مشغول شدم.
-حتما جای دیگه ای گذاشتید، فراموش کردید.
خسته روی صندلی نشست.
-پیر شدم دیگه...
به خلال پسته و پودر نارگیل داخل دستم که از کشو بیرونشان کشیدم اشاره کرد و ادامه داد: این هم نشانه های حی و حاضرش...
نشانه های حی و حاضر را با خنده در دستش گذاشتم.
-حالا مگه شما حلوا بلدی بپزی؟!
- نه خریدم بدم مینا زحمتش رو بکشه.
خجالت کشیدم از بی مسئولیتی خودم!
-خودم می پزم بابا.
-مگه فردا نمیری بیمارستان؟
در یک تصمیم آنی کار را تعطیل کردم.
- نه. می خوام همراهتون بیام...
حرف چشم هایش معناها داشت...
به تته پته افتادم.
-راستش... دلم گرفته... منم میام سر خاکِ...
هجی کردن میم الف دال ر، چقدر سخت بود! جان کندم برای گفتنش...
- ما...مان.
اشک توبیخ شده پشت پلک هایم از غفلتم استفاده و بیرون زدند...
سریع پسشان زدم و از مقابل چشم های به اشک نشسته ی بابا فرار و به اتاقم پناه بردم.
صدای لاستیک های ماشین فرهاد را که شنیدم، پر درآوردم و سمت پنجره پرواز کردم. گوشه ی پرده را کنار زدم. هنوز پشت فرمان بود، صدای آهنگ غمگین در حال پخش را با بیرون کشیدن فلش از سیستم خاموش کرد.
با ولع جزء جزء صورتش را بلعیدم. ته ریشش بلندتر شده و پوست گندمی اش را تیره تر نشان می داد، اخم بین ابروان پرپشتش جذاب ترینش کرده بود...
موهای مد روزش را به عقب هل داد و از ماشین پایین آمد. نگاهش سمت پنجره اتاقم که فاصله چندانی نداشت کشیده شد... قلبم فرو ریخت...
پرده را رها کردم ولی لحظه آخر وحشتناک شدن اخم هایش را دیدم.
امشب بعداز شش روز از پشت این پنجره با بیرحمی
اخم های ویرانگرش را حواله ی نگاه مشتاقم کرد و دل سوزاند...
یعنی تمام شد؟...
آن همه بی قراری و عشق آتشین که دمشان می زد از بین رفت؟...
از سوال های بعدی ذهنم ترسیدم! دیوانه شدم! لگدی محکم به تخت زدم. جز دردناک شدن انگشت های بیچاره ام چیزی عایدم نشد. دردش را بهانه کردم و خود را روی تخت پرتاب و زیر گریه زدم.
میان این همه درد فقط عاشقی ام کم بود!
این عشق چه بود که اینقدر درد داشت؟!
یاد جیغ ها و زجه های زائوهایم افتادم!
به خدا قسم که دردم از عشق فرهاد به قدری زیاد بود که به مصیبتی لب فشرده بودم تا صدای جیغ و زجه هایم دل دنیا را نلرزاند!
به قرص های خواب آورم پناه بردم! فعلا آنها بیش از هر کسی درکم می کردند و عجیب مرهم بودند...
با کرختی از تخت پایین رفتم، ساعت ۱۰ صبح را نشانگر بود، انگار حسابی از خجالت خستگی در آمده بودم!
کش و قوصی به بدنم دادم و برای از بین بردن کامل اثر قرص ها به سرویس بهداشتی رفتم. صورتم را بارها با آب سرد شستم. کمی پف کرده بود ولی زشت نشده بودم...
این روزها اندام توپرم بی رژیم و ورزش رو به باربی شدن میرفت! خوب می دانستم که مسببش حضور پررنگ فرهاد در خاطرم است و نداشتن اجباری اش...
گوشی ام را به دست گرفتم و از گوگل همه چیز دان طرز تهیه ی حلوا را جست و جو کردم. ظاهراً کار راحتی بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
(مرا کنار مگذار)
🔻آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش، عمیقا به خدا عشق می ورزید...
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت به او گفت:
تو چگونه می توانی خدایی که رنج و بیماری نصیبت می کند را دوست داشته باشی؟!
🔻آهنگر سر به زیر آورد و پس از مدتی تأمل گفت:
من وقتی که میخواهم یک وسیله آهنی را بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم، سپس آن را روی سِندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید، اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، و اگر نه، آن را کنار میگذارم...
🔻همین موضوع باعث شده که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا، مرا در کورههای رنج قرار بده، اما #کنار_مگذار 🙏🌹
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@dastanvpand
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌿🌺🍂
🍃🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_نهم
ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﭼﺎﺩﺭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟
_ ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍ
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮ ﻧﺰﻥ . ﺑﺮﻭﻭﻭﻭﻭ
ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ . ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺯﺍﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻭ ﺷﺎﻝ ﻣﺸﮑﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ .
_ ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻥ . ﺍﻭﻣﺪﻡ
ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﺩﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺼﺎﻓﺎ ؟
_ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺣﺴﻦ ﮐﭽﻞ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺣﺎﻻ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻗﺎ ﺷﺠﺎﻉ . ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺎﻧﻮ؟
_ ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺧﺒﺮﺍ ﺯﻭﺩ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﻫﺎ . ﮐﻼﻍ ﺩﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻠﯽ ﺑﻠﯽ . ﺍﺑﺠﯽ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺯﻡ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻢ . ﻓﻌﻼ .…
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﺎ ﺣﻖ …
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﺩﺕ؟
_ ﺁﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎﺑﺎﯼ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺣﺮﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دهم
ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
_ ﺍﺧﯽ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺻﺪﺍﺵ ﮐﺮﺩ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ . ﺑﺪﻭ ﺭﻓﺘﻦ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ , ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﻗﺎﺑﻞ ﺩﺭﻧﺴﺘﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﯿﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﮔﻪ ﺷﺪ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ
_ ﺑﺎﯼ
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ . ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﻦ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﻣﺸﮑﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺭﻭﺳﺮﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺗﺮﻥ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﺸﻮﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻣﻦ ﭼﺠﻮﺭﯾﻪ ﺍﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﺩﺍﻣﯿﻦ ﺣﺮﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻈﺮﻡ ﮐﻤﯽ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﯼ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﺧﻨﺜﯽ ﻭ ﻣﻌﺎﺩﻻﺕ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
_ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب ﺟﺎﻥ . ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻭ ﺣﺮﻣﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﺭﻧﺖ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻧﻪ . ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺎﻡ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻭﻧﺎ ﺍﻻﻥ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺷﺐ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻ ﻣﯿﻤﻮﻧﯿﻢ . ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺑﻌﺪ ﺷﺐ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﯿﺮﯾﻢ .
_ ﻭﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻩ . ﺑﺎﯼ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮﻋﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻏﺮ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺍﺯ ﺣﺮﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻫﺪﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻋﻘﺐ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ” زینب السادات ” ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺗﺎﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ زینب ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺣﺮﺹ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺍﻻﻥ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻫﻢ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ : زینبی ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺍﺭﻩ
ﺍﺭﻩ ﮔﻔﺘﻦ ﻣﻦ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﭘﺮﺵ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﻘﻠﻢ . ﻭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﮐﺮﺩ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺣﻖ ﺩﺍﺭﻩ . ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۶٫۷ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺣﻖ ﺩﺍﺷﺖ . ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﭘﯿﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ . ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_یازدهم
ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺗﻮﻣﺎﺷﯿﻨﻪ ﺑﯿﺎﺑﺮﯾﻢ ﮔﺮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺧﺎﻧﻤﺎ .
_ ﺍﻫﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ، ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺳﻤﻨﺪ ﺳﻔﯿﺪ . ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺩﺭ ﺟﻠﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻧﺸﺴﺖ . ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﺎ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﺧﻮﺏ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﺍ؟ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﯼ ﻗﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺮﻡ؟ ﻣﺜﻼ ﯾﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻮﺩﯾﻤﺎ .
ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﮕﯿﺎﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﺧﺐ . ﺟﺎﻟﺒﻪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﻭ ﯾﺎﺩﺷﻮﻧﻪ . ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ . ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻨﻮﺯﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺬﻫﺒﯿﺎ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﻫﻔﺖ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺸﻮﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻇﺎﻫﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻨﻤﻮﻥ ﺭﺩﻭ ﺑﺪﻝ ﻧﺸﺪ ﻣﻨﻢ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینب ﺟﺎﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﯽ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ : ﭘﺲ ﺑﺮﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ .
.
.
.
.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺸﻢ . ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻧﻢ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﻮﯼ , ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﺪ . ﭼﻪ ﺭﻭﺯﺍﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺭﻭﻧﺪﯾﻢ . .
.
.
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺷﺮﺑﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ .
ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ :زینبﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯿﺸﯽ؟
_ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﯽ ﻧﻪ .
_ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮﺕ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ؟
ﺷﻮﻧﻪ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ .
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺷﺎﯾﺪ .…
ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺣﺮﻓﻤﻮﻥ ﻧﺎ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻮﻧﺪ . ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮐﻠﯽ ﺷﻮﺧﯽ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺧﻄﯿﺮ ﺧﻨﺪﻭﻧﺪﻥ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﺑﻮﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_دوازدهم
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﺷﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺁﻏـ ـﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻣﯿﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺍﺗﺎﻗﺸﻮﻥ ﺷﺪﻡ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩﻣﻮﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯼ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻗﻮﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺸﻮﻥ ( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ۷٫۸ ﺳﺎﻟﮕﯽ ) ﺗﺎ ۱۲٫۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺰﻭ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺠﻮﺭﯼ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺮﺳﻪ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺣﺮﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . .
ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺑﺎ ﻏﺮﻏﺮ ﻫﺪﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ . ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻤﻮﺍﯾﻨﺎ ( ﭘﺪﺭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ) ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ .
ﻣﻠﯿﮑﺎ :ﭼﻘﺪﺭ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﺎﺩ .
_ ﻋﻬﻬﻬﻪ . ﻭﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺳﻤﺖ ﺣﺮﻡ ﺟﺎﯾﮕﺎﻩ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺳﻼﻣﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . .
ﺳﺎﻋﺖ ۸ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺣﺮﻡ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺪﺍﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻋﺖ ۸ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ .
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺪﻭﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ .
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺷﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻬﻬﻪ ﺍﺻﻼﻧﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮ؟
_ ﻋﻬﻬﻪ . ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﺷﺪﻩ
ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ :ﻭﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﮐﯽ ﺍﻭﻣﺪﯼ؟
ﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﺗﺮﮐﯿﺪﻥ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺧﻨﺪﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ . ﺻﺒﺢ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﻗﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ..…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌺
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سیزدهم
ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩﻡ . ﺍﻟﻬﯽ ﻣﻦ ﻗﻮﺭﺑﻮﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ ﺑﺸﻢ . ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐـلش ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻏـوﺷﺶ ﺷﺪ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻪ . .
.
.
ﺳﺎﻋﺖ ۱۰/ ۵ ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ) ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﭼﻪ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﭼﺎﺭ ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ
_ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ
_ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ .
_ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻗﺼﺪ ﺍﺯ ..…
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ .
_ ﺷﻮﺧﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺑﺎ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .…
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺩﻫﻊ .
_ ﻭ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ .
_ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟
_ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍁
🍃
🌿🌺🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌺
🌿🌺🍃
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ …… ﺗﻮﺟﻪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_پانزدهم
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﺶ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؛ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ ؛ ﺗﻌﺼﺐ، ﺍﺟﺒﺎﺭ، ﺭﯾﺎ ﻭ .… ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﺶ ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﻮ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮﻥ ﻓﻘﻂ , ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ۱۲،۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﻭﻭﻭﻭﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺪﺭﻫﺎ ) ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﻧﻌﺸﻮﻥ ﺑﺸﻪ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻨﻦ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻼ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍز ﺟﺎﻧﺐ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ( ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻦ ) .
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺳﻮﺍﻻﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺧﺎﻟﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓