💐🍃🌿🌸🍃🌺
🌿🌺🍃
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهاردهم
ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻐـلم ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﺍﺯ ﻣﺸﻬﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩﯼ زینب . ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺗﺖ ﭘﺎﯾﺪﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺍﺭﻭﻡ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺑﻐـلش ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺩ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﺎﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺎ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺟﻮﻧﻢ؟
_ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ , ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﺭﮔﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ . ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﻥ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﮐﻼ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻢ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﮐﯽ ﺑﺸﻪ .
_ ﺍﺑﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﺸﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﮔﯿﺸﻮﻥ ﺯﺑﻮﻥ ﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ . ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺁﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻢ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﺣﺮﻡ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺯﯾﻨﺐ ﻣﯿﺮﻥ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺟﻮﻭﻧﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ، ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻧﯽ ﻭ … ﻣﯿﺮﻥ ﺗﺎ ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﻦ .
_ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﺑﯽ ﺳﯽ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺯﻭﺩ ﺟﻤﻌﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ :
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﺧﻮﺏ ﺭﻭ ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺻﻼ؟
_ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﻣﻦ ۱۰ . ۱۱ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯﯼ ۶٫۷ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯿﺬﺍﺷﺘﻦ …… ﺗﻮﺟﻪ : ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﻨﯿﺪ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_پانزدهم
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﺎﺛﯿﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺠﺮﺑﺶ ﮐﺮﺩﯼ . ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؛ ﻣﻦ ﺑﻬﺖ ﺣﻖ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﻮﻥ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ ؛ ﺗﻌﺼﺐ، ﺍﺟﺒﺎﺭ، ﺭﯾﺎ ﻭ .… ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺻﯽ ﻣﺪ ﻧﻈﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﺶ ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻩ .
ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﯾﻪ ﻋﻤﻮ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﻧﻤﺎﺯﺷﻮﻥ ﻓﻘﻂ , ﻭ ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ۱۲،۱۳ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﻭﻭﻭﻭﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﻭ ﺑﺪﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ( ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﭘﺪﺭﻫﺎ ) ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﻧﻌﺸﻮﻥ ﺑﺸﻪ .
ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺸﻮﻥ ﮐﻨﻦ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺗﻮ ﮐﻪ ﮐﻼ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍز ﺟﺎﻧﺐ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮﺩﻡ . ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻮﻥ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﻭ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻋﮑﺲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ( ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻟﻪ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﻫﺴﺘﻦ ) .
ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺁﺷﻔﺘﮕﯽ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺳﻮﺍﻻﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺧﺎﻟﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 34
گوشی ام را به دست گرفتم و از گوگل همه چیز دان طرز تهیه ی حلوا را جست و جو کردم. ظاهراً کار راحتی بود!
داخل آشپزخانه رفته و با وسواس مشغول پخت و پز شدم. شیره آب، شکر و گلاب را آماده کردم. آرد را داخل ماهیتابه ی پر روغن ریختم... نوشته بود کمی رنگش تغییر کند! این کمی یعنی چقدر؟!
چشم ریز کردم و متفکرانه به آرد دو رنگ شده نگاهی انداختم. اوه! زیرش رو به سوختن میرفت. سریع با کفگیر زیر و رویش کردم و دستپاچه آب و شکر جوشیده را داخلش ریختم. از حرارت بیش از حد و به یکباره اش که به صورتم خورد جیغی کشیدم و عقب گرد کردم. با دهان باز به ماهیتابه چشم دوختم؛ هرمش که افتاد نفسی آسوده کشیدم و فحشی زیر لب نثار سایت آشپزی که نکات را درج نکرده بود کردم و بار دیگر سر وقت حلوا رفتم؛ سفت شده بود و گلوله گلوله پخش ظرف!...
چشم های گرد شده ام مرا به این باور رساند که هیچ وقت از ظاهر چیزی قضاوت بیجا نکنم...
حلوا پختن هم کار سختی بود ها!
با ته کفگیر هر چه تلاش کردم نتوانستم خرابکاری ام را ماست مالی کنم. بیخیالش شدم و با حرص داخل سینک رهایش کردم.
ساعت یازده را گذشته بود. به اجبار شماره عمه مینا را گرفتم.
- جانم؟
- سلام عمه.
- سلام عزیزم حالت خوبه؟ شماره خونه افتاده. مگه بیمارستان نرفتی عمه؟ مشکلی پیش اومده؟ چیزی شده؟
خنده ام گرفت از نگرانی هایش.
- عمه یکی یکی بپرس. حالم خوبه. راستش...
از بیست و سه سال سنم خجالت کشیدم؛ یک حلوای ساده پختن هم بلد نبودم.
- راستش... امروز موندم که حلوا بپزم برای سر خاک... مامان... بعد... چیزه...
- خدا رحمتش کنه. چیه عمه؟
خودم را با گفتن حقیقت خلاص کردم.
-پختم ولی اصلا شبیه حلوا نشد. شبیه چند تیکه کلوخ شد.
نفسم را آزاد کردم. خندید.
- پاشو بیا بالا بپزم نگاه کن یاد بگیر.
خوشحال شدم؛ انقد که لبخند دندان نمایی از پشت تلفن تحویل عمه دادم.
-چشم الان میام.
گوشی را روی میز رها کردم. نگاهی به لباس هایم انداختم. بدنبود. بلوز آستین بلند سفید با شلوار ورزشی همرنگش.
بابا در خانه نبود، یادداشتی به عادت همیشگی نوشتم و روی جاکفشی گذاشتم و از در خارج شدم.
داخل خانه عمه رفتم. آثار خنده در صورتش هویدا بود و نشان از یک دل سیر خندیدنش داشت!
دلخور نشدم... عمه مینا حسابش با همه تومنی صنار توفیر داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی به آشپزخانه دعوتم کرد.
مانند یک آشپز ماهر شروع به توضیح حین انجام کار پخت کرد.
خدایی حلوای عمه کجا و حلوانمای من کجا!
صدای تک زنگ اف اف و پشت بندش چرخیدن کلید در قفل آگاهم از آمدن فرهاد کرد.
دستپاچه شدم. مصادف با باز شدن در چشمش به من مات مانده به در افتاد. حالت تعجب اولیه را پس زد و اخم ریزی کرده و داخل شد.
عمه به داد چشم های تشنه ام که قصد نوشیدن جام فرهاد را داشت رسید.
-فرهاد تویی؟ زود اومدی؟!
سر به زیر شدم.
- لابد سعادت دیدن مهمون سال به ساله مون نصیبم بوده.
نیش زد. این بار نگاهم رنگ رنج گرفت و به سمتش پرتاب شد.
لب هایش به لبخند باز شد.
به آشپزخانه رسید. روی صندلی نشست و چشم در چشمم حرفش را زد.
- مگه دروغ میگم؟! تا کارت دعوت ندیم خدمتت که قدم رنجه نمی کنی! عمه کیلو چنده نه؟!
رنج نگاهم بیشتر شد.
عمه به شوخی زد.
- عه فرهاد سربه سر بچه م نذار.
مادرانه خرجم کرد و ادامه داد: کی وقت کرده که نیومده. صبح تا شب که بیمارستانه وقتی ام میاد خسته.
لبخندم به محبت عمه زیادی کمرنگ بود. مگر نیش کلام فرهاد رنگی هم به دلم گذاشت که خرج کنم.
بحث را حوصله سربر تلقی کرد.
-بیمارستان نرفتی چرا؟
باید جواب می دادم. عمه آنجا بود. وگرنه که حالم به قدری گرفته بود که فقط بلند می شدم و از کنارش عبور می کردم و در گوشه ای به درد خود می مردم!
-همین جوری خسته بودم مرخصی رد کردم.
عمه راستش را نگو به فرهاد که کمر به زهری کردنم بسته.
دست هایش دور شانه هایم آغوش شد.
- بچه م می خواسته حلوا بپزه ببره سرخاک مامانش.
چشم های فرهاد نمایشی گرد شدو پوزخندی پرتابم کرد.
-نه انگار جدی جدی خورشید غرب و شرقش رو قاطی کرده. دلتنگ شدنات دوسال به دوسال اتفاق می افتن؟! دایی دل غم گرفت بس که تنها رفت و اومد و شرمنده ی منصوره شد از بی محبتی دخترش.
اشک ها به سمت پلک هایم حمله ور شدند.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 35
عمه شانه هایم را رها کرد و اخم درهم کشید.
- چته فرهاد؟! از دنده ی کج بیدار شدی؟! این حرف ها چیه؟!
نگاهی به هردویمان انداحت و ادامه داد: باز به هم پریدید؟
منظورش من بودم یا فرهاد؟!
دفاع کردم.
-نه.
آب دهانم را به سختی فرو دادم و لب های خشک شده ام را با آب نداشته زبانم تر کردم.
-من برم عمه. زحمتت دادم ببخش.
قدمی برنداشته مانعم شد.
-کجا بشین ببینم. زنگ میزنم داداش علی هم بیاد بالا. وقت ناهاره.
-نه، نه... مزاحم نمیشیم.
چشم غره ای رفت.
- این حرف ها چیه؟! مگه خونه ی غریبه اومدی؟!
ظاهرا برای تماس با بابا سمت سالن رفت. امروز یاد گرفتم که از ظاهر قضاوت نکنم. باطنا هدفش تنها گذاشتنمان برای رفع کدورت بود.
خواستم از در خارج شوم که با بلند شدنش از روی صندلی سد راهم شد.
دل تپیدن گرفت. خواستم راه کج کنم که سد کج شد!
لعنت به هرچه لرزیدن است... دل... نگاه... صدا...
اخم در هم کشیدم و یخ تر از هر زمانی غریدم: برو کنار فرهاد!
-نرم!؟
اشک چشم هایم مصادف با بالا آمدن نگاهم از بند پلک آزاد شد.
دست هایش همراه نگاهش سمت اشک هایم کشیده شد. بابرخوردش به گونه ام قلب در سینه ام فرو ریخت و تنم لخت لخت شد.
بی جنبه نبودم، قرارم را گرفته بود بی معرفت با حرف هایش...
پراخم بازخواستم کرد.
-چته؟
دستش را پس زدم.
- چیزیم نیست. برو کنار.
لجباز بود. خیلی هم لجباز...
نزدیک تر شد که با دیوار یکی شدم! صورتش خط کش گذاشت و در میلیمتری صورتم متوقف شد.
نفس در سینه ام حبس شد و رو به خفه شدن رفتم.
غرید: من که آخر می فهمم تو اون کله ی پوکت چی می گذره. به نفعته خودت بگی.
فشاری به سینه ی به عرق نشسته اش آوردم.
-برو عقب.
لحظه ای به عمد درنگ کرد تا سست شدنم را به رخم بکشد!
پوزخندش آزارم داد و عقب کشید.
به جان کندنی ماندم و ناهار را کوفت جان کردم. دلخور بودم و تمام مدت توجهی به سنگینی نگاهش نداشتم؛ موقع خداحافظی هم محلش ندادم گرچه او هم تلاشی برای جلب توجه ام نکرد.
تمام مسیر بهشت زهرا، بابا غرق دنیای خود بود و من پشت فرمان بی حواس، چشم به جاده، گوش به صدای خواننده و غم هایش داده بودم...
خستگی را زندگی میکردم و جان می دادم!
خسته بودم...
از همه چیز، از خودم، از فرهاد حتی از بابا که آن طور که باید رسم پدری کردن بلد نبود...
شاخه گل های سرخ رنگی که خریده بود را به دست گرفته و هم قدم بودیم...
سخت درگیر افکاری بود که مطمئناً من در آن جایگاهی نداشتم و فقط منصوره اش بود...
آهم حسرت ها در برداشت...
کنار قبرش نشستیم. بابا با دست های لرزان شروع به شستن سنگ مرمری که نام عشقش رویش حک شده بود کرد.
زیر لب شعر روی سنگ را زمزمه کردم
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند...
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ...
دست ناخورده به جا می مانند
گذرزمان نه عشق بابا را کشته و نه خاطره ای را برای من به جا گذاشته بود!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 36
حس خاصی به این سنگ و صاحبش نداشتم! فقط با حضورم بابا را معذب کردم.
نگاهم را بالا کشیدم. رنگ و روی بابا به زردی می زد.
-بابا حالت خوبه؟
بی حواس نگاهش بالا آمد. آرام زمزمه کرد: جان؟
-میگم حالت خوبه؟
-خوبم بابا... خوبم.
- ببخش خلوتت رو به هم زدم.
-نه بابا. منصوره دلتنگت بود حتما خوشحاله که اومدی.
نگاهم سمت اسم حک شده ی 《منصوره》 روی سنگ کشیده شد.
- هیچی ازش یادم نمیاد. حتی یه خاطره ی گنگ!
- بچه بودی خب.
-ده سالم بوده بابا! قاعدتا باید یادم بیاد یه چیزایی.
نگاهش لرزید.
- فقط یه قبر باز از پشت یه درخت بزرگ یادمه یه تابوت هم کنار قبر بود.
دست بابا روی قلبش چنگ شد. سریع بلند شدم و کنارش نشستم.
- چی شد بابا؟
با بستن پلک ها و بالا آوردن دستش نشانم داد که چیزی نشده.
با نگرانی به جای قبلی ام برگشتم.
-خیلی دوستش داشتی؟
به دنبال گوش شنوا میگشت.
-عاشقش بودم وقتی رفت، همه ی دنیام رو با خودش برد.
ناراحت شدم. زبان درد و دلم باز شد.
-پس من چی بابا؟
نگاهش ثابت ماند! جوابی برای دادن داشت؟!
اشکهایم فرو ریختند. بغض ودرد گلوله شده روی سینه ام راه نفسم را بسته بود، دهانم را باز کردم و با تقلا ذره ای اکسیژن دم کردم. آب دهانم را فرو خوردم.
- از بچگی آرزوم بوده که مثل همه ی باباهای دنیا سر به سرم بذاری، بخندی، همسفرم بشی، پای درد و دل هام بشینی، هم پدر باشی هم مادر... میگن آدم که مامانش میمیره باباش باید یه چادر هم دم دستش بذاره تا یه وقتا مادری کنه... ولی تو... تو بابا، مادری هیچ... پدری هم نکردی برام!
گلوله هر لحظه بالاتر می آمد وقصد جانم را داشت و حالم را بدتر می کرد، باید خلاص می شدم از دستش...
به گریه افتادم... بزرگ شده بودم ولی بچه گانه گله داشتم...
- بابا درد رو سینه ام زیاده! غم تو دلم ام زیاده! یه عالمه سوال بی جواب دارم که دارن آبم می کنن...
به گریه افتاد... همین... جواب گله هایم اشکهایش بود که آن هم در پس دست مشت شده روی پیشانی اش پنهان شد.
- میشنوی بابا؟!
- بگو بابا می شنوم.
-یه بار شد در نزده بیای تو اتاقم؟! ببینی خوابیدم پتو از روم کنار نرفته!سرما نخورم! راحت خوابیدم؟! یه بار شد صبح در نزده بیای تو اتاقم، نوازشم کنی و به جای کوبیدن در برای بیدار شدنم یه بوسه خرج دخترت کنی!؟ یه بار شد بهت بگم بابا دیر میام، بگی برای چی؟! بگی نه، دختر که دیر نمیاد خونه... بی چون و چرا قبول می کردی... نگفتی کجا میره! نکنه گیر گرگا بیفته! نکنه جای بدی میره! اصلا حواست بهم بود بابا؟! فهمیدی چجور بزرگ شدم؟! یه بار شد ازم بخوای بشینیم با هم حرف بزنیم... فقط می پرسیدی چیزی کم و کسر نداری؟ یادته! آره... خیلی چیزا کم داشتم بابا! دروغ می گفتم که نه همه چی دارم... نداشتم... مامان نداشتم... بابا نداشتم... پشت و پناه نداشتم... تنهایی خیلی سخته بابا. من تنهام خیلی تنها... میشنوی بابا؟!
سر بلند نکرد. صدایش هر بار که این جمله را میگفت آرامتر و گرفته تر می شد.
- بگو بابا می شنوم.
- خسته ام خیلی خسته...
بازگو کردنش مگر فایده هم داشت؟!
بلند شدم.
- تو ماشین منتظرتونم.
نگاه شرمنده اش را تاب نیاوردم و رو گرفتم و سمت ماشینم قدم برداشتم.
خالی شدم؟! نه. نشدم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
گویند جبرئیل امین نزد یوسف پیامبر بود ، جوانی از آنجا می گذشت ... ؛
جبرئیل گفت این جوان را می شناسی؟ این همان کسی است که در نوزادی به پاکی تو شهادت داد و ماجرای زلیخا به نفع تو تمام شد ؛
یوسف دستور داد تا آن جوان را پیش او بیاورند و در حق او احسان فراوان کرد و به او هدایــای بی شماری داد و دستــور داد هر خواستــه ای دارد برآورده شــود ؛
در آن حال یوسف متوجه گریه جبرئیل شد و دلیل آن را پرسید ؛
جبرئیل گفت: ای یوسف ، تو عبد خدا هستی و در قبال کسی که در زمان نوزادی به پاکی تو شهادت داده چنین نیکی می کنی ، حال به من بگو حال بنده ای که در شبانه روز 5 بار نماز می خواند و در آن به پاکی خدا شهادت می دهد چگونه است و خدا با چنین بنده ای چگونه رفتار میکند .
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
✨تلنگر✨
از جمله بي نمازان بودم,
همه مرا نصيحت و خير خواهي ميكردند؛ پدر، برادر،
توجهي به آن ها نداشتم
روزي تلفن زنگ زد...
پيرمردي با صداي گريان گفت: وحيد؟ گفتم بله
گفت جمشید وفات كرد،
فرياد زدم جمشییییید؟
ديروز با من بود..
گفت امروز در مسجد جامع بر او نماز مي خوانيم...
گوشي را گذاشتم گريه كردم ...
جمشید چگونه ممكن است او هنوز جوان بود
احساس كردم مرگ سوالم را به تمسخر مي گيرد؛
گريان وارد مسجد شدم😔 اولين بارم بود كه بر ميت نماز ميخواندم
از جمشید سوال كردم
او در پارچه ايي پيچيده شده بود؛ جلوي همه صف ها بود
بدون تحرك...
با ديدن او فرياد زدم
مردم مرا نگاه ميكردند
چهره ام را پوشاندم و سرم را پايين انداختم
پـــــدرم دست مرا گرفت و گوشه اي برد و آهسته در گوشم گفت:
نماز بخوان قبل از اين كه بر تو نماز بخوانند
اين سخن آتش در جانم انداخت
راستي او بعد زنده شدن از مرگ چه مي خواهد؟
دوستانش را، سیگار، فیلم های مبتذل، موسيقي...
خود را در جاي او گمان كردم و روز قيامت را به ياد آوردم.
به قبرستان رسيدم او را در قبر گذاشتيم
با خود گفتم اگر از اعمال او بپرسند چه جواب ميدهد؟
سي دي ها و نوار و موسيقي!
فيلم و عكس هايي كه درون گوشي موبايلش مخفي كرده است!
غيبت هايي كه كرده است!
نماز هایی که نخوانده است!
گناهان کبیره ای که انجام داده است!
به شدت گريه كردم
نه نمازي است كه شفاعت كند
و نه عملي كه نافع باشد😔
جمشید را در قبر تنها گذاشتم و بر گشتم...
و او اينک تک و تنهاست
آری
آن مرگ است...
بزرگترین چالشی که خداوند با آن همهی انسانها را به مبارزه طلبیده!
همه از ایستادگی در برابر این مبارزهطلبیِ خداوند عاجز هستند:
{بگو اگر راست میگویید مرگ را از خود دور کنید}
سوره آل عمران:168
عاقلان را اشاره ایی کافیست....
@dastanvpand
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_شانزدهم
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱/۵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ . ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﺯ ﺣﯿﺎﻁ ﮔﺬﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﮐﻠﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻡ . ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﺎﻡ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ . ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﻼﻓﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﺩ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ . ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺷﻤﺎﺭﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺧﻮﺷﺶ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﺒﻮﺩﻩ .
ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻤﯽ . ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻏﻪ ﻫﺎ .
_ ﺳﻼﻡ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻋﻤﻮ ﮐﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯽ ؟
ﺍﺯ ﺳﺮﺩﯼ ﻟﺤﻨﻢ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﻃﻼﻗﺸﻮﻥ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ۱۰٫۱۱ ﺳﺎﻝ ﺭﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ ﺗﺮﮐﯿﻪ . ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﯿﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯽ .
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ ﻋﻤﻮ؟ ﻃﻨﺎﺯ ﮐﯿﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻫﻤﺴﺮ ﺁﯾﻨﺪﻡ . ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ .
ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭﺍﺣﺪ ﺑﺮﺳﻢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯿﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻋﻤﻮ : ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﯿﺎ ﺧﻮﺏ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﯿﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻧﺎﺳﻼﻣﺘﯽ ۱۹ ﺳﺎﻟﺘﻪ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻋﻤﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯿﻪ ؟
(ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﯼ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه؟ ﻣﺤﺎﻟﻪ)
ﻋﻤﻮ : ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ . ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮ .
ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺗﯽ . ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﯿﻒ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﻃﻨﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻦ .
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻭﻟﯽ ﺑﻌﯿﺪ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ . ﺑﻬﺖ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻋﻤﻮ : ﻧﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻪ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺗﻮ . ﻣﻦ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﻓﻌﻼ …
ﻋﻤﻮ _ ﻓﺪﺍﺕ . ﺑﺎﯼ
ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻔﻬﻤﻦ ﮐﺠﺎ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﺮﻥ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻥ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺮﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ ..…
ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻩ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﯿﺎﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﭘﯿﺎﻣﺎ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﺮﻭﻩ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ . ﺍﺥ ﺟﻮﻭﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺁﻧﻼﯾﻦ ﺑﻮﺩﻥ .
_ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﻡ
ﯾﺎﺳﯽ : ﺳﻼﻡ ﻭ ..…… ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ؟؟؟؟
_ ﻣﭽﮑﺮﻡ ﻧﻔﺴﻢ .
ﯾﺎﺳﯽ : ﺑﺎﺑﺖ؟
_ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﺖ
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﻫﯿﭻ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺴﺖ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺗﻮ ؟ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ . ﺁﻧﻼﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺸﯽ .
_ ﺍﻗﺎ ﻣﻨﻮ ﻧﺨﻮﺭﯾﺪ .
_ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ . ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۱۱،۱۲ ﺑﯿﺎﯾید ﺍﯾﻨﺠﺎﺍﺍﺍ .
_ ﺑﺎﯼ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻓﺤﺸﺎﺷﻮﻥ ﻧﺸﺪﻡ ﻭ ﻧﺖ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮔﻮﺷﯽ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺍﻭﻝ
ﺳﺎﻋﺖ ۱۱ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺭﺩ ﺑﺪﻡ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﯾﺎد ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺵ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﺒﻮﺩﺷﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﺶ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﮐﺎﺵ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﻟﯿﻠﺸﻮ ﻣﯿﭙﺮﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﻗﺎﻧﻌﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺩﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﺪﺍﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺯﻭﺩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺜﻼ ﮔﻔﺘﻢ ۱۱،۱۲ ﺍﻻﻥ ﺗﺎﺯﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ .
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻝ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺑﻐﻠﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺷﻘﺎﯾﻖ . .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ .
ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﻤﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻋﻤﻮ ﺍﺷﮏ ﮔﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻮﻧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻪ ﻫﺎﻡ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﻦ ﺷﺪ . ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺗﻮﺵ ﻣﻮﺝ ﻣﯿﺰﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﻡ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ : ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﯿﻎ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ : ﻋﻬﻬﻬﻬﻪ ﺣﺎﻻ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ . ﺧﻮﺏ ﻧمیخواد ﺑﻤﯿﺮﻩ ﮐﻪ . ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻩ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻫﻤﺶ ﻋﻤﻮ ﻋﻤﻮ .
_ ﺧﺐ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ؟ ﻣﺜﻠﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻃﻼﻕ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﯾﮑﻢ ﺍﺯﺵ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺩﻭﺭﯾﺸﻮ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺩﯾﺸﺐ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺮﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ .
ﯾﺎﺳﯽ :ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺍﺑﺠﯽ . ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ . ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺑﺮﻭ ..…
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺣﺮﻓﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺳﯽ ﻣﺎﻣﺎﻧﺘﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻣﻮﻥ ﺷﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻟﻪ؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ : آﻫﺎ . ﺑﺎﺷﻪ .
ﺷﻘﺎﯾﻖ : ﺑﺎﯼ .
ﺗﻠﻔﻦ ﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺮﺧﯿﺰﯾﺪ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺧﺎﻟﻪ
_ ﻫﺎ؟؟؟؟
ﺷﻘﺎﯾﻖ :ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﺍﻭﻧﺠﺎﻥ. ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﻣﻨﺰﻝ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﮐﻠﻪ ﭘﻮﮎ ( ﯾﺎﺳﻤﯿﻦ ) ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺮﻑ ﻧﺎﻫﺎﺭ .
_ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ..… ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﮐﺘﮑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺳﯽ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ .
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺯﺭﯼ . ﭘﺲ ﺍﻭﻧﺎ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺭﯾﺎﮐﺎﺭ ﺟﺎﻧﻤﺎﺯ ﺁﺏ ﺑﮑﺶ ﻭ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﺦ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺟﻠﻮ ﻫﻤﻪ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎﮎ ﻭ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﺩﺍﺷﺖ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ .
ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﻭ …… ﭘﺴﺮﻩ ..… ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﯼ .
_ ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ
ﺍﻣﯿﺮ:ﺳﻼﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺧﯿﻠﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭﻟﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﻩ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ .
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﭗ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻫﻪ . ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ ﮐﺴﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﮐﺎﺭﺍﺷﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﭼﻮﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺣﺘﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺖ ﻣﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻫﯿﻢ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﺯﻭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﻮﻧﺪﻡ . ﭼﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺷﺐ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺑﺸﯿﻢ . ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ ﺳﻮﯾﯿﭻ ﻣﺎﺷﯿﻨﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻤﻮ ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﻥ .
ﺳﺎﻋﺖ ۴، ۵ ﺑﻮﺩ , ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻧﺸﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ . ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﺎﺵ.
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﻢ ﺑﻮﺩ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺩﻭﻡ
ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﻧﯿومده ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﻓﺮﺻﺖ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺧﺮﻭ ﺗﻮ ﺁﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭﺍﻧﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﮕﺬﺭﻭﻧﻢ ﻭ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺑﺸﻪ . ﺍﻣﺎ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻧﻈﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺭﺍﺿﯿﺶ ﮐﻨﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ ﭘﯿﺸﻢ ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯿﺸﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﻧﺪﻩ ﻣﻦ .
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﻗﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﻧﻢ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻭ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺪﻩ ﭘﺲ ﻓﻘﻂ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﺐ آﺧﺮ ﺭﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﻢ .
ﻣﺎﻧﺘﻮﻡ ﺭﻭ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﮐﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺻﻮﺭﺗﯽ . ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪﻣﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻤﺮﻡ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻓﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺁﺭﺍﯾﺸﻢ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﻠﯿﺢ ﺩﺧﺘﺮﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﻋﻤﻮ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻃﻨﺎﺯ ﺑﺎﺷﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪ . ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻗﯿﺎﻓﺶ ﺑﺪ ﻧﺒﻮﺩ . ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ . ﺑﻬﻢ ﻣﻌﺮﻓﯿﻤﻮﻥ ﮐﺮﺩ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌺🍃🌸
🌿🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_هفدهم
#ﺑﺨﺶ_ﺳﻮﻡ
ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ . ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻋﻤﻮ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ .
_ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺪﻩ؟
ﻋﻤﻮ : ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ؟ ﭼﺮﺍ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺯ؟ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻣﯿﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺒﺮﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
_ ..… ﻋﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﺩﺭ آﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ .
_ ﻗﺎﺑﻠﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺲ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺁﻫﻨﮓ ﺳﺮﺳﺎﻡ ﺍﻭﺭ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺯﯾﺎﺩی ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻋﻤﻮ : ﺩﯾﮕﻪ ..…
_ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ . ﻭﻟﯽ ﻓﺮﺩﺍ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ .
ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩﻡ . ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﯾﮑﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻫﻮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺮﺩ
. ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ۱۰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺗﺎﺏ . ﺗﺎ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ . ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﺑﺠﯽ؟
ﮔﻔﺘﯽ ﺷﺐ ﻧﻤﯿﻤﻮﻧﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻮﺷﯿﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ .
_ آﺥ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﺍﺑﻦ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :آﺭﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺷﺐ ﺑﻤﻮﻧﯽ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺗﻮ .
_ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺍﻣﯿﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺖ ﻋﻤﻮ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻩ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : آﺭﻩ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﺑﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻋﻤﻮ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺭ ﺟﺎﻡ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺳﺎﻋﺖ . ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ دوازده و نیم ﺑﻮﺩ ..…
ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ۱۱ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﻡ . ۱۴ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ . ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ . آﺧﺮﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺶ : ( ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺟﺎﻥ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﻭﻗﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭستت ﺩﺍﺭﻩ ﻧﺎﻣﺮﺩ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯿﻮﻣﺪﯼ . ﻣﺎ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ )
ﺍﯼ ﻭﺍﯼ . ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ ……
ﻫﺮﭼﯽ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ …
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🌿🌺🍂
💐🍃🌿🌺🍃🌸🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_هجدهم
ﺳﺎﻋﺖ ۵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻟﻢ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﺩﻝ ﺭﻭ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺍﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ: ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺧﻮﺩﻡ . ﻣﯿﮕﻢ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ ﻋﻤﻮ ﺭﻓﺘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﯿﻮ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺗﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭﻣﯿﺶ ﺑﺎﺷﻢ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟
_ ﮐﻤﯽ ﺗﺎ ﺣﺪﻭﺩﯼ . ﺍﻣﯿﺮ ﺗﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺟﻮﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺻﺎﻟﺢ، ﺷﺎﻩ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﯿﻢ ، ﻭ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ.
_ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﭼﻪ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩﺍﯾﯽ ﻣﯿﺪﯾﺎ . ﺍﻭﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩﻭﺩﻝ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
_ ﺑﺎ ﮐﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺷﺘﯿﭙﻪ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺧﻞ ﺷﺪﯼ ﺭﻓﺖ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺩﮐﺘﺮ . ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ . ﻧﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﺍﺭﻭﺍﺡ؟
_ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺩﻭﻣﺎ ﺷﻬﺪﺍ ﺯﻧﺪﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﯽ .
_ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﻮ ﺧﻞ ﺑﺸﻢ؟؟؟؟؟؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺧﻞ ﺷﺪﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ ﻣﯽ ﺍﺭﺯﻩ .
ﺁﺭﺍﻣﺶ ! ﯾﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ؛ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ . ﮐﻼ ﺣﺴﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﺟﺪﺍ ﺑﻮﺩ . ﻭﻟﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻝ ﮐﻨﻢ . ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮﻩ .
_ ﺍﻣﯿﺮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺟﻮﻧﻢ ؟
_ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ ﻣﺬﻫﺒﯿﻦ ، ﺩﺭﺳﺘﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ؟
_ ﭘﺲ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﭼﯿﻪ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻥ ؟ ﯾﺎ ﺑﻬﺘﺮﻩ ﺑﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﺍﻧﺲ؟
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_نوزدهم
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻌﺼﺒﺎﺕ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺭﻥ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻭﺍﺿﺢ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯿﺪﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﺑﺒﯿﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻋﺮﻑ ﻭ ﺣﺪ ﻻﺯﻡ ﭘﯿﺶ ﻣﯿﺮﻥ . ﻣﺜﻼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎ ﯾﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﻭ ﻣﯿﺸﯿﻨﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻦ ﯾﮑﻢ ﺍﻓﺮﺍﻃﻪ ، ﯾﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ . ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﮑﺲ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﻩ . ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﻗﻮﺍﻧﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﻗﻮﺍﻧﯿﻦ ﺗﺼﻮﯾﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﻮﺳﻂ ﺧﺎﻟﻪ ﺧﺎﻧﻢ ( ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻋﻀﻮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ) ﺍﮐﺜﺮﺷﻮﻥ ﺭﻧﮓ ﺗﻌﺼﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺘﮕﯿﺮﯼ ﻫﺎﺵ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﺍﻟﺒﺘﻪ خب ﻣﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﻠﻤﻮﻥ به ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻡ ﺁﺧﻪ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻻﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻟﺘﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﯿﺪ .
_ ﯾﺠﻮﺭﺍﯾﯽ . ﻭﻟﯽ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺧﺪﺍﯾﯿﺶ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺴﻠﻤﻮﻧﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﻫﻮﻡ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﺑﺤﺚ ﺟﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﺸﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﮕﻢ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﻻﻥ ﻣﺜﻼ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﻞ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺍﯾﻦ ۱۹ ﺳﺎﻝ ﻋﻤﺮﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﭙﺮﺳﯽ؟
_ ﺣﺎﻻ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﯾﺎ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺻﻼ.
ﺑﻌﺪﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻗﻬﺮ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ:ﻣﻦ ﻗﺒﻠﻨﺎ ﯾﻪ ﺍﺑﺠﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺟﻨﺒﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺖ .
_ ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻧﻤﯿﮕﻢ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﭼﻮﻥ ﮔﻔﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ؟
_ ﻧﻪ ﺍﻻﻥ ﺣﺴﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﺎﻡ ﯾﻪ ﺑﺤﺚ ﻣﻔﺼﻞ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﮐﻢ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺩﺭﺧﺪﻣﺘﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﮐﺘﺮ . ﺍﻻﻥ ﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﯾﮑﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺍﯾﯿﯿﯿﺶ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﺑﻬﺶ ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺰﻧﻢ . ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭﻭ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺑﺪ ﻣﻮﻗﻊ ﺳﺮ ﺯﺩﯼ ﻓﺪﺍﺕ ﺷﻢ . ﻫﻬﻬﻬﻪ . ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ .
ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﭼﺸﻤﮏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮔﺮﺍﻣﻢ ﯾﮑﻢ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﮕﯽ ﻭ ﮐﻼﻓﮕﯿﻢ ﮐﻢ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ .……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍃
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#ﻗﺴﻤﺖ_بیستم
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻮﺷﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﺎﻋﺖ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺸﻦ . ﻧﺠﻤﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻫﻤﻤﻮﻥ ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ
ﻧﺠﻤﻪ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪﺕ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﯼ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻣﺰﺍﺣﻢ ؟ﺍﺻﻼ ﻗﻬﺮﻡ .
_ عشقمی ﮐﻪ ﻧﺠﯽ ﺟﻮﻧﻢ . ﺧﻮ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ۹ ﺻﺒﺢ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﯽ .
ﻧﺠﻤﻪ : خب ﺣﺎﻻ ، ﺷﺎﺭﮊﻡ ﺍﻻﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ . ﻫﻬﻬﻪ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ .
_ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﺘﻤﺎ . ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻨﺪ ؟
ﻧﺠﻤﻪ : ۹ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ .
_ ﺑﺎﺷﻪ ﺣﻠﻪ . ﺑﺎی عزیزم.
ﻧﺠﻤﻪ : ﺑﺎﯼ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺠﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻋﻤﻮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ .
_ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﻩ . ﭼﺮﺍ ﺧﺎﻣﻮﺷﻪ ؟
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﺷﺴﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺎﻣﯽ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ:ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻡ . ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﺻﺒﺤﺎﻧﺘﻮ ﺑﺨﻮﺭ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺰﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ .
_ ﺑﺎشه . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ ؟
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﮐﺎﺵ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺩﺭﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ . ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﻭ .
_ ﻓﺪﺍﺕ
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ . ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﯿﺮ . ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﯼ؟
_ ﻭﻋﻠﯿﮑﻢ ﺑﺮﺗﻮ . ﺑﯿﺎﻡ ﺑﻬﺸﺸﺸﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍ ﺁﺧﻪ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : خب ﺣﺎﻻ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺰﻧﯽ . خب ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ . ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺣﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ .
ﺑﯿﺮﺍﻩ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﮕﻔﺖ ﻓﻮﻗﺶ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﯿﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ .
_ ﺑﺎشه . ﭘﺲ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻢ .
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺭﺿﺎﯾﺘﺸﻮﻥ ﺑﻮﺩ . آﺧﻪ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﻢ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻌﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ﺣﺎﻻ ﯾﮑﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮ ﻗﺒﺮﺵ ﮐﻪ ﭼﯽ؟ ﺧﻞ ﺑﺎﺯﯾﻪ ﻣﺤﻀﻪ . ﻭ ﺣﺎﻻ ﻣﻨﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺻﺮﻓﺎ ﺟﻬﺖ ﺗﻔﺮﯾﺢ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ .
_ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺑﺮﺧﯿﺰ
ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ بیشتر قبرها یه پرچم ایران بود....
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🌺🍃
🍃🌸خدای خوبم
شکر بخاطر بودنم در چهارمین
روز از ماه رمضان
شکر، برای یک آدینه زیبای دیگر
شکر، برای بوی خوش زندگی
شکر و هزاران شکر
برای وجود ارزشمند عزیزانم
شکر، برای سلامتی جسم و جان
شکر، برای رزق و روزی حلال و بینیازی
شکر بخاطر دوستان خوبم
مهربانا
چتر رحمتت را بر سر دوستانم
همیشه باز نگه دار و
بهترین تقدیرها را برایشان رقم بزن🌸🍃
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 37
پس چه می گفتند که درد و دل انسان را سبک می کند! من که از هر روز هم پر دردتر و بغضم سنگین تر شد... حال بابا را هم بد کردم... لعنت به من! اصلاً آن حرفها چه بود که زدم!
داخل ماشین نشستم. آینه را سمت خود چرخاندم و صورتم را مرتب کردم. باید از دلش در می آوردم. حس پشیمانی دلم را آشوب کرده بود.
دو ربع هم نکشید که آمد و سوار شد.
استارت نزدم. اول باید دلم را آرام می کردم.
- بابا معذرت می خوام. تند رفتم. نفهمی کردم.
چانه ام لرزید و چشم هایم لبریز از اشک شد. دستش را سمت صورتم به قصد گرفتن اشک هایم آورد، سرکج کردم سمت دست روی صورتم و بوسیدم.
- ببخش بابا.
سرم را به آغوش کشید و بوسید.
-تو حلالم کن بابا.
به گریه افتادم. هیچ وقت این قدر بی رحمانه کسی را نرنجانده بودم...
نگاهش سمت آرامگاه مادر کشیده شد.
-با منصوره توی یه عملیات آشنا شدم. گزارش شده بود که توی ورامین تو یه خونه باغ، رفت و آمد های مشکوکی صورت می گیره. اتفاقا ستاد رد قاچاقچی های اعضای بدن رو زده بود و احتمال می دادیم که تو ورامین باشن. این شد که حسین، من و یوسف یکی از مامورای خوب تیم رو برای بررسی فرستاد. خب نمی شد همه ش تو کوچه پرسه بزنیم و تحت نظرشون بگیریم. حسین هماهنگ کرده بود تو یکی از خونه های همون محل مستقر بشیم و از اون جا اوضاع رو بررسی کنیم. اون خونه، خونه ی پدر منصوره بود... منصوره هم مثل تو ماما بود. صبح ها میرفت و غروب برمی گشت. تو دید زدن های خونه ی قاچاقچی ها یه وقتایی هم سر دوربین رو کج می کردم سمت کوچه و میدیدمش... خلاصه گذشت و دو ماه بعد متوجه شدیم که حدسمون درست بوده. با گزارشمون خونه محاصره شد و با دستگیری افرادشون ماموریت ماام تو خونه ی پدری منصوره به پایانش رسید. دوسه ماهی با خودم کلنجار رفتم و دیگه بریدم و به حسین گفتم. واسطه شد و منصوره رو برام خواستگاری کرد و ازدواج کردیم. تو دوازده سال زندگیم با منصوره هیچ وقت هیچ گله ای ازش نداشتم. یه خانوم به تمام معنا... تا روز مرگش عاشقانه می پرستیدمش... وقتی مرد منم مردم. اول که استعفا دادم و خونه نشین شدم. بعد هم به کل تغییر کردم...
آهی کشید و ادامه داد: حلالم کن عسل. می دونم پدر خوبی برات نبودم ولی قسم به خاک منصوره که همیشه حواسم بهت بوده و هست. شاید خندیدن و خندوندن بلد نباشم ولی اندازه ی لحظه لحظه های زندگیم دوستت داشتم و دارم بابا... حلالم کن غم از دست دادن منصوره نذاشت که اون قدر که باید محکم باشم و برات پشت بشم.
بی اغراق بگویم حس پشیمانی بدترین حس دنیاست... و من آن دم، سخت دچارش شدم!
- بابا تو رو خدا ادامه نده. غلط کردم. تو بهترین بابای دنیایی. من از جای دیگه دلگیر بودم سر شما خالی کردم.
خودم را در آغوشش رها کردم و گریه ی ندامت سردادم.
پشت کمرم را نوازشی داد.
- از فرهاد دلگیر نباش. تند و خودرای هست ولی خیلی دوستت داره.
وای خدای من! بابا حواسش به همه چیزم بود. خجالت کشیدم و شرمنده ی فهم بالایش از حال بی قرارم، شدم. دقایقی دیگر در آغوش امن و مهربانش ماندم و آرامش گرفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 38
نرم از آغوشش جدا شدم. اشک های جامانده روی صورتم را با نوک انگشت هایم پاک کردم.
- برای معذرت خواهی، امشب باید دعوت من رو به یه رستوران شیک و یه شام دونفره ی پدر دختری قبول کنید.
لبخندش زیباترین نقش جهان شد!
- معذرت خواهی نیاز نیست ولی با کمال میل قبول می کنم.
خندیدم. بعد از چند روز غصه خوردن این خنده ی از ته دل حسابی سرحالم آورد. بی خیال فرهاد...
سرشب بود که داخل رستوران مورد نظرم شدیم.
بهترین جای رستوران میز دونفره ای را رزرو کرده بودم. با ذوقی وصف نشدنی بابا را هدایت کردم. دلم می خواست امشب برایش آنقدر به یاد ماندنی شود که خاطره ی منحوس ظهر را از یاد ببرد.
خودش هم سعی در خوشحال نشان دادنش داشت. شاید هم واقعا خوشحال بود. به شوخی های بی مزه ام می خندید ولی خودش شوخی نمی کرد. بلد نبود دیگر... شاید توقعم بی جا و زیاده بود از مردی که سیزده سال است به جای زندگی مردگی کرده است.
آن شب دو مرتبه و صدمرتبه اظهار پشیمانی کردم و بابا دومرتبه و صدمرتبه بخشید...
شب از نیمه گذشته بود، تازه چشم هایم را بسته منتظر خواب بودم که درب اتاقم آرام باز و پشت بندش قامت بابا در چهار چوب ظاهر شد. اتاق تاریک بود، چشم هایم را دومرتبه بستم و خود را به خواب زدم. سنگینی نگاهش را حس می کردم. پتوی نامرتب رویم را مرتب کرد. خم شد و بوسه ای به پیشانی ام زد. چیزی نگفتم و گذاشتم پدرانه هایش را خرجم کند...
با رفتن بابا و بسته شدن درب اتاق لب هایم به لبخندی از هم باز شد.
پشت درخت ایستاده بودم. هوا گرگ و میش صبح بود. نگاهم سمت قبر بازی بود که مردی خاک داخلش می ریخت. صورت مرد پیدا نبود. تابوت سبز چوبی را هل داد ، صدای کشیده شدنش روی خاک و سنگ ها لرزی به دلم انداخت، باز مشغول خاک ریختن شد. در همان حین دستی از قبر بیرون آمد و صدای پررنج و نالان زنی از داخل قبر که نامم را صدا میزد دلم را لرزاند و ناله ام بلند شد...
با جیغی از خواب پریدم. شاید هم از خواب پریدم و بعد جیغ کشیدم.
سریع کلید آباژور کنار تختم را زدم و اتاق روشن شد. این دیگر چه خوابی بود؟! هنوز قلبم به شدت می کوبید و صدای 《عسل عسل》 گفتن های زن در گوشم می پیچید.
در با شدت باز شد و بابا با چهره ای آشفته از خواب و نگرانی داخل آمد.
- چی شده بابا چرا جیغ کشیدی؟!
نگاه گرفتم و لیوان آب را برداشتم و لاجرعه سرکشیدم.
- چیزی نیست بابا. خواب بد دیدم.
کنارم نشست.
- خیر باشه. امروز اذیت شدی، فکرت خراب بوده خواب آشفته دیدی. نگران نباش.
اتفاقا فکرم خراب نبود! من با بهترین حس دنیا و لبخند به لب خود را دست خواب سپردم...
چیزی نگفتم و بی رمغ دراز کشیدم. پتو را رویم مرتب کرد.
- می خوای پیشت بمونم تا بخوابی؟
- نه بابا بهترم شماام برو بخواب. معذرت می خوام بدخوابتون کردم.
مثل اکثر اوقات جوابم لبخندش بود.
شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت.
شب عروسی مریم و مجید فرا رسید. به اصرار مریم همراهش به آرایشگاه رفتم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 39
آرایشگر موهایم را فر درشت کرد و با گل سفید هماهنگ با لباسم، یک سمت سرم محار کرد و آبشار موهای مواجم روی شانه ی سمت چپم ریخت. اهل آرایش نبودم و به تاکید خودم ساده ترین آرایش را روی صورتم انجام داد ولی بی اغراق و به دور از خودپسندی، حسابی تغییر کرده و زیبا شدم.
تا به همین امروز با فرهاد قهر بودم. موقع آمدن به آرایشگاه پیامی به گوشی ام آمد.
فرهاد بود...
باز بردیا آمده بود تا فرهاد دیوانه شود و زورگویی هایش شروع!
《 ساعت شش دم آرایشگاه منتظرتم》.
من که بدم نمی آمد. دلتنگ بودم...
از این گذشته حوصله ی جنجال نداشتم. لااقل تا وقتی که بردیا بود باید مطیعش می ماندم.
با مریم موقتا خداحافظی کردم. شال و شنل مشکی ام را تن زدم و از آرایشگاه خارج شدم. جلوی درب به ماشین تکیه داده بود و دست به سینه انتظارم را می کشید، با دیدنم تکیه اش را از ماشین جدا کرد؛ بعد از دو هفته اخم و تخم این لبخند جذاب حسابی به دلم چسبید! غرق نگاه خندان و آرامش شدم، طوری که غریق نجات ها هم دلشان نمیآمد نجاتم دهند، کناری ایستاده بودند و با لذت غرق شدنم را نظاره گر بودند... لبخندش که دندان نما شد دست و پایی زدم و خود را نجات داده و به ساحل رساندم.
دستش را پیش آورد و گوشه شالم را که آزادانه روی سرم انداخته بودم روی موهایم تنظیم کرد.
-سلام خانوم... چه خوشگل شدی.
خنده ام گرفت، بیچاره آنقدر مرا بی رنگ و رو دیده بود از ذوق در معرض پس افتادن بود!
پشت چشمی نازک کردم.
- این تعریف یعنی ببخشمت؟!
خیره نگاهم کرد تا از رو بروم. بند کیفم را به سمت ساق دستم هل دادم و درب ماشین را باز کردم. بی توجه به نگاه خیره اش در حالی که خنده ام گرفته بود در صندلی جلو جای گرفتم.
تک خنده ای زد و با گفتن《عجبا》 ماشین را دور زد و کنارم پشت فرمان نشست.
-بریم یا منتظر مجیدینا وایسیم؟
-نه بریم. طبقه بالای آرایشگاه آتلیه ست. قراره برن عکس بندازن، خیلی زمان بره.
سری تکان داد و استارت زد.
با شیطنت پرسید: نیازه نکات ایمنی رو بازگو کنم.
متعجب و منتظر نگاهش کردم. خندید و شروع به شمردن کرد.
-یک مواظب باش خون راه نندازم.
دو از کنارم...
حرفش را با حرص بریدم.
- نیازی نیست.
با خنده نگاهم کرد.
-پس همه رو از بری؟
میخ نگاه پر تاسفم را به چشم های شیطانش کوبیدم.
-چیه چرا این جوری نگاه می کنی؟!
-خیلی پررویی به خدا!
چشمکی زد و طعنه اش را با شدت به رویم کوبید.
-فعلا تا جدی مطرح نکردم، تو سکوت کن.
نه تنها چشم غره بلکه یک فس کتک هم حقش بود!
جلوی درب باغ که رسیدیم، رفتارش صدوهشتاد درجه تغییر کرد.
-حواست باشه خیلی وقته دنبال بهونه ام کار دست خودم بدم.
-فرهاد!
بی توجه به شماتت لحنم گره اخم هایش را کورتر کرد و پیاده شد.
هم قدم هم داخل باغ شدیم.
آقا پرویز پدر مجید و بابا جلوی درب بزرگ باغ به انتظار میهمان ها برای خوش آمدگویی ایستاده بودند.
بعد از احوالپرسی و تبریک قصد داخل شدن داشتم که فرهاد صدایم زد.
-عسل صبر کن.
رو به بابا و آقا پرویز کرد.
-الان برمی گردم.
آقاپرویز سری بالا اخداخت.
-نمی خواد ما هستیم. برو داخل کم و کسری نباشه.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
💢حتما بخوانید
🌼🍃در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
🌼🍃و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
🌼🍃در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
🌼🍃متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
🌼🍃عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
🌼🍃و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
🌼🍃در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
🌼🍃مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
❣همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
🌼🍃به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
🌼🍃 هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید.
@dastanvpand
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_یکم
ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍﺱ .
_ ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻭﻥ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﻪ .
_ﻣﻦ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺣﻮﺻﻠﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﻫﺎ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻤﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭﺍﺭﺩ ﺍﻭﻥ ﻗﻄﻌﻪ ﺷﺪﯾﻢ . ﺑﺮﺍﻡ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺴﻪ ﮔﻞ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﺮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﯿﺪﺍ . ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﻠﻮﺍ ﭘﺨﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﯾﻪ ﭘﯿﺮ ﺯﻥ ﻫﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﯾﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﻮﺧﺖ . ﻭ ﮐﻤﯽ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺗﺮ ..… ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﯾﻪ ﻗﺒﺮ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ . ﺑﺎﺑﺎ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .
ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ؟ ﻧﻪ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﮔﻮﻧﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺣﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﯾﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺑﻌﺪ ؛ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻤﺶ .
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﯾﺨﺖ . ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﺭﺍﺩﺕ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻟﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺭﺍﺩﺗﺶ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﺩﻝ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ؛ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﭽﻪ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ؛
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﻣﺪﺍﻓﻌﺎﻥ ﺣﺮﻡ ،ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﻫﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﻣﯿﺎﯼ؟
ﺍﻭﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﮕﻢ ﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻩ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺁﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺮﯾﻢ .
ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺩﺍ . ﻭ ﺍﮐﺜﺮﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﯿﭗ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﺁﺩﻣﺎﯾﯽ ﻣﺜﻠﻪ ﻣﻬﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺼﻮﻡ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺩﺯﯾﻼ ﺑﻮﺩ . ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﺩﻣﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﻦ . ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺯﻫﺮﺍﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﻣﻠﯿﮑﺎ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺘﺶ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ؟
ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻪ :ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﺧﻮﺑﯽ؟
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺷﻠﻤﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ .……
ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻭﻥ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎﻋﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﭗ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮﻧﻮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_دوم
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺮﻡ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﻧﻮ . ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﯾﺪ؟ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﻓﻀﻮﻟﯽ ﻧﯿﺴﺘﺎﺍﺍﺍﺍﺍ
_ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺩﺍﺭﻡ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍﺯ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ خدا ﯾﻪ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻩ .
ﻭﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﺴﺠﺪﻭ ﻧﻤﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﻔﻬﻤﻪ ﻣﺴﺨﺮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﭽﮑﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ . ﻣﺎﺭﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺧﯿﺮﺗﻮﻥ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻣﺎ ﺍﺯ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺷﺪﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ .
_ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺒﺮﻡ . ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﺑﺮ ﻭ ﺑﭻ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺩﺭﺑﻨﺪ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺩﺭﺑﻨﺪ ﻣﺤﯿﻄﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﺧﺼﻮﺹ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ . ﮐﺎﺵ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ .
_ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﺿﺪ ﺣﺎﻝ ﻧﺰﻥ . ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺷﻨﺎﻥ ؛ ﯾﺎﺳﯽ ﻭ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ . ﺍﻻﻥ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﭘﺲ ﺑﺎﺑﺎﯼ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :زینب
_ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﻫﺴﺘﻢ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ .
ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﺸﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ؛ ﺍﻣﺎ آﺭﺯﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪﺍﻡ ﮐﻨﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﻤﻪ زینب ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ، ﺍﺳﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﻡ .…
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🍂🌸
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_بیست_و_سوم
ﺳﻮﺍﺭ ۲۰۶ ﻧﺠﻤﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻭﺭﻭﺩ ﺻﺪﺍﯼ ﺿﺒﻂ ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ . ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺁﻫﻨﮓ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ ﻧﻪ؟
_ ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺍﻭﻫﻮﻡ . ﺣﺎﻻ ﺳﻼﻣﻤﻤﻢ . ﺧوبی؟
ﻧﺠﻤﻪ : ﺗﻮ ﺁﻫﻨﮕﺘﻮ ﮔﻮﺵ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪﻭﻗﺘﻪ ﮐﺪﻭﻡ ..… ﺑﻮﺩﯼ ﻧﻪ ﯾﻪ ﺯﻧﮕﯽ ﻧﻪ ﭘﯿﺎﻣﯽ ﻧﻪ ﺧﺒﺮﯼ ؟ ﺯﻭﺩ ﺗﻨﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺘﻌﺮﯾﻒ .
ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻞ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺭﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ .
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻥ ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺩﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ ﻭ ﯾﺎﺳﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻧﺠﻤﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭ ﺗﺎ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺍﯾﻨﺎ . .
ﻧﺠﻤﻪ : ﺧﻮﺏ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺎ ﻗﻠﯿﻮﻥ ﭼﯿﻪ ؟
ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﻫﻢ
_ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ
ﻧﺠﻤﻪ : ﭘﺲ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ . ﺍﺯ ﺷﺎﻧﺲ ﻣﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍﯼ ﻻﺕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺨﺖ ﮐﻨﺎﺭﯾﻤﻮﻥ ﻫﻢ ۴ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻧﺸﺴﺘﻦ . ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﺑﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﯿﺰﺍﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ.
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻃﺮﻓﺶ .
ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﻮﻧﻪ : ﺧﻮﺷﮕﻼ ﭼﯽ ﻣﯿﻞ ﺩﺍﺭﻥ؟
_ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ گفت: ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭼﻪ ﻧﺎﺯﯾﻢ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺭﻭﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺷﻤﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ ﺗﻮ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﺟﺎﻧﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ ﺑﻬﺖ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ؟
_ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﻋﻮﺿﯽ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺟﻮن
_ ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ
ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ : ﻧﻮﺵ ﺟﻮﻧﻤﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻧﻮﺵ ﺑﺸﻪ .
سریع با عصبانیت گفتم:
_ ﺧﻔﻪ ﺷﯿﻦ ﻋﻮﺿﯿﺎ .
ﭘﺴﺮﻩ : ﺍﯼ ﻭﺍﺍﺍﺍﯼ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺷﺪ .
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ..……
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓