eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
😇 دعاهای قشنگ واسه همدیگه: 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم هیچکس ﺩﻟﺶ ﻧﮕﯿﺮﻩ،ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﺳﺮ ﺭﺍﻫﺶ! 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم کﻫﯿﭽﮑﺪﻭممون ﺍﺷﮑﯽ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻧﯿﺎﺩ،ﺍگرم اﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﺷﻪ! 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﯿﭽﮑﯽ ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﻧﺸﻪ،ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﭘﺮ ﺑﺸﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ! 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم هیچکی ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﻪ،ﺍﮔﻪ ﻫﻢ ﺷﺪ ﺧﺪﺍ ﺯﻭﺩ ﯾﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻬﺶ ﺑﺪﻩ! 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم ﻫﺮ ﮐﯽ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﻪ! 📍 📍ﺩﻋﺎ کنیم حکمت خدا با آرزوهامون یکی باشه.... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ حتما ببینید☝️ ‼️مراسم نصب پرچم عزا در حرم مطهر جواد الائمه علیه السلام🏴 #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌟یادت باشد مشکلات هم مثل همه چیز 🌟تاریخ انقضا دارند پس هر زمان عرصه برايت تنگ شد 🌟این جمله را با خودت تکرار کن این نیز بگذرد ... 🌙 شبتون آروم #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 ‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃  🌸 هرروز صبح پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی: 🌷سلام بر          محمد(ص)                   علی(ع)                    فاطمه(ع)                        حسن (ع)                            حسین(ع )                               پنج گل باغ نبی، 🌷سلام بر            سجاد(ع)                   باقر(ع)                   صادق (ع)                    گلهای خوشبوی بقیع، 🌷سلام بر              رضا(ع)               قلب ایران و ایران 🌷سلام بر          کاظم(ع)                  تقی (ع)                خورشیدهای کاظمین 🌷سلام بر          نقی (ع)               عسکری(ع )                خورشید های سامراء 🌷و سلام بر                مهدی (عج)                   قطب عالم امکان،                     ا.     مام عصر وزمان 🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان   آمین یارب العالمین 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662  💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
خدائی باز هم این غیرت کبوترها که مرهمی شده بر زخم جسم پرپرتان به روی بام به جسم تو سایه گستردند که لااقل نخورد آفتاب پیکرتان 🌹 #شهادت_امام_جواد_ع_تسلیت 🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ میلادی: Sunday - 12 August 2018 قمری: الأحد، 29 ذو القعدة 1439 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام جواد علیه السلام، 220ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️9 روز تا روز عرفه ▪️10 روز تا عید سعید قربان ▪️15 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️18 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد حدس می زدم _چی رو ؟ +اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی _اوهوم ، معارف _اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا _یعنی نباید می اومدم ؟ +نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم ! لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است +نگفتی چند سالته ؟ _از خانوما که این سوالو همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم : اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده _شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟ +هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت 205 راه می افتم . +خدا وکیلی من شلغمم ؟ خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است _شرمنده حواسم نبود +دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان . _مرسی +اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت ... _حتما ، ممنون موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید : +می بینمت و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم ! بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام ادامه می دهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم: _نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟ خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺?
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ... +پسندیدی؟ _عالیه +ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟  _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی می خرم  +چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟  _هوم نمی دونم تو کمکم می کنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _می خوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی .کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه ! _اوکی +راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش می کنم ، فعلا دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم . بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🌺هوالرزاق _من بهش گفتم که تو اجازه خواستگاری خواستی،گفت بگم بیای تا باهات حرف بزنه؛اما بعداز این اتفاق...نظرش عوض شده. عصبی شدم و یهو داغ کردم.تُن صدامو کمی بالا بردم.گفتم:ینی چی نظرش عوض شده؟باور کن من هیچی نزده بودم.به خدا،به قرآن من هیچکار نکرده بودم... همزمان با گفتن این حرفا اشکام هم میریخت.با التماس به جواد گفتم:خواهش میکنم بزار با خواهرت حرف بزنم.التماست میکنم.بزار با خواهرت حرف بزنم. گریه ام شدت میگیره. _باشه،باشه.گریه نکن.میتونی با حلما خرف بزنی اما در صورتی که خودش بخواد. *** روی نیمکت پارک میشینم و چشممو به اطراف میچرخونم.یکم مضطربم.از دور میبینمش که از تاکسی پیاده میشه.دنبالم میگرده.دستمو بالا میارم تا منو ببینه که میبینه.به طرفم میاد،منم به طرفش میرم. _سلام. _سلام. _خوب هستین؟ _خیلی ممنون. نیمکت دوره،بهش میگم:تشریف میارید رو نیمکت بشینیم؟خسته میشید. _بفرمایید. کنار هم قدم برمیداریم و روی نیمکت میشینیم. (وای خدا،یعنی میشه یروز من به عشقم برسم؟؟) _آقای کوروشی،من الان فقط به این خاطر اینجام که برادرم ازم خواسته.لطفا سریع حرفاتونو بزنید.من باید برم. _خیلی لطف کردید که اومدین.حلما خانوم(برای اولین بار اسمشو گفتم)میخواستم ببینم نظر شما راجع به من چیه؟ _من نظری ندارم. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق اعصابم خورد شده بود.پاشدم و به عادت همیشگیم به امامزاده محلمون رفتم.با اشک ضریحو گرفته بودم وبه خدا میگفتم:خدایا تو یه کاری کن من به حلما برسم،منم سعی میکنم آدم شم. مدام از خدا خواهش میکردم و اشک میریختم.عصر ساعت8به خونه رسیدم.صدای آهنگ از تو خونه میومد.وارد شدم و دیدم کلی دختر،پسر تو خونه در حال رقصیدنن.سهیلا رو نمیدیدم در حالی که پایه ثابت مهمونیامون بود.آنالیز و غزاله با حالی خراب به سمتم اومدن و شروع کردن با نازو عشوه حرف زدن:غزاله این پسر خوشگله رو ببین چه جیگریه! _آرهههه،میخوای برات تورش کنم؟ بلند داد زدم:خفه شید کثافتای بی حیا،خجالت بکشید. آنالیز:حرص نخور یاسین جوون. و میخواست خودشو بندازه بغلم که هولش دادم.غزاله گرفتش و نذاشت بیفته. غزاله:هوووووی...چیکار میکنی پسره احمق؟ دهنمو باز کردم جواب بدم که امین سریع متوجه شد و به طرفم اومد. _چته یاسین؟مثه اینکه سهیلا بدجوری رفته رو مخت.بیا بشین اینجا برات یه چیزی بیارم بخوری حال بیای.شمام برین اذیتش نکنید. رفتم تو اتاق و دراز کشیدم رو تخت و چشامو بستم.چنددقیقه بعد سمیرا با یه لیوان آب پرتقال وارد اتاق شد.سریع نشستم و خودمو جمع و جور کردم.اومد کنارم نشست.کمی تو جام جابجا شدم. _بیا یاسین جون،اینو بخور تا یکم اعصابت درست شه. تشکر کردم و منتظر شدم تا از اتاق بره اما اون زل زد تو چشام... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥🌺هوالرزاق چشامو باز کردم.کمی به اطرافم نگاه کردم و سعی کردم یادم یادم بیارم که چه اتفاقی افتاده و من الان کجام.تنها چیزی که یادم میومد،سیاهی،شلوغی،چهره حلما و صورت عصبی جواد بود.سرجام میشینم و به اطراف نگاه میکنم.سوزش دستم باعث میشه سرمو بندازم پایین و به دستم نگاه میکنم.سوزن سرُم تو دستم بود که کشیده شده بود.آروم سرجام نشستم.چنددقیقه بعد،جواد آبمیوه به دست وارد اتاق میشه و میگه:عه؟بیدارشدی!؟ میپرسم:من اینجا چیکار میکنم؟چه اتفاقی افتاده؟ _یاسین تو چیکار کرده بودی؟خونه ما واسه چی اومده بودی؟ تازه یادم میفته که چه گندی زدم♂.سرمو میندازم پایین و با شرمندگی میگم:من هیچکار نکرده بودم.باور کن،حاضرم قسم بخورم.وقتی از پیش تو رفتم،اعصابم خیلی داغون بود.رفتم خونه دوستم،اونجام یه اتفاقایی افتاد که خیلی قاطی کردم.از خونه زدم بیرون.طبق عادتم رفتم امامزاده و با خدا حرف زدم.بعد دوباره برگشتم خونه دوستم.دیدم خیلی شلوغه و دخترپسرا در حال رقص و آوازن.با دوتا از بچه ها دعوام شد بعد رفتم اتاق دراز کشیدم.یکی از دخترابرام آب پرتقال آورد،میخواست باهام حرف بزنه که من بیرونش کردم.آبمیوه رو خوردم و دوباره دراز کشیدم.نیم ساعت بعد دیدم حالم خیلی بده.سرم گیج میرفت.رفته رفته حالم بدتر میشد.از اینجا به بعد خیلی یادم نیست چه اتفاقی افتاده،اصلا تو حال خودم نبودم.فقط یادمه اومدم خونه شما و خواهرت خیلی عصبی بود،همین.جواد باور کن من هیچکار نکردم.مطمئنم سمیرا یه چیز ریخته بود تو آبمیوه ام.میدونم باهاش چیکار کنم.حالاع...نظر خواهرت در موردم چیه؟ ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی ♥🌤♥🌤♥🌤♥🌤♥ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖🌺هوالرزاق احساس بدی بهم دست داد رومو ازش گرفتم.چنددقیقه تو سکوت گذشت.سمیرا سکوتو شکست:نمیخوای یکم باهام حرف بزنی تا حالت خوب بشه؟ _میشه تنهام بذاری؟ _...باشه.هرطور تو بخوای. و بلافاصله اتاق و ترک کرد.آب پرتقال رو سر کشیدم و دوباره خوابیدم رو تخت.بعداز نیم ساعت احساس کردم یکم بهتر شدم.از سرجام بلند شدم.یهو سرم گیج و چشام سیاهی رفت.احساس میکردم اتاق دور سرم میچرخه.با هر بدبختی ای بود خودمو رسوندم به امین و از حال خرابم بهش گفتم؛اما اون تو حال خودش نبود و با آرش و الهه مشغول بود... *** _امین سوئیچُ بده من دیگه،قهر میکنما...😄 _یاسین چت شده تو؟ ودر ادامه با داد به سمیرا گفت:سمیرا چقد براش ریختی؟این چرا اینجور شده؟ _خیلی زیاد نریختم باور کن. _بابا این تا حالا از اینا نخورده بود،بلایی سرش نیاد!؟ من اصلا تو حال خودم نبودم و خیلی متوجه حرفای امین و بقیه نمیشدم.بالاخره سوئیچو گرفتم و با ماشین امین راه افتادم به جاییکه نمیدونم چرا رفتم اونجا.!چند دقیقه بعد خودمو جلوی خونه حلما دیدم.محکم محکم درو میکوبیدم.اصلا متوجه حرکاتم نبودم.حلما رو جلو در دیدم.صداشو نمیشنیدم.درو هل دادم و وارد خونه شدم.واسه خودم میچرخیدم و جیغ و دادای حلما اصلا برام مهم نبود.برگشتم طرف حلما.دستمو بطرفش دراز کردم و میخواستم به چادرش دست بکشم که محکم زد تو گوشم.برام مثل تلنگر بود.چرخیدم دور خودم و چهره متعجب و عصبی جوادو دیدم و همونجا از حال رفتم... ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃یاد بگیریم از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسے کہ پدرش در آغوش خاڪ آرمیده است... 🌼🍃یاد بگیریم از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسے کہ مادرش را فقط در خواب مےتواند ببیند... 🌼🍃یاد بگیریم اگر بہ وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت، کمے دستانش را آهستہ تر بفشاریم، شاید امروز صبح کسے در فراق عشقش چشم گشوده باشد... 🌼🍃یاد بگیریم اگر روزے از خندهء فرزندمان بہ وجد آمدیم، شکرش را در تنہایےمان بہ جا آوریم نہ وصف خنده اش را در جمع، شاید کسے در حسرتش روزها را مےگذراند... 🌼🍃یاد بگیریم آهستہ تر بخندیم، شاید کسے غمے پنہان دارد کہ فقط خدا مےداند... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌷🌾💐🌻🌹🍂🍁☘🌷💐 در بهشت به مردان وعده حوریه داده شده، در این میان تکلیف خانم ها چیست؟ ☘جنّاتُ عَدْنٍ یَدْخُلُونَها وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبائِهِمْ وَ أَزْواجِهِمْ وَ ذُرِّیّاتِهِمْ وَ الْمَلائِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بابٍ» رعد آیه 23 ❣💕(همان) باغهای جاویدان بهشتی که وارد آن میشوند؛ و همچنین پدران و همسران و فرزندان صالح آنها؛ و فرشتگان از هر دری بر آنان وارد میگردند.... ❣💕از این آیات استفاده میشود که زنان و مردانی که در این دنیا همسر یکدیگرند هرگاه هر دو با ایمان و بهشتی باشند در آنجا به هم ملحق میشوند و با هم در بهترین شرایط و حالات زندگی میکنند. 💕❣و حتی از روایات استفاده میشود که مقام این زنان برتر از حوریان بهشتی است؛ 🌷 به خاطر عبادات و اعمال صالحی که در این جهان انجام دادهاند، بنابراین لذتهای بهشت مخصوص مردان بهشتی نیست، بلکه کسی که داخل بهشت میشود از نعمتها و زیباییها لذت خواهد برد. 🌷 چنان که قرآن میفرماید: « یُطافُ عَلَیْهِمْ بِصِحافٍ مِنْ ذَهَبٍ وَ أَکْوابٍ وَ فیها ما تَشْتَهیهِ اْلأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اْلأَعْیُنُ وَ أَنْتُمْ فیها خالِدُونَ» زخرف 71 🌷"(این در حالی است که) ظرفها(ی غذا) و جامهای طلائی (شراب طهور) را گرداگرد آنها میگردانند؛ و در آن (بهشت) آنچه دلها میخواهد و چشمها از آن لذت میبرد موجود است؛ و شما همیشه در آن خواهید ماند!" 🌷 در این امر نیز بین مرد و زن بهشتی فرقی نیست هر کدام از آنها هر نوع لذتی بخواهند بر ایشان موجود است. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻اوج بخشندگی  🔹حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟» 🔸گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم . گفتم : « والله این بسی خوش بود.» 🔹غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش من می آورد. 🔹و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است. پرسیدم که این چیست؟ 🔹گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) . 🔸وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟ 🔹گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟ 🔸پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟» 🔹گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند.» 🔸گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! » 🔸گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم.» 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 🗣 🔹یکی از برادران اهل سودان مقاله زیبایی نوشت تحت عنوان "آیا من دزدم؟" ایشان برای بیان این مطلب به دو رخداد که برای او پیش آمده است اشاره می کند . 🔻رخداد اول: 🔹او می گوید: زمان امتحانات پزشکی من در ایرلند بود، و مبلغی که برای امتحانات می بایست پرداخت میکردم 309 پوند بود، در صورتی که خرد نداشته و من مبلغ 310 پوند را پرداخت نمودم، امتحانات خود را دادم و بعد از گذشت زمان در حالی که به کشورم سودان برگشته بودم ..... در آن هنگام نامه ای دریافت نمودم که از ایرلند برایم ارسال شده بود. در آن نامه آمده بود که (شما در پرداخت هزینه های امتحان اشتباه کردید و به جای مبلغ 309 پوند ، 310 پوند پرداخت کردید، و این چکی که به همراه این نامه برای شما ارسال شده به ارزش یک پوند می باشد ... ما بیش از حق خودمان دریافت نمی کنیم). جالب اینجاست که ارزش آن پاکت نامه و نامه ای که در آن تایپ شده بود خود بیش از مبلغ 1 پوند بود!!!!! 🔻 اتفاق دوم: 🔹او می گوید که من اکثر اوقات که در مسیر دانشگاه و خانه تردد میکردم، از بقالی (سوپر مارکت) که تو مسیرم بود و خانمی در آن فروشنده بود کاکائو به قیمت 18 بینس میخردم و به مسیر خودم ادامه می دادم . در یکی از روزها ... قیمت جدیدی برای همان نوع از کاکائو که بر روی آن 20 بینس نوشته بود در قفسه دیگر قرار داد. برای من جای تعجب داشت و از او پرسیدم آیا فرقی بین این دو رقم جنس وجود دارد؟ در پاسخ ، به من گفت : نه، همان نوع و همان کیفیت است !! پس دلیل چیست؟!!! چرا قیمت کاکائو در قفسه ای 18 و در دیگری به قیمت 20 به فروش می رسد؟؟!! در پاسخ به من گفت : به تازگی در کشور نیجریه، که کاکائو برای ما صادر میکرد اتفاق جدیدی رخ داده که همراه با افزایش قیمت کاکائو برای ما بود و این جنس جدید قیمت فروش اش 20 بینس و قبلی 18 بینس است. به او گفتم با این وضعیت کسی از شما جنس جدید خرید نمی کند تا زمانی که جنس قبل کامل به فروش نرود. او گفت: بله، من آن را می دانم من به او گفتم: بیا یه کاری بکن همه جنس ها را قاطی کن و با قیمت جدید بفروش با این کار کسی نمی تواند متوجه شود و جنس قدیم از جنس جدید تشخیص دهد. در پاسخ؛ در گوشی به من گفت ؛ مگه شما یک دزدی ؟؟؟؟ شگفت زده شدم از آنچه او به من گفت و مسیر خودم را پیش گرفتم و رفتم؛ در حالی که همیشه این سوأل در گوش من تکرار می شود و ذهن مرا در گیر کرده است که : آیا من دزدم ؟؟!!! این چه اخلاق و کرداری است؟! در واقع این کردار و رفتار انها ، از تعالیم دین و اخلاق ماست اخلاق دین ما مسلمانان است اخلاق اصول ما مسلمانان است اخلاقی که پیامبر ما حضرت محمد (ص) به ما آموخت. ما از جهان غرب عقب تر نیستیم ، از دین اسلام عقب تر مانده ایم این متن تلنگر عجیبی در وجودم انداخت و اینک به معنی این آیه شریفه رسیدم که خداوند در قرآن شریف فرموده است " خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه، هر آنچه در وجودشان هست تغییر دهند" ، راست گفت خداوند بلند مرتبه !! 🔴به خود بیاییم... از ماست که برماست 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃اعمال دهه اول ماه ✨👈تسبیح و حمد خداوند ✨👈ذکر الله اکبر و لااله الا الله ✨👈روزه گرفتن نه روز اول این دهه که ثواب روزه تمام عمر را دارد ✨👈شب زنده داری و عبادت ✨👈خواندن پنج دعایی که جبرئیل برای حضرت عیسی(ع) از جانب خداوند هدیه آورده است: ❶اشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ. ❷ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یتَّخِذْ صاحِبَهً وَلا وَلَداً. ❸ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، اَحَداً صَمَداً، لَمْ یلِدْ وَلَمْ یولَدْ، وَلَمْ یکُنْ لَهُ کُفُواً اَحَدٌ. ❹ اشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ اللهُ، وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَلَهُ الْحَمْدُ، یحْیی وَیمیتُ، وَهُوَ حَی لا یمُوتُ، بِیدِهِ الْخَیرُ، وَهُوَ عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ. ❺ حسْبِی اللهُ وَکَفی، سَمِعَ اللهُ لِمَنْ دَعا، لَیسَ وَرآءَ اللهِ مُنْتَهی،اَشْهَدُللهِ بِما دَعا،وَاَنَّهُ بَریءٌ مِمَّنْ تَبَرَّءَ، وَاَنَّ لِلّهِ الاْخِرَهَ وَالاُولی. ❤️🍃خواندن ذکر‌هایی که از حضرت علی(ع) روایت شده است: ✅" لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ اللَّیالِی وَالدُّهُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ أَمْواجِ البُحُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله وَرَحْمَتُهُ خَیرٌ مِمَّا یجْمَعُونَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّوْک وَالشَّجَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الشَّعْرِ وَالوَبَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الحَجَرِ والمَدَرِ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ لَمْحِ العُیونِ، لا إِلهَ إِلاّ الله فِی اللَّیلِ إِذا عَسْعَسَ وَالصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ، لا إِلهَ إِلاّ الله عَدَدَ الرِّیاحِ فِی البَرارِی وَالصُّخُورِ، لا إِلهَ إِلاّ الله مِنْ الیوْمِ إِلی یوْمِ ینْفَخُ فِی الصُّورِ" 📚مفاتیح الجنان ــــــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــــــ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍀ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) در قرآن : در قرآن آيه‌اي وجود ندارد که به صورت مستقيم به ازدواج امام علي(ع) و حضرت فاطمه(س) اشاره کرده باشد. ولي آياتي وجود دارد که به گونه‌اي مرتبط و مناسب با اين رويداد است. 🌷 آيه انتهايي سوره کوثر : اين سوره، دشمن پيامبر(ص) را مقطوع النسل مي‌داند و عنوان مي‌کند که خدا به پيامبر اکرم(ص) خير کثير عطا کرده است و مي دانيم که با ازدواج امام علي(ع) و حضرت زهرا(س) بود که نسل حضرت پيامبر(ص) ادامه پيدا کرده و گسترش مي‌يابد. 🌷 آيه‌اي از سوره الرحمن: در اين سوره چنين آمده: دو دريا را روان کرد تا با يکديگر تماس پيدا کردند... از آن دو مرواريد و مرجان بيرون مي‌آيد. در تفسير اين دو آيه، در روايات آمده که منظور از دو دريا حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) و منظور از مرواريد، امام حسن(ع) و مرجان، امام حسين(ع) است.. 🌸آري. پيوند علي(ع) و فاطمه(س) ، زيباترين لبخندي مي شوند که براي هميشه در ذهن آينه ها باقي خواهند ماند 🌟«سالروز ازدواج امیرالمومنین(ع) و حضرت زهرا(س) مبارک»🌟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کوتاه ‌‌‌‌‌‌‌‌ "زندانی فقیر و هیزم فروش" "فقیری" را به زندان بردند. او بسیار "پرخُور" بود و غذای همه زندانیان را می دزدید و می خورد. "زندانیان" از او می ترسیدند و رنج می بردند، غذای خود را "پنهانی" می خوردند. روزی آنها به زندانبان گفتند: به "قاضی" بگو، این مرد خیلی ما را "آزار" می دهد. غذای ده نفر را می خورد. گلوی او مثل "تنور آتش" است. سیر نمی شود. همه از او می ترسند. یا او را از زندان "بیرون کنید،" یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از "تحقیق و بررسی" فهمید که مرد پرخور و فقیر است. به او گفت: "تو آزاد هستی، برو به خانه ات." زندانی گفت: ای قاضی، من "کس و کاری" ندارم، فقیرم، زندان برای من "بهشت" است. اگر از زندان بیرون بروم از گرسنگی می میرم. قاضی گفت: "چه شاهد و دلیلی داری؟" مرد گفت: همه مردم می دانند که من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان "گواهی" دادند که او فقیر است. قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه "اعلام کنید." هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، "امانت" ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند. دادگاه نمی پذیرد. آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر "شترِ یک مرد"" هیزم فروش" سوار کردند، مردم هیزم فروش از صبح تا شب، فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می زد: "ای مردم!" این مرد را خوب بشناسید، او فقیر است. به او "وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او داد و ستد نکنید، او دزد و پرخور و بی کس و کار است." "خوب او را نگاه کنید." "شبانگاه،" هیزم فروش، "زندانی" را از شتر پایین آورد و گفت: "مزد من و کرایه شترم را بده، " من از صبح برای تو کار می کنم. زندانی خندید و گفت: "تو نمی دانی" از صبح تا حالا چه می گویی؟!! به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟!! "سنگ و کلوخ" شهر می دانند که من فقیرم و تو نمی دانی؟! "دانش تو، عاریه است." نکته: *طمع و غرض، بر گوش و هوش ما قفل می زند.* "بسیاری از دانشمندان یکسره از حقایق سخن می گویند ولی خود نمی دانند، مثل همین مرد هیزم فروش..." 👇👇 ‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📝 در جوانی اسبی داشتم، وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکرد، سایه اش به روی دیوار می افتاد. اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال میکرد اسب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد. اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت. حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است. وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه های دنیوی از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگران بازش نداری، تو را به نابودی میکشد. ⭐️در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم⭐️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐎
4_6017208259247604451.mp3
5.59M
📻 بشنوید | مولودی هلهله فرشته ها 💠 جشن هلهله فرشته ها، سال ۱۳۹۳ بنیاد خیریه یازهرا "قم" http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#خدا_یا^ تورا به رحمت ات قسم زندگی مان را به گوشه ی چادری پیوند بزن، که فردای قیامت به برکت نام اش، شفیع ما باشد. #یا_زهرا(س) #شبتون_در_پناه_علی_و_زهرا_عزیزان^ #کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❤️😍 مــادرم فاطمه باشد... پــدرم شــــــاه نجفــــ... خوشـــــ بہ حــالم.... ڪہ چہ مادر پدرے دارم من ❣️سالروز ازدواج امام على (ع) و حضرت زهرا (س) مبارك❣️ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚روایتی از ازدواج مولا اميرالمومنين حضرت علي بن ابي طالب علیه السلام با خانم حضرت زهرا سلام الله علیها💚 💠حضرت على عليه‌السلام می‌فرماید: 💚پيغمبر اكرم به من فرمود: 🔷يا على گروهى از مردان قريش دربارۀ فاطمه زهرا مرا مورد عتاب قرار دادند و گفتند: ما خواستگار فاطمه بوديم و تو نپذيرفتى اكنون او را به على‌بن‌ابی‌طالب دادى. من گفتم: 💗به خدا قسم من فاطمه را از شما رد نكردم و او را تزويج ننمودم،بلكه خدا خواستگارى شما را نپذيرفت و فاطمه را براى على تزويج كرد زيرا جبرئيل بر من نازل شد و گفت: خداى تعالى می‌فرمايد: اگر من على را خلق نمی‌كردم از حضرت آدم و غیر او شوهرى كه شايسته فاطمه باشد در روى زمين نبود... 📒بحارالانوار، ج۴٣، ص٩٣ 🌸سالروز ازدواج آسمانی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و حضرت فاطمۀ زهرا سلام‌الله‌علیهامبارک باد🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎حرف بند تنبانی در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل. پس از مدتی به امیر کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم. از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند حرفای بند تنبونی میزنه 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽ 🌷حکایت ❄️⇦ ﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﻣﻨﻄﻖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :ﺩﻭ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺁﯾﻨﺪ ؛ ﯾﮑﯽ ﺗﻤﯿﺰ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺜﯿﻒ ؛ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﻨﻨﺪ ؛ ﺷﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ؟ ❄️⇦ ﻫﺮﺩﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻣﺴﻠﻤﺎ ﮐﺜﯿﻔﻪ ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﻗﺪﺭ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ؛ ﭘﺲ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ : ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻧﻪ ؛ ﮐﺜﯿﻔﻪ ؛ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ . ❄️⇦ ﭘﺲ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ؟ﺷﺎﮔﺮﺩﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ؛ ﻫﺮ ﺩﻭ ؛ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻭ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ❄️⇦ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﮐﺪﺍﻡ ﺣﻤﺎﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ؟ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺳﺮﺩﺭﮔﻤﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪ : ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ : ﻧﻪ ؛ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ؛ ﭼﻮﻥ ﮐﺜﯿﻔﻪ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﯿﺰﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﻪ ﺣﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ... ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻣﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺩﻫﯿﻢ ؟ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯿﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ !!! ❄️⇦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﮔﻔﺖ : ﺧﺐ ﭘﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ ؛ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ : ﻣﻨﻄﻖ ، ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﯽ ! ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎست... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀🌺هوالرزاق _فک کنم در جریان باشید از شما خواستگاری کردم.میخوام بدونم جوابتون چیه؟ _آقای محترم،من شمارو نمشناسم،ولی بنظرم من و شما برای همدیگه مناسب نباشیم. _بخاطر اتفاقای پریشب این حرفو میگید؟ _... _من همه چیزو واسه برادرتون توضیح دادم.بجان خودم من اون شب هیچکار نکرده بودم.یکی از بچها روانگردان ریخته بود تو آبمیوه ام.باور کنید... _مشکل من فقط اون شب نیست.شما اون معیارایی که من برای ازدواج دارمو ندارید. _میشه معیاراتونو بگید؟من قول میدم همشونو انجام بدم. _برای من مادیات اهمیتی نداره.بلکه ایمان و اعتقاد همسرمه که برام مهمه. _اگه اونی بشم که شما میخواین چی؟قبولم میکنید؟ _برای من عجیبه که چرا منو انتخاب کردین!؟ _من از یه خانواده مذهبی ام.خودم هیئتی بودم،نمازام سروقت بود.تا اینکه بایه نفر دوست شدم.رفته رفته ایمانم سست شد.شدم اینی که شما میبینید.وقتی شما رو دیدم،شبیه دختررویاهام بودین.همونی که همیشه آرزوشو داشتم.بخاطر همین تا به هدفم نرسم،از پا نمیشینم.هر جوریم که شما بگید حاضرم بشم.در ضمن من راجع به دوستی پدرم با پدرتون...دروغ گفتم... _فهمیدم. متعجب به صورتش خیره شدم.ولی چیزی نگفتم.بعد از کمی مکث: _راسی نگفتید اگه عوض بشم قبولم میکنید؟ _تا خدا چی بخواد.هر چی مصلحته همون میشه. ادامه دارد... ✍ نویسنده : ریحانه غیبی 🍀💫🍀💫🍀💫🍀💫🍀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662