〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
🌼❣🌼❣🌼❣🌼❣🌼
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_دوازدهم
❈◉🍁🌹
زینب بعد کلی کلنجار رفتن با خودش بازم تصمیم گرفت که بره پیش خانم شرافتی فقط از یه چیز میترسید 😰😰😰
اینکه نکنه یه وقت فرزانه دلخور بشه ازش
از طرفیم نمیتونست شاهده نابود شدن دوستش بشه
زینب درو باز کرد اما دبیر پرورشی تو اتاق نبود
رفت جلو در دفتر دید خانم شرافتی اونجا نشسته همش با استرسی که داشت ، به خانم خیره شده بود
خانم شرافتی توجهش به سمت زینب و حال اشفتش رفت، تا از جاش بلند شد بازم زینب رفت
ولی این بار دیگه بدجوی مشاوره مدرسه رو به فکر انداخت
زنگ اخر بود که در کلاس به صدا در اومد در باز شد و دانش اموزی وارد کلاس شد و از دبیرمون خواست که برای چند لحظه زینب به اتاق مشاوره مراجعه کنه
معلم با اشاره از زینب خواست که بره
زینب همین جور که از پله ها پایین میرفت هی خود خوری میکرد که چرا این کارو کردم حالا چی بهش بگم ... خدایا خودت
کمکم کن
وارد شدمو بعد سلام و جواب سلام گرفتن گفتم :
خانم با من کاری داشتین ؟؟!
اره درو ببندو بشین ...
زینب انگار تو با من کاری داری و میخوای چیزی بهم بگی
ولی همش از گفتنش فرار میکنی
ببین عزیزم من کارم مشاوره ست و امین و راز داره بچه هام و وظیفم میدونم که در حد توانم کمکشون کنم
حالا خیلی راحت یه نفس عمیق بکشو حرفت و بهم بزن
زینب - سرمو انداختم پایین و انگشتامو بهم فشار میدادم بعد گفتم خانم یه کمکی ازتون میخوام
راستشو بخواین یکی از دوستام که تو همین مدرسه هست و همکلاسیمه داره دچار گمراهی میشه
و منم میخوام مانع این کار بشم 😢😢
مشاور- واضح تر بگوو چه جور گمراهیی دخترم ؟؟.
پس جریان و از اول برای خانم تعریف کردم حتی قرارشون با پسرارو
بعد تموم شدن حرفام خانم در حالی که عینکشو پاک میکرد گفت
این قضیه خیلی مهمه باید از همین حالا جلوشو بگیریم
اکثر دخترای همسن شماها دچار چنین مشکلاتی میشن
افرین به تو که تا این حد نگران دوستتی
من باهاشون صحبت میکنم
خانم فقط نفهمن که من گفتم بهتون
😰😰😰😰
خیالت راحت ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌼❣🌼❣🌼❣🌼❣🌼
❈◉🍁🌹
❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_دوازدهم :✍ من و حنیف
❤️.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
💚… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
💜وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
💙توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
💛مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_دوازدهــم
✍اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام.اما نبودم تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن اولش همه چی خوب بود یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم...
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!
باز دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختر...
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد....
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی دنیا روی سرم خراب شد. نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه به تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و ..و باز خام شدم.
🍁🌾🍁🌾🍁
✍اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم...
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره... اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره اما نه...فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره...
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه. اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام...
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم پس به صیغه ی اون فرمانده زشت و بد قیافه دراومدم...
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟ مگه میشه؟من چند صیغه فرمانده ی مسلمونشون بودم و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم همین...
و انجا تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد لعنت به تو دانیال...لعنت...
حالم از خودم بهم میخورد از خودم بدم میامد باید هفته ای چهار بار به صیغه مردها در میامدی برای جهاد نکاح و این از لحظه مرگ هم بدتر بود بدتر
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادن حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من که از طرف شوهرانشون به سربازان داعش هدیه شده بودن شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی، یهودی،بودایی و از کشورهای فرانسه ،آمریکا، آلمان بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور...
یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که....ناگهان سکوت کرد...
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی...
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش
به صورتم زل زد:(ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان:فکر کردم با هم نامزدین انقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺?
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
زودتر از چیزی که فکرشو میکردم اردوی #راهیاننور ی که هرگز نمیدونستم چی برام رقم زده به روز اخرش رسید..
صبح برای نماز بیدار شدم..
باید از همینجا شروع میکردم، اگه اینجا عهد نمیبستم خوب بودنمو دیگه درست نمیشد زندگیم و همچنان آدم نحس قبلی میموندم..
نمازمو خوندم و اومدم تو حیاط خابگاه..
بچها همه جمع شده بودن و آماده ی رفتن..
همونطور که از صحنه ی آخری عکس میگرفتم، از سیستم صوت حیاط آهنگی پخش شد که تحمل بغضمو برام سختتر کرد..
(خداحافظ ای شعر شبهای روشن.. خداحافظ ای ....)
با شونه های لرزون دستمو گرفتم جلوی صورتمو اشک ریختم..
زیرلب زمزمه میکردم؛
میشه سفر آخرم نباشه؟!
میشه بازم بیام؟!
میشه هوامو داشته باشید؟!
توروخدا توروخدا سفرم آخرم نباشه..
همه ی بچها با چشمای گریون راهی شدن..
رفتیم سمت اتوبوسا..
کنار اتوبوس آقای خالقی(رضای داستان) وایساده بود و از بچها میخواست زودتر سوار شن..
اقای خالقی از بچهای ارشد دانشگاه خودمون بود و البته مسئول بسیج و اینا..
یه جور خاصی همه دوسش داشتن..
یه جورایی همه بهش اعتماد داشتن..
چهرش یه ارامش عجیبی داشت..
باعث میشد ناخوداگاه براش احترام قائل باشی..
وقتی بهم اشاره کرد که سوار شم، تازه فهمیدم نیم ساعته دارم آنالیزش میکنم..
بچها میگفتن میخوایم بریم جایی به اسم #معراج_شهدا❤
از اونجا هیچی درک نکردم ، فقط بغض مطلق بود برام..
اون روز وقتی آقای خالقی برامون گفت از شهر شهدا خداحافظی کنید و دعا کنید رزق آخرتون نباشه، دلم گرفت..
دوربینمو روشن کردم، پر بود از عکسای کسی که شده بود #ناجی_زندگیم🎈
آقای برادری که عجیب شده بود #فرشته_نجاتم❤
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید 😎
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_دوازدهــم
✍از روزه گرفتن منع شده بودم اما به معنای عقب نشینی نبود صبح از جا بلند می شدم بدون خوردن صبحانه فقط یه لیوان آب همین قدر که دیگه روزه نباشم
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم یک ماه غذام فقط یک وعده غذایی بود
برای من اینم تمرین بود تمرین نه گفتن تمرین محکم شدن تمرین کنترل خودم
بعد از زنگ ورزش تشنگی به شدت بهم فشار آورد همون جا ولو شدم روی زمین سرد معلم ورزش مون اومد بالای سرم خوب پاشو برو آب بخور دوباره نگام کرد حس تکان دادن لب هام رو نداشتم
- چرا روزه گرفتی؟ اگر روزه گرفتن برای سن تو بود خدا از 10 سالگی واجبش می کرد
یه حسی بهم می گفت الانه که به خاطر ضعف و وضع من به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان خدشه وارد بشه نمی خواستم سستی و مشکل من در نفی رمضان قدم برداره سریع از روی زمین بلند شدم
- آقا اجازه ما قوی تریم یا دخترها؟ خنده اش گرفت
- آقا پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ما که قوی تریم خنده اش کور شد من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند این بار خودم لبخند زدم
- ما مرد شدیم آقا
همچین میگه مرد شدیم آقا که انگار رستم دستانه بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم
- نه آقا ما مرد شدیم روحانی مسجدمون میگه اگر مردی به هیکل و یال کوپال و مو و سیبیل بود شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا
فقط بهم نگاه کردهمون حس بهم می گفت دیگه ادامه نده
- آقا با اجازه تون تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم
هر روز که می گذشت فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شدهمه مون بزرگ تر می شدیم حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت و حس و حال من طور دیگه ای می شد یه حسی می گفت تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو
می نشستم به نگاه کردن رفتارها و باز هم با همون عقل بچگی دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم فکر من دیگه هم سن خودم نبود و این چیزی بود که اولین بار توی حرف بقیه متوجهش شدم
- مهران 10، 15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره عقلش رفتارش ... و
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم نمی دونستم خوبه یا بد اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم و بچه های هم سن و سال خودمم هم
توی یه گروه سنم فاصله بود توی گروه دیگه حتی نسبت به خواهر و برادرم حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکلات توی خونه
حس یه سپر که باید سد راه مشکلات اونها می شد دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم اونها هم تجربه کنن
حس تنهایی بدون همدم بودن زیر بار اون همه فشار در وجودم شکل گرفته بود و روز به روز بیشتر می شد
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم حس قشنگی داشت شب قدر بعدی منم با مادرم رفتم
تنها سمت آقایون یه گوشه پیدا کردم و نشستم همه اش به کنار دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف جوشن کبیر، یه طرف اولین جوشن خوانی زندگی من بود یا رفیق من لا رفیق له یا انیس من لا انیس له یا عماد من لا عماد له بغضم ترکید خدایا من خیلی تنها و بی پناهم رفیق من میشی؟
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤💥❤💥❤💥❤
*رمان فوق العاده جذاب شهدایی*❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_دوازدهم
#شهدا_راه_نجات
الحمدالله همون شب هردو غرفه آماده شد
تو غرفه مشاوره ی بنر یامهدی زدیم
و تاریخچه مشاوره
با دوتا از دوستای خوبمم هماهنگ کرده بودم بیان برای مشاوره
اونشب انقدر خسته بودم که مستقیم رفتم تو اتاقم
گوشیم برای اذان گذاشتم سر زنگ
برای اذان که پاشدم دیدم از ساعت ۳تا الان که ۴:۳۰ گوشیم ۴۵تامیس کال از زینب داشتم
قبل از وضو شماره اش گرفتم
باهق هق حرف زد زهرا منو راه ندادن
زهرا یه آقایی بود لباس خاکی تنش بود
گفت همه این خواهرا میتونن برن تو نمایشگاه و برای ما کار کنن
اما تو با بی حجابیت پا روی خون ما گذاشتی
دوباره گریه کرد و گفت زهرا به پات میفتم
اگه من اون کلاه حجاب و ساق دست بزنم
منو میبرید نمایشگاه
-عزیزدلم تورو بزرگتر ازما اومده دنبالت من و بقیه چیکاریم
زینب :ممنونم
فرداش زینب با حجاب کامل اومد نمایشگاه
همه هم خوشحال بودن
اما عجیب تر از همه خوشحالی پسرعموم علی بود
تا اومد دید زینب گفت چه خوب که محجبه شدن
دو ساعتی غرفه ها شروع شده بود
یک دفعه ۳۰تا فنقلی از مهدفرشتگان اومدن
وای خدایا ۱۵تاشون دختر بودن ۱۵تاشون پسر
یه دونش خیلی توپولی بود موهای چتریش از مقنعه بیرون بود
بهش یه پروانه دادم گفتم بیا عزیزم مال توه
گفت ملسی خاله
مامانم چادر سر میکنه
قلاله منم سر کنم بزرگ شدم
لپهای توپولیش از مقنعه زده بود بیرون
توهمون حین مرتضی چندتا از پاسدار اومدن برای سرکشی
همه میخندیدن میگفت این غرفه گل نمایشگاه است
فنقلی ها که رفتن
زینب گفت :زهرا میشه باهم حرف بزنیم
-آره عزیزم
با زینب راه افتادیم تو طلائیه دور زدن
نام نویسنده :بانو..... ش
آیدی نویسنده
ادامه دارد
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
❤💥❤💥❤💥❤💥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_دوازدهـــم
✍چشم هام رو باز کردم زمان زیادی گذشته بود هنوز سرم گیج و سنگین بود دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند نگرانی توی صورت شون موج می زد اما من آرام بودم
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه روی تخت دراز کشیدم می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبودگذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و باید انتخاب می کردم این بار نه بدون فکر و کورکورانه باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم و خدا یکی رو انتخاب می کردم
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شوند
همین طور که غرق فکر بودم همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه دیشب خواب عجیبی دیدم بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود تازه مفهوم کربلا رو درک کردم کربلا نبرد انسان ها نبود کریلا نبرد حق و باطل بود زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی تا آخرین نفس
من هم کربلایی شده بودم به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟
من انتخابم رو کرده بودم از روز اول ، انتخاب من فقط خدا بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐💐💐💐💐💐💐💐بسم رب العشاق
#قسمت_دوازدهم
#حق_الناس
شاید محمد بگه خواهر اما مطمئنم میتونم عاشقش کنم اره من میتونم
با این حرفم یه لبخند اومد رو لبم
شماره فاطمه روگرفتم
وکل ماجرا بهش گفتم
اونم فقط فحشم داد
آخرش گفت فردا با علی میام خونتون
اونشب با هزاران رویایی قشنگ خوابیدم
ساعت ۱۰-۱۱صبح بود ک علی آقا و فاطمه باهم اومدن عیددیدنی
فاطمه گفت دیشب مادرشوهرش اینا رفتن خونشون
برای ۲۹اردیبهشت قرار عقد و کربلا گذاشتن
چقدر خوشحال بودم براش
فاطمه :خاله من پیشنهاد دارم
مامان:جانم فاطمه
صیغه شون کنید تا روز ۱۷فروردین که ولادت حضرت زهراست
یه عقد بزرگ میگریم براشون
مامان:آره عزیزم راست میگی عالیه شب زنگ میزنم به حاج خانم ستوده میگم
فاطمه:آره خاله این کار عالیه
😍
نام نویسنده :بانو....ش
🚫کپی فقط با حفظ نام حلال است🚫
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسم_رب_العشق
#قسمت_دوازدهم
#سردار_دلها
با ماشین شخصی رفتیم مناطق جنگی
واقعا خیلی آدم تحت تاثیر قرار میگرفت
خاکش گیرا بود
بهش میگفتن کربلای ایران
اونجا تو مناطق از شهیدان
#آوینی
#همت
#باکری_ها
#چمران
شنیدم
اکثر مناطق بهم چادر میدادن سر کنم
روی تابلوها تو مناطق پیامایی از شهدا بود
دوتا پیام خیلی نظرمو جذب کرد
#شهید_علی_محمدی
خواهرم دشمن از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من میترسد
#شهید_همت
از طرف من به جوانان بگوييد چشم شهيدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپا خيزيد و اسلام خود را دريابيد.
چهار پنج روزی جنوب بودیم
برگشتیم
اما من دیگه زهره قبلی نبودم
دوست داشتم مثل شهدا باشم
دوست داشتم چادری بشم
اما میترسیدم
رابطه ام با حلما سادات صمیمی تر شده بود ما جنوب بودیم اما بچه ها تولدگرفتن برای شهید همت
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Sarifi1372
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_آدم_عليه_السلام
✨#قسمت_دوازدهم
👈شيث وصى حضرت آدم عليهالسلام
🌴هابيل به شهادت رسيد، ولى خداوند با لطف و عنايت خاص خود، به زودى با جانشين پسرش، جاى او را پر كرد. هنگام كشته شدن او، همسرش حامله بود كه پس از مدتى داراى پسرى شد و آدم عليه السلام او را به نام پسر مقتولش، هابيل نهاد و به عنوان هابيل بن هابيل خوانده مى شد.
🌴پس از آن به لطف خداوند، از حوا پسر ديگرى متولد شد. آدم نام او را شيث گذاشت و فرمود: اين پسرم هبة الله (عطيه خدا) است. شيث هم پيامبر بود و هم وصى حضرت آدم عليه السلام.
🌴شيث كم كم بزرگ شد و به سن ازدواج رسيد. خداوند حوريه اى به صورت انسان كه نامش ناعمه بود براى شيث فرستاد، شيث تا او را ديد شيفته او شد، خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد تا ناعمه را همسر شيث گرداند، آدم نيز چنين كرد و پس از مدتى از اين زن و شوهر جديد دخترى متولد شد و به سن ازدواج رسيد، آدم به دستور خدا او را همسر هابيل بن هابيل (پسر عمويش) نمود و به اين ترتيب نسل آدم عليه السلام از اين طريق، افزايش يافت.(بحار، ج 11،ص 228)
ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#خالڪوبی_تا_شهـادت
#قسمت_دوازدهــم
✍وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع میکردند ڪه نفهمیم مجید شهید شده است. بیآنڪه کسی بتواند پیڪر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند. ڪنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه ڪسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شڪل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میڪرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیڪ بودیم که وقتی رفت همه برای آنڪه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند ڪه ڪسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یڪ روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاڪاردهای دورتادور یافتآباد را جمع ڪرده بودند ڪه من متوجه شهادت پسرم نشوم. این ڪار تا ۷ روز ادامه پیدا ڪرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یڪی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینڪه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیڪ مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیڪردم. هنوز هم ڪه هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میڪنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره ڪنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است ڪه نیامده است.»
👈شهید مجید قربانخانی 💐
⏪ #ادامہ_دارد...
🌿
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_دوازدهم
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی
جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟
ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟
-آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم
چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو
گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کرد، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه
کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم
گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ
و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش
ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه 41 ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم
و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا
دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد
-چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک جمله
احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خیانت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست
خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_دوازدهم
✍صبح زود بلند شدم برای #مدرسه نمیدونم چرا اصلا #خسته نبودم و #احساس کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی #ایمان بود که در وجودم رخنه کرده بود...
والله به خاطر #دین الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم...
❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم
🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم #مسجد و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای #بامزه میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن #فطر رسید توی این مدت که #ایمان آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد...
اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای #جشن پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه #نماز_عید منم که نمیتونستم با این لباس و #چادر رو این اوضاع برم بیرون....
😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه #چشم_عسلی اومده دنبالم.....😍
گفت که #نماز بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله #چادرم رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن...
😍چه #صحنه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم....
😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش...
سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس #تبریک عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم...
🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم...
😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد....
😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود....
منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید...
😡
همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل...
داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود...
منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم...
😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت #کادوی اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی...
🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی #نگاه کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه #شاخه_گل بود و با یه جعبه #طلا
بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود #انگشتر ستاره ای بود💍
گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من #خنده دارم😒
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_دوازدهم
با صدای ارومی گفت
-دروغ میگی؟
-فکر نمیکنم تو این موقعیت حوصله دروغ گفتن داشته باشم
-ببین بهار اصلا ازین شوخی که داری میکنی خوشم نمیاد
دیگه تحمل نداشتم زدم زیر گریه و گفتم
-ای کاش شوخی بود ای کاش دروغ بود .افتادم رو مبلو زار زدم
کامران اومد کنارم نشستو بغلم کرد
با نفرت خودمو کشوندم کنار وگفتم
-به من دست نزن عوضیی
-صداتو بیار پایین هی هیچی بهش نمیگم پررو شده،چیه ؟انگار چی شده حامله ای که حامله ای
از اولم نیومده بودی مهمونی فهمیدی؟زنمی باید وظیفتو درست انجام بدی
-وظیفه من بچه اوردن واسه تویه؟اره؟
فقطط نگام کردو هیچی نگفت
این سکوتش جری ترم کرد
-چرا اخه مگه من چیکارت داشتم که این همه بلا سرم اوردی؟من که داشتم زندگی خودمو میکردم چرا گند زدی به زندگیم
عصبانی شدو داد زد
-واسه اینکه اون بابای حروم زادت پولمو بالا کشیدو یه ابم روش فهمیدی؟
با بهت نگاش کردم به بابای من میگفت حروم زاده
رفتم جلوش و یکی مجمک خوابوندم تو صورتش
با داد گفتم
-حروم زاده تویی عوضی که هنوز بلد نیستی نباید اینجوری حرف بزنی؟حروم زاده جدو ابادته اشغال
با بهت بهم نگاه میکرد بعد چند دقیقه با عصبانیت اومد طرفمو گفت
-تو چه غلطی کردی؟
-همون غلطی که شایستت بود
با هرقدمی که میومد جلو من میرفتم عقب داشتم کم کم میترسیدم ولی به روی خودن نیاوردم مباید میفهمید ازش ترسیدم
-چیه عقده کردی که بزنی؟بیا بزن این همه بدبختی سرم اوردی اینم روش
-زیادی حرف میزنی بهار داری رو اعصابم راه میری
-طلاقم بده تا دیگه رو اعصابت راه نرم
-هه طلاقت بدم که بری راحت بااون پسره اشغال بریزی روهم کور خوندی بهار خانوم
-چی میگی تو ؟کدوم پسره؟همه که مثل تو نیستن که هرروز با یکی جلوی زنشون لاس بزنن
سرجاش واستادو خنده ای کردو گفت
-اها پس بگو خانوم از کجا سوخته،چیه حسودیت شده خانوم کوچولو
-تو خواب ببینی ارزونی همون اشغالا،خیلی ازت خوشم میاد که باز به دخترایی که باهات هستنمم حسودی کنم
-هرچی باشم از اون پسسره بی سروپا که بهترم،طلاقت بدم بری با اون لاس بزنی
با گریه داد زدم
-بفهم چی داری میگی عوضی،من قبل ازدواجم ازین گوها نخورده بودم که بخوام بعد ازدواجم بخورم....هی هیچی بهت نمیگم گوه زیادی نخور
همون موقع در باز شده و همون مرده که اسمش علی بود اومد تو
-چه خبره اینجا؟صداتون تا طبقه پایین میاد؟دعوا دارید برید خونه دعواتون و بکنید
کامران با عصبانیت داد زد سرش
-مگه بهت نگفتم برو بیرون؟کی بهت اجازه داد بیای تو؟
-خوب حالا چته تو باز سگ شدی؟
-علیییییییییییییییییییییی
بدون توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون همه دم در واستاده بودن با خارج شدن من همه نگاها برگشت طرفم
سرمو انداختم پایین و از کنارشون رد شدم زدم از شرکت بیرون
حرفای کامران خیلی برام سنگین تموم شده بود دلم میخواست برم یه جا بایکی دردو دل کنم
واسه همین تاکسی گرفتم و رفتم بهش زهرا
وقتی کنار قبر مامان رسیدم شروع کردم ازش گله کردن
وقتی خودمو خوب خالی کردم
لبخند تلخی زدم و گفتم
-مامانم یه خبر واست دارم ولی نمیدونم باید ازین خبر خوشحال باشم یا ناراحت
دستمو وگذاشتم رو شکمم و گفتم
-داری مامان بزرگ میشی مامان
وقتی به خودم اومدم که همه جا تاریک شده بودو هیچکس تو بهشت زهرا نبود
با وحشت ازجام بلند شدم و درو ورم ونگاه کردم
اروم اروم راه افتادم سمت در بهشت زهرا ولی خییلی ازینجا فاصله داشت ماشینیم ازینجا رد نمیشد و که من برسونه از ترس به گریه افتادم
چاره ای نداشت باید به کامرا زنگ میزدم
تا گوشیم و روشن کردم زنگ خورد
با شنیدن صداش هق هقم بلند شد
-کامران؟
-معلومه تو کدوم قبری هستی؟چرا اون گوشی واموندت خاموشه؟هاااااااااان؟با توم...به خدا بهار اگه دستم بهت برسه من میدونم وتو
-کامران؟
-زهرمار کامرا کدوم گوری هستی گریه نکن کجایی؟
-یه دقیقه حرف نزن خوب گوش کن،من بهشت زهرام اینجا هیششکی نیست کامران من خیلی میترسم بیا دنبالم دارم سکته میکنم
کامران که معلوم بود کوتاه اومده با یه لحن ارومی گفت
-اخه تو اونوقت شب بهشت زهرا چیکار میکنی ها؟
-دلم گرفته بود اومدم اینجا تورو خدا بیااااااااااااااا
-خیل خوب گریه نکن توراهم دارم میام
خواست گوشیو قطع کنه که با گریه گفتم
-نه نه قطع نکن حرف بزن من میترسم
-خیل خوب نترس توراهمم برو سمت نگهبانی تا تو برسی اونجا منم رسیدم
داشتم با وحشت حرکت میکردم که چراغای ماشینی و دیدم که داشت میومد طرفم
با وحشت دوییم یه گوشه و خودم و قایم کردم
-بهاررررررر ،چرا جواب نمیدی
اروم شروع کردم حرف زدن
-کامران الان یه ماشین اومد اینجا من میترسم بیا
-دارم میام دیگه....برو دیگه لعنتی اه،برو سمت نگهبانی
شروع کردم به دوییدن طرف درنگهبانی
به نگهبانی که رسیدم شروع کردم در زدن
پیرمرده بیچاره با تعجب بهم نگاه کرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_دوازدهم
مادرم خیلی زیاد التماسش کرد مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست...
پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی میکنم بخدا دستت رو میبوسم...
همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته...
گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمیزد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکت میکرد مادرم گفت چی میگفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بیحوصله شده اگر بتوانم میبرمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر ۲ کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟
گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی
بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بی خوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده....
خدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو میبوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده...
بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار میخوردیم که اون گفت نمیخورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد....
بعدازظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری میخندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف میزدیم میگفت عمو احمد گنج پیدا کردم....
یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش میکردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمیکرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟
گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟
باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد میگفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا نیا ؛ گفت چرا...؟
گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمیخوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمیخوام و رفت....
رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟
گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت عمو احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام...
بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمیخوام برای خودت به جای این برام عا کن که گناه زیاد دارم و رفت....
عمو احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم....
بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون....
حرفای عمو احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که میرسید میگفت یه پسر دارم که همه آرزوشون دارن
ولی این بیرحما ازم گرفتنش...
همش عموهام رو نفرین میکرد میگفت خدا خونتونرو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید...
تو خونمون دیگه کسی نمیخندید...
مادرم نمیگذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط میموند....
⬅️ ادامه دارد...
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#تمنای_وجودم
#قسمت_دوازدهم
-هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دستت درد نکنه .
-از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی.
مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم .
گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد .
مادرم:این چه حرفیه مستانه !
-آخه به نظرم جوری بود.ازخود راضی وازخود متشکر .
-آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم .
هستی :حالا خوب همین آقا تورو قبول کرد .
شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم.
فردای اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد.قراربود تنهابیاد .بلاخره خانوم بعد از ۱۵دقیقه تشریف آوردن .
-سلام چرا اینقدردیرکردی؟خوبه میدونی این ساعت ترافیکه .
-سلام.خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم .
بعدازکلی عقب وجلوکردن خانوم موفق به دورزدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم.
قبل از اینکه شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدابیاپریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی .
رفتم تو.دکمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زودی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم.
تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز .
اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه .
همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم .
به درک .خب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم .
شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم .
حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود.نه می ارزید بهش بخورم .
باباز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد .
-مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها.
با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش .
-وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم .
-حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه .
شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره .
دوباره به مرد جوان که درحال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود .
توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف .
منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟
-سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم
با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟
(نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن )
- حالا،هستن.
اخمهاش رو تو هم کرد
-نخیر .تشریف بردن
-یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم !
-به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت :
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید. رفتن.
-حالا ما چکارکنیم
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_دوازدهم
-هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دستت درد نکنه .
-از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی.
مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم .
گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد .
مادرم:این چه حرفیه مستانه !
-آخه به نظرم جوری بود.ازخود راضی وازخود متشکر .
-آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم .
هستی :حالا خوب همین آقا تورو قبول کرد .
شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم.
فردای اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد.قراربود تنهابیاد .بلاخره خانوم بعد از ۱۵دقیقه تشریف آوردن .
-سلام چرا اینقدردیرکردی؟خوبه میدونی این ساعت ترافیکه .
-سلام.خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم .
بعدازکلی عقب وجلوکردن خانوم موفق به دورزدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم.
قبل از اینکه شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدابیاپریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی .
رفتم تو.دکمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زودی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم.
تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز .
اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه .
همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم .
به درک .خب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم .
شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم .
حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود.نه می ارزید بهش بخورم .
باباز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد .
-مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها.
با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش .
-وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم .
-حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه .
شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره .
دوباره به مرد جوان که درحال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود .
توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف .
منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟
-سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم
با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟
(نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن )
- حالا،هستن.
اخمهاش رو تو هم کرد
-نخیر .تشریف بردن
-یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم !
-به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت :
فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر امدید. رفتن.
-حالا ما چکارکنیم
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستان_طلاق
#قسمت_دوازدهم
لینک قسمت یازدهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11345
باورم نمیشد این همون سمانه کوچولو همکلاسی کلاس چهارمم باشه
اون سال خاله کبری معلم ما بود...
خاله کبری خاله واقعی من بود
و خاله دوست داشتنی و مهربون همه بچههای کلاس..
اون موقعها که کتک زدن و تنبیه بدنی بچهها تو مدرسه کار عادی بود
خاله با عشقش بچه ها رو مجذوب خودش کرده بود
اما این میون اون بیشتر از همه به سمانه توجه میکرد
در واقع رفتارش با سمانه مادرانه بود تا معلم...
وبعدها همون وسط سال که دیگه سمانه مدرسه نیومد دلیلشو فهمیدم
پدر سمانه معتاد بود
و اونقدر تحت تاثیر مواد مادرشو اذیت کرد و کتک زد که دوام نیاورد و بعد از یه مریضی طولانی مرد
مادربزرگ پیر و مهربونش هرجوری بود اونو میفرستاد مدرسه
اما بعد از مدرسه مجبور بود سر چهارراه فال بفروشه تا خرج اعتیاد باباش در بیاد...
و اگه یه روز فروش کمی داشت کتک سختی از پدرش میخورد
بخاطر همین هر روز آرزو میکرد باباش بمیره یا تصادف کنه
تا اینکه یه روز تصمیم گرفت تو غذای پدرش از همون سم هایی که مامانی تو انباری میریخت و موشها میمردن بریزه...
اما باباش فهمید و به شدت کتکش زد
اون روز سمانه با دست وصورت زخمی و کبود اومد مدرسه...
خاله با دیدنش دیوانه شد
یکهفته بعد خاله تونست با کلی دوندگی از بهزیستی تاییدیه بگیره که سمانه رو قبول کنن
اما یکماه نشده بهزیستی به بهانه داشتن سرپرست قانونی اونو برگردوند خونه....
و دوباره مجبور شد بره سر چهارراه...
دیگهم مدرسه نیومد
خاله وقتی شنید بهزیستی سمانه رو برگردونده خونه شدیدا عصبی شد و تصمیم گرفت بره خونه سمانه....
اما وقتی میرسه به کوچه شون با چیزی مواجه میشه که شوکه ش میکنه
اون سمانه رو با سر و صورت خونی و لباس پاره تو کوچه میبیه که داره فرار میکنه
اما تا معلمشو میبینه خودشو تو بغلش میندازه و از هوش میره....
خاله سریعا اونو بغل میکنه و میرسونه بیمارستان
وقتی سمانه به هوش میاد واسه خاله تعریف میکنه که......
اون روز تا شب نتونستم فال زیادی بفروشم
وقتی رسیدم خونه....
بابام داشت به همون مردی که همیشه براش جنس میاورد التماس میکرد
اما اون میگفت تا پول نده جنسو بهش نمیده
بابا تا چشمش به من خورد با خوشحالی گفت بیا پول رسید
اما وقتی دید کمه سیلی محکمی به من زد
منم با گریه رفتم تو اتاق و از پشت پنجره دیدم مرده داره با بابام پچ پچ میکنه
بعد اومد سمت اتاقو درو پشتش بست
و کمربندشو باز کرد
خانوم میخواست منو با کمربند بزنه
اومد سمت منو لباسمو کشید و پاره کرد...
اما من از پنجره پریدم پایین...
بیچاره سمانه کوچولو درک درستی از اتفاق وحشتناکی که قرار بود براش بیوفته نداشت
پدرش اونو به اون مردک کثیف فروخته بود.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#دلبری_های_دختر_ایرونی #قسمت_یازدهم سیمپسون همون رقاص معروف از در الماس شکل وارد شد و همه به احترا
#دلبری_های_دختر_ایرونی
#قسمت_دوازدهم
سر رام توقف کردم و لیوان مشروب دنیل رو برداشتم و توی صورت ولگا ریختم : دیوونه من نیستم تویی ... زنیکه خیابونی آنقد لحنم محکم بود که ولگا ساکت شد .... دنیل: بچه شدی ...... واقعا که کودنی با عصبانیت شیشه مشروب روبرومو ورداشتم و روی سر دنیل ریختم : از تو هم بدم میاد تو حق نداشتی به اون فضاحت می می رو ..... می می رو حذف کنی ..... همه چشاشون گرد شده بود مگی: اوه ینی تو انقدر بخاطر حذف اون دلت سوخته ؟ :اره..... من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از جام بلند شدم که برم دنیل: کجا وایسا باید بخاطر این گندی که زدی جواب بدی :برو بابا، با عجله به سمت ویلا دویدم ..... نمیدونم چه مرگم بود من از میمی و لوس بازیاش بدم میومد پس چرا....؟ خودم و روی تخت انداختم و پتو رو روی سرم کشیدم ....... و مثل بچهها شروع کردم به عر زدن ..... صدای درو شنیدم میدونستم مگیه و اومده شماتتم کنه ...... ولی خودمو زدم به خواب روی تخت کنارم نشست چقدر سنگین شده بود چرا تشک تخت انقد فرو رفت : تو واقعا انقد دلت واسه میمی سوخته! با شنیدن صدای دنیل سریع پتو رو کشیدم کنار :آره بتو چه ... گمشو بیرون :واقعا که بی ادبی :اره .... هر چی هستم هرزه و عوضی نیستم مثل تو و اون دخترهی کثیف. با دستش چونمو گرفت و نگاهم کرد :چرا قبول نمیکنی که عاشقم شدی :هه عاشق توی قورباغه با اوون چشات.... کور خوندی کوررررررررررررررررررررررر رر :میخوای بهت ثابت کنم ؟ :نمیتونی :میتونم :از اتاق من گمشو بیرون ..... من میخوام از مسابقه انصراف بدم قبل از اینکه تو بیرونم کنی و به ریشم بخندی، خندید بلند بلند :نمیذارم .... اومدی باید تا آخرش وایسی :نمیتونی نذاری : میتونم .... پا بندت میکنم به قلبم تا نتونی بری :تو مگه قلبم داری..؟ تو فقط یه مرد هرزه ای.... تازه ادای عاشقا رو واسه ی من در نیار.... چون من خوب میدونم که تو به همه میگی دوسشون داری بعد به ریششون میخندی.... بادستام خواستم دستشو از چونم بردارم که دوتا دستامو با دستاش قفل کرد : اما به تو واقعا یه حسی دارم....... بعد از اون بوسه... وسط حرفش پریدم و گفتم : حرف اونو نزن که بالا میارم و از قصد عق زدم، چونمو گرفت و تو چشام زل زد: انقد بامزه نباش قورتت میدما : برو بابا اومدم پاشم و برم که با دستاش مانع شد و روم خم شد و عمیقا لبهامو بوسید گرماش تا استخونم رفت قلبم خودشو به دیوار میکوبید با تمام سعیم.... هولش دادم و سیلی محکمی به صورتش زدم : گمشو.... تو از من به گفتهی خودت متنفری....... و منم از تو، از جاش بلند شد و گفت: خوب معلومه که ازت متنفرم...... این تنبیه اون کار زشتت بود ..... لباسمم میدم بشوری بعد بلند شد و به سمت در رفت :خیلی خوش گذشت ... بای بای..... بای بای پیشی :مزهی بوسههای منو یادت نره تا دفعه بعد دیگه وحشی نشی و عشق منو خیس کنی..... فهمیدی عشقم ولگا رو عصبانی نگاهش کردم و گفتم حال جفتتونو میگیرم وایسا چند روز گذشت و ما خودمونو برای مسابقهی جدید که یه چیز جدید بود آماده میکردیم قرار شده بود هر کدوممون باسلیقهترین سفره رو چیدیم به مرحله بعد راه پیدا کنیم وکمترین امتیاز از مرحله خارج بشه ...... من از این مرحله خیلی خوشحال بودم چون که دست پختم عالی بود روز قبل از مسابقه به هر کدوممون امکانات لازم رو دادن و هر کدوممون یه لیست تهیه کردیم که خدمتکار بره و بخره و بیاد و هیچکس هم با هیچکس در ارتباط نبود ...... همه چی عالی پیش میرفت دست بکار شدم و لیست غذاهایی رو که دوست داشتم نوشتم ماکارونی..... سمبوسه های بندری با سس تند ........ خورشت قیمه با زعفران عالی ..... اکبر جوجه با زرشک و زعفران حسابی .... چلو گوشت و یه میز کبابهای ایرانی .... برای دسر هم کرم کارامل که خودم عاشقش بودم و یه ظرف پر از سالادهای مختلف ..... این رو همیشه مامانم وقتی بابا مهمون خارجی میورد و میخواست قرار داد ببنده درست میکرد و قرار داد حتما بسته میشد ....... عالی بود دستپختم به مامانم رفته بود مطمن بودم هیچکدوم غذاشون به من نمیرسه غذاهای روسی که اصلا تعریفی نداش غذای اسپانیایی هم یه چیزی تو همون مایهها بود دنیل از بلندگو اعلام کرد که میاد و بهمون سر میزنه زنگ زدم با موبایل به مگی :سلام مگی یه سوال بنظر تو توی مرغم چیزی بذارم یعنی شکمشو پرکنم ؟ مگی خیلی سرد جواب داد :نمیدونم...... تو که میدونی برندهای واسه چی انقد زور میزنی؟ شکم برد منظورش چی بود با خنده گفتم :خفه شو من اومدم تا تو برنده کنم :خندید و گفت :من احمق نیستم عوض این حرفا یه نگاه بنداز به صفحه طرفدارای برنامه تو فیس بوک و اخبارو بخون بعد منو خر فرض کن شایدم تا بحال خوندی و بروی خودت نمیاری .... اون عکسا.......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_دوازدهم
به حیاط آمد. چراغ بعضی از اتاقها روشن بود و آواهای زیر و بم نامفهومی به گوش میرسید که گاهی به جیغی کوتاه پایان میپذیرفت. چرخیهای ایلامی گاریهایشان را به شکلی منظم کنار هم چیده بودند. چرخیهایی که روزها توی بازار جنس جابجا میکردند و آن قدر دعوا میکردند که شبها مانند جنازه میخوابیدند. کنار حوضِ بی آب نشست و شیر را باز کرد. مشتی آب به صورت خود پاشید. آسمان بی ستارهی تهران را نگاه کرد و نمیدانست که جاوید کجاست! به اتاقش برگشت. دراز کشید و غلتید.
روی پلّهها ایستاده بود. لاتهای خیابان مولوی، خانم مدیر را روی زمین خواباندند و به دقت و بردباری گروه پزشکانِ وظیفه شناس در یک جرّاحیِ سخت، قلبش را از زیر دندهها بیرون کشیدند. قلب خونین را به یکدیگر نشان میدادند و خشنود بودند. مرجان و سپیده مانند پرستاران، روپوشهای سفید پوشیده بودند و با دستمالهایی پاکیزه، عرق را از پیشانی و چهرهی لاتها میستردند.
ناگهان تمام دختران مدرسه با هم و در یک زمان، انگشت اشاره را به سوی مریم گرفتند. لاتها قلب خانم مدیر را سر جایش گذاشتند و به سوی مریم رژه رفتند. دختران و معلمان و خانم پورجوادی و هر کس که در مدرسه بود، در سکوتی هراس آور، انگشتان اشارهی خود را به سوی مریم گرفته بودند. لاتها با چشمانی شهلا و چاقوهایی دسته شاخی و تیز به او نزدیک میشدند.
مریم خواست به داخل کلاسها بگریزد اما به زمین میخکوب شده بود. ناگهان مدرسه تبدیل شد به چهار راه سیروس. هم مدرسه بود و هم چهار راه. چراغهای راهنمایی سر جایشان بودند. زنان بسیاری با چادرهای عربی سینه میزدند و گونه میخراشیدند. تندری غرّید و چند قطره باران بر زمین ریخت. درپوشِ فاضلاب خیابان تکانی خورد و کمی بالا آمد. مویهی زنها هزار برابر شد. چراغهای راهنمایی قرمز شدند و درپوش کنار رفت و جاوید با حالتی زار و نزار از کانال فاضلاب بیرون آمد. خودروها بوق عروسی زدند و زنان کِل کشیدند.
بیدار که شد، بدنش درد میکرد و لوزههایش برآماسیده بود. آب دهانش را به سختی فرو برد. در رختخواب نشست و احساس کرد با زنجیری نامرئی به زمین پیوند خورده است. دراز کشید.
آفتاب سخاوتمندانه بر حیاط بزرگ میتابید. همان گونه بر حیاط بزرگ میتابید که چند خیابان آن سوتر بر کاخ گلستان و بنای خورشید و بازاریان سختکوشِ و آیندهنگرِ سبزه میدان. ابرام لاشخور خمیازهای کشید و برخاست. زنش در خانه نبود. خمار و خموده بود. کسی در زد. ابرام گفت: «بیا تو. تنهام». یکی از چرخیها در را باز کرد و مشتی اسکناس مچاله شده را روی فرش گذاشت.
ابرام به اسکناسهای در هم و فشرده نگاهی انداخت و گفت: «عملِت بالا رفته رفیق! توی خط گَرد و شیمیایی نرو. سلطان نشئهجات همینه که میبینی. همین. سوغات قندهاره»! بلند شد و از لای ظرفها و استکانها یک لول تریاک بیرون کشید. با تیغِ سوسمار نشان، یک سره از تریاک را برید و دستش را دراز کرد و گذاشت کف دست جوان. چرخی نگاهی به تریاک انداخت و براندازش کرد. ابرام گفت: «بیشتر از پولت بهت دادم». چرخی در را بست و رفت. ابرام گفت: «مردک غُربتی! بگو تو مواد میشناسی آخه! سیر و گِرم سرت میشه»! فرش را بالا زد و سیخ و سنجاق را بیرون آورد. گاز پیک نیکی را به سوی خودش کشید و بستی به سنجاق زد و گذاشت کنار آتش تا، به قول اهل بخیه، خوب بپزد. زبانهی آتش را نگاه کرد و بعد رفت سراغ جا ظرفی و یک بطری خالی نوشابه بیرون کشید.
– سگ خورد! غلغلی یه چیز دیگه است! فوقش دو تا دود پِرت بشه. دودِ پِرتی زکات عمله دیگه! جای دوری نمیره! بکش که از دنیا خیلی کشیدی ابرام. بکش رفیق!
مقداری آب در بطری ریخت و سرش را سوراخ کرد. یک سوراخ هم در بدنهی بطری ایجاد کرد و لول کاغذی را در آن فرو برد. دقایقی بعد مریم با صدای غلغل آب و بوی تریاک از خواب پرید. سر درد شدیدی داشت. به اتاق آمد. ابرام جا خورد.
– به! مگه مدرسه نرفتی بابایی؟!
مریم به آرامی سلام گفت و روسریش را سرش کرد و به حیاط رفت. ابرام یک کتری آب روی پیک نیکی گذاشت. مریم با عصبانیت وارد شد.
– آب دستشویی قطع شده که!
– شیر حیاط آب داره؟
– فشارش کم شده.
– الان حالت خوبه؟ میخوای بریم دکتر بابایی؟
مریم با اشارهی سر پاسخ پدرش را داد و به اتاق کوچک رفت. به خواب دیشب فکر میکرد و به همان لحظهای که نمیدانست خانم پورجوادی به مادرش چه میگوید و او چگونه به جای دخترش عذرخواهی میکند. مریم تصمیم قطعی گرفته بود. میخواست مدرسه را ترک کند و جاوید را بیابد. میخواست یک بار دیگر دستان جاوید را دور کمر خود حس کند در حالی که قلبش تند میتپد. حال چه در کیوسک نگهبانی و چه در خیابان و یا خانه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#کارمند_عاشق #قسمت_یازدهم حسابی دیر م شده بود سریع مقنعمو سرکردم و در حالی که یه لقمه بزرگ برای خ
🚩#کارمند_عاشق
#قسمت_دوازدهم
با اون عینک واقعا سخت بود
من اگه عینک به چشام نزنم حتی نمی تونم دستای خودمو ببینم (خدا خیرش بده هرکی عینکو اختراع کرد …..معجزه می کنه به والله )
دادگر- اگه سختته بده خودم حساب می کنم
-نه می تونم
دادگر- ماشین حساب نمی خوای… بیا از روی میزم بردار
– نه همین طوری حساب می کنم
دادگر- دباغ ؟
سرمو اروم از روی برگه بلند کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه……. بله اقای دادگر
تو اون اعدادو بدون ماشین حساب می خوای حساب کنی؟ اینطوری که تا دو روز دیگه باید منتظر بشم که برام حساب کنی
– نه اقای دادگر چرا دو روز………. تا شما چایتونو بخورید منم اینا رو براتون حساب می کنم
دادگر- مطمئنی دباغ
– بله….خیالتون راحت
وا این چرا اینطوری حرف می زنه انگار کار غیر طبیعی انجام می دم تقصیر خودشم نیستا
ما ادما خودمونو به راحتی عادت دادیم …حتی وقتی توی یه مغازه می ریم برای جمع دوتا عدد رند مغازه دار از ماشین حساب استفاده می کنه پس از بقیه انتظاری دیگه ای نیست(این دیگه اخر مقایسه کردن بود دباغ جان هههه)
دادگر- راستی تو که هر روز زود میومدی چرا امروز انقدر دیر کردی
– دیشب دیر وقت خوابیدم
دادگر- مثلا چند؟
-۵ صبح
دادگر- مگه چیکار می کردی دباغ؟
کاری نمی کردم داشتم فیلم می دیدم
دادگر- فیلم اونم تا ۵ صبح ؟حالا فیلمش چی بود که انقدر طولانی بود
منم عین این ندید بدیدا بهش با لبخند عریض و درحالی که با انگشت اشاره عینکو بالا می کشیدم گفتم
وای نمی دونید چقدر دنبال این فیلم گشتم تازه دیروز به دستم رسید
هنوز داشت منو نگاه می کرد
– شما هم ببینید عاشقش می شید
دادگر- نگفتی اسم فیلم چیه
جومونگ(وای که اصلا از این فیلم خوشم نمیادا ولی بعضی صحنه هاش خیلی باحالن تو فیلم اصلیشو می گم )
دادگر- جومونگ؟
اره دیشب تا به صبح ۲۰ قسمت از ۸۴ قسمتشو داشتم می دیدم
دادگر- اینو که هر هفته می زاره خانوم دباغ دیگه گرفتنش چی بود؟
– وا اقای دادگر اون که همش سانسوره هیچیش معلوم نیست بعد دوتا دستمو گذاشتم زیر چونم با خوشی گفتم این بدون سانسوره
پس نمی دونید چه صحنه هایی رو از دست دادید کلاتون بد جور پس معرکه است
می خواید برای شما هم بیارم تا ببینید
با تعجب…………. نه ممنون ترجیح می دم از تلویزیون ببینم
شونه هامو بالا انداختم
– باشه به قول خودتون هر جور راحتید ولی از دستتون می رهها
دادگر- نه ممنون دباغ جان
-خوب اینم از این بفرماید تموم شد
دادگر- تموم شد دباغ
-گفتم که تا چایتونو بخورید تمومه
با بهت برگه رو از دستم گرفت و به ارقام تو برگه خیره شد دوباره به من نگاه کرد وماشین حسابو دم دستش گذاشت و چندتا عددو محاسبه کرد
دادگر- دباغ باید یه چیزی رو بهت بگم
-می دونم
دادگر- چی رو می دونی
-اینکه چی می خواید بگید؟
دادگر- خوب چی ؟
-می خواید بگید دباغ با این عینک شکستت خیلی بی ریخت شدی
چشاش گرد شد
دادگر- دباغ؟
-بله
دادگر- من نمی خواستم اینو بگم
-پس چایی می خواید باشه می رم الان براتون میارم پر رنگ یا کم رنگ
دادگر- دباغ؟
-بله
دادگر- می زاری خبر مرگم حرف بزنم
-وای خدا نکنه اقای دادگر …….من که نگرفتمتون حرفتونو بزنید
دادگر- می خواستم بگم خیلی باحالی دختر تا حالا ندیده بودم کسی بدون ماشین حساب این اعداد بزرگو حساب کنه اونم تو کمترین زمان ممکن
این اولین باری بود که کسی از من تعریف می کرد حسابی قند تو دلم اب شد انقدر که مزه شیرینیش داشت دلمو می زد (این دباغ بخدا یه چیزیش میشه )
دوباره سر جام نشستم و دفتر کیوانو باز کردم
دادگر- داری چیکار می کنی؟
-هیچی دارم این مسئله ها رو حل می کنم
دادگر- مدرسه می ری؟
-نه
دادگر- پس برای کی داری حل می کنی؟
-پسر صاحبخونه
دادگر- چی؟داری تمرینای اونو حل می کنی؟
– اره؟ چیز جدیدی نیست
دادگر- دباغ تو با کلمه ای به اسم نه اشنا هستی
-اره
دادگر- تا حالا هم ازش استفاده کردی ؟
-اره
دادگر- اخرین بار کی بوده
-دیروز
دادگر- دیروز؟
-اره یادتون نیست می خواستید برید اتاق مژی وای نه خانوم فردوسی
که من گفتم نههههههههههههههه نرید
بلند زد زیر خنده
دادگر- خیلی با نمکی دختر
هه هه هه برای چی می خندید
دادگر- هیچی هیچی
انقدر خندیده بود که اشک تو چشاش جمع شده بود
اینم منو مسخره می کنه مهم نیست
بعد از اینکه تمام تمرینات کیوانو انجام دادم به بدنم کش و قوسی دادم هو س چایی کرده بودم
بلند شدم برم از ابدارخونه برای خودم چایی بیارم
– چایی می خورید براتون بیارم
سرگرم کار با سیستم بود واقعا تعجب داشت تو قسمت بایگانی اون انقدر با سیستم کار کنه حیدری سال به سال نگاهی به کامپیوتر نمی نداخت تازه چندین بار گفته بود که بهتر بگم بیان اینو از اینجا ببرن و من هر بار که این حرفو می زد هزار تا صلوات نذر می کردم که کسی این سیستمو از اینجا نبره( فکر کنم تا الان یه ۲۰ هزار تایی شده باشه )
به من چه لابد این یه چیز حالیشه که داره انقدر کار می کنه ولی کاراش هیچ ربطی به هم نداره
#بسم_رب_الحسین
رمان: #از_نجف_تا_کربلا
نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_دوازدهم
چادر خیلی بهش میومد.گلی رو میگم.
من به خاطر پادرد از زینب و نرگس عقب افتادم و توی راه گلی رو دیدم.اول نشناختمش ولی وقتی صدام کرد و طرفم اومد فهمیدم گلی خانومه.خیلی تغییر کرده.دو روزی میشه ندیدمش.ولی هنوز یه سری افکار مزاحم داره.خلاصه شب رو توی یک حسینیه خوابیدیم و برای نماز صبح بلند شدیم که برسیم به بقیه بچه ها.نماز صبح رو که خوندییم روش رو کرد به من ازم پرسید:
-رضوان جان.یک سوال.
—جانم بگو زود فقط که راه بیوفتیم دیر نشه.
-ببین چرا ما باید توی نماز چادر بپوشیم.خدا مگه به ما نامحرمه؟
—بریم توی راه بهت می گم.
چادر هامون رو پوشیدیم و از موکب بیرون اومدیم.چند قدم نرفته بودیم که با کمال تعجب با یک موکب ایرانی مواجه شدیم که حلیم میداد!چه بویی هم داشت.خیلی جالب و حیرت انگیز بود.
آخه صبح اول صبح اون هم تو این هوای پاییزی خیلی حلیم میچسبه.با گلی رفتیم دو تا حلیم گرفتیم و دوباره برگشتیم توی راه.یهو دیدم گلی بغض کرده و یک قطره اشک از چشماش افتاد پایین.منم تعجب کرده بودم.
-چی شدی گلی؟
—هیچی هیچی.
-خب بگو منم بدونم دختر خوب.
همون جوری با بغض ادامه داد:
—از دیروز تا حالا که راه افتادیم هرچی توی دل آدم اختیار میشه اینجا ظاهر میشه.سی ثانیه نگذشته از اون لحظه که توی دلم گفتم چقدر الان حلیم می چسبه.رضوان میگم مگه این از خصوصیات بهشت نیست که انسان هرچی اختیار کنه میارن جلوی روش؟
هیچی نمی تونستم بگم.هیچی...
ادامه داد:
—حالا ما اینجا با کلی امکانات و کلی بخور و بخواب داریم این راه رو میریم.همه چی برامون فراهمه.نمی تونم فکر کنم که بچه های امام حسین دو برابر این راه رو با تازیانه بدون بابا طی کردن.
همین جوری که اشک می رختیم راه می رفتیم.گلی زیر لب روضه می خوند و من گریه می کردم.انگار نمی شد توی این راه گریه نکرد...
حلیم هامون هنوز دستمون بود.گلی بعد از پاک کردن اشک هاش رفت کنار جاده و نشست تا کمی استراحت کنه.منم رفتم کنارش نشستم.خندمون گرفته بود.حلیم ها سرد سرد شده بودن.گلی گفت:
-رضوان ولی خدایی سرد شده اش هم خوشمزس.
و با کلی ملچ و مولوچ افتادیم به جون حلیم ها.
یه ذره دیگه به راهمون ادامه دادیم که رسیدیم به یک قسمتی از جاده که بیست نفر دو زانو نشسته بودن وسط جاده و دستمال کاغذی و عطر به زائر ها میدادن.صحنه عجیبی بود.از اون جا که رد شدیم به گلی گفتم:
-گلی.تا حالا توی دنیا دیدی نوکر های یک ارباب اینجوری نوکریشو بکنن؟حتی وقتی هزار و چهارصد سال باشه که اون ارباب مرده باشه؟
هیچی نگفت فقط سری تکون داد و زیر لب شعری رو زمزمه کرد که من هیچ وقت فکر نمی کردم این شعر رو از زبون گلی بشنوم.
پدرم نوکر و من نوکر و فرزند منم نوکر تو...
🌸 پايان قسمت دوازدهم
#از_نجف_تا_کربلا 🌸
امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_دوازدهم
آیفون رو برداشتم و گفتم :
+سلام امیر، بیا بالا، خانم جون فهمیده قضیه مریضی رو،میخواد باهات صحبت کنه... 😔
با نا امیدی جواب داد؛
+خیلی خُب، درب رو باز کن،بیام بالا
رو به خواهرها گفتم :
+امیر داره میاد بالا،چادر سر کنین
خواهرا رفتن داخل اتاق من تا چادر سر کنن و خانم جون هم داخل روی کاناپه نشسته بودن و مشغول بافتن شال گردن برای من بودن، امیر از در که اومد داخل به خانم جون سلام کرد و نزدیک خانم جون نشست، چند لحظه بعد خواهرا هم اومدن و باهم سلام و احوال پرسی کردن، من به دیوار تکیه دادم و منتظر واکنش خانم جون بودم که بک دفعه خانم جون دست امیر رو گرفت و گفت:
+امیر، مادر،بلند شو بریم توی اتاق من باهات خصوصی صحبت کنم،..🤔
امیر نگاهی به من انداخت و جواب داد:
+حاج خانم، فاطمه نذر داره، ما بریم حرم سیدالکریم، برگشتم باهاتون صحبت کنم.... 😕😕
خانم جون با جدیت و اخم گفت :
+بزرگتر یه چیز میگه، کوچیکتر میگه چشم، قدیما اینجوری بود،الآن رو نمیدونم،،،😒😒😠😠😠
امیر سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
+چشم،بفرمایید😞
رفتن داخل اتاق و حدودا نیم ساعت باهم صحبت کردن، متوجه حرف ها نشده بودم، ولی انگار همه چیز در آرامش بود، امیر با چشم هايی که معلوم بوده اشک ریخته از اتاق بیرون اومد، رنگش هم پریده بود، خودش رو جمع و جور کرد و به من گفت :
+فاطمه جان آماده شو بریم، زود تر برگردیم،شام موندگار شدیم خونه بابات دیگه 😊
بلند شدم و رفتم توی اتاقم، سریع لباس پوشیدم و آماده شدم، از خانم جون و خواهرا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت حرم سیدالکریم، 😊
داخل اتوبان که داشتیم میرفتم،امیر حواسش به رانندگی بود، ولی گاهی وقت ها فرمان موتور رو تکان میداد، که من محکم بگیرمش، من هم از پشت به کلاه ایمنی روی سرش میزدم که اذیتش کنم، از این خاطرات خوش هرچقدر هم که بیان بشه کمه، رسیدیم حرم و طبق معمول همیشه، موتورش رو نزدیک حرم پارک و رفتیم داخل، نزدیک درب اصلی به ساعتش نگاه کرد و گفت:
+فاطمه، نیم ساعت دیگه، همین جا باش، نذرت رو هم انجام بده، نگران نباش،
با دست به ستون نزدیک اشاره کرد و ادامه داد: اگرهم طول کشید، من زیره این ستون میشینم تا بیای😊
با خوشحالی جواب دادم :
+باشه، ولی امیر ماسکت رو بزار، تنفس زیاده اینجا، توهم دارو تزریق کردی یه وقت خطرناک نشه...😊
چند قدم رفتم، ولی سریع برگشتم عقب و با خنده بهش گفتم :
+بعده زیارت، بستنی مهمون شما میشمااا😊
سرش رو با خنده تکان داد و جواب داد:
+واسه شکمت هم نذر کن یکم جمع بشه،باشه مهمون من، نیم ساعت دیگه اینجام یا علی 😊
از هم جدا شدیم برای زیارت، راستش همش به ثذر فکر میکردم و اصلا حواسم به اطراف نبود، زیارت کردم و نزدیک ضریح بیشتر از ده دقیقه ایستادم، با خیال راحت حاجتم رو گفتم و عقب عقب، خارج شدم و داخل محیط کناره ضریح شروع به نماز خواندن کردم، اصلا حواسم به ساعت نبود،بعد از انجام اعمال زیارت به ساعت نگاه کردم متوجه شدم ده دقیقه از قرارمون گذشته، سریع و با عجله از جام بلند شدم، از درب خارج شدم، سراسیمه به اطراف نگاه کردم، دیدم همونجایی که گفته بود،زیره ستون نشسته بود، نزدیک رفتم،تا من رو دید بلند شد،با خنده گفت؛
+قبول باشه خانمی، نذر کردی خدا این امیره تحفه رو نگه داره؟ 😕😊
بهش چپ چپ نگاه کردم و با لحن تند گفتم :
+ببین پسرجون،حیف که محیط عمومی، وگرنه با دست باهات صحبت میکردم تا الکی دل من رو نلرزونی😒😒
خندید و راه افتاد جواب داد:
+تحفه شماییم دیگه، حالا عصبی نشو،بیا بریم بستنی بهت بدم آروم بشی،مامانت منتظره....😊
خلاصه، طبق معمول رفتیم و بستنی خوردیم اطراف حرم و راه افتادیم سمت خانه ما، همه دوره هم بودن،ماهم ملحق شدیم به جمع،فضای خانه سنگین شد با وروده ما،.. 😔
امیر بی پروا و با لبخند گفت:
+بابا من که نمردم شما ماتم گرفتین، مثله همیشه بخندین دیگه، سرطانم مثل سرماخوردگی، طول درمان داره،تموم میشه😊
از حرف های امیر خیلی خوشحال بودم، من هم ادامه حرف امیر شروع کردم صحبت کردن:
+آبجی های گلم، بیاین شیرینی شکلاتی خریدیم، بخندین راست میگه دیگه حاج آقامون😂
با این حرکات و حرف های من و امیر بهم نگاه کردن و شروع به خندیدن کردن، موضوع فراموش شده بود ولی خنده های خانم جون تلخ بود، اما به روی خودش نمی آورد😢
خلاصه که شب خوبی شد امیر هم نزدیک ساعت دو صبح رفت منزلشون، معمولاً دامادها که باهم میشستن، آقاجون هم کنارشون بود و مشغول صحبت کردن میشدن،خواهرا و مادرمم هم حرف های خودمون رو داشتیم😊
همه چیز خوب پیش میرفت و انگار مریضی از یاده امیر رفته بود، من هم با خوشحالی امیر خوش بودم تا اینکه نزدیک وقت تزریق چهارمین داروی شیمی درمانی بودیم، محرم تمام شده بود، اوایل ماه صفر بود، امیر برای آشناها و دوستانی که خیلی وقت بود مارو ندیدن،غریبه شده بود،..
#ادامه 👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــ
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_دوازدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مقر مخفی سپاه
اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...
در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... .
عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... .
ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... .
بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... .
اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... .
فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩#رکسانا
#قسمت_دوازدهم
ماشین رو یه جا پارک کرد وبعدش پیاده شدیم.از اول خیابون كه تقریبا بیست متر وارد میشدیم،صحنه فیلمبرداری شروع می شد.پروژکتور و یه سری تابلو و چند تا نیمکت و دوربین و این چیزارو گذاشته بودن تو خیابون و پیاده رو.از همون جا كه پروژکتور ها بود دیگه نمیذاشتن کسی بر جلوتر.یه مامور و دونفر از کارکنان اونجا واستاده بودن و مواظب بودن کسی جلوتر نره.مردم كه بیشترشون دخترای جوون بودن،از همون جا تماشا میکردن.
با مانی رفتیم جلوتر و از یکی از اون کارکنان اونجا پرسیدیم:
-ببخشی آقا،........امشب فیلمبرداری دارن؟
ی نگه به من کرد و سرشو تکون داد.دوباره پرسیدم:
-ببخشین چطوری میتونیم ایشون رو ببینیم؟
یه خندآی کرد و گفت:
-وقتی فیلم شون آمده شد و رفت رو اکران،میرین سینما و بلیط می خرین و می بینین شون!
دوباره خندید كه مانی گفت:
-خوب ایشون چه جوری میتونن ما هارو ببینن؟؟
خوانده ی یارو قط شد و هیچی نگفت كه منی آروم بهش گفت:
-ببین آقاجون ما دوتا از اقوام خانوم....هستیم. باید امشب چند دقیقه در مورد موضوع خیلی مهمی با ایشون صحبت کنیم! حالا اگر ممکنه یا بذارین ما بریم تو یااینکه خودتون یه پیغام بهشون برسونید!
یارو دوباره نگاهمون کرد گفت:
-نمیشه آقا!اینکارا ممنوعه!
مانی-چی ممنوعه؟
یارو-پیغوم پسغوم بردن!
مانی-پس بذارین ما بریم تو!
یارو-ان هم ممنوعه!
مانی-پس ایشون رو صدا کنین بیرون!
یارو-ان هم ممنوعه!هونرپیشه ها نباید از محوطه فیلم برداری خارج بشن!
مانی-اینا هونرپیشن یا اسیر جنگی؟؟؟
یارو-حالا هرچی!
مانی-پس به کارگردان یا تهیه کننده بگین یک دقیقه بییاد اینجا!
یارو دوباره خندید و گفت:
-من از اینجا یک قدم هم نمیتونم تکون بخورم!
-آقای محترم ما نه مزاحمیم نه اینکه خیال امضا گرفتن و این حرفارو داریم!یکاره بسیار مهمی با ایشون داریم!همین!
یارو-کاری از دست من ساخته نیست مگه اینکه کارگردان بگه!
-خوب کارگردان رو صدا کنین!
یارو-اجازه ندارم از اینجا تکون بخورم!
مانی رفت جلو تر و بغلش واستاد و یه خنده بهش کرد و یه چیزی گذشت تو جیبه کتش و گفت:
-حالا شما یخورده دیگه فکر کن ببین راهی نداره؟!
یارو آروم دستش کرد تو جیبش و لاش رو واکرد و یه نگاهی به پولا کرد و بایه لبخند گفت:
-راه در اما خیلی ساخت!
مانی دوباره یخورده پول گذاشت تو جیبش و گفت:
-ببین آسون تر نشود؟
یارو یه خنده دیگه کرد و گفت:
-همین جا واستین تا برگردم!
بعد یه چیزی به دوستش گفت و گذاشت و رفت!دوسه دقیقه بعد برگشت و گفت:
-اینکه میاد دستیاره کارگردانه!هرچی میخواین بهش بگین!
یخورده صبر کردیم اما کسی نیومد!یارو دوباره رفت و این دفعه بایه نفر دیگه برگشت و ماهارو بهش نشون داد كه اونم با عجله و تند تند گفت:
-بفرمایین آقایون!
مانی-سلام عرض کردم...
یارو زود گفت:
-خواهش میکنم کوتاه و مختصر و سریع بگین!
مانی-سلام!خانوم...!ملاقات!
یارو ی نگاه به منی کرد و گفت:
-یعنی چی آقا؟؟؟
مانی-از این خلاصه تر و مفید تر و سریع تر دیگه بلد نیستم! ببخشین!
یارو-میخوایین با خانوم... ملاقات کنین؟؟؟
-جناب آقای کارگردان ما از اقوام ایشون هستیم و مایلیم در مورد مسعله مهمی ایشون رو ملاقات کنیم!
یارو-ببینین آقایون،تو هر صحنه فیلمبرداری كه صحنه خارجیه،یه عده قم و خیش همیشه پیدا میشن!
-ما چطوری میتونیم ثابت کنیم كه این مورد واقعی یه ؟؟
یارو-شما اگه از اقوام ایشون هستین حتما آدرس منزل یا تلفن شون رو دارین!
-ما از اقوام ایشون هستیم اما نه آدرس شون رو داریم نه شماره تلفن شون رو!
یارو-پس متاسفم!
-آقای محترم! مسله خیلی خیلی مهمه!
یارو-من هم خیلی خیلی متاسفم!
مانی-آقای عزیز زیادی تاسف نخورین!برای قلبتون خوب نیست!کار ما هم به اندازه این تاسف شما مهم نیست!لطفا بفرماین به کارتون برسین جناب کارگردان بزرگ!اما بعدا نگین كه ما اجازه نگرفتیم و خواهش نکردیم و این حرفاها؟!
یارو یه نگاهبه ما دوتا کرد و بعد یه چیزی به ان مامورا گفت و بعدش گذاشت و رفت!مانی م دست منو کشید و همونجور كه با خودش میبرد گفت:
-بیا!حتما قسمت نیست كه ما امشب دختر عمه مون رو ببینیم!با قسمت كه نمیشه جنگ کرد!بیا بریم!
-پس چکار کنیم؟؟؟
مانی-واگذارش کن به قسمت!
-قسمت یعنی چی ؟؟؟واستا ببینم!
مانی-قسمت یعنی سرنوشت و تقدیر و پیشونی نویس!
اینا رو میگفت و منو باخودش میکشید!
مانی-هرکسی یه پیشونی نویس داره!هرچی تو پیشونی ادم نوشت باشه،همونه!
رسیدیم دم ماشین و با ریموت در رو واکرد و خودش نشست پشت فرمون و گفت:
-بیا سوارشو عزیزم!
-آخه دست خالی برگردیم؟!جواب عمه رو چی بدیم؟!
مانی-خوب وقتی نمیشه،نمیشه دیگه!ما كه سعی خودمون رو کردیم!بیست هزارتومان فقط پول گذاشتم تو جیب یارو! سوار شو!
-همین؟!
مانی-ا.....!نمی تونیم بریم به یه ادم كه حرف حالیش نمیشه التماس کنیم كه!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻?
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوازدهم
#بخش_اول
❀✿
یڪ قدم بہ سمتم مے آید و چشمانش را ریز میڪند
_ ازڪجا خبررسیده؟؟ عقب میروم و بہ آینه ے آسانسور مے چسبم...حرفم را میخورم و جوابے نمے دهم. شاید زیاده روے ڪرده ام! عصبے نگاهش را بہ لبهایم میدوزد
_ محیا پرسیدم ڪے خبر آورده؟؟!
باصدایے ضعیف جواب مے دهم: یڪے از بچہ ها شنیدہ بود!...بدون قصد!
تہ صدایم مے لرزد. ڪمے از صورتم فاصلہ میگیرد و میگوید: بہ ڪیا گفت؟!
سریع جواب میدهم: فقط بہ من!
_ خوبہ!!
ازآسانسور بیرون مے رود و ادامہ مے دهد: البتہ اصلا خبر خوبے نبود!توام خیلے بد بہ روم آوردے دخترجون!
عذرخواهے مے ڪنم و پشت سرش مے روم. ڪمے ڪلافہ بہ نظر مے رسد، دوباره عذرخواهے میڪنم ڪہ بہ طرفم برمیگردد و میگوید: دیگہ معذرت خواهے نکن! من فقط...فقط دوست نداشتم ڪسے باخبر بشہ...حالا ڪہ شدے! مهم نیس!چون خودشم مهم نبود!
جمله ے آخرش را سرد و بے روح مے گوید و مقابل یڪ در چوبے مے ایستد. ڪلید را درقفل میندازد و در را باز میڪند. عطر گرم و مطبوعے از داخل بہ صورتم مے خورد. لبخند یخے مےزند و جلوتر از من بدون تعارف وارد مے شود. حتم دارم در دنیایے دیگر سیر میڪند،حرف من شوڪ بدے برایش بود. پیش از ورود ڪمے مڪث میڪنم. نفس عمیق مے ڪشم تا تپش هاے نامنظم قلبم را ڪنترل ڪنم. با دودلے ڪتونے هایم را در مے آورم و درجا ڪفشے سفید و ڪوچڪ ڪنار در مے گذارم.
پذیرایے نہ چندان بزرگ ڪہ مسقیم بہ آشپزخانہ ختم مے شود. چیدمانے ساده اما شیڪ. ڪولہ ام را روے مبل راحتے زرشڪے رنگ مے گذارم و بہ دنبالش مے روم. بلند مے گوید: ببخشید تعارف نزدم!بہ خونم خوش اومدے. شانہ بالا میندازم
_ نہ! اشکالے نداره!
بہ طرف اتاق بزرگے مے رود ڪہ در ضلع جنوب شرقے و بعداز اتاق نشیمن واقع شده.
باسراشاره مے ڪند ڪہ مے توانم بہ اتاق بروم. اما نیرویے از پشت لباسم را چنگ مے زند. بے اختیار سرجایم مے ایستم
_ نہ! منتظر میمونم!
وپشتم را بہ دراتاق خواب میڪنم. در را مے بندد و بعداز چند دقیقہ با یڪ تے شرت سبز فسفرے و شلوار ڪتان ڪرم بیرون مے آید.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوازدهم
#بخش_دوم
❀✿
چقدر خوش لباس است! اوباهمہ فرق دارد هم ریشش را نگہ میدارد و هم تیپ خوبش را! چہ ڪسے گفتہ هرڪس ڪہ مذهبے است نباید رنگهاے شاد بپوشد؟! بہ سمت مبل سہ نفره اے مے رودڪہ ڪنارش میز تلفن ڪوچڪ گردویے گذاشتہ شده. خودش را روے مبل میندازد و یڪ آه بلند میگوید و بہ بدنش ڪش و قوس مے دهد.
پناهے_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشے!
وبعد بہ مبل مقابلش اشاره مے ڪند: بشین چرا وایسادے!؟
جلو مے روم و مقابلش مے نشینم. تلفن را برمیدارد و مے پرسد: غذاچے میخورے؟!
ملایم لبخند مے زنم
_ نمیدونم!! هرچے شما میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میڪنے؟
_ آخه حس خوبے ندارم! اصلا نباید مزاحم شما مے شدم
اخم ساختگے میڪند و تلفن را روے گوش چپش مے گذارد.
_ جوجہ دوس دارے؟!
باخجالت تایید میڪنم. بہ رستوران زنگ مے زند و دو پرس جوجہ بابرنج با تمام مخلفاتش سفارش مے دهد. تلفن را قطع مے ڪند و یڪ دفعه بہ صورتم زل مے زند! گر میگیرم و صورتم رااز نگاهش مے دزدم. بلند مے خندد، ازجا بلند مے شود و بہ طرف آشپزخانہ مے رود. بانگاه دنبالش مے ڪنم. پشت اپن مے ایستد و مے پرسد: آخہ تو چرا اینقدر خجالتے هستے؟!
چیزے نمیگویم. ادامہ میدهد:خب نسکافہ یا قهوه؟!
_ نہ ممنون!
_ دوست ندارے؟!
_ نہ نمیخوام زحمت شہ!
_ تاغذا بیارن طول میڪشه، الانم یہ چیز گرم میچسبہ...خب پس نسکافہ یاقهوه؟
_ هیچ ڪدوم!
_ نچ! لجبازے!
_ نہ آخہ دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاڪلت خوبہ؟
_ بلہ!
ده دقیقہ بعد با دو فنجان و دو برش ڪیڪ وانیلے ڪہ درسینے گذاشت بہ سمتم آمد و این بار با ڪمے فاصلہ ڪنارم نشست. حسابے گرسنہ بودم اما بہ آرامے یڪ تڪہ از سهم ڪیڪم رابا چاقو بریدم و با چنگال در دهانم گذاشتم. چقدر دوست داشتم خانہ خودمان بودم و تمام ڪیڪ را یڪباره در دهانم میڪردم! از فڪرم خنده ام گرفت. محمدمهدے از چند روزے ڪہ مریض بودم پرسید و خودش هم توضیحاتے ڪوتاه راجب درسها داد. آخرش هم اضافہ ڪرد ڪہ بعد از ناهار باتمرین بیشترڪار میڪنیم!
جوجہ با سالاد و زیتون ڪلے چسبید. بعد براے درس بہ اتاق مطالعہ رفتیم ڪہ بہ گفتہ ے خودش قرار بود زمانے اتاق بچہ اش باشد! پشت میز ڪوچڪے نشستیم و تمرین را شروع ڪردیم.
توضیحاتش را بہ دقت گوش میدادم و گاها بدون منظور بہ چشمان و لبش خیره مے شدم. بعداز یڪ ساعت خودڪارش را بین صفحات ڪتاب ریاضے گذاشت و مستقیم بہ چشمانم زل زد! جاخوردم و ڪمے نگاهم را دزدیدم اما ول ڪن نبود! آخر سر باخجالت مقنعہ ام را روے سرم مرتب ڪردم و پرسیدم: چے شده؟!
خودش را جلو ڪشید و بہ طرفم خم شد. بااسترس صندلے ام را چند سانت عقب دادم. لبخند عجیبش میان تہ ریش مرتبش گم شد
پناهے_ واقعا چشمات فوق العاده اس!!!
هول ڪردم و جای تڪر سریع گفتم: مال شما هم!!!!
و خودم متعجب از حرف مزخرفے ڪہ زده بودم، سرم راپایین انداختم و دستهایم را باحرص مشت ڪردم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_دوازدهم
(شیده)
با بی حوصلگی تموم وارد آموزشگاه شدم 5 دقیقه مونده بود که کلاسم شروع شه موبایلم زنگ خورد جواب که دادم بابام بود بهم گفت وقتی کلاسم تموم شدبرم خونه ی عمو جهان اونم بعد از کارش میاد اونجا آخه مثل اینکه شب همه اونجا دعوت بودیم. دیگه نتونستم تا تموم شدن کلاسم صبر کنم گذشته ازشوق دیدن فرزاد همیشه دنبال یه فرصت بودم تا کلاس زبانمو یه جوری بپیچونم، من برعکس آوا و بقیه بچههای فامیل هیچ علاقهای به یاد گرفتن زبان،انگلیسی نداشتم میدونم این بی علاقگی به زبان خوب نیست ولی خب علاقست دیگه یه سمتایی نمیره! خلاصه ازخداخواسته قید کلاسم وزدم وراه افتادم طرف خونه ی عموجهان، ساعت 6 بود میدونستم یکم زوده ولی تصور دیدن فرزاد بهم اجازه تأخیر نمیداد. تاکسی سوار شدم ونیم ساعت بعد رسیدم خونه ی عمو جهان، ترافیک تو راه کلافم کرده بودولی تو مسیر سعی میکردم با فکرای خوب خودموسرگرم کنم تو خیالم چند بار لحظهی رسیدنم و تصور کردم هربارشم فرزاد درو بروم باز میکرد انقد تو توهماتم بودم که اصلاً حواسم نبود که باز شدن درها انقدی پیشرفت کرده که،نیازی نیست فرزاد بیاد ودروباز کنه وقتی درو با آیفون بروم باز کردن به خودمو همهی چیزایی که تو ذهنم مرور کردم خندیدم ورفتم تو. هنوز هیچکدوم از مهمونا نیومده بودن، حتی عموجهان وفرزادم خونه نبودن کمی از زود اومدنم خجالت کشیدم، سریع گفتم: من آموزشگاه بودم بابا زنگ زد گفت بعد ازکلاسم بیام اینجا از شانستون کلاسم تشکیل نشد و زود رسیدم.
کتایون برای حفظ ظاهرم که شده یه لبخندزدوگفت: خیلیام خوب شد اتفاقاً من وآوام تنها بودیم.
نزدیک میزی که آوا نشسته بودوسالاد درست میکرد رفتموگفتم: کمک نمیخوای؟
آوا: چرا نمیخوام عزیزم؟ یه چاقو بیار این کاهوراو خورد کن
کتایون: آوا شیده خستس از کلاس اومده.
آوا: مامان جان گفت که کلاسش تشکیل نشده دیگه چه خستگی؟!
از رو اجبار یه لبخند زدم و گفتم: آره کتایون جون خسته نیستم برم مانتومو درارم میام کمک.
وقتی داشتم میرفتم تو اتاق آوا که لباسمو عوض کنم به این فکر میکردم که کاش آموزشگاه میموندم فرزادم که نیست واسه چی زود اومدم؟ داشتم همینطور به جون خودم غر میزدم که صدای فرزادو شنیدم، داشت با آوا حرف میزد سریع خودمو مرتب کردمو به آشپزخونه برگشتم، فرزاد پشتش به من بود، روی میزم پر از جعبههای شیرینی و میوه بود معلوم بود از خرید برگشته.
من: سلام
فرزادبرگشت سمتم وبا لبخند گفت: سلام عزیزم خوش اومدی.
من: مرسی
فرزاد روبه کتایون گفت: نگفتی مهمونا اومدن
قبل از اینکه کتایون جواب بده خودم گفتم: جز من کسی نیومده منم چون کلاسم کنسل شد زود رسیدم.
فرزاد: خیلی هم عالی، من که اصلاً خوشم نمیاد مهمون بزاره دقیقه 90 بیاد.
رفتم سمت کابینت که برا کمک به آوا چاقوبردارم که فرزاد گفت: میخوای چیکار کنی؟
من: کمک آوا کنم.
فرزاد: کمک باشه واسه بعد با آوا یسر بیاین تو اتاق من کارتون دارم
کتایون با چشمای گردولحن معترض گفت: فرزاد میبینی کلی کار دارم بعد میخوای بچه هارو ببری تو اتاق؟؟
ادامه دارد.....
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌺🌿🌿
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
#ناحلہ🌺
#قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
♥️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓