eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷 * * زن کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام خدا برآن است که تنها یکی از تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟ زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو بده. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ زن پاسخ داد: نه! فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی! زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی! سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر های فرزندش را با عشق می گرفت. پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا. مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم. و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟ فرشته گفت: ولی باز هم شامل حال تو شده است و می توانی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی , درست است؟ زن با اطمینان پاسخ داد: نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو کنه آخه من دیگه نیستم تا پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد. هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟ فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که گریسته باشد! زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از آفرینش موجودی به نام " " در حال گریستن است... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
‍❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_یازدهم ✍خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و
‍ ❤️ 💌 ✍صبح زود بلند شدم برای نمیدونم چرا اصلا نبودم و کسالت نمیکردم با وجود اینکه شبش اصلا نخوابیدم این به خاطر حلاوت و ششیرینی بود که در وجودم رخنه کرده بود... والله به خاطر الله هر کاری میکردم و یک ذره احساس خستگی و سستی نمیکردم... ❤️من با قلبم با زبانم و با بدنم ایمان رو قبول کردم به همین خاطر احساس خستگی نمیکردم 🌔ایام رمضان داشت میگذشت و من با آقا مصطفی روزگار خوبی رو میگذروندیم و هر شب با هم میرفتیم و باهم بر میگشتیم و آقا مصطفی حرفهای میزد اما قبل از اینکه من بخندم خودش میخندید روز جشن رسید توی این مدت که آورده بودم همیشه شب قبل از عید خوابم نمیبرد... اون شب هم مثل شبهای قبل خوابم نمیبرد ، صبحش بهترین لباسم رو برای پوشیدم و خودم رو مرتب کردم اما کسی نیومد دنبالم واسه منم که نمیتونستم با این لباس و رو این اوضاع برم بیرون.... 😢یکم که گذشت و کامل از اومدن آقا مصطفی نا امید شدم یه دفعه زنگ در رو زدن و مادرم در رو باز کرد یه صدای قشنگی اسم من رو برد اه اومده دنبالم.....😍 گفت که بیرون از مسجد بر گزار میشه عجله عجله رو پوشیدم خواهرم هم با ما اومد و رفتیم واسه نماز ؛ حرف آقا مصطفی خیلی برو داشت خیلی ها طرفدارش بودن طوریکه توی همون صف اول براش جا باز کردن بعد از نماز و خطبه همه از یکدیگه حلالیت خواستن و هم دیگرو در آغوش میگرفتن... 😍چه قشنگی منم که هیچ وقت کم نمی آوردم با وجود اینکه خیلیها رو نمیشناختم اما میرفتم بغل میکردم و بوس میکردم و حلالیت میخواستم.... 😍یه دفعه بین جمعیت چشمم خورد به دو تا چشم خوشکل اه بازم چشم عسلی خودمونه منتظر منه اشاره کرد برم پیشش... سلام کردم و جوابم رو داد گفت که به هیچ کس عید رو نگفته و میخواد من اولین نفر باشم یه جعبه شیرینی آورد و گفت اولین جشن رو که کنار هم بودیم مبارک میخوام خودم اولین شیرینی رو بهت بدم... 🍰در شیرینی رو باز کرد و وای بازم شیرینی گردوئی من خیلی دوسش دارم تشکر کردم و چشمام رو مهربونی کردم و یه جوری نگاهش کردم که دلش آب شد بعد شیرینی خوردم... 😳هنوز دو تا نخورده بودم که سیل جمعیت وقتی فهمیدن ما شیرینی میخوریم به طرف ما اومد.... 😭گفتم من به کسی نمیدم من شیرینی گردویی دوست دارم خندید گفت آره میدونم به همین خاطر چند تا جعبه گرفتم میدونستم به کسی نمیدی شیرینی رو بین همه پخش کرد و با همه روبوسی کرد و میخندید طوری که صدای خنده اش بین اون همه جمعیت مشخص بود.... منو خواهرم هر جوری بود جلو جای خودمون رو باز کردیم و جلو نشستیم تا چندتا از خواهران رو برسونیم شیرینی رو عقب گذاشته بودم که یه دفعه خواهران پیداش کردن و با بچه هاشون همه رو از دم از لبه تیغ رد کردن و هیچی نموند داشتم میترکیدم از ناراحتی آقا مصطفی کنار چشمی نگام میکرد و ریز ریز میخندید... 😡 همه رو رسوندیم دم در و تشکر کردن و خدا حافظی توی مسیر یک کلمه هم حرف نزدم ناراحت بودم آخه شیرینی مردم رو خورده بودن ما هم رسیدیم دم در و خداحافظی کردم و رفتم داخل... داشتیم خونه رو آماده اومدن مهمونا میکردیم که زنگ زدن و مادرم در رو باز کرد نمیدونم چرا احساس میکردم چشم عسلیه حدسم درست بود خودش بود... منم از گوشه دیوار یواشکی نگاش میکردم داشتن از پله ها میومدن بالا منم هول شدم و خودم رو جمع و جور کردم اومدن تو منم سلام کردم فهمیدم یه چیزی دستشه ، آخی واسه منه منم به خاطر اینکه دلش رو آب کنم یه خنده ژکوندی زدم و نگاش کردم طوری که کامل فهمیدم دلش تکون خورد و گفت رفتم برات شیرینی خریدم... 😍گفتم جدی زودی از دستش قاپیدم و بازش کردم شروع کردم به خوردن گفت اصلیت اینجاست تو جیبم گفتم چیه گفت نمیدم بهت تا اسمم رو صدا بزنی... 🙈منم که روم نمیشد قشنگ کنار چشمی کردم ببینم کدوم جیبش باد کرده جیب سمت چپش بود رفتم زودی دست کردم تو جیبش هر چند سعی کرد بهم نده اما من بیرونش آوردم آخی یه بود و با یه جعبه بازش کردم و یه انگشتر خوشمل توش بود ستاره ای بود💍 گفتم ممنونم زودی دستم کردم و رفتم بازم شیرینی خوردم چقد خندید صداش توی خونه پیچید... مگه من دارم😒 ✍ ... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .