رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 167
نگاهی به دور اتاق انداختم. قفسه های پر از کتاب دور تا دور اتاق را دربر گرفته بودند و نشان از دانشجو بودن ساکنین خانه می دادند به سمت کمد کوچک گوشه اتاق رفتم و درش را باز کردم.
نگاهش کردم و به لباس های داخل کمد اشاره زدم.
- کدوم برای توئه؟
- از کیان خجالت می کشم.
پوفی کشیدم و بدون توجه به این که مانتوی سبز رنگی که از بین لباس های آویزان چوب رخت بیرون کشیدم برای چه کسی است سمتش رفتم و با حرص تنش کردم
- خودت رو جمع کن رژان. میدونستی دچار افسردگی بعد از زایمان شدی و خبر نداری!؟ میخوای خودکشی کنی؟!
به شلوار قرمز گلدار تنش نگاه کردم و در ادامه حرف هایم پرسیدم: شلوارت کجاست بیارم برات؟
پلکی زد و به کمد اشاره کرد
- کشوی پایینی.
بلند شدم و دو مرتبه سمت کمد رفتم شلوار و شال اش را برداشتم و کمک کردم تا تنش کند. رختخوابشبو گرفته بود دستش را گرفتم و بلندش کردم. نای ایستادن نداشت صندلی چوبی را از جلوی میز مطالعه برداشتم و کنارش که به دیوار تکیه زده بود گذاشتم.
-بشین رو این تا من کیان و فرهاد رو صدا کنم بیان کمکت.
رخت خوابش را تا زدم. باید به فرزانه میگفتم که حتما استریلش کند.
نگاهی به رژان که زردی صورتش بیشتر شده بود و معلوم بود نشستن برایش دردناک است کردم و باحالی گرفته و مغموم از اتاق بیرون رفتم. کیان با دیدنم از جایش بلند شد.
- چی شد عسل؟ حالش خوبه؟
سری از روی تاسف تکان دادم.
- حالش افتضاحه کیان. باید ببریمش بیمارستان. ترسیده از اینکه تو اومدی. خجالتم می کشه. حرفی بهش نزنیا الان نه وقت گله گذاریه نه وقت شماتت و دعوا، باید کمکش کنیم.
فرزانه تند تند سرش را به معنای تأیید تکان داد.
-اره خودش به قدر کافی پشیمونه تو رو خدا هواشو بگیرید.
لبخندی به حس مسئولیت و محبت عمیقی که نسبت به رژان در حرکات و کلماتش مشهود بود زدم و پرسیدم: دختر رژان کجاست؟
لبخندی زد و با لذت اسمش را به زبان آورد: شادی؟ تو اتاق سارا خوابه. سارا هم خونه مونه. ما دانشجوایم. اینجا هم مثلا خونه دانشجوییه.
انگار از پرچانگی اش خجالت کشید که ادامه داد: الان میارمش.
از اتاق خارج شد. فرهاد هم از جایش بلند شد. کیان پرسید: الان چیکار کنیم؟
- برو تو اتاق ببینش و کمکش کن ببریمش بیمارستان. دخترش شادی رو هم می بریم با خودمون.
چه اسمی روی دخترش گذاشته بود! شادی... دلم برای غمش گرفت. با صدای گریه ی نوزاد کیان را سمت در اتاق هول دادم. برو دیگه کیان، معطل چی هستی؟
سری تکان داد و نگاه سرگردانش را از بچه ی تپل و سرخ و سفید بغل فرزانه گرفت و به اتاق رفت.
بی اختیار لبخندی به صورت شادی زدم و از آغوش فرزانه که با محبت صورتش را نوازش می کرد گرفتم. قبل از اینکه واکنش دیگری نسبت به بچه نشان دهم، صدای گریه ی پرسوز رژان جهت نگاهم را تغییر داد. سریع شادی را دست فرهاد که کنارم قرار گرفته بود سپردم و به سمت اتاق پا تند کردم. از دیدن کیان و رژان غرق در آغوش هم و گریه بی صدای کیان قلبم فشرده شد و اشک به چشم هایم دوید. حرف ها و زجه های رژان دل سنگ را آب می کرد.
- تورو خدا این جوری بغلم نکن کیان. بزن تو گوشم، حق داری سرم رو هم ببری، به خدا آخ نمیگم کیان، حق داری، کمرت رو شکوندم... توروخدا کیان گریه نکن داد بزن فحش بده هرچی دلت میخواد بگو این جوری شرمنده ترم نکن، یه حرفی بزن کیان دارم میمیرم دارم جون میدم روم سیاهه داداش... یه چیزی بگو... بگو خیلی پستی رژان بگو لایق مرگی رژان... بگو اومدم تف بندازم تو صورتت... بگو کیان بگو...
بغضم ترکید و با گریه سمتشان رفتم و به زحمت توانستم آرامش کنم و قفل دستهایش را از دور گردن کیان باز کنم بی رمق روی زمین جلوی پای کیان افتاد و با شدت بیشتری هق زد و پاهای کیان را به آغوش کشید. این بار فرزانه هم برای آرام کردنش مداخله کرد. با قسم های فرزانه و آغوش کیان کمی آرام گرفت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 168
از فرزانه تشکر و از خانه بیرون زدیم و مستقیم به بیمارستان رفتیم. خیلی سریع ترتیب بستری شدنش را دادم نظر پزشک شیفت وضعیت وخیم رحم بود و احتمال میداد که اگر به آنتی بیوتیک ها جواب ندهد محبور به خارج کردن رحم شویم. درست است خودم حدس هایی زده بودم ولی نظر پزشک حالم را دگرگون کرد. زود بود... اگر در آینده رژان ازدواج میکرد نمیتوانست دیگر از همسر شرعی اش طعم مادر شدن را برای بار دیگر بچشد و همین بزرگترین مسئله برای پذیرفته شدن از سمت مردی بود.
باحالی داغان از اتاق خارج شدم و به قسمت لابی رفتم. شادی در آغوش کیان خواب بود کنارش نشستم.
-چیکار کردی رژان رو؟
صورت شادی را لمس کردم. چقدر معصوم و شیرین بود کاش چون نامش همیشه در زندگیاش شاد باشد و شادی را به مادرش انتقال دهد
-کارهای بستریش رو انجام دادم، آرامبخش زدن بهش خوابه. من میمونم پیشش دیگه نیازی به حضور شما نیست برید خونه بچه رو هم ببرید بدید عمه مینا. فعلا صلاح نیست بابا و مامانت بدونن رژان پیدا شده. عمه رویا که حال روحیش خوب نیست رژان رو تو این حال ببینه، آقا جواد هم می ترسم بیاد سر و صدا کنه روژان دچار افسردگی شده خیلی باید تو برخورد هامون باهاش محتاط عمل کنیم.
مکثی کردم و رو به فرهاد ادامه دادم: فرهاد به عمه مینا از وضعیت رژان تعریف کن. بگو عمه رویا اینا رو آماده کنه احتمالاً تا چند روز دیگه مرخصه. به احمد هم وضعیتش رو شرح بده بگو بیاد بیمارستان رژان رو ویزیت کنه. من واقعا نمی دونم با این حال باید رژان رو ببریم خونه یا نه!
با لحنی آرامبخش گفت: خیلی خوب چرا اینقدر پریشونی نگران نباش همه چی درست میشه.
سری تکان دادم و انشاالله ای زمزمه کردم.
بعد از خداحافظی از فرهاد و کیان به اتاق روژان بازگشتم. هنوز خواب بود سمت یخچال رفتم و بطری کوچک آب معدنی را برداشتم مقابل پنجره ایستادم و به سیاهی شب خیره شدم ماه مظهر چیست فکر کنم زیبایی در دنیایی که خدا اینقدر همه چیز را زیبا و پاک آفریده کاش هیچ ناپاکی و زشتی از سمت ما انسانها زیبایی آنها را کمرنگ نمیکرد.
قرص های معده ام را از کیفم خارج کرده و با جرعه ای آب خوردم. کتابی راجع به روانشناسی از داخل قفسه ی کتاب در سالن برداشتم و به اتاق برگشتم خوابم نمی برد و می خواستم به این طریق زمان را بگذرانم. همین طور که ورق می زدم جمله ای از مارسل آشار که توسط نویسنده در کتاب نقل قول شده بود توجه ام را جلب کرد و زیر لب زمزمه اش کردم 《امید دارویی است که شفا نمی دهد اما درد را قابل تحمل می کند》
با صدای رژان سرم را از کتاب بیرون آوردم.
-جانم رژان؟
بی رمغ زمزمه کرد: حس می کنم بدنم کوره آتیشه.
از جایم بلند شدم و حرارت بدنش را با دست گذاشتن روی پیشانی اش چک کردم.
- خوبه تب نداری.
بطری آب را برداشتم و در لیوان ریخته و دستم را زیر سرش بردم و کمی بلندش کردم تا راحت آب بنوشد. بعد از نوشیدن جرعه ای آب لیوان را پس زد.
-ممنون.
سرش را روی متکا گذاشتم و پرسیدم: بهتری الان؟
با دردی فراتر از درد جسمی چشم هایش را بست.
- خوبم.
یادم به جمله پر مفهومی که خوانده بودم کشیده شد. کتاب را برداشتم و صفحه اش را باز کردم و رو به رژان گفتم: ببین رژان نوشته 《امید دارویی است که شفا نمی دهد اما درد را قابل تحمل می کند》
لب هایش لرزید.
- اگه راهی وجود داشته باشه که بهش امید ببندی.
من هم دوران افسردگی و ناامیدی را گذرانده بودم و خوب درکش می کردم...
- عمه امید به برگشتنت داره پس راهی هست.
- با چه رویی عسل؟
به نگاه اشکی اش نگاه کردم و کتاب را کنار گذاشتم و لبه تخت نشستم.
- هر کاری سختیهای خودش رو داره باید محکم باشی. تو به اشتباهت پی بردی باید به بقیه این رو بفهمونی. برگشتن تو لازمه رژان... لازمه چون مادرت داره دق می کنه. لازمه چون ژیلا تو فشاره، بابات حبسش کرده تو خونه حتی تا دکتر زنان هم برده و معاینه بکارتش رو انجام دادند که مطمئن بشه سالمه! کیان رو هم که خودت دیدی تا تو برنگردی وضع روز به روز بدتر میشه که بهتر نمیشه. بیا، سختی هاش رو به جون بخر و برگرد. از طرف دیگه هم خودت هم دخترت نیاز به حمایت دارید، تک و تنها چه جوری میخوای از پس زندگی و سختی هاش بر بیای!؟
نالید: نمی تونم عسل. به خدا میمیرم... تو جای من نیستی تا درکم کنی! با چه رویی شادی رو بغل بگیرم برم خونه بابام! چی بگم؟! بگم این بچه کیه؟!
به او حق می دادم حتی لحظه ای هم نمی توانستم خودم را جایش بگذارم ولی باید قانع و آرامش نی کردم.
-من کمکت می کنم کیان هم پشتته.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
یک روز از پدرم پرسیدم فرق بین عشق و ازدواج چیست؟
روز بعد او کتابی قدیمی آورد و به من گفت این برای توست. با تعجب گفتم: اما این کتاب خیلی با ارزش است، تشکر کردم و در حالیکه خیلی ذوق داشتم تصمیم گرفتم کتاب را جایی دنج بگذارم تا سر فرصت بخوانم.
چند روز بعد پدرم روزنامه ای را آورد، نگاهی به آن انداختم و بنظرم جالب آمد که پدرم گفت این روزنامه مال تو نیست، برای شخص دیگریست و موقتا میتوانی آن را داشته باشی، من هم با عجله شروع به خواندنش کردم که مبادا فرصت را از دست بدهم،
در همین گیر و دار پدرم لبخندی زد و گفت : حالا فهمیدی فرق عشق و ازدواج به چیست؟ در عشق میکوشی تا تمام محبت و احساست را صرف شخصی کنی که شاید سهم تو نباشد اما ازدواج کتاب با ارزشیست که به خیال اینکه همیشه فرصت خواندنش هست به حال خود رهایش میکنی ...
خاطره دکتر ایرج حسابی از #پروفسور_حسابی
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📚 #حکایتی_آموزنده_از_بهلول_عاقل
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ جز خدا
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
❌داستان جذاب و عاشقانه #ضربان_قلبم 👇👇
یاد تمام خیانت هایی که شوهرم بهم میکنه افتادم پیش خودم گفتم حالا یه بارم من... .با #لوندی گفتم
-مطمعنی میخوای اینکارو بکنی ارمین؟
خواستم چیزی بگم که #لباش رو گذاشت رو لبام و چسبوندم به دیوارو لباسامو در می اورد....که در باز شد ،سریع از ارمین جدا شدم اما ...
🔞براى خواندن ادامه داستان كليك كنيد🙈👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
04 Havadare To.mp3
7.53M
آهنگ هاى جدید معین
آلبوم ماندگار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
──═इई 🌺🌼🌺ईइ═┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 169
دیگر حرفی نزد نگاه غم دارش را از صورتم کرد و سرش را سمت پنجره چرخاند. فشار آرامی به دستش آوردم. کاش این روز ها زودتر طی می شد، طاقت غمش را نیاوردم و صدایش زدم: رژان؟
بی حرف سرش را سمتم گرداند. صورتش از اشک خیس بود دستمال برداشتم و روی گونههایش کشیدم خواستم از آن حال و هوا درش بیاورم.
در حالی که صورت زیبای شادی جلوی رویم جان گرفته بود لبخندی زدم و گفتم: چقدر دخترت شیرین و خوشگله رژان مخصوصا چشم های گرد و آبی رنگس.
نگاهش را دزدید.
- چشمهای اونم آبی بود، سی...سینا...دو سال پیش باهاش توی یه پارتی آشنا شدم ازش خوشم اومده بود به ابراز علاقه اش جواب مثبت دادم. تا قبل از آشنایی با هاش خیلی کم پارتی میرفتم از مرد های مست آخر شب ها می ترسیدم. اکثرا هم چون کیان دنبالم بود قبل از اینکه پارتی شکل ناجور به خودش بگیره من و ژیلا رو از مهمونی خارج میکرد ولی حس و اعتمادی که به سینا پیدا کردم باعث شد بشم پایه ی اصلی مهمونی ها...
مکثی کرد و باز ادامه داد: تا اینکه فهمیدم ازش باردارم وقتی بهش گفتم قاطی کرد داد بیداد راه انداخت که زود و باید بندازش گفتم سینا قرارمون این نبود. دو ساله داری دست دست می کنی! کی میخوای رابطه مون رو جدی کنی؟ سر همین قضیه دعوامون شد و گفت خودت رو می خوام ولی بچه ت رو نه. اولش باور کردم ولی یکم که فکر کردم دیدم می خواد بچه رو بندازم که وبالش نباشه. بهش گفتم چه جوری دلت میاد بچه تو هم هست... گفت بچه ی من اونیه که تو خونه و اتاق من از زنی که اسمش تو شناسنامه م باشه به دنیا بیاد نه از دختری مثل تو که تو خونه معلوم الحال و اتاق معلوم الحال تر...
نتوانست حرفش را کامل کند و به هق هق افتاد. حرفی برای آرام کردنش نداشتم. تنها کاری که از دستم برمیآمد دعا برای جواب دادن آنتیبیوتیکها بود تا مجبور به عمل و در آوردن رحم اش نشویم که وصعیت از اینی که هست بدتر نشود.
کم کم آرام گرفت و خوابش برد. صبح زود مریم آمد و با معاینه حرف های دکتر شیفت شب را تایید کرد. با عمه زهرا تماس گرفتم. بعد از کلی احوالپرسی و گله گذاری برای به قول خودش غیب شدن یهویی ام امان داد تا حرفم را بزنم و جریان رژان را برایش بازگو کردم. باید شیفتم را تحویل می گرفتم از عمه خواستم که به بیمارستان بیاید و به عنوان همراه رژان کنارش بماند.
با آمدن عمه بعد از کلی احوالپرسی و کله و روبوسی سرکارم رفتم. در طی روز چند باری به رژان سر زدم. اکثرا به خاطر آرام بخش ها که برایش تزریق میکردند خواب بود.
شب با وجود خستگی زیادی که داشتم عمه زهرا را به خانه فرستادم و خودم همراه رژان ماندم.
سه روز از بستری شدنش میگذشت که با اصرار عمه زهرا غروب راهی خانه شدم. از فرط خستگی رو به افتادن بودم عمه مینا که وضعیتم را دید تاکید به استراحت کرد. از خدا خواسته دوشی سرسری گرفتم و به محض برخورد سرم با متکا به خواب عمیقی فرو رفتم. با حس شنیدن نامم چشم باز کردم، عمه مینا لبه تخت نشسته بود و با محبت نگاهم می کرد. لبخندی بی اختیار روی لب هایم نشست.
- عمه فدات شه دلم نمیومد بیدارت کنم ولی ترسیدم ضعف کنی خیلی وقته خوابی.
نیم خیز شدم و پتو را کنار زدم.
- خدا نکنه عمه. خوب کاری کردی بیدارم کردی، باید زنگ بزنم وضعیت رژان رو از دکترش بپرسم. نظر قطعی رو امشب میده.
با غم عمیقی که از آه کشیدنش معلوم بود گفت: انشاالله خدا کمکش میکنه.
صدای خنده چند نفر توجهم را جلب کرد پرسشگر به عمه نگاه کردم.
-مهمون داریم عمه؟
- احمد آقاست با کیان و فرهاد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 170
لباس هایم را مرتب کردم و همراه عمه به سالن رفتم. با دیدن فرهاد که شادی را بالا و پایین می انداخت و می خندید چشم هایم گرد شد و بی اختیار اسمش را بلند صدا زدم: فرهاد؟!
بچه را به آغوش کشید و سمتم نگاه کرد از بلندی و حرص صدایم متعجب شده بود، نفسم را پر حرص فوت کردم و سمتش قدم برداشتم و بچه را از آغوشش گرفتم.
- این چه کاری بود می کردی؟!
با چشم های گرد شده پرسید: چه کاری؟
شادی را در آغوشم جا به جا کردم و گفتم: آدم بچه دو سه ماهه رو بالا پایین میندازه!؟ این بچه هنوز گردنش سفت نشده ممکنه بشکنه؛ در ضمن رگ های خونی مغز نوزاد خیلی نازکه و ممکنه به خاطر این تکون ها آسیب ببینه.
احمد با خنده به فرهاد اشاره کرد و گفت: مخ نداره دیگه!... ببخشید سلام خانم دکتر. میشه یکم راجع به بیماری اسهال و استفراغ توضیح بدید برامون!
فرهاد و کیان ریز خندیدند. هم خنده ام گرفته بود هم از مسخره کردنش حرصم... چشم غره ای حواله اش کردم. قبل از نشستن کنارشان عمه برای صرف شام صدایمان زد.
دور میز شام کیان با تردید و نگرانی پرسید: وضعیت رژان بهتر نشده؟
قاشقی خورشت قورمه سبزی روی برنجم ریخته و نگاهش کردم.
- بعد از شام به پزشکش زنگ می زنم به داروها خوب جواب داده نگران نباش.
رو به احمد کردم و ادامه دادم: احمد وضعیت روانی رژان رو که تلفنی بهت گفتم نظرت چیه برای برگشتن به خونه؟ میدونی که صددرصد آقا جواد سرزنشش می کنه می ترسم بیشتر آسیب ببینه.
همگی دست از خوردن کشیده و چشم به دهان احمد دوخته بودند، احمد با دیدن این وضعیت به میز و محتویاتش اشاره کرد.
- فعلا غذاتون رو بخورید بعد از شام صحبت میکنیم.
بعد از غذا همگی به سالن برگشتند و به اصرار و با وجود مخالفت عمه پای ظرفشویی ایستاده و ظرفها را شستم. با سینی چای به سالن و جمع ملحق شده و سینی را دور گرداندم. در کنار عمه رو بروی فرهاد نشستم نگاهش با همیشه فرق داشت از وقتی که داخل جمعشان شده بودم در خودش و افکارش غوطه ور بود. نگاهم را از نگاه بی حواس اش گرفتم و برای پرت کردن حواس خود از علت ناراحتی فرهاد رو به احمد کردم و گفتم: نگفتی نظرت رو احمد؟
فنجان چای را روی میز گذاشت و با خونسردی گفت: دلیل نگرانی تون کاملا بی مورده. رژان دچار اشتباه شده باید بیاد و عواقبش رو ببینه چرا میخوای همه چیز رو مصنوعی نشونش بدی!؟ بزار بیاد و به چشم ببینه که کار اشتباهش چه تبعاتی رو به دنبال داشته! برای خودشم بهتره کمتر شرمنده میشه اینجوری که سرزنش بشه و دلش آروم تر میگیره.
با تصور خشم آقا جواد دلشوره به جانم افتاد.
- احمد به این هم توجه داری که رژان تازه زایمان کرده و روحیه خوبی نداره؟
لبخندی زد: آره حواسم هست، بذارید بیاد بدون برنامهریزی پیش برید.
می فهمیدم هدف احمد چیست ولی باز نگران بودم اطمینان مواج در گفتههایش حس اعتمادم را بیشتر برانگیخت و سعی کردم خودم را آرام کنم، از کودکی هم همینطور بودم از تنش و بحث و جدل می ترسیدم و کناره میگرفتم.
با تماسی که با دکتر صولتی گرفتم روحیه ام حسابی تغییر کرد، عفونت رحم رژان با آنتی بیوتیک ها تا حدود زیادی برطرف شده بود و عمل فردا فقط برای ترمیم بافت های آسیب دیده در گردن رحم بود و نیازی به خارج کردنش نبود. با دادن این خبر به عمه اشک به چشم هایش دوید و خدا را شکر کرد. از صورت های خندان ما پسرها هم پی به وضعیت رو به بهبود رژان بردند و خوشحال شدند. شادی از آن دسته نوزاد های آرام و بی صدا بود که شیرش را می خورد و راحت میخوابید. همین هم باعث شده بود حسابی تو دل برو تر به نظر بیاید. شیشه ی شیرش را که عمه تهیه کرده بود از دستش گرفتم و به نگاه منتظر شادی لبخندی زدم. قطره ای شیر پشت دستم ریختم تا از داغ نبودنش اطمینان پیدا کنم. در آغوشم جا به جایش کردم و سر شیشه را داخل دهان کوچک اش گذاشتم. اول با ولع شروع به خوردن کرد ولی به نیمه های شیر که رسید تعداد و شدت مک های کم و کمتر شد و با خوابیدنش سر شیشه از دهانش رها شد. برای بردن شادی به اتاق آرام از روی مبل بلند شدم که با صدای کیان متوقف شدم.
- عسل میتونم یه لحظه مزاحمت بشم یه سوال دارم ازت؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 171
سری به نشانه مثبت تکان دادم، احساس کردم سوالش را نمیخواهد در جمع بپرسد.
- آره حتما دارم شادی را میبرم اتاق بزارم روی تخت راحت بخوابه.
سری تکان داد و با اجازه ای رو به جمع گفت و دنبالم روان شد.
داخل اتاق خودم رفتم و شادی را آرام طوری که بیدار نشود روی تخت جا دادم و پتو را رویش تنظیم کردم. نگاهم به کیان که نگاه متفکرش روی شادی خیره بود افتاد.
-کیان؟
جهت نگاهش را از شادی به من تغییر داد.
- بپرس می شنوم؟
دستی کلافه دور دهانش کشید و در حالی که کاملا متوجه بودم که پرسیدن سوال چه قدر برایش سخت است لب باز کرد: راستش چه جور بگم... دلم نمی خواد این سوال رو از خود رژان بپرسم ولی نمی تونم راحت از کنارش رد بشم، باید بدونم که... که کی بوده؟ منظورم اینه که...
حرفش را قطع کردم به سختی داشت حرفش می زد.
- متوجه منظورت هستم مجید.
نگاهش را دزدید و باز به شادی غرق خواب داد.
-موهای طلایی و چشم های آبی این بچه منو یاد چشم های...
چشم هایش را با درد، دردی که میدانستم جانکاه است بست.
زمزمه کردم: سینا، اسمش سیناست.
فشار پلک هایش روی هم بیشتر شد و لب زیرینش را داخل دهانش کشید. نزدیکش شدم. دلم برایش میسوخت دلم برای همه مان می سوخت یاد حرف عمو حسین افتادم که همیشه میگفت 《آدمی زاد پوستش کلفته وگرنه یه جاهایی راه خلاصی فقط مرگه و بس...》
-کیان آروم باش، نباید نسنجیده عمل کنی، مبادا کار دست خودت بدی!
سری تکان داد و بی معطلی از اتاق خارج شد. وقتی به سالن برگشتم دیگر نبود نگاهم سمت در کشیده شد و با دلشوره پرسیدم: کیان رفت؟
فرهاد سری تکان داد.
-آره خیلی به هم ریخته بود سوالش چی بود مگه؟
از روی ناراحتی لبم را به دندان گرفتم.
-فرهاد برو دنبالش کار دست خودش نده.
عمه قبل از اینکه فرهاد لب باز کند سریع و با دلهره پرسید: چرا عمه؟ چه کاری؟!
-از قیافه ی شادی فهمیده که... که... باباش کیه!
عمه یا زهرایی گفت و روی مبل وا رفت. کنارش نشستم و شانه اش را ماساژ دادم. با نگاه اشکی و نگرانش به صورتم خیره شد.
- به خدا رویا طاقت یه ضربه ی دیگه رو نداره. نره بزنه پسر رو بکشه بیچاره بشیم!
فرهاد در حالی که به احمد اشاره می کرد بلند شود گفت: نگران نباش مامان هیچ اتفاقی نمی افته.
بعد از رفتن احمد و فرهاد کلی عمه را دلداری دادم تا کمی آرام گرفت. ساعت از نیمه شب گذشته بود. پشت پنجره ایستاده بودم که ماشین فرهاد در پیچ کوچه ظاهر شد.
شالم را روی سرم انداختم و سریع از خانه بیرون زدم و با آسانسور به همکف و از آنجا به داخل حیاط رفتم. پا به حیاط گذاشتنم با پیاده شدن فرهاد از ماشین پارک شده اش یکی شد. خودم هم نمیدانستم چرا با این سرعت خود را به حیاط رسانده ام! برای فرهاد که جویای علت شد بهانه هواخوری آوردم و سمت تاب راه افتادم. کنارم هم قدم شد.
پرسیدم: چرا دیر کردی؟ کیان کو؟
-رفت یه سر به رژان بزنه، بیاد. نگران نباش.
- آرومش کردی؟ فرهاد این قضیه بوی خون میده به خدا. نگرانی عمه بی مورد نیست.
روی تاب نشستم. کنارم آمد و نشست و با فشار پایش به زمین تاب را به حرکت انداخت. لبخند کمرنگی به حرکتش زدم.
-بچه شدی؟
نگاه خسته اش را به صورتم داد.
- مگه بچه شدن بده؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 172
به پنجره خانه شان اشاره کرد و ادامه داد: شادی رو ببین اصلا نمیدونه مامانش کیه! دنیا چیه! از کجا آمده! یک گردان آدم رو انداخته تو دردسر و خودش تو عالم بچگی صفا می کنه.
-سوال ساده ی من اینقدر طول و تفسیر نداشت فرهادخان!
پایش را بار دیگر به زمین فشار داد و سرعت تاب را بیشتر کرد و خودش را روی صندلی ولو کرد.
- میخواد سینا رو پیدا کنه همین.
ترس وجودم را فرا گرفت، حرکات تاب بر استرسم می افزود. کلافه گفتم: وای فرهاد این تاب رو نگه دار.
بی حرف پایش را چفت زمین کرد و تاب متوقف شد.
سمتش چرخیدم و کج نشستم.
-که چی بشه؟ هرکی خربزه میخوره باید پای لرزش هم بشینه. اینجوری هم نیست که راحت هر غلطی خواست بکنه و بعد بزار بره. گوشمالیش مونده.
نگرانی و دلهره ام با شنیدن حرفهای بودار فرهاد بیشتر شد.
- فرهاد میخواید چیکار کنید؟!
سرش را سمتم چرخاند و لبخند کم جانی زد.
- جای نگرانی نیست، تو کاری نداشته باش. فعلا هم که آب شده رفته تو زمین.
از اینکه پیدایش نکرده بودند کمی دلم آرام گرفت و صاف نشستم. سنگینی نگاهش را حس می کردم. مکثی کرد.
- خودت خوبی؟
تازه یادم افتاد سه روز است نه زنگ زده و نه حتی پیامی که حالم را بپرسد! فرهادی که طاقت یک روز ندیدنم را هم نداشت!
بی حرف از جایم بلند شدم و عزم برگشت به خانه را کردم. از مقابلش که رد می شدم مچ دستم اسیر دستش شد. دل تپیدن گرفت ولی دلخوری در جایش سفت و سخت نشسته بود و قصد رفتن نداشت. حق داشتم توجه طلب کنم از مردی که همیشه در راس نگاهش بودم و دم به دقیقه گوشزدم کرده بود؛ آنقدر دوستم دارد که همیشه پشتم خواهد ماند و به لحظه ای به حال خود رهایم نخواهد کرد!
ایستاد و مقابلم قرار گرفت.
-چی شدی؟
نگاهم را بالا کشیدم و سعی کردم حال درونم را نمایش گر نباشد.
- هیچی سرده می خوام برگردم بالا.
نگاهش قصد شکافتن مغز از طریق چشم هایم را داشت.
با صدای باز شدن در رشته ی نگاه مان کنده شد و به سمت ماشین کیان که پشت سر ماشین فرهاد متوقف میشد برگشت. قبل از اینکه کیان پیاده شود و سمت مان بیاید بی حوصله از کنار فرهاد گذشتم به سمت ساختمان رفتم.
***
بعد از به دنیا آوردن نوزاد بیمار خوش زایم در ساعت استراحت به طبقه بالا رفتم تا جویای حال رژان شودم. عمل انجام شده و از اثر داروی بیهوشی هنوز گیج خواب بود.
با عمه مینا ترتیب مهمانی ای را برای شب داده و عمه ها را برای شام دعوت کردیم. نزدیک غروب بود که کارم در بیمارستان تمام شد. به اتاقم رژان رفتم و کمکش کردم تا لباس هایش را تعویض کند. هنوز دلش کاملاً راضی به برگشتن نبود، سعی کردم باز با حرف هایم آرامش کنم.
سوار ماشین شدیم و راه خانه را در پیش گرفتیم و با عمه مینا تماس گرفتم. عمه ها و ژیلا آنجا بودند ولی مردها شب که فارغ از کار بیرون شدند میآمدند. به محض پیچاندن فرمان و ورودم به کوچه نتیجه ی تلاش هایم برای آرام کردنش دود شد و به هوا رفت. اشک هایش روی صورتش روان و به گریه افتاد. ماشین را جلوی در پارک کردم و سمتش چرخیدم.
- روژان بچه که نیستی قربونت برم. بالاخره که چی باید برگردی یا نه! آروم باش خواهش می کنم، بهت قول میدم خیلی زود همه چی مثل قبل بشه.
دستمالی از جیب کیفم بیرون کشیدم و سمتش گرفتم.
فین فینی کرد و دستمال را از دستم گرفت.
لرزش پاهایش از همان دم پیاده شدن از ماشین شروع شد تا پشت در خانه عمه مینا...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 173
درکش می کردم در موقعیت سختی قرار داشت در نگاهش ترس و شرمندگی به مساوی دیده می شد و دلم را به درد میآورد. برای خاتمه دادن به این وضعیت دستم را روی دکمه زنگ گذاشتم و فشردم. دست های لرزان رژان را برای آرام کردنش در دست گرفتم. در توسط عمه مینا باز شد چشم های سرخ شده از گریه اش به محض افتادن به صورت رژان از لرزید و باز به گریه افتاد. رژان هم با شدت بیشتری گریه از سر گرفت. عمه بی هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت و راه را برای ورودمان باز کرد. دستم را به کمر زدم و به داخل هدایتش کردم. عمه زهرا و عمه رویا که چشم به در دوخته بودند خیره به رژان از روی مبل بلند شدند. سکوت در خانه حکم مرگ می داد؛ مرگ رژانی که با ابهت پا روی پا می انداخت و پر غرور به مبل تکیه می زد! رژانی که در، ست کردن رنگ لاک با لباسش و رنگ لنز با موی سرش استادانه خرج میکرد، حالا با ساده ترین پوشش و بی هیچ توجهی به هماهنگی شان سر شکسته و لرزان سکوت مرگبار خانه را رنگ میکرد.
اصوات نامفهوم شادی سکوت خانه را شکست. نگاه رژان لحظه ای به صورت دخترش که در آغوش ژیلا بود کشیده شد. مردمک چشمش غوغای دلش از دلتنگی را فریاد زد ولی سریع نگاه دزدید تا جلوی عمه رویا که حالا از شوک دیدار خارج شده و رد خشم در صورتش نشسته بود فرزند نابهنگام اش را به آغوش نکشد.
صدای داد لرزان عمه رویا همه مان را ترساند.
-کجا بودی این همه وقت؟ برای چی برگشتی؟
به گریه افتاد و ادامه داد: خیر نبینی رژان با چه رویی برگشتی؟ ها؟ الان من به بابات چی بگم؟ بگم این بچه کیه؟ کاش سر زای حرومیت مرده بودی رژان تا اینجوری خارم نکنی! خار بشی رژان، جلوی بابات خارم کردی! این بود اون آزادی و تساوی حقوق زن و مرد؟! این بود به روز بودن و امروزی بودن؟! خدا ذلیلت کنه...
با دست به شادی اشاره کرد و میان ضربه های محکمی ک با دست به صورت خود می زد داد زد: این بود؟! آره؟!
عمه مینا و عمه زهرا سعی داشتند دست هایش را بگیرد تا به صورتش نکوبد ولی دست بردار نبود.
دستهایشان را پس زد و با چشم های اشکی و دردمانده اش به صورت هر دو نگاه کرد و زجه زد: چطور آروم باشم؟! آبروم رفت. زندگیم رفت. این دختره بوی مرگ انداخته تو جون زندگیمون. مگه وضعیتم رو نمی بینید!؟ من خاک بر سر حالا چه جور جلوی مردم سربلند کنم؟! بگم این بچه رو از کجا آوردیم؟!
صورتش را با دست هایش پوشاند و نام خدا را صدا زد: خدا...
روژان که از گریه زیاد رو به پس افتادن بود طاقت نیاورد و سمت عمه قدم برداشت جلوی پایش نشست و با جان کندنی صدایش زد: مامان؟
صدای عمه قطع شد. نفس ما هم...
رژان زار زد: غلط کردم مامان.
حرص عمه به دست هایش منتقل شد و به قصد آرام کردن دل زخم خورده ی خود محکم و بی وقفه شروع به زدن رژان کرد.
- غلط کردم؟! همین؟! با غلط کردن آبروی ما بر می گرده؟! کاش به جای تو لخته خون زاییده بودم رژان. کاش خودم مرده بودم و شاهد بی آبرویی تو نبودم. غلط کردم؟! فکر می کنی الان دیگه همه چی درست شد با غلط کردن تو؟!
به زور دست های عمه را گرفته بودیم تا رژان را نکشد ولی خود رژان تلاش و تقلای برای خلاصی از زیر دست مادرش را نداشت. عمه که دیگر جانی برای زدن نداشت نالید: دستامو ول کنید. می خوام تربیتش کنم. شما چیکار دارید؟ دستامو ول کنید.
ژیلا که از گریه ی زیاد به سکسکه افتاده بود، التماس کرد: مامان تورو خدا بسه. گناه داره گفت که غلط کرده. ببین حال و روزش رو. جون تو بدنش نیست. تازه از بیمارستان مرخص شده.
جو کمی آرام شد. رژان را از جلوی پای عمه بلند کردم و روی مبل نشاندم. حال هیچکس خوب نبود، سمت آشپزخانه رفتم و قندهای قندان را در پارچ آب خالی کرده و با قاشق دسته بلندی شروع به هم زدنش کردم. چند لیوان در سینی چیدم و به سالن بازگشتم و به زور به خورد عمه رویا و روژان دادم. رژان سکوت کوتاه ایجاد شده را شکست.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 174
رژان سکوت کوتاه ایجاد شده را شکست.
- مامان من...
باز به گریه افتاد و نتوانست ادامه دهد.
ژیلا بی طاقت شادی را روی زمین گذاشت و سمت رژان دوید و خودش را در آغوشش انداخت. هر دو با دلتنگی همدیگر را به آغوش کشیده و با صدای بلند گریه سر دادند و گریه ی بقیه را هم درآوردند. دقایقی گذشت ژیلا از آغوش رژان بیرون آمد، دستش را گرفت و بلندش کرد و سمت عمه رویا کشید. به گریه و التماس افتاد: مامان تو رو خدا مگه تو نبودی از دوریش گریه می کردی؟! مگه تو نبودی به فکر خورد و خوراکش بودی؟! مگه تو نبودی نگران درد زایمانش بودی؟! پس چرا اینجوری می کنی؟! مگه به کیان التماس نمی کردی که پیداش کنه؟! بیا پیدا شده... توروخدا مامان یادت بیار اونارو.
روژان با حرف های ژیلا خودش را در آغوش عمه انداخت و ضجه زد: غلط کردم مامان تو رو خدا از خودت نرون من و.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم بلند نشود دلم برای روژان می سوخت؛ خطا کرده بود و تا عمر داشت برای یک لحظه دل به دل شیطان دادن باید تاوان پس می داد... دلم برای عمه هم می سوخت؛ یک شبه پیر شده بود از خطای دخترش و تا عمر داشت دیگر رو پا و جوان نمیشد. کم خطایی نبود ولی تا بوده همین بوده! عشق مادری کورترین عشق دنیاست... دست های دلتنگش را دور رژان پیچید و به گریه افتاد.
- خارم کردی مادر، خدا خارت نکنه نفهمی چی میگم!
- از این خارتر مامان؟! ببین وضعیتم رو.. به خدا شرمنده ام به خدا روم نمیشد برگردم تا عمر دارم شرمندتونم زبونم نمی چرخه به خدا که اینها رو بگم... ببخش مامان!
عمه مینا شانه های رژان را گرفت و از عمه رویا جدا کرد و گفت: خاله دورت بگردم یکم آروم کنید خودتون رو. ساعت هشته. الان ها دیگه مردها پیداشون میشه.
ژیلا با ناراحتی بینی اش را بالا کشید و
شادی را از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و گفت: تازه بابا بیاد مصیبت داریم.
عمه زهرا چشم غره ای به ژیلا رفت و به رژان اشاره زد.
- زبون به دهن بگیرد دختر! چه مصیبتی هیچی نمیشه. بابات که اومد اون بچه رو ببر تو اتاق فعلا نبینه تا یکم آروم شه جو.
عمه مینا با تایید گفت: راست میگه خاله اینجوری بهتره.
نگاه رژان روی شادی ثابت مانده بود. قبل از همه، عمه زهرا متوجه شد و رو به ژیلا گفت: فعلاً بیار بچه رو بده بغل مامانش یکم آروم بگیره تا بعد.
بچه که آرام و در خواب بود! منظور عمه آرام گرفتن خود رژان بود که بی تاب به نظر میرسید.
ژیلا با لب های لرزان سمت رژان رفت و شادی را در آغوشش گذاشت. اشک های رژان روی گونه اش جاری شدند. صورت شادی را لمس کرد و بدون اینکه نگاه بی قرارش را از صورت دخترش بگیرد گفت: تازه که دنیا آمده بود شیرش نمی دادم خیلی گریه میکرد بغلش هم نمی کردم. به دوست هام هم گفتم اهمیت ندید تا از گرسنگی و شدت گریه بمیره... ولی... دلم طاقت نیاورد.
به گریه افتاد و سرش را بلند کرد و ادامه داد: میدونم بچه حلال نیست
ولی بهش دل بستم. خطا رو من کردم، گناه رو من کردم شادی بی گناه ترینه. توروخدا اذیتش نکنید.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
❌داستان جذاب و عاشقانه #ضربان_قلبم 👇👇
یاد تمام خیانت هایی که شوهرم بهم میکنه افتادم پیش خودم گفتم حالا یه بارم من... .با #لوندی گفتم
-مطمعنی میخوای اینکارو بکنی ارمین؟
خواستم چیزی بگم که #لباش رو گذاشت رو لبام و چسبوندم به دیوارو لباسامو در می اورد....که در باز شد ،سریع از ارمین جدا شدم اما ...
🔞براى خواندن ادامه داستان كليك كنيد🙈👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📕#حکایت_پندآموز
مردی نزدفقیهی شد گفت
ای عابد مراپرسشیست، عابد گفت بگو
گفت:نمازبشکستم،
عابد گفت چگونه وچرا؟
مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی
کفش هایم را ربود و گریخت برآن شدم که نماز بشکنم و کفش ازدزد بستانم
و حال میخواستم بدانم که کارم
نکوست یا نکوهیده
عابد گفت:کفش تو چند درهم بهاداشت؟
مردگفت: ۵درهم
عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای
کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی
۲ درهم هم نمیارزید.!
❖
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💢 #پـــندآمـــوز
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند...
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند...
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود...
و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم...
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
به همه نمی توانم کمک کنم..
همه چیز را نمی توانم عوض کنم..
همه من را دوست نخواهند داشت ....!!!
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿
❌داستان جذاب و عاشقانه #ضربان_قلبم 👇👇
یاد تمام خیانت هایی که شوهرم بهم میکنه افتادم پیش خودم گفتم حالا یه بارم من... .با #لوندی گفتم
-مطمعنی میخوای اینکارو بکنی ارمین؟
خواستم چیزی بگم که #لباش رو گذاشت رو لبام و چسبوندم به دیوارو لباسامو در می اورد....که در باز شد ،سریع از ارمین جدا شدم اما ...
🔞براى خواندن ادامه داستان كليك كنيد🙈👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سلام بہ پنجشنبه
۳ بهمن ماه خوش آمدید
از خدا میخوام
در اولین چهارشنبہ
زیبای بهمن ماه ☃
سهم روزتون خوبی
سهم زندگیتون عشق
سهم قلبتون مهربونی
سهم چشمتون زیبایی و
سهم عمرتون عزت باشہ 🌸🍃
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿
❖
هر روز صبح مردی سرکار میرفت و همسرش هنگام بدرقه به او میگفت:
مواظب خودت باش عزیزم. شوهرش هم میگفت: چشم.
روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند.
به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت:
«همسرم یادت باشد وقتی صبح سرکار میروی همیشه میگویم مراقب خودت باش، مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی، تو کودک نیستی. مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد. اگر جسمت خداینکرده ناقص شود برای من عزیزی، عزیزتر میشوی و تا زندهام مراقب تو میشوم. پرستار روز و شب تو میشوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود، حتی اگر تن تو سالم باشد، نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود. پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش.»
@dastanvpand
🌿🌼🌿🌼🌿
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#تا_انتها_بخوانید
گل فروش سر کوچه میگفت:
ما بچه بودیم.
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت.
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب.
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود.
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود.
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون خونه ی دایی.
زنش، زن خوبی بود.
آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم...
سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.
از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود.
اونا هم میامدن خونه ما...
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج می آورد یواش میداد دست مادرم و سرشو می آورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله.
تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه.
مادرم هم ساکت میشد.
الان دیگه اینطوری نیست.
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.
دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.
تقی به توقی خورده، یه پول و پله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید...
حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.
اینا بچه ان، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده.
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه؟
لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.
قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت، تیلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش میفرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.
اگه یه خانواده توی محل تلویزیون ۱۴ اينچ میخرید، همه جمع میشدن توی خونه اش واسه تماشا...
دک و پز نبود.
نهایت صفا و صداقت بود.
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.
قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن.
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.
این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...
#كاش_دنيا_مثل_قديما_بود...
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍معنی اصطلاح #گرگ_بالان_دیده رو میدونین⁉️
به کار بردن واژه ی باران در این اصطلاح اساسا نادرست است، زیرا همهی گرگ ها باران دیده هستند و اتفاقا در روزهای زمستانی و بارانی بیشتر از لانه خارج می شوند و به شکار می پردازند و اگر باران دیدن علت با تجربه شدن گرگ باشد، این شامل تقریبا همه ی حیوانات است نه فقط گرگ ها.
شکل درست این اصطلاح" گرگ بالان" دیده است و معنی "بالان"، دام و تله مخصوص گرگ است و گرگی که چند بار از دشواری و خطر بالان نجات یافته باشد پختگی و آزمودگی لازم را در شکار پیدا کرده است.
افراد آزموده و سرد و گرم چشیده نیز آنانی هستند که با اندیشه های عاقلانه ازهمه ی دشواری ها و بلاها رهایی یافته و راه و رسم زندگی را فرا گرفته اند.
عامه ی مردم چون معنی واژهی "بالان" را نمی دانستند آن را به باران و بدین ترتیب اصطلاح را به " گرگ باران دیده " تبدیل کرده اند.
📕برگرفته از فرهنگ دهخدا
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 175
همگی به جز عمه رویا بی اراده سمتشان رفتیم. عمه زهرا شانه هایش را گرفت و صورتش را بوسید.
- این چه حرفیه میزنی خاله! بچه حروم یعنی چی! خجالت بکش. کی میخواد بچه طفل معصوم تو رو اذیت کنه! دیوونه شدی خاله.
به حرف راحت بود ولی در اصل نگرانی و ناراحتی عمه رویا حرف مردم بود و آینده ی رژان که با وجود بچه ی بی گناه زاده شده از گناهش مطمئناً عادی و خوب و خوش نمی توانست باشد...
مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. اول از همه مریم و مجید بودند و بعد به ترتیب کیان، فرهاد، علی آقا و آقا محسن... با ورود هر کدامشان سکوت به خانه حکم فرما می شد و به گریه ی رژان و سکوت بقیه ختم می شد. اصل کاری آقا جواد بود که همگی با استرس و ترس انتظارش را می کشیدیم. عقربه های ساعت هم انگار با ترس و لرز می چرخیدند و دلشان رسیدن به شماره نه را نمی خواست تا شاهد شکستن یک پدر و سرشکستگی یک دختر خطا کرده نباشند. با قرار گرفتن عقربه دقیقه شمار روی دوازده و به صدا درآمدن زنگ خانه نفسها در سینه حبس شد. ژیلا ترسان، شادی را که روی مبل دراز کشیده و انگشتش را مک می زد برداشت و سریع سمت اتاق من دوید. فرهاد از جایش بلند شد و سری از روی ناراحتی و تاسف تکان داد و سمت در قدم برداشت. رژان باز به گریه افتاد و دستش را محکم روی دهانش گذاشت تا صدایش در نیاید. عمه رویای بیچاره آب دهانش را تند تند فرو می خورد، چشمهایش را بدون لحظه ای پلک زدن به ورودی سالن دوخته بود. مردها هم همه سر به زیر و نگاهشان به فرش بود. با صدای تعارف فرهاد 《بفرمایید عموجواد. خیلی خوش اومدین》 نفس ها لحظه ای رفت و قلب ها از تپش افتاد. با ورود آقا جواد همگی به یکباره از روی صندلیها بلند شدیم. در شلوغی جمعیت رژان را ندید و با لبخند دندان نمایی با دست به مبل ها اشاره کرد و گفت: بفرمایید تو رو خدا شرمنده ن...
چشمش در گردش بین جمع به رژان افتاد و حرف در دهانش ماسید. چند لحظه بی حرکت و مات به او خیره ماند تغییر رنگ صورتش به کبودی به وضوح جمع را ترساند. کیان از ترس سکته ی بابایش با لیوان آبی به سمتش رفت ولی کبودی ازسکته نبود و از عصبانیت بود جنون وار لیوان را از دست کیان کشید و سمت روژان پرتاب کرد. نشانهگیری اش خوب نبود. اگر لیوان به جای دیوار پشت سرش روی پیشانی رژان میخورد مطمئناً بار دیگر راهی بیمارستانش می کرد.
صدای فریاد آقا جواد چهار ستون جمع را لرزاند.
- گمشو بیرون!
همگی به تقلای آرام کردنش افتادیم ولی بی فایده بود سمت روژان یورش برد و فرهاد و مجید و دیگر مردها به زور جلویش را گرفتند. ولی ساکت نشد و با صدای بلندتری حرفهایش را به تن لرزان رژان کوبید.
- با چه رویی برگشتی هان؟ دختره هرزه گورت رو گم کن همون خراب شده ای که آبروت رو ریختی و گذاشتی از ترست فرار کردی. الان برگشتی که حلوا حلوات کنم؟! رژان مرد! رژان برای من مرد! همان روز که از خونه فرار کرد و فکر آبروم رو نکرد، همون روز که خواهرش علت فرارش رو برام گفت، همون روز که کمرم رو شکوند. از جلوی چشمهام گمشو تا عمر دارم این ور ها آفتابی نشو که ریختن خونت برام را حلال شده هرزه
علی آقا 《لا اله الا الله》ی گفت و پسوندش آقا جواد را به زور روی مبل نشاند.
- زبون به دهن بگیر مرد مومن قباحت داره این حرف ها.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 176
تسبیح دست علی آقا را چنگ زد و با فریادی که سعی در کنترلش داشت تا حرمت علی آقا را نگه دارد گفت: حرف های من قباحت داره یا هرز پریدن اون؟! علی کمرت نشکسته بفهمی از دردش خواب به چشمت نمیاد. زمین و زمان دارند تف و لعنتم میکنند به خاطر غیرت نداشته ام. افسارشون رو ول کرده بودم که اینطوری شد. آره خودم کردم لعنت به خودم.
نگاهش سمت رژان که مثل ابر بهار گریه می کرد افتاد، داغ دلش تازه شد و دوباره خواست سمتش حمله کند که مرد ها مانع شدند. عمه مینا با لیوان آب قند سمتشان رفت، آخرین هم را به قند ها زد و قاشق را برداشت و لیوان را دست فرهاد داد. فرهاد هم جلوی پای آقا شهروز روی زانو نشست.
- اینو بخور آقا جواد. فشارت افتاده.
لیوان را پس زد.
- نمی خورم فرهاد جان. نمیخورم. زهرمار بخورم با این وضع زندگیم.
اصلا فکر نمی کردم آقا جواد این حرفها را بزند وگرنه هرگز پیشنهاد عمه مینا برای ترتیب ملاقاتشان در جمع را نمی دادم، گرچه اگر تنها بودند مطمئنا رژان را می کشت، به زور پنج مرد توانسته بودند جلوی حمله هایش را بگیرند.
صدای گریه ی دخترِ همیشه آرام رژان کار را خرابتر کرد.
همگی با ترس سرمان سمت اتاق چرخید. آقا جواد به یکباره و غیرطبیعی آرام شد و گوش به صدای شادی سپرد و ناباور زمزمه کرد: صدای بچه است؟
عمه رویا با دستپاچگی گفت: نه. نه صدای موبایل بچه هاست.
با چشم های تار از اشکم به نگاه خیس عمه خیره شدم. جوابش خیلی بچه گانه بود. آقا جواد به یکباره از جا پرید و داد زد: من رد خر فرض می کنی رویا؟!
به سمت رژان یورش برد. این بار انقدر سرعتش بالا بود که مرد ها نتوانستند به موقع مقابلش سد شوند. رژان را زیر مشت و لگد گرفت.
- میکشمت دختره ی بی حیا. بچه حرومزاده ت رو برداشتی برای من سوغاتی آوردی!
تلاش مرد ها و التماس های زن ها بی فایده بود. آقا جواد از خشم انقدر قدرت گرفته بود که صد نفر هم حریفش نمی شدند. آن میان فکرم سمت بخیه های رژان کشیده شد و دعا می کردم اتفاقی برایش نیفتد.
به سمت فرهاد که گوشهای ایستاده و دستش را با حرص به چانه اش می کشید و به تقلای بقیه برای آرام کردن آقا جواد نگاه می کرد رفتم. دستش را پایین آورد و جهت نگاهش را به صورتم تغییر داد.
-فرهاد تو رو خدا یه کاری کن داره می کشتش. رژان فقط دو روزه که عمل کرده، ممکنه آسیب ببینه.
زیر لب غرید: حقشه.
با غیظ نگاهش کردم و رو گرفتم از حرص رفتار فرهاد خودم دست به کار شدم و از بین کیان و مجید خودم را وسط انداختم و بی معطلی رژان را که با کمال میل نشسته بود و ضربات آقا جواد را با جان و دل میپذیرفت در آغوش گرفتم. ضربه ی آخر کف دست آقا جواو به گردن من خورد و نفسم را لحظه ای برید. چشم هایم را سفت بستم و با بازدم نفس حبس شده ام چشم هایم را باز کردم.
فرهاد آقا شهروز را با یک حرکت عقب کشید. دندان هایم را به هم سابیدم. نمی شد از همان اول این کار را میکرد!
صدای ناله های رژان باعث شد بی خیال فرهاد شوم. سرش را میان دست هایم گرفتم کنار لبش پاره و خونی شده و زیر چشمش ورم کرده بود. چشم های بی رمغش را به زور روی صورتم ثابت کرد و لب زد: می ذاشتی میکشتتم، حقم بود.
عمه ها کنارمان نشستند و با گریه حالش را پرسیدند. صدای داد آقا جواد که ژیلا را مخاطب قرار داده بود باعث شد نگاهها سمتش کشیده شود. ژیلا شادی را در آغوش داشت و هر دو در حال گریه بودند.
- خاله شادی! مبارک باشه. خوش به غیرتت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 177
شورش را اورده بود یا جایش نبودم تا آن طور که باید درکش کنم؟! نمی دانم... ولی در آن لحظه عصبانیتم را برانگیخته بود. فرهاد بازویش را گرفت تا سمت ژیلا نرود. موهای همیشه مرتبش طوری ژولیده بود که فکر کنم هیچ اول صبحی هم به این وضعیت نبوده!
جهت صحبتش را به سمت رژان برگرداند و کوبنده تر فریاد زد: پاشو او بچه ی حرومیت رو بردار و از خونه من گورت رو گم کن.
حتی حواسش نبود که اینجا خانه ی عمه مینا است نه خودش!
روژان لام تا کام جوابش را نمی داد و فقط گریه میکرد. لابد او هم به پدرش حق می داد... خواست از روی زمین بلند شود که عمه ها مانع شدند احتمالا می خواست به گفته آقا جواد عمل کند.
کیان چنگی به موهای کوتاهش زد و وساطت کرد: بس کن بابا، سکته میکنیا.
- غیرت ندارم من که! غیرت داشتم تا الان مرده بودم.
کیان دستی به صورتش کشید.
- آخه کجا رو داره بره؟ یه حرفی میزنی یا بابا!
آقا جواد دست بند شده ی فرهاد به بازویش را چنگی زد تا رهایش کند و همان حین داد زد: چیه نکنه میخوای بچه اش رو بغلت کنی، بالا پایین بیندازی دایی دایی به نافش ببندی؟! اصلا آره حق با تویه، کجا بره؟! آبرومه سرخی صورتمه کجا بذارم بره! جواب دوست و آشنا رو چی بدم! بگم دختر بزرگم کجاست!؟
طرف رژان برگشت و ادامه داد: پاتو از خونه بیرون نمیذاری تا موهات مثل دندون هات سفید بشه. تو همین چهار دیواری میمونی تا موهات مثل دندون هات سفید بشه. اون بچه...
با تنفر به شادی اشاره کرد و چند بار انگشتش را تکان داد.
-... جاش تو خونه من نیست...کیان؟
کیان با حرص جواب داد: بله بابا؟
- پاشو این بچه رو یه جوری که کسی متوجه نشه بزن زیر بغلت ببر یه جای خیلی دور توی بیابونی، صحرایی چه میدونم خیابونی در مسجدی جایی رهاش کن و بیا.
بالاخره زبان رژان کار افتاد. با ضجه التماس کرد: تو رو خدا بابا غلط کردم. این کار رو نکن. شادی چه گناهی داره؟ من می رم از اینجا، برش می دارم و میرم. قول میدم دیگه اسمی هم ازمون نشنوی. فقط این کار رو نکن تورو به ارواح خاک عزیز و آقاجون قسمت میدم...
چند روزی بود حتی برای لحظه ای یاد گذشته خودم نیفتاده بودم ولی با حرف آقا جواد و ضجههای رژان باز ذهنم سمت حبه و خود شیرینم کشیده شد قلبم درد میکرد برای شادی! شیرینی دیگر! عسلی دیگر!
با حمله ی آقا جواد به ژیلا و کشیدن شادی از بغلش زبان تندم به کار افتاد.
- به خاطر حرف مردم و دستخوش گفتنشون به غیرتتون میخواید صورت مسئله رو پاک کنید!
شادی را از بین دست هایش بیرون کشیدم. چشم های معصوم و آبی اش دلم را ریش کرد و چشم در چشم آقاجواد ادامه دادم: منو نگاه کن آقا جواد، خوب نگاه کن، یه عمر تو حسرت داشتن مادر سوختم و عقده ش قد یک کوه تو وجودم رشد کرده، هنوز هم دلم پر از حسرته که مادرم رو پیدا کنم، مگه رهام نکرده؟! مگه پسم نزده؟! مهم نیست. الان بیاد... بیاد و فقط یه بار آغوشش رو لمس کنم... با چه دین و ایمونی میخواید یه بچه رو از مادرش جدا کنید؟! خطا کرده! نمی گم نکرده، ولی پشیمونه، سرش به سنگ خورده و به شما پناه آورده. حقش نیست که این جوری مردونگیتون رو به رخش بکشید. اگه وجدانتون راحت میشه بیاید، این بچه و این شما و وجدانتون. هزار تا هم مسجد تو این شهر درندشت هست؛ ببرید و رهاش کنید، فقط یه سوال از خودتون بکنید! این که حرف مردم مهمه یا رضایت خدا و آرامش دخترتون؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─
4_5850506516766917939.mp3
6.5M
هرروز یک آهنگ تقدیم کن به کسی که دوستش داری
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
🌺صبـح عالـیتـون متـعـالـی
🌺روزتـــون خـوش و خــرم
🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#قــصــه_دخــتــر_بــا_پــســر_جــوان
روایت می کنند...
از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند...
در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از دختر ها فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم امشب تو مرا پناه دهی تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد...
و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،
جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:
بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را انجام می دهیم مخصوصا که الان تنها هم هستیم و دختر هم مشتاق است پس خواست تا نفسش را ادب کند انگشتش را بر روی فتیله چراغ گذاشت و به نفسش گفت:
ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ تکبیر (الله اکبر) گفت: و دو رکعت نماز خواند و هنگامی که سلام داد دید دختر همچنان منتظر است پس انگشت دومش را هم بر روی آتش چراغ گذاشت و گفت:
ای نفس؛ آیا می توانی آتش جهنم را تحمل کنی؟ و دوباره دو رکعت نماز خواند و هنگامی که از نماز فارغ شد، همان منظره را مشاهده کرد دختری آراسته که آو را می خواند و نفسش هم او را به سوی دختر می خواند و او جوان بود و هیچکس نمی توانست او را ببیند مگر الله تعالی پس انگشت سومش را هم روی چراغ گذاشت و همان کلمات را تکرار کرد: ای نفس؛ آیا میتوانی آتش جهنم را تحمل ڪنی؟ پس هنگامی کہ شب به پایان رسید پسر جوان تمامی انگشتانش را اینگونه با آتش چراغ سوزانده بود هنگامی که دختر این جدیت را دید از خانه جوان خارج شد و پریشان و ترسان از صحنه های که دیده بود به خانه اش برگشت مهم اینکه روزها گذشتند و یک روز مردی پیش پسر جوان آمد و به آو گفت:
من تورا و دینداری ات را هم دیده ام و می خواهم دخترم را به ازدواجت در بیاورم پسر جوان راضی شد و باهم عقد کردند و ازدواج کردند اما می دانید چه اتفاقی افتاد؟! عروس همان دختری بود که آن شب به خانه او رفته بود سبحان الله وقتی که یک شب حرام خوابیدن او را به خاطر ترس از الله ترک گفت خداوند آو را در طول عمرش به حلالیه او عطا کرد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662