مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖🍀🌺🌹❤️
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و دوم
خواهر شهید باکری: ما سه تا برادر داشتیم
#علی آقا رو ساواک دستگیر کرد زیر شکنجه
شهید شد،پیکرشو بهمون ندادن...💔😔
#حمیدآقا راهم که آقا#مهدی جاگذاشت #مجنون ......😔💔
خود آقا #مهدی روهم #اروند برد...💔😔
یه مزار از سه برادرم نیست تو دنیایی به این بزرگی.....😭
کلاسای روایتگری شش ماه طول کشید
مناطق جنوبی شامل (اروند،شلمچه، طلائیه،
دهلاویه،دوکوهه، هورالعظیم ) را شناختیم
تو مناطق غربی هم بازی دراز وایلام ،بانه وقصرشیرین
شیرزنان غرب مثل #شهیده_ناهید_فاتحی_کرجو شناختم...
شهیده ناهید فاتحی کرجو تنها دختر مبارز جز گروه پیش مرگان کرد در اوایل انقلاب بوده
در منطقه هنوز ضد انقلاب در غالب
گروهک های مثل کومالو وجود داشت
یک روز #ناهید ربوده میشود
چندوقت بعد دختر را با سر تراشیده در روستاهای
کردستان به عنوان جاسوس #خمینی می گردانند😔
و چندروز بعد این ماجرا جنازه دختری با سر ترشیده
را در کوه های سر به فلک کشیده زاگرس پیدا میکنن....😔💔
#آری_ایران_اینگونه_ایران_شد
امروز کلاسای روایتگری تموم شد
اما دلم گرفته بود
رفتم مزار#شهدا
همینجوری بین مزارها راه میرفتم
یک دفعه گوشیم زنگ خورد.....😳😳
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو...ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و سوم
همینجوری بین مزارها راه میرفتم
یک دفعه گوشیم زنگ خورد
-الو
مامان : حنانه جان خوبی؟
کجایی مامان ؟
-#مزار_شهدا
مامان: خوب بیا خونه برات یه سورپرایز دارم
-سورپرایز چیه ؟
مامان :بیا حالا خونه
-باشه تا یه ساعت دیگه خونه ام
وارد خونه شدم
تولد تولد تولدت مبارک 🎉🎊🎈
تولدمنه
وای اصلا یادم نبود
مامان: عزیزدلم تولدت مبارک 🎉🎋🎁
بابا:اینم کادوی من و مامانت
بلیط پرواز #کربلا 😍
آقا بهتر از من سراغ نداری هرسال میطلبی ؟
باگریه رفتم اتاقم 😭😭
به بلیطم نگاه میکردم گریه میکردم
آی #شهدا من چیکار کنم با بلیط و سفر ..
تاریخ حرکت ۲۷رجب ،#عید_مبعث بود
از همه خداحافظی کردم چمدونم بستم
و.....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و چهارم
چمدونمو با گریه بستم
با گریه خداحافظی کردم ....
روز حرکت رسید
دلم نمیخاست برم #کربلا
تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم
نرفتم #کربلا😭😭.....
برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن
که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی
هرچیز #لیاقت میخواد تو نداری
دلم تو اون لحظه #شلمچه میخواست..
تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔
که گوشیم زنگ خورد
با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید
صدا:سلام ببخشید #خانم_معروفی ؟
-بله خودم هستم
صدا: ببخشید مزاحمتون شدم #مردانی
هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵
اگه امکانش هست یه قرار ملاقات
بذاریم برای برنامه #روایتگری ....
-بله آقای مردانی حتما ....😍
محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟
آقای مردانی:بله عالیه
اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست
-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟
تازه شهید شدن
آقای مردانی:بله ،#شهید_محرم_ترک
مدافع هستن ....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت وپنجم
ایستادم به نماز وسطای نماز ک صدای زنگ گوشیم بلند شد
عادتم بود هروقت دلم میگرفت دو رکعت نماز میخوندم
سلام که گفتم گوشی رو برداشتم دیدم زینب بود
شمارشو گرفتم
_جانم زینب
زینب: حنانه 😭😭
-چیه؟
چی شده؟
زینب:خواب #کربلا دیدم
پا به پای خوابای زینب من آب شدم
خوابای زینب شد تحول بزرگی برام
یک سالی طول کشید تا زینب کربلایی بشه و اون
یک سال شد تمام زندگی من شناخت خدا، امام
حسین (علیه السلام )،#شهدای_مدافع_حرم
اما اون پنجشنبه......
با زینب رفتیم آقای# مردانی را دیدیم قرارشد کل کاروانهای راهیان نورشون را من #روایتگری کنم
شروع کردم تحقیق درمورد همه چیز ....
دلم میخاست خدا و ائمه و سایر شهدا را
بشناسم....
از مزار شهدا که برمیگشتیم
زینب:حنانه چرا تو خودتی ؟
-میخام خدا و ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم #دیانا آشنات کنم
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#بسیار_زیباوخواندنی👇👇
دو برادر ، مادر پیر و بيماري داشتند
با خود قرار گذاشتند که يکي خدمت خدا کند و ديگري در خدمت مادر باشد...
يکي به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و ديگري در خانه ماند و به پرستاري مادر مشغول شد...
چندي نگذشت برادر صومعه نشين مشهور عام و خاص شد و به خود غره شد که :
خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادرم است چرا که او در اختيار مخلوق است و من در خدمت خالق...
همان شب پروردگار را در خواب ديد که وي را خطاب کرد :
به حرمت برادرت تو را بخشيدم‼️
برادر صومعه نشين اشک در چشمانش آمد و گفت :
يا رب ، من در خدمت تو بودم و او در خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او مي بخشي❔
آيا آنچه کرده ام مايه رضاي تو نيست❔
ندا رسيد : آنچه تو مي کني من از آن بي نيازم ولي مادرت از آنچه او مي کند بي نياز نيست‼️
به فرزندان خود ، " انسان بودن بیاموزیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شاید شما هم جزو افرادی باشید که به روح، جن و یا موجودات این چنینی اعتقاد ندارند ولی اگر نشانه های زیر در خانه شما وجود دارد ممکن است یکی از این موجودات در حال زندگی با شما باشند.
صداهای غیر قابل توضیح...
معمولا در هر خانه ای صداهایی وجود دارند که عادی هستند مانند صدای یخچال و یا تلویزیون ولی اگر قبلا موقع راه رفتن روی پله ها صدایی نبوده و الان فکر می کنید هست ممکنه به خاطر وجود روح در خانه شما باشد.گاهی هم صداهایی که جدیدا زیاد تکرار می شوند.
روشن و خاموش شدن ها...
روح کسی که در حال زندگی با شماست شاید دوست داشته باشد که تلویزیون تماشا کند یا سایر لوازم الکتریکی را خاموش و روشن کند مخصوصا رادیو!
اگر همچین روشن و خاموش شدنی را در حال تجربه کردن هستید و نمی دانید چطور تلویزیون روشن شده است مراقب خودتان باشید.
حرکت اجسام...
حرکت اجسام ممکن است به دو نوع روح اشاره داشته باشد یکی روحی که اجسام را به این ور و اونور و شاید سمت شما پرتاب می کند که یعنی دوست ندارد شما در خانه ای که او زندگی می کند زندگی کنید و اگر آنجا را ترک نکنید برای شما اتفاق بدی خواهد افتاد.
دیگری روحی که کاری با شما ندارد و هر کاری بکنید کار خودش را می کند در را باز می کند لیوان را جا به جا می کند و شاید برای سرگرمی خودش توپ بازی می کند.
ناپدید شدن وسایل...
آنها جا به جایی وسایل را دوست دارند و ممکن است بعضی از وسایل شما مانند تلفن همراه تان را چند ساعتی از شما قرض گرفته و دوباره سر جای قبلی قرار دهند.
اگر دیدی تلفن همراه تون سر جای قبلیش نیست و بعد از چند ساعت دوباره چک کردن آنجا، آنجا بود شما باید نگران شوید.
سایه ها...
در فیلم های کوتاه زیادی دیده شده که به طور ناگهانی در حالی که کسی جز فیلمبردار در خانه نیست سایه ای به سرعت رد شده است که برای هیچکس نبوده!
پس مواظب باشید ممکن است سایه هایی که در تنهایی می بینید متعلق به دزد ها نباشد.
نوشته ها و علامت های ترسناک...
بعضی روح ها حوصله شوخی و حتی زندگی یک روز با شما را دوست ندارند و ممکن است بعد از خروج از حمام نوشته ای خون آلود روی آینه ببینید که نوشته: یا برو یا خواهی مرد!
رفتارهای عجیب حیوان خانگی...
اگر دیدید که سگ شما به طرز عجیبی به سمت دیوار خالی پارس می کند یا به طور ناگهانی به چیزی که شما فکر می کنید وجود ندارد واکنش نشان می دهد باید بدانید که در ادیان مختلف می گویند که حیوانات می توانند روح و جن را ببینند و وقتی آن ها را دیدند شبانه روز دیوانه وار پارس می کنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان
بسیار بسیار عالی و خواندنی👇
تاجر ثروتمندی 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و برای او دائما هدایای گرانبها میخرید و بسيار مراقبش بود.
زن سومش را هم دوست داشت و به او افتخار ميكرد و نزد سر و همسر او را برای جلوه گری میبرد و ترس شديدی داشت كه روزی او با مردی ديگر برود و تنهايش بگذارد. اما واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست میداشت.
او زنی بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشكلی به او پناه میبرد و او نيز به تاجر كمك میكرد تا گره كارش را بگشايد و از مخمصه نجات بيايد.
اما زن اول مرد، زنی بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلی ثروتمند شدن او بود اصلا مورد توجه مرد نبود. با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای كه تمام كارهايش با او بود حس میكرد.
روزی مرد مريض شد و فهميد كه به زودی خواهد مرد. به دارايی زياد و زندگی مرفه خود انديشيد و با خود گفت:
من اكنون 4 زن دارم، ببینم آیا از بین اینها کسی حاضر است در این سفر همراه من باشد. بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند.
اول سراغ زن چهارم رفت و گفت:
من تو را از همه بيشتر دوست دارم و انواع راحتی را برايت فراهم کردم، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟ زن به سرعت گفت: هرگز همين يك كلمه و مرد را رها كرد.
ناچار با قلبی شكسته نزد زن سوم رفت و گفت:
من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهی آمد؟ زن گفت البته كه نه من جوانم و بعد از تو دوباره ازدواج میكنم, قلب مرد يخ كرد.
تاجر سراغ زن دوم رفت و گفت: تو هميشه به من كمك كرده ای و در مخاطرات همراه من بودی میتوانی در مرگ نیز همراه من باشی؟
زن گفت: اين فرق دارد من نهايتا میتوانم تا قبرستان همراه تو باشم اما در مرگ متاسفم, گويي صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.
در همين حين صدايی او را به خود آورد: من با تو میمانم، هرجا كه بروی تاجر نگاهش كرد، زن اول بود كه پوست و استخوان شده بود، غم سراسر وجودش را تيره و ناخوش كرده بود و زيبايی و نشاطی برايش نمانده بود. تاجر سرش را به زير انداخت و آرام گفت: بايد آن روزهايی كه میتوانستم به تو توجه ميكردم و مراقبت بودم.
در حقيقت همه ما چهار زن داريم
زن چهارم بدن ماست. مهم نيست چقدر زمان و پول صرف زيبا كردن او بكنيم, وقت مرگ اول از همه او ما را ترك میكند.
زن سوم دارايی هاي ماست. هر چقدر هم برايمان عزيز باشند وقتی بميريم به دست ديگران خواهد افتاد.
زن دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صميمي و عزيز باشند ، وقت مردن نهايتا تا سر مزار كنارمان خواهند ماند.
زن اول روح ماست. غالبا به آن بی توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می كنيم. او ضامن توانمندی هاي ماست اما ما ضعيف و درمانده رهايش كرده ايم تا روزی كه قرار است همراه ما باشد اما ديگر هيچ قدرت و توانی برايش باقی نمانده است....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم.
─═हई 🍷 🍷 ईह═─
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷 حکایت
❄️⇦ روزي سوداگر بغدادي از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببـرم ؟ بهلـول جـواب داد آهـن و پنبه . آن مرد رفت و مقداري آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند مـاهی فروخـت و سـود فـراوان برد. باز روزي به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد
پیاز بخروهندوانه .
❄️⇦ سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز وهندوانه خرید و انبار نمود . پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه هاي اوپوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فـوري بـه سـراغ بهلـول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخروپنبه و نفعی برده ولـی دفعـه دوم ایـن چه پیشنهادي بود کردي ؟ تمام سرمایه من از بین رفت .
❄️⇦ بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدي گفتی آقاي شـیخ بهلـول و چـون مـرا شـخص عاقلی خطاب نمودي منهم از روي عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودي ، من هم از روي دیوانگی جوابت را دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درك نمود.
💟http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎 روزي ملانصرالدين در مجلسي نشسته بود.
از ملا پرسيدند: خورشيد بهتر است يا ماه؟!!
ملانصرالدين قيافه متفکرانه اي به خود گرفت و گفت: اين ديگر چه سوالي است که شما مي پرسيد؟ خوب معلوم است که ماه بهتر است !!! چون خورشيد در روز روشن در مي آيد به همين علت وجودش منفعتي ندارد !!!
اما ماه شب ها را روشن مي کند!! پس ماه بهتر است!!!!
این حکایت زندگی ماست
محبت زیاد دیده نخواهد شد! کم که باشی دیده می شوی
محبت زیاد دل نمیبره؛ دل میزنه..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_یـکم
✍پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده ام، فرشته برای دهمین بار می پرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت می کنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است می پرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانه ام می اندازد و جای من جواب می دهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز می کنم و با صدای لرزان می گویم:
_بلیط گرفتم
سکوت می شود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه می دهم:
+میرم مشهد.فردا صبح...
و دست هایم را گره می کنم.فرشته تقریبا جیغ می کشد:
_ا یعنی چی؟حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم می خوای بری کجا؟!شوخی می کنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر می کند:
+خوب کاری می کنی عزیزم،بهترین تصمیمه
و لبخندی که می زند ضمیمه ی کلامش می شود و دل مرددم را قرص می کند.
تمام وسایلم همان چندانی می شود که موقع آمدن همراهم بود.و تنها چیزهای با ارزشی که توی کوله ام می گذارم چادر نماز و سجاده ای که نصیبم شده بود و کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم می خواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمی شود.چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره می نشینم و اشک می ریزم و بالاخره وقتی آفتاب پهن می شود کف حیاط،می فهمم که وقت رفتن رسیده...
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر می گذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پله ها را از همیشه آرام تر پایین می آیم و در می زنم.فرشته همین که در را باز می کند در آغوشم می کشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمی چرخد و در سکوت خداحافظی می کنیم!زهرا خانوم کنار گوشم می گوید"سلام ما رو به آقا برسون
و دعا کن بطلبه،برو بسلامت دختر قشنگم،خدا به همراهت"
بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را می بوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی می کنم!توی ماشین که می نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند،هری می ریزد و چشمه ی اشکم راه باز می کند.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
یه داستان فوق العاده 😍😍
🔻پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
🔻پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
🔻بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
.
💎نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.فقط بايد خواست و جذب كرد!!!!!!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻چوپانی گله را به صحرا برد و به🔻درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
🔹قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
🔹قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
🔹وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
🔹وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
زنی ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ، ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﻳﮏ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭﺷﺪ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻮﻳﺾ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ .
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ، ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﭼﺮﺥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺟﻮﯼ ﺁﺏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺁﺏ ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ .
زن ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ . ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺮﻳﺪ ﻣﻬﺮﻩ ﭼﺮﺥ ﺑﺮﻭﺩ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻴﻦ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﻧﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺣﻴﺎﻁ ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ گفت:
ﺍﺯ ٣ ﭼﺮﺥ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺎﺷﻴﻦ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻳﮏ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺭﺍ ﺑﺎ ٣ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﻴﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺳﯽ .
ﺁﻥ زن ﺍﻭﻝ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺩﻳﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻮﻳﺪ ﻭ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﯽ ﺍﻭ ﻋﻤﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻻﺳﺘﻴﮏ ﺯﺍﭘﺎﺱ ﺭﺍ بست!!!
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: « ﺧﻴﻠﯽ ﻓﮑﺮ ﺟﺎﻟﺐ ﻭ ﻫﻮﺷﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ . ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺗﻮﯼ
ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ انداختنت؟؟؟
ﺩﻳـــﻮﺍﻧــــﻪ ﻟـــﺒــﺨــﻨـــﺪﯼ ﺯﺩ گفت:
ﻣـــﻦ ﮐــﺎﺭﻣــﻨـــﺪ ﺍﻳـــﻨــﺠــﺎﻡ ... ﺩﻳـﻮﻧــﻪ ﺑـﺎﺑــﺎﺗــﻪ نفهم!!!😐😂😂😂
💗چهار حدیث زیبای امام موسی کاظم(ع)
🌹کسی که مزه رنج و سختی را نچشیده ،
نیکی و احسان در نزد او جایگاهی ندارد.
📚بحارالانوار، جلد 78، ص333
🍃🌸
🌹هر كه پیش از ستایش بر خدا و صلوات
بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) دعا كند
چون كسی است كه بی زه كمان كشد.
📚تحفالعقول ، ص 425
🍃🌸
🌹دعایی که بیشتر امیداجابت آن می رود
و زودتر به اجابت می رسد، دعا برای
برادر دینی است در پشت سر او.
📚اصول کافی،ج1 ،ص52
🍃🌸
🌹هر که می خواهد که قویترین مردم
باشد بر خدا توکل نماید.
📚بحار الانوار، ج7 ، ص143
🍃🌸
🌹بهترین عبادت بعد از شناختن
خداوند ، انتظار فرج و گشایش است.
📚 تحف العقول، ص403
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃❤️❤️❤️🍃
خیلی قشنگه لطفا بخونید
محرم در راه است
خوش بحال کسانی که
هم زنجیر میزنند !!
و هم زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند ..
هم سینه میزنند !!
و هم سینه ی دردمندی را از غم و آه نجات میدهند ..
هم اشک میریزند !!
و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند ..
هم سفره می اندازند !!
هم نان از سفره کسی نمیبرند ..
آنوقت با افتخار میگویند :
❤️" #یاحسین "❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞بخونین جالبه✅💠ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شــام ﺑﻪﺭﺳﺘﻮﺭﺍنــے ﺑﺮﺩ ...
ﭘﺪﺭﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ..
ﺗﻤﺎﻣﯽﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ديده ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعــوض غــذا را بــه دهان پــدر مــیــگــذاشــت
ﭘﺲﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ پــدر ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ،ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ تــمــيز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ..
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ آنــان ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
ﺩﺭایــن هنــگــام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بــلــنــد شــد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
ﭘﺴﺮ! ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑنــي ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
ﭘﺴﺮﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خــیــر ﺟﻨﺎﺏ... فــكرنــمــيكنــم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ بــاشــم!
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم! ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
ﺩﺭﺳﯽﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ..
ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ..
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ
ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 #صاحب_الزمان 🌹
🌷 یکی از القاب حضرت مهدی علیه السلام «صاحب الزَّمان» است. اگرچه این لقب در متن روایات به ندرت ذکر شده؛ ولی در زبان راویان و اصحاب و شیعیان فراوان مورد استفاده قرار گرفته است.
📕 (کتاب الغیبة، ص 244 و ص 271)
امام صادق علیه السلام میفرماید:
«… وَ آخِرُهُمُ القائِمُ بِالحَقِّ بَقیَّةُ اللهِ فی الاَرْضِ وَ صاحِبُ الزَّمانِ.»
📕 (کمالالدین، ج 2، ص 342)
(و آخرین آنها قائم به حق بقیةاللّه در زمین و صاحب الزّمان است.» فضل ابن شاذان در کتاب فضایل روایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل کرده است که آن حضرت فرمود:
«مَنْ اَحَبَّ اَنْ یَلقِیَ اللّهَ وَ قَدْ کَمُلَ ایمانُهُ وَ حَسُنَ اِسلامُهُ فَلْیُوالِ الحُجَّةَ صاحِبَ الزَّمانِ القائمَ المُنْتَظَرَ المَهْدِیّ علیه السلام …»
📕 (الفضایل، شاذان بن جبرئیل، ص 166)
(هر آن کس که دوست دارد خداوند را در حال کمال ایمان و حسن اسلام ملاقات کند، پس میبایست حجّت، صاحب الزّمان قائم منتظر مهدی را دوست داشته باشد.» اگرچه هر یک از ائمه صاحب زمان خویشاند، ولی به اعتبار طول عمر فراوان آن حضرت و اینکه مدت زمانی بیشتر از بقیه ائمه علیهم السلام زندگی خواهد کرد، ایشان بیشتر از بقیه آن بزرگواران به این لقب شهرت یافته است.
💐 قرآن به جز از وصف علی آیه ندارد
ایمان به جز از حب علی پایه ندارد 💐
💗 #اللهـــمعجــللـــولیکالفـــرج 💗
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_سـوم
✍توی کوچه می پیچد و می گوید:
_خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده
+آره،دوری من به نفع خیلیا بوده
_هنوز که زبونت نیش...
+بخدا که نداره لاله!منم عوض شدم و پناه سابقی که می شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمی دونم اما باید از همه چیز برات بگم
_ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد
+عجیبه که تا حالا نگفتی!
_گفتم شاید باب میلت نباشه
+می شنوم
_خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر
+کجاست؟
_خب این میشه خبر بده
+چی میگی تو؟اصلا خبر بدت چیه؟
_همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری
+خواستگاری کی؟
ماشین را خاموش می کند،ابروهایش را بالا می دهد و بعد از چند ثانیه می گوید:
_اومم...بهزاد
باورم نمی شود و تقریبا جیغ می زنم:
+بهزاد؟!
_آره
+واقعا میگی؟
_به جان خودت
+مگه میشه؟باور نمی کنم
_منم اولش باورم نشد...اما خبر موثقه
+عجب!
مگر همین چند وقت پیش نبود که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه ام کرده بود؟گیج شده ام.
چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم!
+حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟
_بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده...
نمی دانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+نمی گم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمی دونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم.
در ماشین را باز می کنم تا پیاده شوم که می پرسد:
_بهزاد چی؟حست در مورد اونم خنثی ست؟
تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید.
+شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم!
_یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟
+الله اعلم
_به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی
+خوب شد نرفتیم خونه ی شما.
_وا چرا؟
+چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم!
_ببخشید،بفرمایید
و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم می سوزد بیشتر از خودم
در را پوریا برایم باز می کند و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.لاله به شوخی می گوید
+معرفی می کنم خواهرته،شناختی؟
می خندم،بغلش می کنم و تاسف می خورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!کلی از دیدنم ذوق کرده و می گوید:
_خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟
+نه حالا
_باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه
+برو داداشی،من که نمی خوام برگردم
_بیخیالش،دو سوته اومدم الان
+ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره
_لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز
+باشه باشه می خرم
می دود و از حیاط می رود بیرون.زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش می روم لاله با خنده می گوید:
_یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی!می بینی؟
+شایدم به چشم تو تغییر کردم
_یه چیزی میگیا!تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش!می خوای نشونت بدم ببینی؟
+اول بابا رو ببینیم بعد
وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست.
_کجاست؟
+حتما تو اتاقش.من یه چایی بذارم
در نیمه باز اتاقش را هول می دهم و هیبت مردانه اش را می بینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی می کند.
بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده!
آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج می شود:
_بابا...
و می زنم زیر گریه.مرکب و قلم به دست بر می گردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را می بینم.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و ششم
-میخوام #خدا و #ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم #دیانا آشنات کنم
-چه اسم خوشگل باکلاسی 😄😄😄
زینب : خودشم باکلاسه
-یعنی چی؟
زینب: #دیانا از اون بچه مایه داراست مثل تو
-خب
زینب: اما همشون #مذهبین
ی دختر نازم داره اسمش #حنانه است
-إه هم اسم منه دخترش
زینب :آره بذار الان بهش زنگ میزنم
یه ۱۰دقیقه ای مکالمه شون طول کشید
بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون
وقت داری الان بریم ؟
-آره عزیزم بریم
خونه دیانا اینا #تجریش بود
وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس #رهبر بود
یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس #رهبر بود
-زینب چرا اون تابلو خالیه ؟
دیانا: آخه هنوز #امام_زمانمون ظهور نکردن
چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه
-اوهوم
دیانا: خب حنانه جان
حنانه اش بدو بدو اومد مامان بامن بودی؟
دیانا: نه عشق مامان
-من میخام از #خدا و #ائمه و ....بدونم
دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#ادامه_دارد...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💐🌹💐🌹💐
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و هفتم
دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟
-بله
من حنانه ام ۲۲ساله
دیانا:منم ۲۲سالمه همسرمم #پاسداره 👮
خودمم #طلبه ام
خب حالا بحث شناخت.....
ببین حنانه جان خدا در حدیث قدسی
(حدیثی ک مستقیم در معراج ب پیامبر نازل شد)
میفرمایید
فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ،
خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي .
در حديث قدسى آمده است: «اى آدميزاد! همه
چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم» ....🍃🌷😍
و حدیث نبوی داریم که برای #خدا_شناسی
اول باید #خود_شناسی کرد ......
ولی ببین خدارا میشه در خلقت های که
خلق کرده فهمید ...
اما بزرگترین #معجزه رسالت حضرت محمد
(صلی اله علیه و آله ) قرآن کریم هست
قرآن کریم دوبار بر قلب نازنین رسول الله نازل شده
یک بار به طور #جامع یه بار به طور #مقطعی
در ۲۳سال رسالت پیامبر
رسالت پیامبر با ۵آیه اول ابتدای سوره
#علق آغاز میشه ...
چرا قرآن کریم بزرگترین معجزه پیامبر اکرم
صلی اله علیه و آله) است ؟
چون در عصر رسالت رسول الله سخنوری
خیلی رایج بود
برای همین بزرگترین معجزه #رسول_الله هست
و بعداز گذشت ۱۴۰۰سال کسی نتونسته
یک آیه مثل آیاتش بیارد
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر #صلوات مجاز است
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و هشتم
#دیانا ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته
مثل #شق_القمر ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق ........
°°اما قرآن کریم در یک نگاه °°🍃🌷
قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰حزب ۶۲۳۶آیه است که در
طول ۲۳بر پیامبر نازل شد
-#بزرگترین سوره قرآن #بقره است که دونیم جزقرآن را
در برگرفته و #کوچکترین سوره قرآن #کوثر
است ک ۳آیه است که در مورد #حضرت_زهراست ...
🌷-سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم،
محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن
-سوره #توبه تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد ...
-و سوره #نمل تنها سوره ای هست که #دو بسم الله الرحمن الرحیم دارد...
-سوره ای #مریم تنها سوره ای است که به نام یک #بانو است ...
-سوره #روم تنها سوره ای که ب نام یک کشور است
-سوره #قریش هم نام قبیله حضرت رسول
-سوره جمعه هم نام یکی از ایام هفته
-سوره حج هم نام یکی از فروع دین است
-سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است
دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود
ادامه داد اما قرآن در تفسیر
-سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است
-سوره قدر در شان حضرت مهدی (علیه السلام)است
-سوره فجر درشان امام حسین(علیه السلام)است
-سوره دهر در شان اهل بیت علیهم السلام است
-سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است
-در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است
-در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است
-داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله
) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است
-داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است
جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین
ازدواج موضوع اطاعت از #رهبری مطرح است
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر #صلوات مجاز است
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و نهم
-دیاناجون
دیانا:جونم عزیزم
-چرا اسم #اهل_بیت تو قرآن نیست
دیانا: خب بذار جوابت از زبان #آیت الله_علامه_جعفری بدم
چشم دوختم به دهن دیانا
🌷الف: خود ائمه قرآن ناطق هستن
حضرت علی (علیه السلام)در جریان جنگ صفین زمانی که
معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن
فرمود من #قرآن_ناطقم
🌷ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان
وحی و ائمه اطهر نیامده باشد،
اما حدود ۳۰۰آیه قرآن در شان و فضایل مولی
الموحدین امیرالمومنین است
🌷ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل
تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است
🌷د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن
این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟
قانع شدی؟
-اوهوم
دیانا:خب این درمورد قرآن
اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون
پنج روز دیگه محرمه
با زینب برو مراسم
برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست
که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی
-مگه میشه ؟
دیانا: داستان عشق #زلیخا به حضرت #یوسف شنیدی؟
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتادم
دیانا: داستان عشق #زلیخا به حضرت #یوسف شنیدی؟
-نه
#زلیخا تو اوج جوانی خواست #یوسف با
مال مکنت بدست بیاره اما نشد
سالیان دراز طول کشید
وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد
#یوسف پیدا کرد
خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند
عاشق خدای یوسف شد #یوسف را فراموش کرد ...
از خونه دیانا اومدیم بیرون
زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟
-تکیه😳😳😳چیه ؟
زینب : همون #حسینیه
-اوهوم بریم
ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با
نوشته #یا_لثارات_الحسین آویزون بود
وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن
یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن
یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف
از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه
میداد به مامانش
زیرلب گفتم
#این_حسین_کیست_که_عالم_همه_دیوانه_اوست ؟
زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید
یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک
😉😒
اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود
درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم
ایوای من صورتتون خاکه
اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم
که گرد غبار حرمش ببینم
بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه
اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662