مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و هفتم
منم دوست دارم خادمتون بشم
دوست دارم تو #طلائیه و #شلمچه و #فکه خادم زائرینتون بشم ....😭🙏💔
داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد
-الو سلام لیلا جان
لیلا : سلام حنانه کجایی؟
-مزارشهدا
چطور مگه؟
لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟
تاریخ ثبت نام #حوزه علمیه شروع شده دیگه
ثبت نام کردی ؟
-وای خاک عالم
بخدا یادم رفته بود
لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن
-باشه ممنون از یادآوریت عزیزم
لیلا : قربانت
حلال کن ما داریم میریم #خادمی
آهم بلند شد بازم خادمی😭😭
با صدای بغض آلود گفتم : #التماس_دعا 🙏
تا اذان مغرب مزار بودم
بعدش رفتم خونه
سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم
مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم
بهمن ماه ب سرعت میگذشت
و اسفند ک اوج سفرای #راهیان_نوره در راه بود من با
دلی که هوای #خادمی داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق
مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود
تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود
مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم
فکه مدینه است بخدا
محل عروج سید اهل قلم
از فکه میتوان الهی شد با اسم #سید_مرتضی_آوینی
با دل شکسته💔 راهی سفر کربلای ایران شدم
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و هشتم
برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان
#شهید_مسعودیان
وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن
هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود
اولین جایی ک رفتیم همون #فکه بود
آی شهدا دلم شکسته
دلم #خادمی شما را میخاد 😔
اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم
نگاهم ک به بچه های #خادم میفتاد
دلم میگرفت😔💔
دوست داشتم #خادمشون باشم
روز دوم سفر #شلمچه و #طلائیه بودیم
سه ساله شدم شهدا ....
سه ساله فرماندمون #حاج_ابراهیم_همت
دستم گرفت و از گناه بلندم کرد
من عاشق شلمچه ام
شلمچه عطر بوی مادر #حضرت_زهرا(سلام الله علیها را میده ...
روز سوم راهی #هویزه شدیم
شهر شهادت سیدجوان #سید_حسین_علم_الهدی .....
سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم #خادمتون بشم
رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم
که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟
هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم
دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟
-آره آرزومه 😍
دختره: پس پاشو با من بیا
اسمت چیه ؟
من #محدثه_ام
-منم #حنانه
محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده
-باشه باشه حتما
محدثه : فعلا یاعلی
دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت
محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن
خانما برن داخل
-باشه عزیزم
در که باز کردم محدثه گفت : میخای #خادم بشی ؟
-وای از #خدامه 😍😍
محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن
شب باهم میریم وسایلتو میاریم
-وای خدایا باورم نمیشه
شب باهم رفتیم اردوگاه اما.....
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ سی و نهم
مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی
هرچقدرم گریه کردم التماس کردم
گفتن نه که نه
من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم
از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت
برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم
بالاخره روز آزمون رسید
با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم
گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور
و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود
آزمون دادیم
و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم
آزمون اواسط خرداد بود
و اعلام جواب یک هفته بعد
روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم
روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌
اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️
برام زیاد مهم نبود
خسته و کوفته از پایگاه برگشتم
بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه
این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا
تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد
-الو سلام زینب جان
زینب :سلام حنانه گلم
حنانه من با یه سری از بچه ها میریم #جمکران
توام میای؟
-جدی ؟
میشه منم بیام ؟
زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت
اگه میای فردا بیام دنبالت ؟
-آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی
زینب : آقا طلبیدتت
من چیکاره ام؟
-مرسی
از ذوق تا صبح خوابم نبرد
بعدازنماز صبح حاضر شدم
رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟
-مسجد جمکران
بابا:این بازی های تو کی تموم میشه
ما راحت بشیم
نیم ساعت نشد زینب اومد
بابا: برو چهار نفر منتظرتن
-خداحافظ
با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران
مسجدی که مکانش توسط خود امام
زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود
شیخ حسن جمکرانی
تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد
-آقا خیلی دوستت دارم
آقا هنوز یادمه تو #شلمچه رو تونو ازم برگردوندید
میشه الان نگاهم کنید
همیشه زیر نگاهتون باشم 😔
اون دو روز عالی بود
تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم
سرمزار شهید #معماری و شهید #صالحی
یکیشون مادرشو شفا داده بود
و دیگری از بهشت اومده بود
و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود
شهید #مهدی_زین_الدین هم که گل سرسبدشون بود
فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب
اون روز عالی بود واقعا
باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه
#ادامه_دارد ....
✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ چهل وهفتم
عاشق #شلمچه و #طلائیه بودم
ورودی #شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود
یادمان شهدا پیاده....
با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب
ازی میکرد و اشکام جاری میشد ...
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا
به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه
شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب
گریه و زاری که منو ببرید #شلمچه ...
#راوی ها میگن اون خانم توسطف #حاج_ابراهیم_همت برگشت و الان یه خانم #محجبه است.....
و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای
خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده #شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست
چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون #ترلان مست و غرق گناه چی 😔
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم
ساعت دیگه میخایم بریم #طلائیه
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و دوم
قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت
-رضا جان
رضا جان
بیا نهار جناب همسر ...😍
بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق
بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس
نشستم کنارش
-آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟
هیچ جوابی نداد
ترسیدم دستم گذشتم روی دستش
یخ یخ بود
با جیغ و ترس رفتم بالا
ماااااامااااان رضا یخ یخه ....😱
تروخدا بیاید
مامان: #یا_حسین
حاج حسین بدو
مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد ....
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید ....
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار #شهدا....
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد ..☺
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره ....
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت
کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم #شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی #سرزمین_عشق شدیم ...
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و سوم
با ماشین شخصی رفتیم جنوب
اول #دو_کوهه
انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب
دوکوهه ،طلائیه ،فکه ...
#طلائیه خیلی دوست داشتیم
رضا :حنانه قدر خودت بدون
تو نظر کرده #حاج_ابراهیمی
یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش
-رضا این حرفا چیه
میخوای منو تنها بذاری ؟
رضا: بهرحال من جانبازم 😔
بایدبا واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا
بعداز #طلائیه رفتیم #شلمچه
خوب من به نظر خودم نظرکردم #شلمچه
ایستادم نماز
تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش
-رضا رضا چی شدی
دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد
رضااااااا
رضااااااا
رضااااااا
توروخدا جواب بده 😭😭
جای نبود که زنگ بزنیم #اورژانس
با ماشین شخصی خودمون بردیمش #اهواز
دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست
پرستار اومد
اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن
سریع انتقالش دادن
خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد
۲۰۰سی سی شوک
هی این شوکها بیشتر میشد
اما رضا چشماش باز نکرد
جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قسمت_ پنجاه_و_نهم
وقتی به خودم اومدم ک #حاج_ابراهیم رفته بود
زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه
#ابا_عبدالله_الحسین بودم
وقتی فهمیدم امروز روز آخری که #کربلام دلم شکست ...
دیگه نرفتم هتل
برگشتم رفتم حرم #حضرت_ابوالفضل(ع)
تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم
مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا
توان موندن حرم داشته باشم ...
شام که خوردم سریع برگشتم #بین_الحرمین
برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم
دوست داشتم #حاجی باز بیاد
اما نیومد 😔😔....
روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود
و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام
اشکام خود به خود جاری شد
روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم
میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔...
#شهدای جنوب ایران را دوست دارم
ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم
سرمو بلند کردم که #زیارت_عاشورا بخونم چشمم
افتاد به #جانبازی که یه دستش قطع شده بود
یاد #شلمچه
یاد #هور
در دلم زنده شد،
#رضا 😭😭😭
#حاج_ابراهیم_همت .....
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و چهارم
چمدونمو با گریه بستم
با گریه خداحافظی کردم ....
روز حرکت رسید
دلم نمیخاست برم #کربلا
تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم
نرفتم #کربلا😭😭.....
برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن
که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی
هرچیز #لیاقت میخواد تو نداری
دلم تو اون لحظه #شلمچه میخواست..
تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔
که گوشیم زنگ خورد
با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید
صدا:سلام ببخشید #خانم_معروفی ؟
-بله خودم هستم
صدا: ببخشید مزاحمتون شدم #مردانی
هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵
اگه امکانش هست یه قرار ملاقات
بذاریم برای برنامه #روایتگری ....
-بله آقای مردانی حتما ....😍
محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟
آقای مردانی:بله عالیه
اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست
-ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟
تازه شهید شدن
آقای مردانی:بله ،#شهید_محرم_ترک
مدافع هستن ....
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
☸🍃☸🍃☸🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتاد ودوم
تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد
#زینب راهی #کربلا شد ...
و من با اشک راهیش کردم
خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم
کربلا را نرفتم ...
تو این مدت منم پیگیر #خادم_الشهدا بودم
تو سایت #کوله_بار عضو شدم....
شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن
که کلاس خادمی داریم ...
من همه ی آرزوم بود که خادم #طلائیه
و #شلمچه باشم ــ...
اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن #شرهانی
قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد
ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟
من اصلا این منطقه را نمیشناختم
عجبا
خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم
رفتم خونه
مامان :#حنانه چته دختر؟
کشتی هات غرق شده ؟
-#خادمیم افتاده #شرهانی
مامان:بسلامتی خب چته ...
-من دوست داشتم #طلائیه یا #شلمچه باشم
مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه
برو لااقل یه ذره درمورد منطقه #شرهانی تحقیق کن ببین
کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی
-باشه
☸🍃☸🍃☸
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🍃
🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_ششم 6⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
راوی میگفت؛ به سمت چپ نگاه کنید، عجب غروبیِ #غروب_علقمه💔
بچها یادِ یه غروبِ غریبی نمیوفتین؟!
یه غروبی که زینب بود و زینب بود و زینب..
یه دختر سه ساله ای بود و تنهایی و اسارت..
راوی میگفت و ته دلم خالی تر میشد..
راوی میگفت و آشوب تر میشدم😞
.
.
سرمو گذاشتم روی تابوت، آروم زمزمه کردم؛ #قرار_دل_بیقرارم_بمونید💚
.
.
انگاری برنامه ی علقمه تموم شده بود..
بچها داشتن بلند میشدن..
.
.
دیدمش!!
این دفعه چفیه اش روی شونه ش بود و کلاهی که سرش بود..
رو به غروب نشسته بود..
چقدر عمیق..
یعنی حالِ دلش چجوریه؟!
چه مراعات نظیر خوبیه، ظاهرش با این فضا..
اصلا چرا من دارم به این فکر میکنم😐
گیری دادما😅
قبل از اینکه متوجهم بشه دوربینو تنظیم کردم و شاید قشنگترین صحنه رو از #علقمه به تصویر کشیدم😍
.
.
سوار اتوبوس شدیم..
قرارِ بعدیمون #شلمچه بود..
زیاد ازش شنیده بودم..
میگفتن #کربلای_ایرانِ اونجا
همه از روایتگریِ بهترین راوی منطقه صحبت میکردن؛ #حاج_حسین_یکتا..
.
.
پاسدار اتوبوس میگفت؛ بچها اینجا برات کربلاتونو بگیرین، اینجا امضا نشه، هیچ جا امضا نمیشه😔
.
.
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗
----------------------------
@🌹🍃🌞
----------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺#شاید_معجزه ❤
#قسمت
_هیجدهم 8⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
امروز که بعد از چند ماه دارم عکسای اون روزا رو میبینم، حسرت میخورم به حالِ خوبِ یه هفته ی قشنگی که به دعوت #آقامون بود..❤
چند ماهیه که ترم تموم شده و دانشگاه تعطیل..
تو این چند وقت از فضای دلچسب شهدا دور شدم و این، چه #درد بدیه..
دلم هوایی شد..💗
از مامان خواستم این هفته رو باهم بریم #گلزار_شهدا😍
مامانم چادری بود..
از اون خانومای محجبه ی دوست داشتنی که آدم دوست داره ساعتها بشینه کنارشون و فقط نگاهشون کنه..😍😘
اما نمیدونم چرا، اینهمه سال تلاش نکردم که بشم شبیهه مامان..💔
دسته گل و شیشه ی گلاب دستم بود💐🌺
دلم میخواست از کنار مزار شهدا رد بشم و هر جا دلم گیر کرد بشینم🍂
هر جا خودشون خواستن..
یکی یکی رد شدم و رسیدم به #هشتمین سنگ قبر که محل شهادت زده بود #شلمچه...🍂🍁🍂
#شاید_معجزه ❤
ته دلم خالی شد 😞
یاد روایتگری اونشب افتادم که میگفت :
چیشد ؟!
شهدا زمین گیرت کردن ؟!💗
با صدای لرزون گفتم :مامان بشینیم اینجا 😢
مامان سنگ مزارو گلاب میریخت و من گلها رو پر پر میکردم...🌺💐
دوباره صدای راوی به گوشم رسید..
+بچها شهدا رفتن که شما بشین یار امام مهدی ،
بچه ها نکنه شرمندشون بشیم ؟😢
+بچها دارن یار گیری میکنن برا آقامون نکنه جا بمونید ؟!😭
خاطرات اون شبا برام تداعی شد و اشک ریختم ، چقدر دلتنگشون بودم...😭💔
انگاری چن نفر اومدن و نشستن جایی ک ما بودیم ؛
اشکامو پاک کردم ؛💫
دستم رو گذاشتم روی سنگ خنکاش تا عمق وجودم رو آرامش بخشید😍
سرم رو آوردم بالا که از مامان بخوام بریم..
نگاهم افتاد به یه دختر ناز محجبه ..😍
شاید هم سن خودم بود نگاهش که به نگاهم گره خورد تبسم کرد..☺
+زهرا ؟ رضا کو پس ؟😒
صاحب صدا رو شناختم برای همین همزمان با بلند شدن زهرا منم بلند شدم ..🍂
و مامانم با من بلند شد..☺
برگشتم سمتش و سلام کردم...😊
همون موقع آقای خالقی (رضا) هم رسید..
با خنده گفت : سلام خانم صالحی خوب هسین؟😅
-ممنونم سلامت باشین..😊
+شما همدیگه رو میشناسید؟(زهرا بود ک اینو میگفت) 😶
لبخند زدم رو به مامان گفتم :
مامان ایشون آقای خالقی هستند از بچهای دانشگاه و مسئول بسیجمون... ایشونم آقا امیر هستن براتون گفتم باهاشون رفتیم اردوی جهادی..😎
و اونا همزمان با مامانم احوال پرسی کردن ..💐
+پس من چی ؟👧
_منم خواهر کوچیکه آقای #برادرم 😎
وقتی با تعجب نگاش کردم آروم چشمک زد 😉 و ریز خندید..😅
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد 😉
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧
--—--------------------------------
✅ ✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_یکم 1⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
در زدم ، نشنید..
آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش...
دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍
قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت
طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ،
سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود ..
طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤
نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد ..
+سلام امیر..؟!
بلند شد اومد طرفم
_سلام ریحانه ام
کی اومدی ؟!
خوش اومدی خانوم 🌸
دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم ..
+امیرم ؟!
معلوم بود دل بیقراریش 💔
_ریحانه ؟!
نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ،
نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه
و بره تو لیست مدافعین ،
یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم
و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم..
ریحانه ؟!
من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟!
یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟!
سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ...
پیر میشم تو این دوسال ..
از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که ....
شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ...
شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ،
حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه ..
دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری ..
وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟!
من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟!
شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد ..
درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن
آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم ..
+امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم #شلمچه باشیم
ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍
وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ...
با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن،
بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون
با عافیت شروع بشه..
شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂
ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم..
+میتونم یه چیزی بگم؟!
زهرا با حرص گفت:
نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑
امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟!
این لوس خانومم با بغض گفت:
ببخشید ولی خب ناراحتم☹️
امیر مهربون شد..
+یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟!
خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم!
خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت:
هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم!
امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید..
لبخند زدم به دل نگرانیش..
شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻
--—----#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662