eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هفتم منم دوست دارم خادمتون بشم دوست دارم تو و و خادم زائرینتون بشم ....😭🙏💔 داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟ تاریخ ثبت نام علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی ؟ -وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن -باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : قربانت حلال کن ما داریم میریم آهم بلند شد بازم خادمی😭😭 با صدای بغض آلود گفتم : 🙏 تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه ب سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای در راه بود من با دلی که هوای داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم از فکه میتوان الهی شد با اسم با دل شکسته💔 راهی سفر کربلای ایران شدم .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هشتم برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون بود آی شهدا دلم شکسته دلم شما را میخاد 😔 اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های میفتاد دلم میگرفت😔💔 دوست داشتم باشم روز دوم سفر و بودیم سه ساله شدم شهدا .... سه ساله فرماندمون دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر (سلام الله علیها را میده ... روز سوم راهی شدیم شهر شهادت سیدجوان ..... سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه 😍 دختره: پس پاشو با من بیا اسمت چیه ؟ من -منم محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخای بشی ؟ -وای از 😍😍 محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما..... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... نویسنده: بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و نهم مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌 اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️ برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم توام میای؟ -جدی ؟ میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبرد بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا:این بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیم ساعت نشد زینب اومد بابا: برو چهار نفر منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد -آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم 😔 اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید و شهید یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وهفتم عاشق و بودم ورودی کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده.... با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب ازی میکرد و اشکام جاری میشد ... راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید ... ها میگن اون خانم توسطف برگشت و الان یه خانم است..... و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون مست و غرق گناه چی 😔 زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و دوم قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر ...😍 بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه ....😱 تروخدا بیاید مامان: حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد .... آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .... نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار .... خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد ..☺ خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره .... اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم منو رضا مامان بابا راهی شدیم ... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و سوم با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه ... خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم 😔 بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم با ماشین شخصی خودمون بردیمش دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
قسمت_ پنجاه_و_نهم وقتی به خودم اومدم ک رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه بودم ‌ وقتی فهمیدم امروز روز آخری که دلم شکست ... دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم (ع) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم ... شام که خوردم سریع برگشتم برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم باز بیاد اما نیومد 😔😔.... روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔... جنوب ایران را دوست دارم ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که بخونم چشمم افتاد به که یه دستش قطع شده بود یاد یاد در دلم زنده شد، 😭😭😭 ..... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 واقعی و بسیار جذاب شصت و چهارم چمدونمو با گریه بستم با گریه خداحافظی کردم .... روز حرکت رسید دلم نمیخاست برم تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم نرفتم 😭😭..... برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی هرچیز میخواد تو نداری دلم تو اون لحظه میخواست.. تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔 که گوشیم زنگ خورد با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید صدا:سلام ببخشید ؟ -بله خودم هستم صدا: ببخشید مزاحمتون شدم هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵ اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه .... -بله آقای مردانی حتما ....😍 محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟ آقای مردانی:بله عالیه اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست -ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟ تازه شهید شدن آقای مردانی:بله ، مدافع هستن .... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: ☸🍃☸🍃☸🍃 واقعی و بسیار جذاب هفتاد ودوم تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد راهی شد ... و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم ... تو این مدت منم پیگیر بودم تو سایت عضو شدم.... شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم ... من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم ــ... اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟ من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان : چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ - افتاده مامان:بسلامتی خب چته ... -من دوست داشتم یا باشم مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی -باشه ☸🍃☸🍃☸ .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗 6⃣ نویسنده: 😎 . . راوی میگفت؛ به سمت چپ نگاه کنید، عجب غروبیِ 💔 بچها یادِ یه غروبِ غریبی نمیوفتین؟! یه غروبی که زینب بود و زینب بود و زینب.. یه دختر سه ساله ای بود و تنهایی و اسارت.. راوی میگفت و ته دلم خالی تر میشد.. راوی میگفت و آشوب تر میشدم😞 . . سرمو گذاشتم روی تابوت، آروم زمزمه کردم؛ 💚 . . انگاری برنامه ی علقمه تموم شده بود.. بچها داشتن بلند میشدن.. . . دیدمش!! این دفعه چفیه اش روی شونه ش بود و کلاهی که سرش بود.. رو به غروب نشسته بود.. چقدر عمیق.. یعنی حالِ دلش چجوریه؟! چه مراعات نظیر خوبیه، ظاهرش با این فضا.. اصلا چرا من دارم به این فکر میکنم😐 گیری دادما😅 قبل از اینکه متوجهم بشه دوربینو تنظیم کردم و شاید قشنگترین صحنه رو از به تصویر کشیدم😍 . . سوار اتوبوس شدیم.. قرارِ بعدیمون بود.. زیاد ازش شنیده بودم.. میگفتن اونجا همه از روایتگریِ بهترین راوی منطقه صحبت میکردن؛ .. . . پاسدار اتوبوس میگفت؛ بچها اینجا برات کربلاتونو بگیرین، اینجا امضا نشه، هیچ جا امضا نمیشه😔 . . 😉 😎 🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗 ---------------------------- @🌹🍃🌞 ---------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺 _هیجدهم 8⃣1⃣ نویسنده: 😎 ‌ امروز که بعد از چند ماه دارم عکسای اون روزا رو میبینم، حسرت میخورم به حالِ خوبِ یه هفته ی قشنگی که به دعوت بود..❤ چند ماهیه که ترم تموم شده و دانشگاه تعطیل.. تو این چند وقت از فضای دلچسب شهدا دور شدم و این، چه بدیه.. دلم هوایی شد..💗 از مامان خواستم این هفته رو باهم بریم 😍 مامانم چادری بود.. از اون خانومای محجبه ی دوست داشتنی که آدم دوست داره ساعتها بشینه کنارشون و فقط نگاهشون کنه..😍😘 اما نمیدونم چرا، اینهمه سال تلاش نکردم که بشم شبیهه مامان..💔 دسته گل و شیشه ی گلاب دستم بود💐🌺 دلم میخواست از کنار مزار شهدا رد بشم و هر جا دلم گیر کرد بشینم🍂 هر جا خودشون خواستن.. یکی یکی رد شدم و رسیدم به سنگ قبر که محل شهادت زده بود ...🍂🍁🍂 ❤ ته دلم خالی شد 😞 یاد روایتگری اونشب افتادم که میگفت : چیشد ؟! شهدا زمین گیرت کردن ؟!💗 با صدای لرزون گفتم :مامان بشینیم اینجا 😢 مامان سنگ مزارو گلاب میریخت و من گلها رو پر پر میکردم...🌺💐 دوباره صدای راوی به گوشم رسید.. +بچها شهدا رفتن که شما بشین یار امام مهدی ، بچه ها نکنه شرمندشون بشیم ؟😢 +بچها دارن یار گیری میکنن برا آقامون نکنه جا بمونید ؟!😭 خاطرات اون شبا برام تداعی شد و اشک ریختم ، چقدر دلتنگشون بودم...😭💔 انگاری چن نفر اومدن و نشستن جایی ک ما بودیم ؛ اشکامو پاک کردم ؛💫 دستم رو گذاشتم روی سنگ خنکاش تا عمق وجودم رو آرامش بخشید😍 سرم رو آوردم بالا که از مامان بخوام بریم.. نگاهم افتاد به یه دختر ناز محجبه ..😍 شاید هم سن خودم بود نگاهش که به نگاهم گره خورد تبسم کرد..☺ +زهرا ؟ رضا کو پس ؟😒 صاحب صدا رو شناختم برای همین همزمان با بلند شدن زهرا منم بلند شدم ..🍂 و مامانم با من بلند شد..☺ برگشتم سمتش و سلام کردم...😊 همون موقع آقای خالقی (رضا) هم رسید.. با خنده گفت : سلام خانم صالحی خوب هسین؟😅 -ممنونم سلامت باشین..😊 +شما همدیگه رو میشناسید؟(زهرا بود ک اینو میگفت) 😶 لبخند زدم رو به مامان گفتم : مامان ایشون آقای خالقی هستند از بچهای دانشگاه و مسئول بسیجمون... ایشونم آقا امیر هستن براتون گفتم باهاشون رفتیم اردوی جهادی..😎 و اونا همزمان با مامانم احوال پرسی کردن ..💐 +پس من چی ؟👧 _منم خواهر کوچیکه آقای 😎 وقتی با تعجب نگاش کردم آروم چشمک زد 😉 و ریز خندید..😅 😎 😉 🌺🌧🌺🌧🌺🌧🌺🌧 --—-------------------------------- ✅ ✨ -------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻 1⃣3⃣ نویسنده: 😎 در زدم ، نشنید.. آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش... دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍 قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ، سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود .. طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤ نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد .. +سلام امیر..؟! بلند شد اومد طرفم _سلام ریحانه ام کی اومدی ؟! خوش اومدی خانوم 🌸 دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم .. +امیرم ؟! معلوم بود دل بیقراریش 💔 _ریحانه ؟! نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ، نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه و بره تو لیست مدافعین ، یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم.. ریحانه ؟! من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟! یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟! سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ... پیر میشم تو این دوسال .. از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که .... شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ... شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ، حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه .. دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری .. وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟! من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟! شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد .. درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم .. +امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم باشیم ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍 وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ... با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن، بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون با عافیت شروع بشه.. شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂 ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم.. +میتونم یه چیزی بگم؟! زهرا با حرص گفت: نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑 امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟! این لوس خانومم با بغض گفت: ببخشید ولی خب ناراحتم☹️ امیر مهربون شد.. +یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟! خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم! خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت: هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم! امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید.. لبخند زدم به دل نگرانیش.. شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن.. 😉 😎 🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻 --—---- 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662