eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هفتم منم دوست دارم خادمتون بشم دوست دارم تو و و خادم زائرینتون بشم ....😭🙏💔 داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟ تاریخ ثبت نام علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی ؟ -وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن -باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : قربانت حلال کن ما داریم میریم آهم بلند شد بازم خادمی😭😭 با صدای بغض آلود گفتم : 🙏 تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه ب سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای در راه بود من با دلی که هوای داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم از فکه میتوان الهی شد با اسم با دل شکسته💔 راهی سفر کربلای ایران شدم .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖?🌹🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل و دوم توراه خونه بودم که گوشیم زنگ خورد نگاه که کردم دیدم لیلاست -الو جانم لیلا، چیزی شده ؟ لیلا:آره حنانه برای ثبت نام حضوری باید تا چهارشنبه بریم و مدارک تحصیلی هم لازمه -هااااا😳😳😳 مدرک تحصیلی ؟ لیلا: نه پس مدرک غیرتحصیلی -لیلا من چطوری برم مدارکمو بگیرم لیلا: هیچی سوار یه وسیله نقلیه اعم از اتوبوس یا تاکسی میشی مقصدتو میگی به مقصد که رسیدی پیاده میشی نازنینم 😂 -یوخ بابا 😐😐😐 نادان میگم من اون موقعه خیلی بی حجاب بودم لیلا: حنانه بس کن من ب شخصه بهت افتخار میکنم حال تو مهمه نه گذشته ات -روم نمیشه بخدا لیلا: بس کن پرونده تو گرفتی زنگ بزن میام دنبالت -باشه لیلا:آفرین خانم گل منتظرتم فردا خیلی استرس دارم فردا باید برم مدرسه خجالت میکشم 😓 ساعت ده صبح پاشدم حاضر شدم کارت ملی برداشتم نیم ساعت -یک ساعت بعد رسیدم مدرسه پام گذشتم داخل گفتم رفتم داخل فضای داخلی دبیرستان تغییر نکرده بود در دفتر مدیریت دبیرستانو زدم رفتم داخل مدیر: بفرمایید خانم -سلام خانم مدیر: سلام بفرمایید درخدمتم -خانم اومدم پرونده تحصیلیمو بگیرم مدیر: فامیلی شریفتون ؟ - مدیر با تعجب سرشو بلند کرد گفت 😳 سرم انداختم پایین گفتم بله😓 مدیر :وای چقدر خوشحالم تغییر کردی اینم پروندت دخترم برای کجا میخای؟ -خانم شرکت کردم مدیر: موفق باشی عزیزم خداحافظ✋ .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وششم چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐 بعداز چند ثانیه که هوشیار شد‌م به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست سمیه :آره کاغذ و خودکار از گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقا رضا همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن ..... روزها از پس هم میگذشت روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن منم درگیر درس ، و....بودم اما همچنان منتظر زنگ بودم شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده ... منم مثل هرسال امسال هم میرم اما همه فکرم درگیر اون بود و همچنان منتظر زنگش فردا باید بریم جنوب داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662