🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_یکم 1⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
در زدم ، نشنید..
آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش...
دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍
قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت
طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ،
سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود ..
طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤
نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد ..
+سلام امیر..؟!
بلند شد اومد طرفم
_سلام ریحانه ام
کی اومدی ؟!
خوش اومدی خانوم 🌸
دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم ..
+امیرم ؟!
معلوم بود دل بیقراریش 💔
_ریحانه ؟!
نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ،
نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه
و بره تو لیست مدافعین ،
یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم
و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم..
ریحانه ؟!
من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟!
یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟!
سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ...
پیر میشم تو این دوسال ..
از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که ....
شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ...
شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ،
حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه ..
دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری ..
وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟!
من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟!
شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد ..
درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن
آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم ..
+امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم #شلمچه باشیم
ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍
وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ...
با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن،
بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون
با عافیت شروع بشه..
شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂
ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم..
+میتونم یه چیزی بگم؟!
زهرا با حرص گفت:
نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑
امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟!
این لوس خانومم با بغض گفت:
ببخشید ولی خب ناراحتم☹️
امیر مهربون شد..
+یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟!
خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم!
خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت:
هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم!
امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید..
لبخند زدم به دل نگرانیش..
شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻
--—----#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662