eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🍃 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 3⃣ نویسنده: 😎 . . نگاهم افتاد به آخر اتوبوس.. میدونید که آخر اتوبوس همیشه فضایی جز فضای کل اتوبوس داره.. که بهتره دربارش حرف نزنم.. . با بسم الله من بیشتر بچها خودشون رو جمع و جور کردن و اماده ی گوش دادن شدن.. عده ای هم همچنان خواب بودند.. . +حالِ دلتون چطوره بچها؟! رفتیم ، چسبید یانه؟! . . تو همون حین متوجه بچهایی شدم که آه کشیدن.. و چقدر خوب بود این حس خوبِ .. . +عاره حاجی خاکآ قشنگ چسبید به شلوار ملوارمون!!😂 . و همزمان همون ته اتوبوسیا خندیدن.. جای تعجب نداشت برای من.. ادامه دادم؛ +من که حاجی نیستم خواهر؟! کم نمیووردن که یکی دیگه شون گفت؛ _خب ماهم خواهر نیستیم حاجی😂 . . بحث رو منحرف کردم و توضیحاتی دادم براشون از کرامت شهدا از ی شهدا و لابه لای حرفام ازشون خواستم کنن.. به هرکی دلشون رو برد!! . . تمام مدتی که از توسل و معجزه و کرامت شهدا میگفتم؛ همون معروف😐 با دقت نگاهم میکرد.. دقتِ نگاهش ته مایه ی داشت.. که....... بگذریم! . . خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم ، منطقه ی عملیاتی کربلای 4.. . . 😉 😎 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀 5⃣ نویسنده: 😎 . . رفتم دنبالِ عکاسیم! . شنیدم که خادما داشتن میگفتن؛ چنتا شهید تازه تفحص شده رو آوردن ❤ . قدم برداشتم سمت جایی که راهنمایی میکردن، با همه ی مسخره گرفتنام؛ وقتی که دانشکده رو تدفین میکردن، حس و حال خوبی گرفته بودم.. . این بار هم رفتم! رفتم که حس خوب بگیرم! نمیدونم چه جاذبه ای بود چه مغناطیسی بود اما بود! . از نی زار های بین راه رد شدم، از روی پلی که زیرش آب رد میشد.. نمیدونم چرا اما این بار با دقت بیشتری اطراف رو نگاه میکردم، حسِ پیدا کردن سوژه رو نداشتم.. . رسیدم به جایی که یه طرفش نهرِ مطلق بود و یه طرف نی زار.. . همه وسط جمع شده بودن.. شاید همونجا تابوت بود.. . راوی صدا زد که همه جمع شن انگاری وقتِ روایتگری بود.. . کم کم دور تابوتی که با پرچم سه رنگ قاب گرفته شده بود، خلوت شد.. . رفتم نزدیک تر.. همونجا روی زمین نشستم.. . گنگ نگاه میکردم فقط‌.. تو ذهنم یه صدایی إکو میشد؛ ؟! . . یکم دست کشیدم روی تابوت، شاید حسِ خوب بهم منتقل بشه.. . . سرمو آووردم بالا.. غروب بود دیگه.. . راوی میگفت... . . 😉 😎 🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗 6⃣ نویسنده: 😎 . . راوی میگفت؛ به سمت چپ نگاه کنید، عجب غروبیِ 💔 بچها یادِ یه غروبِ غریبی نمیوفتین؟! یه غروبی که زینب بود و زینب بود و زینب.. یه دختر سه ساله ای بود و تنهایی و اسارت.. راوی میگفت و ته دلم خالی تر میشد.. راوی میگفت و آشوب تر میشدم😞 . . سرمو گذاشتم روی تابوت، آروم زمزمه کردم؛ 💚 . . انگاری برنامه ی علقمه تموم شده بود.. بچها داشتن بلند میشدن.. . . دیدمش!! این دفعه چفیه اش روی شونه ش بود و کلاهی که سرش بود.. رو به غروب نشسته بود.. چقدر عمیق.. یعنی حالِ دلش چجوریه؟! چه مراعات نظیر خوبیه، ظاهرش با این فضا.. اصلا چرا من دارم به این فکر میکنم😐 گیری دادما😅 قبل از اینکه متوجهم بشه دوربینو تنظیم کردم و شاید قشنگترین صحنه رو از به تصویر کشیدم😍 . . سوار اتوبوس شدیم.. قرارِ بعدیمون بود.. زیاد ازش شنیده بودم.. میگفتن اونجا همه از روایتگریِ بهترین راوی منطقه صحبت میکردن؛ .. . . پاسدار اتوبوس میگفت؛ بچها اینجا برات کربلاتونو بگیرین، اینجا امضا نشه، هیچ جا امضا نمیشه😔 . . 😉 😎 🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗 ---------------------------- @🌹🍃🌞 ---------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662