🍃
🍃
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سوم 3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
نگاهم افتاد به آخر اتوبوس..
میدونید که آخر اتوبوس همیشه فضایی جز فضای کل اتوبوس داره..
که بهتره دربارش حرف نزنم..
.
با بسم الله من بیشتر بچها خودشون رو جمع و جور کردن و اماده ی گوش دادن شدن..
عده ای هم همچنان خواب بودند..
.
+حالِ دلتون چطوره بچها؟!
رفتیم #طلائیه، چسبید یانه؟!
.
.
تو همون حین متوجه بچهایی شدم که آه کشیدن..
و چقدر خوب بود این حس خوبِ ..
.
+عاره حاجی خاکآ قشنگ چسبید به شلوار ملوارمون!!😂
.
و همزمان همون ته اتوبوسیا خندیدن..
جای تعجب نداشت برای من..
ادامه دادم؛
+من که حاجی نیستم خواهر؟!
کم نمیووردن که یکی دیگه شون گفت؛
_خب ماهم خواهر نیستیم حاجی😂
.
.
بحث رو منحرف کردم و توضیحاتی دادم براشون از کرامت شهدا از #معجزه ی شهدا و لابه لای حرفام ازشون خواستم #توسل کنن..
به هرکی دلشون رو برد!!
.
.
تمام مدتی که از توسل و معجزه و کرامت شهدا میگفتم؛ همون #دوربین_دار معروف😐 با دقت نگاهم میکرد..
دقتِ نگاهش ته مایه ی #مسخره داشت..
که.......
بگذریم!
.
.
خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم #علقمه، منطقه ی عملیاتی کربلای 4..
.
.
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید😎
♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پانزده 5⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون..
بعد از کلاسم رفتم!!
در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون..
_سلام درخدمتم !
با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀
سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓
آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺
گفت : امیرجان
،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ...
دوباره #آقای_برادر رو دیدم ..🙊
از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄
تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام
اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ...
مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒
پوفففف انگار کیه ؟!
منکر نمیشم اما #بهترین بود
برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚
خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن..
فکر میکنم یادتون باشه..☺
أخم دادم به صورتم 😒
+بله، راهیان نور
_بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌
#شاید_معجزه ❤
ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم!
وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه...
رفتم دانشگاهشون..
گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن...
داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶
گفت؛ سلام در خدمتم☺
وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش..
همون #دوربین_دار اتوبوس بود😂
یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟!
نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑
+خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون..
امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎
با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐
البته #شهدا کارخودشونو خوب بلد بودن😍
#الهی_شکر💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد
🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662