eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🍃 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 3⃣ نویسنده: 😎 . . نگاهم افتاد به آخر اتوبوس.. میدونید که آخر اتوبوس همیشه فضایی جز فضای کل اتوبوس داره.. که بهتره دربارش حرف نزنم.. . با بسم الله من بیشتر بچها خودشون رو جمع و جور کردن و اماده ی گوش دادن شدن.. عده ای هم همچنان خواب بودند.. . +حالِ دلتون چطوره بچها؟! رفتیم ، چسبید یانه؟! . . تو همون حین متوجه بچهایی شدم که آه کشیدن.. و چقدر خوب بود این حس خوبِ .. . +عاره حاجی خاکآ قشنگ چسبید به شلوار ملوارمون!!😂 . و همزمان همون ته اتوبوسیا خندیدن.. جای تعجب نداشت برای من.. ادامه دادم؛ +من که حاجی نیستم خواهر؟! کم نمیووردن که یکی دیگه شون گفت؛ _خب ماهم خواهر نیستیم حاجی😂 . . بحث رو منحرف کردم و توضیحاتی دادم براشون از کرامت شهدا از ی شهدا و لابه لای حرفام ازشون خواستم کنن.. به هرکی دلشون رو برد!! . . تمام مدتی که از توسل و معجزه و کرامت شهدا میگفتم؛ همون معروف😐 با دقت نگاهم میکرد.. دقتِ نگاهش ته مایه ی داشت.. که....... بگذریم! . . خیلی زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم رسیدیم ، منطقه ی عملیاتی کربلای 4.. . . 😉 😎 ♻🎗♻🎗♻🎗♻🎗♻ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 0⃣1⃣ نویسنده: 😎 همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود.. وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود.. رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید.. +ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!! ببخشید که ته اتوبوسیا... حرفشو قطع کردم؛ _نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، ❤ شد براشون.. رضا دیگه چیزی نگفت.. چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم.. مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی هممونو میگیرن و مون میکنن..❤ زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد.. باید میرفتیم .. یه حس غریبی بود این منطقه.. از همون ابتدا کفشمو در آووردم.. دوست داشتم گرمای زمین رو حس کنم.. چفیه مو انداختم دور گردنم.. بقول راوی ؛ بذار برای ، زیر نور آفتاب بسوزی☺ پس بیخیال کلاه شدم.. وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های نشستم.. راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم.. میدونستم باید کنم.. کردن، رسم بودنه.. از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه‌.. همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به 😐 هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست.. نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود.. چرا این انقدر عجیبه.. 😉 😎 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 --—-------------------------------- ✅ ---------------------------- 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧 5⃣1⃣ نویسنده: 😎 یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون.. بعد از کلاسم رفتم!! در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون.. _سلام درخدمتم ! با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀 سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓 آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺 گفت : امیرجان ،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ... دوباره رو دیدم ..🙊 از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄 تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ... مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒 پوفففف انگار کیه ؟! منکر نمیشم اما بود برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚 خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن.. فکر میکنم یادتون باشه..☺ أخم دادم به صورتم 😒 +بله، راهیان نور _بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌 ❤ ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم! وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه... رفتم دانشگاهشون.. گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن... داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶 گفت؛ سلام در خدمتم☺ وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش.. همون اتوبوس بود😂 یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟! نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑 +خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون.. امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎 با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐 البته کارخودشونو خوب بلد بودن😍 💚 😉 🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662