eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 0⃣1⃣ نویسنده: 😎 همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود.. وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود.. رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید.. +ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!! ببخشید که ته اتوبوسیا... حرفشو قطع کردم؛ _نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، ❤ شد براشون.. رضا دیگه چیزی نگفت.. چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم.. مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی هممونو میگیرن و مون میکنن..❤ زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد.. باید میرفتیم .. یه حس غریبی بود این منطقه.. از همون ابتدا کفشمو در آووردم.. دوست داشتم گرمای زمین رو حس کنم.. چفیه مو انداختم دور گردنم.. بقول راوی ؛ بذار برای ، زیر نور آفتاب بسوزی☺ پس بیخیال کلاه شدم.. وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های نشستم.. راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم.. میدونستم باید کنم.. کردن، رسم بودنه.. از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه‌.. همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به 😐 هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست.. نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود.. چرا این انقدر عجیبه.. 😉 😎 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 --—-------------------------------- ✅ ---------------------------- 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹 1⃣1⃣ نویسنده: 😎 . . با صدای اذان از حس و حالی که داشتم بیرون اومدم.. یکم اطرافمو نگاه کردم؛ بچهای خودمونو ندیدم.. دست کشیدم صورتمو اشکامو پاک کردم.. چرا این روزا انقد اشک میریزم من😅 بلند شدم دوربین به دست رفتم که عکس بگیرم روز اخر بود و من باید این لحظه های خوب رو ثبت میکردم.. از کنار کاروانا رد میشدم، از کنار کسایی نوحه سرایی میکردن، سینه زنی داشتن، یه عده ای هم هر گوشه کناری خلوت کرده بودن.. چه حالِ خوبی بود که آفتاب سوزان فکه، رملای داغ فکه، باعث نمیشد از روی زمین بلند شن و برن.. اون نزدیکیا، زیر سه تا پرچم آبی رنگِ ، 😁 رو دیدم.. آروم آروم قدم برداشتم رفتم نزدیکش‌.. داشت نماز میخوند.‌. یه سجاده ی قشنگ و بی ریایی پهن کرده بود.. چقد خاکی بود، پر بود از حسِ نابِ بهشت.. وقتی ازش عکس گرفتم، با صدای شات دوربین سرشو بالا گرفت و فورا تسبیحی که تو دستش بود رو نگاه کرد.. +خیلی حال دلتون خوبه؟! جوابمو نداد و همونطور دونه های تسبیحشو جاب جا میکرد.. +شما یار امام مهدی میشین؟! بازم چیزی نگفت.. عصبانی شدم و اینبار بلند تر گفتم؛ +من خیلی بدم که جوابمو نمیدین؟! شنیدم زیر لب لااله الاالله ای گفت.. _نه خواهرم کی گفته شما بدین؟! از منم بهترین شما.. منکه خوب نیستم.. +باششه چرا کلاس میذارید؟! 😒 _بااجازتون من برم😶 بلند که شد فورا بهش گفتم؛ +میشه از آرم ی رو لباستون عکس بگیرم؟! یکم اخم چاشنی صورتش کرد و گفت؛ _سوژه های نابتری نیست؟! منم با پررویی گفتم؛ 😶 تو همین حین عکسی ازش گرفتم که بعد ها شد.....(بگذریم) . . بلند شد و رفت.. چقدر خوبی تو! چقدر خوب بود این آدم! چقدر حرفاش خوب بود! اونروز توی اتوبوس چی گفت که؛ ی (...) ، عجیب دلداده ی شهدا شد.. چقدر این حال خوبمو مدیونش بودم! 😉 😎 🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹 ----------—--------------- ------------------------------- 🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662