🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
همیشه روز اول که بچها رو میبردیم مناطق سختتر از روزای بعد بود..
وقتی از شلمچه برگشتیم خابگاه اونقد خسته شده بودم که دیگه حالی برام نمونده بود..
رضا با پتو و بالشی که زده بود زیر بغلش اومد کنارم دراز کشید..
+ممنون که امروز اومدی و برای بچهای اتوبوس من حرف زدی!!
ببخشید که ته اتوبوسیا...
حرفشو قطع کردم؛
_نگو رضا اینجا رزق و قسمت نیست، هرکی میاد دعوته داداش.. اونا هم #دعوت شدن و حکمت این دعوت رو یه روزی تو زندگیشون میبینن شاید عوض شدن شاید فرجی شد شایدهم،،، #شاید_معجزه ❤ شد براشون..
رضا دیگه چیزی نگفت..
چشامو بستم و به همون ته اتوبوسیا فکر کردم..
مطمئنم شهدا یه جایی یه وقتی #دست هممونو میگیرن و #بلند مون میکنن..❤
زودتر از چیزی که فکر میکردم صبح شد و روز دوم سفرمون آغاز شد..
باید میرفتیم #فکه..
یه حس غریبی بود این منطقه..
از همون ابتدا کفشمو در آووردم..
دوست داشتم گرمای #رملِ زمین رو حس کنم..
چفیه مو انداختم دور گردنم..
بقول راوی ؛ بذار برای #شهدا ، زیر نور آفتاب بسوزی☺
پس بیخیال کلاه شدم..
وقتی بچهایِ استان خودمونو برای شنیدن روایتگری جا دادیم، همون گوشه کنارِ پرچم های #یارسولالله نشستم..
راوی از شهید آوینی و شهید حسن باقری میگفت از حمیدِ میگفت و آرزو میکردم: آرزومو شهادت میکردم..
میدونستم باید #پروا کنم..
#پروا کردن، رسم #غلامِحسین بودنه..
از طریق بی سیم بهمون خبر دادن باید بچها رو هدایت کنیم سمت معراج ۱۲۰ شهید گمنامِ فکه..
همونطورکه علامت میدادم و از بچها میخواستم برن جلو، نگاهم افتاد به #دوربین_دار😐
هرچی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که اون آدم اولی نیست..
نشسته بود کنار سنگرای نماز و دوربینش هم کنارش بود..
چرا این انقدر عجیبه..
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
--—--------------------------------
✅
----------------------------
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🍃
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_یازدهم 1⃣1⃣
نویسنده: #سییــنباقـرے 😎
.
.
با صدای اذان از حس و حالی که داشتم بیرون اومدم..
یکم اطرافمو نگاه کردم؛ بچهای خودمونو ندیدم..
دست کشیدم صورتمو اشکامو پاک کردم..
چرا این روزا انقد اشک میریزم من😅
بلند شدم دوربین به دست رفتم که عکس بگیرم روز اخر بود و من باید این لحظه های خوب رو ثبت میکردم..
از کنار کاروانا رد میشدم، از کنار کسایی نوحه سرایی میکردن، سینه زنی داشتن، یه عده ای هم هر گوشه کناری خلوت کرده بودن..
چه حالِ خوبی بود که آفتاب سوزان فکه، رملای داغ فکه، باعث نمیشد از روی زمین بلند شن و برن..
اون نزدیکیا، زیر سه تا پرچم آبی رنگِ #یارسولالله ، #آقای_برادر 😁 رو دیدم..
آروم آروم قدم برداشتم رفتم نزدیکش..
داشت نماز میخوند..
یه سجاده ی قشنگ و بی ریایی پهن کرده بود..
چقد خاکی بود، پر بود از حسِ نابِ بهشت..
وقتی ازش عکس گرفتم، با صدای شات دوربین سرشو بالا گرفت و فورا تسبیحی که تو دستش بود رو نگاه کرد..
+خیلی حال دلتون خوبه؟!
جوابمو نداد و همونطور دونه های تسبیحشو جاب جا میکرد..
+شما یار امام مهدی میشین؟!
بازم چیزی نگفت..
عصبانی شدم و اینبار بلند تر گفتم؛
+من خیلی بدم که جوابمو نمیدین؟!
شنیدم زیر لب لااله الاالله ای گفت..
_نه خواهرم کی گفته شما بدین؟!
از منم بهترین شما..
منکه خوب نیستم..
+باششه چرا کلاس میذارید؟! 😒
_بااجازتون من برم😶
بلند که شد فورا بهش گفتم؛
+میشه از آرم #خادم_الشهدا ی رو لباستون عکس بگیرم؟!
یکم اخم چاشنی صورتش کرد و گفت؛
_سوژه های نابتری نیست؟!
منم با پررویی گفتم؛ #شما_نابتری_فعلا😶
تو همین حین عکسی ازش گرفتم که بعد ها شد.....(بگذریم)
.
.
بلند شد و رفت..
چقدر خوبی تو!
چقدر خوب بود این آدم!
چقدر حرفاش خوب بود!
اونروز توی اتوبوس چی گفت که؛ #ریحانه ی (...) ، عجیب دلداده ی شهدا شد..
چقدر این حال خوبمو مدیونش بودم!
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹
----------—---------------
-------------------------------
🍃🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662