🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پانزده 5⃣1⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون..
بعد از کلاسم رفتم!!
در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون..
_سلام درخدمتم !
با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀
سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓
آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺
گفت : امیرجان
،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ...
دوباره #آقای_برادر رو دیدم ..🙊
از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄
تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام
اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ...
مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒
پوفففف انگار کیه ؟!
منکر نمیشم اما #بهترین بود
برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚
خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن..
فکر میکنم یادتون باشه..☺
أخم دادم به صورتم 😒
+بله، راهیان نور
_بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌
#شاید_معجزه ❤
ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم!
وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه...
رفتم دانشگاهشون..
گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن...
داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶
گفت؛ سلام در خدمتم☺
وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش..
همون #دوربین_دار اتوبوس بود😂
یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟!
نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑
+خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون..
امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎
با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐
البته #شهدا کارخودشونو خوب بلد بودن😍
#الهی_شکر💚
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد
🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍ #ادامه_دارد...
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
👈ادامه قسمت #بیست_ودو
#حـــــــــرمٺ_عشــق
سنگینی #نگاه_نامحرم_سهیلا را حس میکرد. نگاهش را بسمت خاله شهین برد. باید کمی رک تر بود.
_ممنونم ازتون 😐
رو به مادرش گفت:
_شما که #میدونین مادر من، چرا دیگه به خاله زحمت دادین.!😐‼️
خاله شهین_وا... خاله چه زحمتی!! سهیلا دوستت داره!!
اخم کرد. 😠با عذرخواهی مختصری از اتاق بیرون آمد...
به نوعی از حرف زدن حتی با محارمش فراری بود.
کتاب حافظ در دست به حیاط رفت. گوشه ای از حیاط چند صندلی و یک میز بود.روی صندلی نشست. چشمانش را بست. خواست تفعلی به حضرت حافظ بزند.
💓باز یاد آن شب خاطرش نوازش داد.
چشمانش را باز کرد. #فکری_عمیق بسرش بود...
خدایا این حس چه بود که #ناگهانی آمد؟!
او را میخواست؟!
با خودش دو دوتا چهارتا میکرد!!
#بهترین و #منطقی_ترینش همین بود که #قدمی بردارد...😊👌برای خواستنش، برای رسیدن به وصلش.
اما #شکی بزرگ مثل خوره روح و ذهنش را میخورد..😰
نکنه این حس غلط باشه؟!😟
نکنه ریحانه منو نخاد؟!😑
شاید اون اصلا ب من فکر نمیکنه!!😥
نکنه کلا جوابش منفی باشه!!😞
#ترس، #شک ثانیه ای ذهنش را آرام نمیگذاشت.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💞
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓