🍃
🍃
🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_ششم 6⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
راوی میگفت؛ به سمت چپ نگاه کنید، عجب غروبیِ #غروب_علقمه💔
بچها یادِ یه غروبِ غریبی نمیوفتین؟!
یه غروبی که زینب بود و زینب بود و زینب..
یه دختر سه ساله ای بود و تنهایی و اسارت..
راوی میگفت و ته دلم خالی تر میشد..
راوی میگفت و آشوب تر میشدم😞
.
.
سرمو گذاشتم روی تابوت، آروم زمزمه کردم؛ #قرار_دل_بیقرارم_بمونید💚
.
.
انگاری برنامه ی علقمه تموم شده بود..
بچها داشتن بلند میشدن..
.
.
دیدمش!!
این دفعه چفیه اش روی شونه ش بود و کلاهی که سرش بود..
رو به غروب نشسته بود..
چقدر عمیق..
یعنی حالِ دلش چجوریه؟!
چه مراعات نظیر خوبیه، ظاهرش با این فضا..
اصلا چرا من دارم به این فکر میکنم😐
گیری دادما😅
قبل از اینکه متوجهم بشه دوربینو تنظیم کردم و شاید قشنگترین صحنه رو از #علقمه به تصویر کشیدم😍
.
.
سوار اتوبوس شدیم..
قرارِ بعدیمون #شلمچه بود..
زیاد ازش شنیده بودم..
میگفتن #کربلای_ایرانِ اونجا
همه از روایتگریِ بهترین راوی منطقه صحبت میکردن؛ #حاج_حسین_یکتا..
.
.
پاسدار اتوبوس میگفت؛ بچها اینجا برات کربلاتونو بگیرین، اینجا امضا نشه، هیچ جا امضا نمیشه😔
.
.
#همراهمون_باشید😉
#ادامه_دارد😎
🎗💫🎗💫🎗💫🎗💫🎗
----------------------------
@🌹🍃🌞
----------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
نویسنده: #سین_باا😎
شب شده بود که رسیدم شهر خودمون...
اتوبوس جلوی در دانشگاه نگه داشت.
آقای خالقی بلند شد ؛بعد از احوال پرسی ک از بچه ها کرد گفت :
بچه ها میشه ازتون یه خواهش کنم ؟🙃
.
میشه بمونید بر سر #عهدی ک با شهدا بستین ؟
بغضم گرفت ..😞
یعنی میشه بمونم برسر عهدم ؟
میشه دیگه بد نشم ؟😓
دوس دارم حال دلم همین شکلی بمونه خدایا میشه کمکم کنی ؟!🙏
اونشب تا صبح با خودم حرف میزدم و اشک میریختم..😭
دلتنگ شبای قشنگ خوابگاه بودم ..
دلتنگ روایتگر یا ...
حتی دلتنگ اخمای #آقای_برادر 😐
با صدای اذان صبح بلند شدم
و رفتم وضو گرفتم..
نماز خوندم ..
با همون #سجاده ام ک تو سفر بهمون داده بودن..📿
بعد از نماز به نیت تمام شهدامون یک دور تسبیح #صلوات فرستادم..🌺
#قرار_دل_بیقرارم_بمونید..💔
روز بعد با یه تیپ کاملا ساده رفتم دانشگاه ..
نمیدونم چرا..؟!
اما دیگه دوست نداشتم آرایش کنم
یا اونقدر به خودم برسم که همه نگاه ها روی من باشه ...💅
وقتی رفتم سر کلاس اولین صندلی خالی نشستم ..
شنیدم ک دوستم الهام از آخر کلاس گفت
تو چرا شدی عین میت؟؟😑
بلند شد اومد کنارم صورتمو گرفت و گف :اتفاقی افتاده ؟!
+نه الهام خوبم بخدا ...😄
(بالاخره باید عادت میکردن به ریحان جدید😎)
پایان اون روز رفتن دفتر بسیج دانشگاه ..
آقای خالقی تو اتاقش بود
_سلام
وقتی منو دید بلند شد 👀
+سلام خانم صالحی بفرمائید..
رفتم رَمِ دوربینمو دادم دستش ..📸
_آقای خالقی این عکس ها و سفارش شما 😊
لبخند زد ؛ ممنون لطف کردین 🌺😄
با خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون ..
کاش منم مث شما #آدمخوبی باشم..💔
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662