🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_پنجم 5⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
رفتم دنبالِ عکاسیم!
.
شنیدم که خادما داشتن میگفتن؛ چنتا شهید تازه تفحص شده رو آوردن #علقمه❤
.
قدم برداشتم سمت جایی که راهنمایی میکردن، با همه ی مسخره گرفتنام؛ وقتی که #شهدای_گمنام دانشکده رو تدفین میکردن، حس و حال خوبی گرفته بودم..
.
این بار هم رفتم!
رفتم که حس خوب بگیرم!
نمیدونم چه جاذبه ای بود چه مغناطیسی بود اما #حس_خوب بود!
.
از نی زار های بین راه رد شدم، از روی پلی که زیرش آب رد میشد..
نمیدونم چرا اما این بار با دقت بیشتری اطراف رو نگاه میکردم، حسِ پیدا کردن سوژه رو نداشتم..
.
رسیدم به جایی که یه طرفش نهرِ مطلق بود و یه طرف نی زار..
.
همه وسط جمع شده بودن..
شاید همونجا تابوت بود..
.
راوی صدا زد که همه جمع شن انگاری وقتِ روایتگری بود..
.
کم کم دور تابوتی که با پرچم سه رنگ قاب گرفته شده بود، خلوت شد..
.
رفتم نزدیک تر..
همونجا روی زمین نشستم..
.
گنگ نگاه میکردم فقط..
تو ذهنم یه صدایی إکو میشد؛ #مگه_چنتا_استخون_چی_داره_که_آرامشه؟!
.
.
یکم دست کشیدم روی تابوت، شاید حسِ خوب بهم منتقل بشه..
.
.
سرمو آووردم بالا..
غروب بود دیگه..
.
راوی میگفت...
.
.
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد😎
🌀💫🌀💫🌀💫🌀💫🌀
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662