رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوپنجم
فردای اون روز ارسلان خان و شیرین خانم رفتن.
چقدر ازاد بودن. به شیرین خانم حسودیم شد.
با دیدنه یه چشمه از بی رحمیه ارباب وسایلاشونو جم کردن و رفتن. ای کاش منم ازاد بودمو میتونستم برم.
اما حیف که نمیتونستم حیف...
امروز ارباب همه ی خدمتکارا رو جم کرده بود تو ورودی عمارت
زهرا:ینی ارباب چی کار داره؟؟؟
_چی کار میتونه داشته باشه دوباره یه سری دستور و امر و نهیه جدیده دیگه
بی بی:اهای دختر راجبه ارباب سالار درست صحبت کنااااا
قیافمو به شوخی ترسو کردم, مثال من ترسیدم
_وای بی بی یادم رف نباید راجبه نور چشمیه شما بد حرف میزدم!!!
زهرا قش قش زد زیره خنده
زهرا:زدی تو خال
بی بی:میبینم که اینجا دو تا سوسک دارن راجه اربابم، ارباب سالار بد میگن
زهرا:من غلط میکنم
بی بی:فک نکن نمیدونم شبا پشت سره ارباب سالار غیبت میکنین.
_بی بی بیخیال جلوش که نمیتونیم چیزی بگیم،پشتشم که میخوایم خودمونو خالی کنیم شما نمیذارین؟!!
بی بی:چه غلطا!!!!ور پرده ها برا من ادم شدن
با زهرا داشتیم میخندیدیم که مهین اومد تو اشپز خونه.
مهین:شماها که هنوز اینجایین مگه نمیدونین ارباب همه رو تو وروردی جم کرده؟؟
بی بی:چرا,داریم میایم
مهین:پس این کبری کجاس
و بد از اشپزخونه رفت بیرون
_بی بی کاره ای مهین چیه؟؟ هیچ وقت دس به سیاهو سفید نمیزنه فقط میخوره و میخوابه
بی بی:مهین خدمتکاره شخصیه اربابه
_ها!!!!خدمتکاره شخصی چیه؟؟
بی بی:کارای شخصیه اربابو انجام میده،دیدی که هیچ کس هیچ وقت حق نداره تو اتاقه ارباب بره،فقط مهینه که میتونه بره.
_اخی! دلم براش سوخت. همیشه فکر میکرده مهین یه ادمه بیکار و الافه تو عمارت. نگو بدترین کاره عمارت ماله این بنده خداس.
زهرا:کجاش بده؟؟؟!!!
_چرا دیگه همین که خدمتکاره ارباب باشی ینی مثیبت حالا فرض کن خدمتکار مخصوصشم که باشی!!!! این ینی بد بختیه کامل
زهرا زد زیره خنده
بی بی:بسه دیگه.بریم،الانه که ارباب صداش در بیاد
با هم رفتیم ورودی همه جمع بودن حتی ملوک السلطنه و کیانم بودن.
ارباب سره ورودی وایساده بود و کیان سمته راستو ملوک السلطنه هم سمت راستش بود. همه ی خدمه هم جلوشون وایساده بودن که
مام رفتیم کناره اونا وایسادیم.
ارباب شرو کرد
ارباب:من یه مدتی تو عمارت نیستم و ملوک السلطنه هم تو عمارت نیست. تو نبوده من کسی بدونه اجازه کیان جایی نمیره. هیچ
کاری بدونه اجازه کیان انجام نمیگیره.
۶نفر از خدمه زن و ۶نفر از خدمه مرد میتونن برن مرخصی بقیه هم میتونن یک بار اونم فقط 5ساعت تو روز برن مرخصی،که
اونم باید با کیان هماهنگ بشه
همونطور که داشت راه میرفت و توضیح میداد جلو من وایسادوخیره نگاهم کرد
ارباب:تو
سرم رو بالا گرفتمو تو چشماش زل زدم
_بله ارباب
ارباب:به هیچ عنوان از عمارت بیرون نمیری.
من با تعجب
_چرا ارباب؟؟
ارباب اول چشماشو گرد کرد و بد با خشم نگام کرد.از همون نگاهایی که خیلی ازش میترسیدم
ارباب:نشنیدم چی گفتی
خواستم دوباره حرفمو تکرار کنم که زهرا که کنارم بود ضربه ای به پهلوم زد که ینی ساکت شو.
سرم رو.پایین انداختم و چیزی نگفتم.
ارباب دستشو گذاشت زیره چونمو با خشم صورتمو گرفت بالا
ارباب:وقتی سوال میکنم جواب میخوام. پرسیدم چیزی گفتی؟؟
با ترس
_ن...نه ارباب
دستشو از زیر چونم برداشتو برگشت سر جاش
ارباب:حرفامو زدم،میتونین برین
همه با خوشحالی میرفتن سرکارشون .اما من غم داشتم، غمگین بودم،خسته بودم
زهرا دستشو انداخت دوره گردنم و از صورتم بوسید
زهرا:ناراحت نباش سوگل،حالا بیرون حلوا هم خیران نمیکنن که انقد ناراحتی،مام جایی نداریم بریم،میمونیم تو عمارتو از نبود این
مغرور السلطنه استفاده میکنم و تا دلت بخواد خوش میگذرونیم.خوبه؟؟
برا دله زهرا سرم رو تکون دادم
_خوبه زهرا جونم .خوبه که هستی
زهرا :فدات بشم
دوباره از صورتم بوسید
_خیلی خوبی زهرا
زهرا دستشو گذاشت کناره گوشش و تند مثله تیک از کناره گوشش برداشت
زهرا:چاکر خواتم چشم خوشگله
_فدایی داری
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌خدماتی که ویروس کرونا برای ایران انجام داد : 😄
1 مشکل ترافیک بطور کلی حل شد الان شلوغترین خیابانها را می توان ظرف مدت سی ثانیه دور زد
2 رعایت نظافت و بهداشت عمومی شده و تمامی لوازم و وسایل جامعه کلا دقیقه ای یکبار ضد عفونی شده و مردم با فرهنگ و تمیز شده اند.
3 حمل و نقل هوایی و زمینی بسیار ارزان شده و اگر وضع به همین منوال پیش برود بعید نیست رایگان هم بشود.
4 زندانها و پرورشگاهها خالی شده است، حواشی و حوادث در استادیوم های ورزشی به صفر رسیده است، دادگستری ها خلوت شده است و آمار سرقت از منازل، جرائم رانندگی و تصادفات، و حوادث شغلی فروکش کرده است.
5 از همه مهمتر الان کارت بانکیت را بده به همسرت و بگو عزیزم هر چه دوست داری برو خرید کن! حتی به زور هم بیرون نمیروند و فضا بسیار صمیمی و عاشقانه میباشد و خانواده ها با پیوندی عمیق و به دور از مسائل خانوادگی در زیر یک سقف دارن با هم زندگی می کنن و دل از باهم بودن نمی کنن.😂😂😂😂😂
6 ودر نهایت خدمت یک ویروس به این مملکت بسیار بالا تر از خدمت برخی مسئولان است!😁
کرونا ممنون!!!!😂😂😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که...ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
کودک زرنگ
زمانیکه نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت در راه، کودکی را دید که به مکتب میرفت. از او پرسید: پسر جان، چه میخوانی؟ گفت: قرآن. پرسید: کدام سوره رامیخوانی؟ گفت: سوره فتح.
نادرشاه از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح، فال پیروزی زد
سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادرشاه گفت: چرا نمیگیری؟
گفت: مادرم مرا میزند و میگوید: تو این پول را دزدیدهای. نادرشاه گفت: به او بگو نادرشاه داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمیکند. میگوید: نادر مردی سخاوتمند است، او اگر به تو پول میداد یک سکه نمیداد، بلکه مشتی زر به تو میداد.
حرف او بر دل نادرشاه نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه در تاریخ آمده است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.
باید در خواستن هم زرنگ بود و از انسان بزرگ، درخواست بزرگتری با مهارت و زیرکی کرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستو ششم
ارباب و ملوک السلطنه رفته بودن.
مهین و کبری هم رفته بودن مرخصی به قول زهرا از نبود ارباب استفاده میکردیم و تا ظهر میخوابیدیم و تا اخر شب مسخره بازی
درمیوردیم و گل عمارت و میزاشتیم رو سرمون البته تو نبود ارباب کیان بود که بجاش گیر بده اما کیان بیرون عمارت بود و ما تو
عمارت
تو نبود ارباب محافظا بیشتر شده بود روز اولی که دیده بودم محافظا زیاد شده ترسیده بودم که زهرا گفت
زهرا:عادیه هر وقت که ارباب تو عمارت نیست محافظا بیشتر میشه
ظهر ساعت یک بود که از خواب بیدار شدم اما زهرا هنوز خواب بود از جام بلند شدمو رفتم سمتش
_هوی.....پاشو.....زهرا.....پاشو
اما هیچ حرکتی نکرد تکونش دادم
_زهرا.....پاشو دیگه مگه خرسی چقدر می خوابی
زهرا یکی از چشماشو باز کرد و بعد دوباره بست
زهرا:اه ول کن دیگه بذار بخوابم
_پاشو بابا میدونی ساعت چنده؟؟الان بی بی میاد پدرمونو در میاره
زهرا پشتش رو به من کرد
زهرا:برو عمتو فیلم کن ساعت هشت صبح از خواب بیدارم کردی....جون سوگل بذار بخوابم
از گوشش گرفتمو از جاش بلند کردم
_چشمای کورتو باز کن ببین ساعت چنده بعد چرت و پرت بگو
زهرا چشماشو باز کرد و به ساعت نگاه کرد و دوباره بست به نیمه نکشید که دوباره چشماشو باز کرد
زهرا:خاک دو عالم تو سرم الان بی بی زنده زنده میکشتمون با حول و عجله شروع کرد لباس پوشیدن
زهرا:زهرمار چته؟؟
_اخه الاݝ نمیدونی داری شلوارتو برعکس میپوشی
زهرا به شلوارش نگاه کرد
زهرا:از بس که حولم
_من رفتم توام بیا
زهرا فوری جلوی در وایساد
زهرا:تو غلط کردی وایمیسی باهم میریم
_برو بابا نیم ساعتم وایسم تا تو حاضر شی
زهرا:الان تو زودتر بری بی بی همه عصبانیتش رو سر من خالی میکنه از این در بری بیرون دهنتو با اسفالت یکی میکنم
به حرفا و کاراش خندم گرفته بود هم داشت حرف میزد هم با عجله لباس میپوشید
_خیل خب صبر میکنم توام انقدر با عجله لباس نپوش هر چقدر با عجله میپوشی بدتر میشه زهرا یکمی اروم تر لباسشو پوشید پنج
دقیقه حاضر شدو از اتاق رفتیم بیرون
تو سالن هر چقدر دنبال بی بی گشتیم نبود
زهرا:اخه پس بی بی کجاس؟
_شاید اشپز خونس
زهرا:نه بابا الان تو آشپزخونه چی کار داره؟؟
_حالا بریم ببینیم.
بی بی آشپزخونه هم نبود گل عمارتو گشتیم ولی بی بی نبود
دو تایی رو مبل سالن نشستیم
زهرا:حتما رفته بیرون عمارت
_اوهوم
زهرا:حالا چی کار کنیم؟؟؟
_هیچی اول بریم یه چیزی بخوریم بعد من یه فکرایی دارم
زهرا:باش پاشو بریم
رفتیم آشپزخونه و مونده ی شام دیشب رو گرم کردیمو خوردیم زهرا بعد از خوردن به صندلی تکیه داد و دست رو شکمش کشید
زهرا:اخیش خون به مغزم نمیرسید از بس که گشنم بود حالا هم از بس خوردم دارم میترکم
_مگه مجبوری خب انقدر بخوری؟؟
زهرا:اوهوم
_پس حقته
زهرا به زور از جاش بلند شد و ظرفا رو جمع کرد و منم شستم نشستم روی میز ناهار خوری
زهرا:خب چه فکری تو سرت بود؟؟
_میگم زهرا من همه جای عمارتو دیدم حتی اتاق ملوک السلطنه اما اتاق ارباب سالار رو ندیدم حالا که بی بی نیست..... میای نشونم
بدی
زهرا:خب اتاق ارباب سالار و میدونی کجاس چی رو نشونت بدم
_گیج اونو نمیگم که میگم بریم تو اتاقش
زهرا:خیلی فضولی ها!!!اتاق ارباب همیشه در نبودش قفله
حالم که گرفته شد میخواستم برم ببینم تو اتاقش چه هست
و یکی دوتا از وسایلاشم بهم بریزم تا جیگرم حال بیاد اما اتاقش قفله
زهرا:چی شد حالت گرفته شد؟؟
_خفه بابا من نمیدونم مریضن در اتاقو قفل میکنن!!
زهرا:مریض که نیستن اما پیش بینی کردن که یه ادم فضول تو خونه هست که دوست داره از همه جا سر در بیاره
_فضول نه کنجکاو
زهرا چه فرقی میکنه کنجکاو اسم باکلاسه فضولیه دیگه
_حالا میمیری به من جواب برگردونی؟؟؟
زهرا زد زیر خنده بعد چند دقیقه دوتایی از بیکاری شروع کردیم به خندیدن
_حالا چی کار کنیم دیگه کم کم داره حوصلم سر میره
زهرا:اره حوصله منم سر رفته چی کار کنیم؟؟
داشتیم فکر میکردیم که صدای کیان از پشت سرمون اومد.
کیان:وظیفه دوتا خدمتکار اینکه عمارتو تمیز کنن وظیفه تو انجام بدین حوصلتون سر نمیره.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهفتم
جفتمون از رو میز پ پردیم پایین و با حول و ترس دوتایی باهم سلام کردیم.
کیان:چرا سره کارتون نیستینو دارین خاله بازی میکنین؟؟
الحق که ارباب خوب کسی رو گذاشته بود جا خودش. کپ خوده ارباب بود...شمر...
زهرا:ام...خب...ما همه ی کارامونو کردیم
کیان :کرده باشینم دلیل نمیشه تا الان بخوابین.
_وقتی کاری نیستو اجازه بیرون رفتنم نداریم پس چی کار کنیم؟؟؟
اومد دقیقا روبرومون وایساد
کیان:زبونه درازی داری، این زبونت اخر کار دستت میده
_من زبون درازی نکردم
زهراحرفمو قطع کرد
زهرا:چشم آقا دیگه تا این موقع نمیخوابیم
کیان:خوبه بهتره حرف گوش کنین
و بعد از آشپزخونه رفت بیرون زهرا نفس راحتی کشید
زهرا:ای خدا بگم چی کارت نکنه سوگل ،ای تو روحت کیان از ترس تو جام خشک شده بودم
خواستم حرفی بزنم که کیان اومد تو آشپزخونه بگم نترسیدم دروغ گفتم
کیان:چیزی گفتی زهرا؟؟
من که زبونم بند اومده بود اما زهرا به تته پته شروع کرد به حرف زدن
زهرا:من.....نه.....اقا.....به سوگل میگفتم بریم سرکارمون
زهرا زلیل شی حالا نمی گفتی تو روحت نمیشد.
کیان با تعجب ابروهاشو داد بالا و اومد جلو
کیان:ولی من چیز دیگه ای شنیدم
جلو زهرا وایساد زهرا با ترس نگاه کرد و بعد خندید
زهرا:نه همینو به سوگل گفتم شاید شما گوشات جرم گرفته اشتباه شنیدی
کیان اخم کرد و دستشو گذاشت رو بازوی زهرا وای الان زهرا رو میزنه نه خدا کمک کن
کیان حواست هست که داری چی میگی دیگه؟؟؟
زهرا با هول گفت:
زهرا:نه یعنی چرا....نه آقا نمیدونم دارم چی میگم
کیان دستش رو روبازوی زهرا حرکت داد و دوتا اروم زد رو بازوش
کیان:معلومه
بعد دستشو گذاشت رو پیشونی زهرا گذاشت
کیان:تب نداری اما حالت خوب نیست
بعد خودش رو هم قد زهرا کرد
کیان:شنیدم چی گفتی!اما همین که ترسیدی کافیه دفعه ی اخرت باشه حالا هم میری تو اتاقت و تا فردا صبح درنمیای
زهرا فوری سرش رو تکون داد و فوری از آشپزخونه رفت بیرون
کیان رو به من کرد و گفت
کیان:توام همین طور
منم از آشپزخونه در اومدم و رفتم تو اتاق زهرا رو تخت دراز کشیده بود نشست رو تخت رنگ و رو نداشت
زهرا:وای سوگل قلبم داره از تو دهنم میزنه بیرون اصلا نفهمیدم دارم چیکار میکنم
_معلوم بود
زهرا:دستشو گذاشت رو بازوم گفتم الان استخونامو خرد میکنه
_اره منم گفتم الان جفتمونو تیکه تیکه میکنه شانس اوردیم
زهرا:اره خداروشکر هنوز دارم میلرزم
_عیب نداره بخیر گذشت
تقریبا دوساعتی بود توی اتاق بودیم با با کلافگی از جام بلند شدم
_وای دیگه نمیتونم نفس بکشم،خسته شدم
زهرا:کافیه پامونو از این در بزاریم بیرون کیان ببینتمون کار ۶ساعت پیشمونو تموم میکنه
_بابا خب خسته شدم
نشستم دوباره رو تخت که یه دفه یه فکری بسرم زد
_زهرا
زهرا:هان
_یه چیزی میگم خدایی اگه میدونی راستشو بگو
زهرا:باش بپرس
_اینجا راه مخفی برای بیرون نداره؟؟؟
زهرا:نه
راستشو بگو ها
زهرا:جون خودم نداره
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی پول پیدا میکنی ولی در اصل سرکاری😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی سوئداینجوری مردمشون رو شاد میکنن😍🎹🎼
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستوهشتم
_ای خدا!!!!چرا من هر نقشه ای میکشم جور درنمیاد
زهرا:باز دوباره چه نقشه ای کشیده بودی
_گفتم اگه بشه یه جوری از اینجا بپیچیم بریم روستا یه گشتی بزنیم اخه اصلا من روستا رو ندیدم
زهرا:اره تو ندیدی هیف که ندیدی اما نمیتونیم بریم بیرون که
بی حال دوباره رو تخت دراز کشیدم به سقف نگاه میکردم که زهرا یه هو بلند شد رو تخت نشست
زهرا:پیدا کردم
با بی حالی رو بهش کردم
_چی پیدا کردی
زهرا:مگه نمیخوای از عمارت بری بیرون روستا رو ببینی
فوری از جام بلند شدم
_اره نگو که یه راهی بلدی
زهرا سرش رو تکون داد
زهرا:یه راهی هست اما نمیدونم جواب میده یا نه
_چی یه موقع نفهمن
زهرا:این الان به ذهنت رسیده نفهمن
_خب اون موقع یه چیزی به فکرمیکنم میبینم اگه بفهمن بیچاره ایم
زهرا:خب چی کار کنیم مگه ما ادم نیستیم مام دل داریم دیگه
از زهرا تعجب کردم که با این همه ترس یه بار با من هم فکر شده بود
زهرا:چیه چرا اون جوری نیگا میکنی
_اخه خیلی ترسویی بد الان میگی از عمارت بریم بیرون
زهرا:گمشو توام اخه با خودم حساب کردم دیدم اگه طبق نقشه ای که کشیدیم پیش بره کسی نمیفهمه تو عمارت نیستیم
_حالا نقشه چیه
زهرا:تو انباریه اشپز خونه یه در هس که به سمت درختای حیاط باز میشه. البته اون در همیشه بستس و کلیدشم دسته بی بیه.
_کدوم در من که ندیدم!!!!؟
زهرا:چون ازش استفاده ای نمیشه رودره پرده زدن دیده نمیشه
_خب عقله کل تو حیاط پره محافظه میبیننمون که!
زهرا:دارم میگم درش سمته درخته باز میشه اونجا تو روز هیچ محافظی نداره فقط شبا محافظ داره فوری میریم سمته درختا و تا
کسی ندیده میپریم اونوره دیوار
_خدا کنه به همین اسونیی که تو میگی باشه
زهرا:دقت کنیمو حساب شده حرکت کنیم به همین اسونیه که گفتم
از جامون بلند شدیمو لباسامونو عوض کردیم.
زهرا:فقط بی صدا حرکت کن تا اگه کسی تو عمارت بود زود بیایم پایین.
_زهرا من خیلی هیجان دارم
زهرا:من بیشتر
ازاتاق اومدیم بیرون.زهرا رفت تو اتاقه بی بی و منم پشت سرش رفتم. از تو یه صندوقچه قدیمی دوتا کلید برداشت.
_زهرا یه موقه تو نبوده ما بی بی برنگرده ببینه ما نیستیم
زهرا:نه بی بی هر وقت بره جایی تا3_2ساعت بر میگرده اگه برنگرده دیگه اخره شب برمیگرده
_خدارو شکر
زهرا:بیا بریم کلیدا رو پیدا کردم.
از اتاقه بی بی اومدیم بیرونو اروم رفتیم طبقه ی بالا.
زهرا خیلی اروم گف:تو وایسا من برم یه نگا بندازم ببینم کسی هس یانه
_باشه
زهرا رفت سروگوشی اب داد و برگشت
زهرا:بدو که کسی تو عمارت نیس
با دو رفتیم تو اشپزخونه.زهرا پرده گوشه اشپز خونه رو زد کنارو.کلید اولو انداخت،تا درو باز کنه
_زهرا یه وقت کیان نفهمه؟
زهرا:نه،اولا که خودش گف تا فردا صب از اتاقتون نیاین بیرون،بدشم وقته سر کشی از روستا فقط صبحاس الان از افراده ارباب
و کسی که مارو بشناسه تو روستا نیس.
_تو چقدر اطلاعات داری
زهرا:پس چی تمومه عمرمو اینجا گذرو ندما
_باشه بابا حالا انگار ملکه اینجا بوده. وا کن درو الان یکی میاد میبینتمون.
زهرا:باشه حولم نکن
کلید اول درو باز نکرد
_بمیری این که باز نشد
زهرا:دو دقه خف شو خب
کلید دومو انداخت که این دفه خدارو شکر در باز شد. در و که باز کردیم دقیقا سه متر جلو تر میخورد به درختا.
زهرا:3گفتم تا درختا میدویی ها
_باشه
با زهرا از اشپز خونه دراومدیم بیرو نو درو بستیم و خودمونو چسبوندیم به در تا دیده نشیم
بدوووو…:زهرا
با هر چی توان بود دوییدیم سمت درختا و خودمونو پرت کردیم بینه درختا.
دستمو گذاشتم رو قلبمو خودمو چسبوندم به یه درختی
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت بیستونهم
زهرا:خداروشکر ندیدنمون
_خداروشکر
زهرا:الان باید بریم بالای دیوار
دیواره بلندی نبود اما خب هر چی بود ما قدمون نمیرسید به بالا و دیوارم جای دست نداشت.
_چه جوری بریم بالا جای دس نداره که
زهرا:دو سه تا تنه درخت میزاریم زیره پامونو میریم بالا
به گفته ی زهرا گشتیم دنباله 3تا تنه ی تقریبا صاف که رو هم وایسن.
بد از پیدا کردنه تنه ها گذاشتیم رو هم و اول زهرارفت بالا و بد من البته با هزار زور و بد بختی.
از رو دیوار پریدیم پاین.
زهرا:خوبی؟پات چیزیش نشد؟؟
از جام بلند شدم.
_نه...اخییی بالاخره از عمارت اومدیم بیرون.
زهرا:اول بذار از عمارت فاصله بگیریم بد با خیاله راحت حرف بزن.
_خب حالا توام نزنی تو ذقه من نمیشه.
زهرا خندید و را افتاد.
بد از نیم ساعت را رفتن رسیدیم روستا.)عمارت داخله روستا نبود (
زهرا:حالا بگو اخیش فقط تا قبل از تاریک شدنه هوا باید برگردیم
_چه عجله ایه میریم حالا د
زهرا:نه،هوا که تاریک بشه محافظا میان دیگه نمیتونیم بریم عمارت.
_بهتر به من که باشه دیگه نمیخوام برم اونجا.
زهرا فوری برگشت سمتم
زهرا:اگه با این هدف اومدی اینجا من میدونم تو
_چرا؟؟مگه بده از اون زندان ازاد شیم؟؟'!! تو خودتم دوس داری اونجا باشیااا
زهرا:اولا من خودم اینجور زندگی رو انتخاب کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم،دوما تو یه درصد فک کن دیگه نخوای
برگردی عمارت ارباب سالار زیره سنگم باشی پیدات میکنه و میکشتت. چرت نمیگم دیدم که دارم میگم.
_خب بابا توام من فقط اومدم اینجا یه گشتی بزنم همین...
زهرا:پس با حرفات منو نترسون
خندیدمو بینیشو کشیدم
_باشه ترسو خانم
تقریبا یه ساعتی بود داشتیم تو روستامیچرخیدیم.روستای خیلی سبز ارومی بود
مردمش همه سرشون تو کار خودشون بود و یه چیز عجیب که همه از ارباب راضی بودن!!!!
_زهرا این مردم از همین ارباب سالار تعریف میکنن؟؟
زهرا:اره دیگه مگه ارباب دیگه ای هم هست
_اخه ارباب کجا و خوبی کجا؟؟؟
زهرا:ارباب درسته خیلی سخت گیره و مغروره اما ادم خوبیه
_من که باور نمیکنم ارباب سالار بتونه خوب باشه
زهرا:جهنم
_میمون
داشتیم از کنار یه نون وایی میگذشتیم که زهرا گفت
زهرا:وایی من دارم از بوی این نونا مست میشم تو وایستا من برم ۶ تا نون بخرم بیام نونای اینجا خیلی خوش مزس
_باش زود برگرد
زهرا:فقط تورو خدا این چند دیقه فضولیت گل نکنه جایی بری
_باشه،برو
منتظر زهرا بودم که یکی با ضرب کیفشو زد به دستمو رفت.
_هوووو...چته...دیوانه دستم قط شد
یه مرد بود که انگار عجله ام داشت،راهه رفترو برگشت
مرد:شرمنده...دستتون طوری شد؟...عجله داشتم
_عجله داری که داری...مواظب باش
مرد:خانم اگه طوری نشده من برم
_خجالتم خوب چیزیه والا زدی حالا طلب کارم هستی؟؟
مرد:باشه...باشه...عذر میخوام
بد رفت
بلد داد زدم:مردکه گاااااو
زهرا که تازه از نونوایی در اومده بود اومد سمتم
زهرا:وای...چی شده؟؟ چته چرا داد میزنی؟؟؟
_هیچی بابا،یه مرده همچین کیفشو زد به دستم که گفتم الانه که دستم قط شه،بهش میگم چته مواظب باش میگه معذرت میخوامو رفت.
زهرا:عجب ادمی بوده ها
_ادم نبود که گااااو بود
زهرا:بیخیال بابا حالا چیزی نشده که!! بیا این نونو بخور ببین چی هس
نونو ازش گرفتمو یه گاز ازش زدم واقعا نونه خوش مزه ای بود.
_خوش مزس
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای خانه تکانی
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662