🌸🍃🌸🍃
ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." !
ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ...
ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
" ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ .
ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه
👵پیرزنی برای سفید کاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد...
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفید کاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست...
به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.
زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍حکایت
🔺 این خاطره از سپهبد امیر احمدی از افسران و همراهان رضاشاه را بخوانید
روزی رضا شاه با خبر شد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آنها را به یغما میبرند
دستور میدهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند
امیر احمدی به شاه عرض میکند، اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستین و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما شخصا بیایید
امیراحمدی میگوید: شاه فرمودند، خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است
راه میافتن شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه میرسند که ۵ نفر مسلح راه را سَد میکنند و میگویند؛ کجا میروید؟ رضاشاه میگه؛ میخوایم بریم شهر،
میگن؛ پول دارین؟
میگه؛ اره پول هم داریم، دزدا میگن؛
خرج داره باید پول بدید تا رد شین
پیاده میشه و شروع میکنه به دادن پول به انها و دست اخرمیگه سیگار میخواهید؟
راهزنها میگن داری؟
میگه؛ آره بابا بیاین.. و یکی یکی به انها سیگار میده و با فندک برایشان تک تک سیگار روشن میکنه و میگه؛ حالا میتونیم بریم ؟!
میگن؛ اختیار دارید، بفرمایید راه حالا باز است..
آن شب رضاشاه به هنگ میرود و شب را در آنجا میماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعداز صبحگاه میگوید آن ۵ نفر که دیشب راه را به آن درشکه بسته و پول گرفته بودند از صف بیرون بیایند
همه ساکت بودند و کسی جرات نمیکنه بیرون بیاید
مجددا با صدای مهیب خود میگوید بیایند بیرون چرا که اگر خودم بیارمشون بیرون ایل وتبارشان را هم ازبین میبرم، دیشب کبریت زدم و چهره یک به یکتان را دیده ام و میشناسم،، بیایید بیرون، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودن،
دستور میدهد
همه ۵ قدم بعقب بروند
همه اجرای امر میکنن و میبینند ۵ نفر نقش بر زمین افتاده اند
دونفر از آنها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند،
رضاشاه فریاد میزند
من اینجا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود
بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را میگیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید،
آری ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود.
به نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی با رضاشاه
آری، اگر ز باغ رعیت ملِک خورد سیبی،
در آورند غلامان درخت از بیخ!!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خداییش خیلی بی معرفتیه تواین همه کانال عضو باشی جز کانال امام حسین ؏😔
اگه دلتنگ کربلایی بیا اینجا آرومت میکنه❤️👇زیارت ۳بعدی انلاین❤️👇
https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
امام حسین خیلی غریبه😔
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." !
ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ...
ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
" ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ .
ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
از شهر خوی حدود صد سال پیش گروهی در قالب یک کاروان به زیارت کربلا رفتند. آنها هنگام عصر در کاروانسرای «خانقین» برای استراحت اُتراق کردند.
کاروانیان در کاروانسرا، کیسههای طلایی را دیدند که بر روی زمین رها شده بود در حالی که نه جسدی آنجا یافتند و نه کیسهها را در جایی پنهان دیدند. همگی به فکر فرو رفتند. برخی گفتند: این کیسهها را کربلاییهایِ کاروانِ قبل برای ما هدیه گذاشتهاند. برخی دیگر گفتند: مالِ حرامی است که کسی رهایش کرده تا به دست کربلاییها برسد و ردّ مظالم کرده است. و...
اکثر افراد کاروان کیسههایِ طلا را برداشتند ولی در بین کاروان، پیرمردی به نام «میرزا هاشم» بود که با این کار مخالفت کرد و گفت: هر چه هست ما نمیدانیم و برداشتنِ این کیسهها بر ما حلال نیست. چهار نفر دیگر هم از افراد کاروان که با او همفکر بودند، کیسههای طلا را برنداشتند.
میرزا هاشم تصمیم گرفت از کاروان جدا شود و با آن چهار نفر بقیهی مسیر را به سمت کربلا ادامه دهد. کاروان به راه افتاد و میرزا هاشم هم با دوستانش با فاصلهای اندکی از کاروان راهی شدند.
آنان بعد از دو روز در مسیر، گرفتار راهزنان شدند. راهزنان وقتی کاروان آنها را دیدند، درون بارهای آنان را گشتند ولی دیدند به جز آذوقهی راه، چیزی همراهشان نیست پس بر آنان رحم کردند و به آنها اجازه دادند تا به سفر خود ادامه دهند.
هنگامی که میرزا هاشم و دوستانش اندکی راه رفتند، با سر بریدهی همکاروانانِ خود روبرو شدند که به خاطر آن کیسههای طلا، هم طلاهایشان را گرفته بودند و هم سرهایشان را ذبح کرده بودند.
میرزا هاشم و همراهان، خیلی نگران و ناراحت شدند و همسفران خویش را همانجا دفن کردند میرزا هاشم به دوستان خویش گفت: ای دوستان من آگاه باشید! مَثَل این دنیا هم مانند: طلایی است که انسان را وسوسه میکند تا آن را بردارد ولی غافل از آن است که در مسافتی بعد، به خاطر همین طلا، سرش را بر باد خواهد داد.
پدرانمان این مال و منال را در زمین رها کردند و اکنون بعد از مرگ حساب آن را میدهند، پس اگر ما هم عاقل باشیم چیزی را که دیگران رها کردهاند، برنمیداریم و فقط چیزی را برمیداریم که در مسیر سفر، مورد نیاز ماست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#خانمها_بدانند
مهربان باشید
چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند ،مهربانی اوست نه سیمای زیبایش .
زن مهربان میتواند خشگمین ترین مردان را آرام کند
معذرت خواهى كنيد اگر اشتباهی كرديد معذرت خواهى كنيد، و نگران غرورتان نباشيد ،مهم نیست اگر انسانی برای کسی که دوستش دارد، غرورش را از دست بدهد؛ اما فاجعه است اگر به خاطر حفظ غرور، کسی را که دوست دارد از دست بدهد!
با درايت باشيد اگر همسر شما از شما ناراحت است ، تنها توسط خود شما به آرامش ميرسد ، تمام تلاشتان را
بكنيد تا اين شما باشيد تا همسرتان را به آرامش مي رسانيد.
مسئول باشيد ، میزان حماقت انسانها رو میشه از میزان
استفادشون از دو کلمه ی همیشه و هرگز فهمید، بيشتر به فكر راه حلی باشيد تا سرزنش كردن.
عاشق باشيد
هیچکس تصادفی برای کسی فرستاده نمیشود،
مثل يك معجزه به همسر خود نگاه كنيد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هرکدوم از پستامو نخوندى اشکال نداره
ولی◆◆◆◆◆◆◆اینو حتما بخون◆◆◆◆◆◆◆😔
#ارسالی
پسری هرروز سرقبری اشک میریخیت وهرروز به ان قبر سرمیزد😔
نظر پیرمرد رابه خودش جلب کرد
پیرمرد درکنار پسر نشست وارام دستانش رابه قبرزدوفاتحه خواند……
بعدازاینکه تمام شد
به پسر گفت💔
خدابیامرزدتش
عزیزت هست پسرم……
گفت نه حاجی قبر'مرده ندارد
این قبر آرزوهایم هست
چالشان کرده ام……
پیرمرد اشک درچشانش حلقه بست
پرسید:💔
پسرم توجوانی ..حیف است که تباهش کنی…
گفت حاجی جوانیم رابه حراج گذاشتم
پیرمرد اشک ازچشمانش سرازیرشد
ودپسرک راتنهاگذاشت
چند روزی گذشت پیرمرد هنوزبه آن پسر فکرمیکرد ذهنش درگیرآن بود…😔
گفت فردا میروم تاببینم هنوز پسر به همان قبر سرمیزند
صبح شدو حاجی آماده ی رفتن شد
وقتی رسید
دخترجوانی رادید که سرهمان قبرنشسته و اشک میریزد
باتعجب پرسیدم
پسرک کجاست
دختر با ناله وفریاد گفت
خانه ی آرزوهایش😔.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حوله هاتو اینجوری تا کن😍
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بین کاشی ها جرم میگیره؟🤔
کافیه👈سرکه رو با جوش شیرین به صورت خمیر بکش روش بعد چند دقیقه بشورش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
-------🍃🌸🌼🌷🌼🌸🍃--------
بوی نو شدن می آید ولی
تو همیشه رفیق کهنه من بمان 👭
👉 @Dastanvpand
شادی... تو باز خواهی گشت با بهار ....به وقت شکوفه ها ی جوانه زده ...به وقت نمناکی باران ...به وقت بر دمیدن سبزه ها ازدل دشتهای در انتظار ...به وقت جوشیدن چشمه ها از دل کوهساران ... به وقت بنفشه ها، لاله ها ، پامچالها و شقایق های وحشی ...به وقت بع بع گوسفندان تازه زا ...به وقت چهچه بلبلان بر شاخسارها ...به وقت رقص بیدها در کنار جویباران ...وبه وقت پونه های معطر کوهی
کرونا ویروس تو رخت بر خواهی بست ...در سیزده بدری دوباره ...در دل صحراها، تو را ازخانه بدر خواهیم کرد با سبزینه دستهایمان ...با اراده دلهایمان ، شانه به شانه و دست دردست برتو خواهیم تاخت ... ریه هامان پاک خواهد شد از هوای مسموم و نفس گیرت ...از قرنطینه بی وقتت ...از اضطراب دلهره آورت ... واز گرفتن های نا بهنگامت
دوباره به خیابان باز خواهیم گشت نان خواهیم خرید با دستهای بی دستکش ، بی ماسک و بی نقاب ... سبدهایمان پر خواهد شد از رنگارنگی وطروات آنچه که دوست می داریم ...بی الکل ، بی ضد عفونی وبی ترس ... سنبل ها را بو خواهیم کرد ، رقص ماهیان کوچک قرمز را در حوضچه های آبی به تماشا خواهیم نشست ، به آوای پرندگان گوش جان خواهیم سپرد
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
📔#حکایت_پندآموز
⭕️ آینه
پیرمرد روستایی سگ نگهبانی را در خانه نگهداری می کرد که خیلی مغرور و بداخلاق بود و با هیچ کدام از حیوانهایی که در آن خانه بودند دوست نمیشد.
سگ خیلی دیگران رو هم اذیت میکرد. تا جایی که خانواده مرد روستایی هم در رفت و آمد به خانه دچار مشکل شده بودند. او حتی مانع از این میشد که مرغ و خروس ها با خیال راحت یه دل سیر غذا بخورند.
مرد روستایی از این وضعیت خیلی ناراحت بود، برای همین تصمیم، به تنبیه سگ گرفت، او تکه چوب سنگینی را به قلاده سگ بست تا هم راه رفتن برایش مشکل شود، و هم بزرگی چوب باعث این شود که دیگر نتواند هرجایی دلش خواست برود.
حیوانات دیگر خانه از این کار پیرمرد خیلی خوشحال بودند و چقدر بد است که یک نفر طوری زندگی کند که دیگران از سختیها و مشکلات او شادمان گردند.
حیوانات گمان میکردند این تنبیه پیرمرد موثر باشد و سگ از آن درس عبرت بگیرد. اما در کمال ناباوری دیدند که سگ به چوبی هم که برای تنبیه به گردنش آویزان شده بود فخر میفروشد و پیش همه با افتخار میگوید که صاحب من به قدری به من علاقه داشته که کاری کرده است تا من با دیگران فرق داشته باشم.
نفس انسان خصوصیتی داره که بدیهای او را پیش خودش زیبا جلوه میدهد و زشتیها را از نظرش پنهان میکند.
انسان همین طور که برای فهمیدن آلودگی جسم و نامرتب بودن لباسهایش به آینه نیاز دارد. برای فهمیدن مشکلات اخلاقی و آلودگیهای روحی هم باید خودش را در مقابل آینه اطرافیان و انسانهای دیگر قرار بدهد تا زشتیهای روحی خودش را درک کند
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
🌸داستان امشب
📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید.
هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️
✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید
هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱
مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱
تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛
وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱
👈ادامه این داستان
جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه لطیف است نسیم سحری
و چه زیباست گل افشانی مهر
دیدن رقص گل
از پنجرهای رو به خدا
میتوان دید
ز عمق شب تاریک و سیاه
رویش صبح سپید
و در این صبحدم پاک و قشنگ
نفسی تازه کشید
سلام صبحتون عالی
شروع هفته تون
مملو از شادی و آرامش و مهر 🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎دزد هم دزدهای قدیم
خاطره ای واقعی
پدر بزرگم میگفت حدود دوازده سالی داشتم که با برادربزرگم در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم تقریبا نزدیکای غروب شده بود نشسته بودیم کمی نان و ماست بخوریم. که دو مرد هیکلی و چهارشانه از جاده کنارمان رد میشدند بنظر غریبه بودند و از آبادی ما نیستند و مزرعه یی که رویش مشغول کار بودیم چند فرسنگی با ابادی خودمان فاصله داشت و به ابادی های دیگر نزدیکتر بود ما گمان بردیم از روستاهای اطراف هستند و حتما خسته از راه . برادرم انها را صدا کرد اگر میل دارند کنارمان اب و غذایی بخورند. با کمی خواهش آن دو مرد در کنارمان نشستند خیلی هم گرسنه بنظر میرسیدند یکی از انها فورا شروع به خوردن کرد اما مرد دوم همین که لقمه را ب دهانش نزدیک کرد پشیمان شد و نان را گوشه ی سفره گذاشت و عقب کشید و گفت من اشتها ندارم! طولی نکشید آن دو غریبه رفتند برادرم دنیا دیده تر بود رو به من کرد و گفت برخیز و وسایل را جمع کن و اسبان را اماده کن که آبادی مان خیلی دوریم باید تا شب نشده به ده برسیم آن غریبه نان ما را نخورد به گمانم نظر بدی داشت نخواست نمک گیر ما بشود اما من اصرار می کردم راه زیادی امده ایم و بمان تا کار را تمام کنیم و روز دیگر این راه طولانی را دوباره نیاییم اما قبول نکرد و به ده برگشتیم.
فردا شنیدیم دو نفر اسب های همسایه مان، که او هم در آن حواحی مشغول کار بود دزدیده اند....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫 خاطرهای تکان دهنده از
استاد شفیعی کدکنی 💫
نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم
صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم
از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانهای را شنیدم، از هر پلهای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم
استاد کدکنی حالا خودش هم گریه میکند
پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد
میگفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم!
اما پدر گفت: خانم! نوههای ما در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم
دست کردم توی جیبم، صد تومان بود
کل پولی که از مدرسه به عنوان حقوق معلمی گرفته بودم
روی گیوههای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم
آن سال همهٔ خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قدشان
پدر به هر کدام از بچهها و نوهها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود
چهاردهم فروردین که رفتم سر کلاس
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش
رفتم، بستهای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد
گفتم: این چیست؟
گفت: باز کنید میفهمید
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است در این چند ماه که شما اینجا بودی بچهها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
راستش نمیدانستم که این چه معنی میتواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا میدانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم
اما برای دادنش یک شرط دارم
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم از کجا این را میدانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا
ده برابر کار خیرت را به تو بر میگرداند
گمان کردم شاید درست باشد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💘عاشقانه👇
❄️یخی که عاشق خورشید شد☀️
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛
از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...من تابحال دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی! می میری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد،
گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است…
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه سالهاش را بسیار دوست میداشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک، سلامتی خود را دوباره بهدست بیاورد، هر چه پول داشت، برای درمان او خرج کرد، ولی یبماری جان دخترک را گرفت.
پدر گوشهگیر شد با هیچ کس صحبت نمیکرد و سرِ کار نمیرفت. دوستها و آشناهای او خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند، ولی موفق نشدند.
شبی پدر رؤیای عجیبی دید، او دید که در بهشت است و صف نامنظمی از فرشتههای کوچک در جادهای طلائی به سوی قصری باشکوه در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همهٔ فرشتهها بهجز یکی از آنها روشن بود، او جلوتر رفت و دید فرشتهای که شمع او خاموش است، دختر اوست. پدر، فرشتهٔ غمگینش را در آغوش گرفت و نوازرش کرد از او پرسید: ”دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمعت خاموش است؟“
دخترک به پدرش گفت: ”بابا جان! هر وقت شمع من روشن میشود، اشکهای تو، آن را خاموش میکند و هر وقت تو دلتنگ میشوی، من هم غمگین میشوم“.
پدر در حالی که اشک در چشمهایش حلقه زده بود، از خواب پرید، اشکهایش را پاک کرد، تنهائی را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱
مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک
از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱
تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد!
روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛
وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟
همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱
👈ادامه این داستان
جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده زیبا برای شمع آرایی سفره هفتسین
کلیپ های کاربردی فقط اینجا
فورواردکنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662