🌱بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ 🌱
✍حضرت مهدی(عج): ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا میگرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع میساختند.
⏳امروز پنجشنبه
۲۱ فروردین ۱۳۹۹
۱۵ شعبان ۱۴۴۱
۹ آوریل ۲۰۲۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#راز_مثلها🤔🤔🤔
📔داستان ضرب المثل
✍هنوز دو قورت و نيمش باقی مانده
مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .
از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .
حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .
روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .
يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .
حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .
كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟
ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .
ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .
حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .
از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔✍#طنز_و_حقیقت
از بیکاری یه جاهایی از خونه رو داریم تمیز میکنیم که اصلا تو سند قید نشده.....خیر نبینی کرونا🤣
آقای رئیس جمهور امروز گفت ازکرونا هم عبور میکنیم،
اما نگفت افقی یا عمودی
وقتی روحانی میگه نگران نباشید
یادِ مامانم میافتم که دمپایی بهدست میگفت وایسا کاریت ندارم😂
از بس تو خونه نشستم بخاطر قرنطینه و از ترس کرونا تازه فهمیدم ۱۰ سال پیش اونی که گچ بری کرد برای خونمون یکی از گل های سقف ناقص زده
کرونا بگیری اوس گچکار 😄😄
ساعت هشت صبح پاشدم پسرم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون
میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟! 😁
خبرگزاری CNN تیتر زده که شهاب سنگ ۴ کیلومتری از کنار زمین رد میشه و به زمین برخورد نمیکنه.
ولی من مطمئنم تا یه جاشو نماله به ایران رد نمیشه.🤦♂️
ميگن اينقدر تو ايران ويروس رو آزاد گذاشتن خود ويروس تو شك افتاده نكنه توطئه اي در كاره 😃😄
ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری ،والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐
کاش برگردیم به اون دوره که سرفههامون فقط واسه این بود بگیم کسی تو توالت هست، نیا تو🤣
اوضاع مملکت دارد بسمتی پیش میرود که شبهای جمعه اموات برای ما فاتحه می خوانند ☹️
شادی روح زنده ها
الفاتحه...... 😅😅
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕✍#تلنگر
میخواهم بگویم؛
فقــــــــــر همه جا سر میکشد …
فقــــــــــر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست …
فقــــــــــر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند…
فقــــــــــر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست …
فقــــــــــر ، ذهن ها را مبتلا میکند …
فقــــــــــر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد …
فقــــــــــر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند …
فقــــــــــر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند …
فقــــــــــر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند …
فقــــــــــر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود …
فقــــــــــر ، همه جا سر میکشد …
فقــــــــــر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست
فقــــــــــر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است
#علي_شريعتي
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_افلاطون_و_مرد_نادان
روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.
افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حکایت زیبای "شاهزاده خانم سرخ پوش" از هفت گنبد نظامی
پادشاهي دختري داشت زيباروي و هنرمند و دانا كه كسي در خور خود پيدا نمي كرد كه با او ازدواج كند. دختر كه خواستگاران زيادي داشت قلعه اي در بالاي كوه بنا كرد و در راه آن طلسم هائي كشنده گذاشت و گفت هر كس مي خواهد به من برسد بايد از اين طلسمات بگذرد . درب و ديوار قلعه را هم نامرئي كرد و گفت بايد درب را هم پيدا كنند و از در وارد شوند. آن دختر كه نقاش هم بود عكس خود را بر پرندي كشيد و زير آن با خطي خوش نوشت كه " هر كه را اين نگار مي بايد_ نه يكي جان، هزار مي بايد" و آن عكس را در سردر شهر نصب كرد و گفت فرد برنده چهار شرط هم بايد داشته باشد:
شرط اول: نيكنام و نيك سيرت باشد.
شرط دوم: از روي عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشايد.
شرط سوم: وقتي به قلعه رسيد بايد از در وارد شود چون ديوار نامرئي بود.
شرط چهارم: از او سوالاتي مي پرسم تا عقل و درايت او بر من معلوم شود.
افراد زيادي از جواني و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات كشته شدند و سر هاي آنها را در سر در شهر نصب كردند تا ديگران عبرت بگيرند و بيخودي وارد اين راه نشوند.
روزي يك شاهزاده در حال عبور از آنجا بود كه آن صحنه و عكس را ديد و تصميم گرفت انتقام گشته شدگان را بگيرد. ولي ابتدا دنبال راهي براي گشودن طلسمات گشت و بكمك پيرمردي در كوهستان، نحوه گشودن طلسمات را ياد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهي از ظلمي كه كشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشيد و به راه افتاد. پس از سعي فراوان به قلعه رسيد و با زدن طبل و انعكاس صدا توانست در را از ديوار تشخيص دهد و دختر هم در حضور ديگران مراسمي تشكيل داد كه اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج كند.
دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولين سوال، دو لولوء كوچك از گوشش در آورد و براي جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد.
جوان در پاسخ گوهر ها را سنجيد و سه گوهر ديگر بر آنها اضافه كرد و براي او فرستاد. ندا دادند كه پاسخ درست است.
دختر گوهر هاي مرد را وزن كرد و ديد هموزن گوهر هاي خودش است. آنها را خرد كرد و با شكر مخلوط كرد و براي جوان فرستاد.
جوان آنها را در شير ريخت و باز پس فرستاد.
دختر شير را خورد و لولوء هاي خرد شده باقي ماند.
دختر فوري از دستش يك انگشتري در آورد و براي جوان فرستاد.
مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود كرد و در عوض يك جواهر زيبا براي او فرستاد. دختر از گردنبند خود يك جواهر همنوع آن بيرون آورد و در رشته اي با هم قرار داد و براي جوان فرستاد.
جوان هم يك مهره سياه روي آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتي مهره سياه را با جواهر ديد، گفت كه من همسر خود را يافتم.
پدر دختر، راز اين كارها را پرسيد.
دختر گفت كه دو گوهر اول كه فرستادم يعني گفتم عمر ما دو روز بيش نيست. فرصت ها را درياب كه مي رود.
مرد كه سه گوهر ديگر به آن اضافه كرد گفت اگر عمر بجاي دو روز 5 روز هم باشد باز مي گذرد. مهم تعداد نيست. چگونگي مهم است.
تركيب جواهرات با شكر يعني اينكه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شكر(شهوات) به هم آميخته اند. چگونه مي توان آنها را از هم جدا كرد؟
مرد جوان با مخلوط كردن شير(معرفت) گفت كه بوسيله تركيب آن با شير معرفت مي توان آنرا انجام داد.
سپس انگشتري را فرستادم و به نكاح با او رضايت دادم. او نيز انگشتري را در دست كرد و نيز يك گوهر به نشانه رضايت به من داد. من نيز يك گوهر ديگر به آن بستم و گفتم كه من جفت تو هستم. او هم يك مهره سياه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آويزان كردم و او را پذيرفتم.
دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگي كه جوان در شروع پيكار به تن پوشيده بود هميشه خود را با زر سرخ مي آراست و به "ملك سرخ جامه" مشهور شد.
گفته مي شود كه اين دختر نشانه و سمبل "هنر" است كه اولا همه كس نمي تواند به آن دست يابد. با داشتن هوس نمي توان هنرمند شد. بايد عاشق شد. و ديگر اينكه براي رسيدن به هنر بايد با عقل و تدبير طلسمات و سختي هاي راه را حل كني و كلي رنج و مصيبت تحمل كني تا به آن برسي.
اي عروس هنر از بخت شكايت منما
حجله حسن بياراي كه داماد آمد (حافظ)
بهمين علت است كه عروس هنر، دير ياب است دست همه بدان نمي رسد. يك نفر سعدي و فرشچيان و كمال الملك و ... مي شود و از همگان اين كار ساخته نيست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
✍بنازم این سر را که تا به حال نشکسته
وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است:
در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.»
رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.»
بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.»
#بنازم_این_سرراکه_تاحالا_نشکسته
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😳 #داستانی_عجیب_پدرجایگزین😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش #شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد🤯 چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد دید که ...... 😳😱😱
ادامه داستان پرماجرا را باز کنید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
اموزش آویز برای دکوری شیک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوسوم
دختره مقابلش:اره حیف که رو نمیده،اگه رو میدادکاری میکردم که دیگه دل ازم نکنه.
دختر:خوشی!!!!! ندیدی با اونای دیگه چیکار کرد؟؟؟!! هیچ یه ماهم نکشیده باهاشون کات کرد.
دختره دومی:اره تا کام گرفت ولشون کرد.
دیگه بیشتر از اون واینستادمو رفتم. ینی چی؟؟!!! اینا چیکاره ارباب و دوس دختراش دارن؟؟؟ حاال خوبه خودشون میدونن ارباب
حتی یه نگاهم بهشون نمیندازه.
ااااای سوگل بسه دیگه هی ارباب،ارباب،ارباب...
از بس که به ارباب فکر کردی دیگه بجز ارباب به چیزی فکر نمیکنی.
دیوونه شده بودم خودم با خودم دوا میکردم!!!!!!
انقدر کار کرده بودم خسته شده بودم.
_بی بی این سینی رو بردم میشه برم یه کمی استراحت کنم برگردم؟؟؟
بی بی:اره گلم برو.
با خوشحالی سینی رو برداشتمو رفتم برا پذیرایی.
سینی رو چرخوندم و داشتم می رفتم سینی رو بذارم اشپزخونه که یه پسره جلومو گرفت.
پسر:سالااااام، خانم خوشگله. خسته نباشین.
اخم کردم.
_ممنون اقا.
پسر:وااای چه صدای ظریفی داری، بده سینی رو من برات بگیرم عزیزم، حیفه این دستای قشنگت نیس.
_اقا برین کنار لطفا.
پسره:من چیزی نگفتم که گلم.
دیگه داشتم عصبیم میکرد که صدای شیرین خانم اومد.
شیرین خانم:چیزی شده کامیارجان
پسره که انگار اسمش کامیار بود یکمی خودشو جم و جور کرد.
کامیار:نه شیرین جان.
از فرصت استفاده کردمو فوری رفتم تو اشپز خونه و سینی رو گذاشتم تو اشپز خونه و بعدشم رفتم حیاط.
پسره ی عووضی خجالتم نمیکشه اشغال. خدارو شکر که شیرین خانم اومد.
یه نفسه عمیق کشیدم، حیاط امشب خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ تزیین کرده بودن.
کم کم از جاهای شلوغ فاصله گرفتمو رفتم سمته دختا که سمته چپش عمارته قدیمی بود.
واقعا که تو این عمارت خیلیا مرده بودن، خیلیا زندگیشون نابود شده بود.
داشتم به عمارتو اداماش فکر میکردم که دستی دوره کمرم پیچید.
سه متر پریدم هوا وخواستم دستشو از دوره کمرم باز کنم که با اون صدا متوقف شدم.
صدا:ااااخ، پس توام دلت تنهایی میخواست؟؟!!! میگفتی باهم میومدیم عزیزززززم.
همون پسره بود کامیار.
خیلی ترسیده بودم اینجا تنها بودمو این لاشخورم ولم نمیکرد.
_ولم کن عوووضی... ولم کن
کامیار:چرا خوشگله بغله من که بد نمیگذره، تازه باید خیلیم از خدات باشه بغله منی.
شرو کردم به تکون خوردن تا از دستش خالصشم.
_داره حالم ازت بهم میخوره عوضییی، ولم کن اشغاااااال.
کامیار:میدونم الان هول شدی داری به جای عزیزمو عشقم از این کلمات استفاده میکنی.
_ولم کن رواااااانی.
کامیارخندید و از پشت صورتش فرو کرد تو گردنم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادوچهارم
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم هر کاری میکردم نمیتونستم از دسته این گااو خلاص شم.
کامیار:چقدر بوی خوبی میدی، ادم نخورده مست میشه.
_ولم کن...ولم کن عوضی... بخدا اگه ولم نکنی جیغ میزنم.
کامیار:اخییی، نازی، فکر میکنی اگر جیغ بزنی صدات به جایی میرسه؟؟؟!!!!
دستشو اورد بالا کشید رو گردنمو بعد برگردوندتم سمته خودش.
کامیار:چشمات وقتی اشک داره چقددرررر قشنگه.
_تو رو خدا ولم کن.
دوباره دستشو گذاشت رو گردنمو شرو کرد به حرف زدن
کامیار:مگه عقلم کمه؟؟!!!! نگران نباش زیاد درد نداره.
ترسم بیشتر شد.
_تو رو حدا ولم کن...توروووو خدا
بی توجه داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد که تازه عقلم به کار افتاد و محکم با زانو زدم وسطه پاش که یه اخ بلندی گفتو ولم
کرد.
شرو کردم به دوییدن برام مهم کجا میرم و کدوم طرف میرم فقط این مهم بود که فرار کنم تا دسته کثیفه کامیار بهم نرسه.
دوییدمو اشک ریختم.
نمدونم چقدر دوییدم که صدای دادش به گوشم رسید.
کامیار:الکی ندو بالاخره میگیرمت وحشی، غلطه اضافی کردی، غلطه زیادی کردی.
نای دوییدن نداشتم اما همین که صداش به گوشم خورد، انگار که یه جونه تازه گرفتمو تند تر دوییدم.
خدایا کمکم کن خدایاااا...
یه دفه دستم از پشت کشیده شد.
چشمامو بستم و شرو کردم گریه کردنو التماس کردن.
_توروخدا...جونه هرکی که دوس داری...تورو به همه مقدسات قسم ...کاری نداشته باش... خواهش میکنم...بی ابروم نکن ...بی
حیثیتم نکن...
صدارو که شنیدم انگار همه دنیارو بهم دادن، چشمامو باز کردم.
ارباب بود، ارباب...ارباااب سالار.
محکم بغلش کردم.
_خدارو شکر،خدارو...
صدای کامیار اومد.
کامیار:بالا...
اما بادیدنه ارباب خفه شد.
ارباب:اینجا چه خبره؟؟؟؟!!!!!
همچنان بغله ارباب بودم وگریه میکردم.
همین که فکر کردم اگه ارباب نمیومد الان چه بلایی به سرم میومد از ترس میلرزیدم.
ارباب داد زد:میگم اینجا چه خبره؟؟؟
کامیار:چیزی نیست ارباب...
ارباب:برا هیچی رعیتم داره از ترس میلرزه؟!!!!
کامیار:ارباب من نمیدونم رعیته شما چرا میلرزه،چرا میترسه!!!!
ارباب:تا از رو زمین محوت نگر م بگو چه گوهی خوردی.
کامیار:ارباب سالار شما دارین اشتباه میکنین، من پسره قدرت خانم...
ارباب:به جهنم هستی که هستی
کامیار یه قدم اومد جلو که بیشتر چسبیدم به ارباب و سرمو فشار دادم به سینه ارباب.
کامیار:ارباب داره فیلم بازی میکنه.
ارباب:اینجا خونه بابات نیس،اینجا عمارته ارباب سالاره.
کامیار خواست چیزی بگه که ارباب دستشو برد بالا.
ارباب:تو به من اهانت کردی.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662