eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت هشتادویکم ارباب بهم اشاره کرد که برم پشتشو ماساژ بدم و منم رفتم و شرو کردم به ماساژ دادن. ارام شرو کرد به حرف زدنو منم ماساژ دادن، یک ساعت بود که من داشتم ماساژ میدادمو ارامم حرف میزد و اربابم فقط گوش میداد. واااای که این دختر چقدر حرف میزد من به جاش خسته شدم. دستام دیگه نای ماساژ دادن نداشت، خسته شده بودم. سرعته دستامو کمتر کردم که ارباب صداش در اومد. ارباب: درست ماساژ بده. خواستم بگم چشم که ارام گفت. ارام:داداش بنده خدا از کیه داره ماساژ میده، رباتم بود الان شارژش تموم شده بود. ارباب:ربات نیست، ادمه و تا هروقت من بگم باید کار کنه. ارام:مگه میشه داداش خب خستس. ارباب:وقتی فکه تو خسته نمیشه مطمعن باش دستای اینم خسته نمیشه. ارام:این فرق میکنه داداش. ارباب:شرو کن سوگل. دوباره شرو کردم به ماساژ دادن . ارام:دادش ارباب خیلی ظالمانه برخورد نمیکنی!!!! ارباب:ارام دوباره شرو نکن، من همینم. ارام:چشم داداش، همینو باید بگم دیگه. وبعد با ناراحتی بلند شدو رفت. حقته. ارباب:خوشحالی؟؟ _من؟!!!!! نه ارباب برا چی؟؟!! ارباب دستمو گرفتو کشید جلو. ارباب: پاشو وایسا ازجام بلند شدمو روبه روش وایسادم. ارباب:ارام خیلی احساساتیه،واااای بحالت که اگه بخوای احساساتشو به بازی بگیریو علیه من شیرش کنی. _ارباب من غلط میکنم، من حتی الانم کاری نکردم، چیزی نگفتم. ارباب:نیازی نیست چیزی بگی، تو با چشمات حرف میزنی،چشمالت یه معصومیته خاصی داره. یه چیزی تو دلم بالا پایین شد. ینی ارباب انقدر بهم توجه کرده که فهمیده حرفامو با چشمام میزنم. ارباب:اگر ببینم با ارام گرم گرفتی، ارام ازت طرف داری میکنه، یا حتی با ارام صحبت کنی کاری میکنم که از کرده ی خودت پشیمون شی روزی هزار بار به غلط کردن بیوفتی. از ارام دور باش. فهمیدی؟؟؟ معنیه کاراشو نمیفهمیدم، من که کاری نکرده بودم!!!!! ارباب: با توام میگم فهمیدی؟؟؟ _بله ارباب. ارباب:خوبه برو. از اتاق اومدم بیرون. _خیله خب سوگل میگه دور باش توام دور باش چیکار داری، سرت درده تنبیه میکنه؟؟!!! رفتم تو اتاق و داراز کشیدم، زهرا خواب بود. خوابم نمیبرد همش این حرفه ارباب تو سرم میپیچید. حرفاتو با چشمات میزنی. چشمات یه معصومیته خاصی داره. چشمامو محکم گذاشتم رو هم فکر نکن سوگل،اصلا فکر نکن. اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم حرفش خیلی به دلم نشسته بود و این ینی یه فاجعه. امروز روزه مهمونی بود. همه تو رفت و امد بودن کار خیلی زیاد بود چندتا خدمتکاراز بیرونه عمارت اومده بودن برا کمک اما بازم نیرو کم بود و کار زیاد. چون کار زیاد بود و اربابم امروز زیاد کاری با من نداشت داشتم کمک میکردم، جای ثابتی نداشتم همه جا کمک میکردم هم تو گرد گیری، هم تو تزیین و... این اولین مهمونی بود که میدیدم تو این عمارت برگزار میشه، زهرا میگفت ارباب همه ی مهمونیاشو تو عمارته سرخ میگرفته اما چون این مهمونی براش خیلی مهم بوده تواین عمارت برگزارش کرده. داشتم میوه هارو تو ظرفشون میچیدم که ارام و شیرین خانم اومدن تو اشپزخونه. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادودوم ارسلان خان و شیرین خانم فردای روزی که ارام اومده بود اومدن و گفتن چون ماشینشون یکمی مشکل داشته صبح رسیدن. شیرین خانم:خاتون کاری نیس مام انجام بدیم؟؟؟ بی بی:نه خانمم برا شما هیچ کاری نداریم. ارام:خاتون بگو دیگه، کور که نیستیم داریم میبینیم چقدر کار ریخته سرتونو دس تنهایین خوب بگین چیکار دارین مام کمکتون کنیم خب. بی بی:نه ارام جان اربا... ارام:وای بی بی نگو، داداش ارباب خونه نیست، مام حوصلمون سر رفته. بی بی:باشه شما که دوست دارین برین میوه هارو بچینن. بد رو به من کرد و گفت. بی بی:سوگل توام برو حیاط کمک کن تا وسایال رو بیارن تو. رفتم بیرونو کمک کردم تا وسایال رو جابجا کنیم که گوشی زنگ خورد. ارباب بود فوری رفتم اتاقه ارباب. _امری داشتین ارباب. ارباب:میذاشتی صبح میومدی. سرمو بلند کردم تا عذر خواهی کنم که زبونم بند اومد. یه پیرهنه مشکیه جذب با کتو شلواره مشکی پوشیده بود. خیلی شیک و جذاب شده بود ادم دلش نمیخواست چشم ازش برداره. ارباب:باتواما. خودمو زود جم وجور کردم. _ببخشید ارباب پایین یکم شلوغ بود تا بیام بالا طول کشید. ارباب:همیشه ام یه جوابی تو استینت داری. _ارباب راس میگم اخه. ارباب:خیله خب کش نده بیا این کرواته منو ببند. رفتم جلو و کروات و برداشتم تا ببندم قدم نمیرسید که مجبور شدم رو پنجم وایسم داشتم از بوی ادکلنش مست میشدم. نمیدونم ادکلنه چی بود ولی واقعا اگه چند دیقه دیگه نزدیکش بودم نمیتونستم جلو خودمو بگیرم. ارباب:چرا انقدر کشش میدی. تمومش کن دیگه. از ارباب فاصله گرفتم. _تموم شد. ارباب:خوبه دیگه کاری باهات ندارم برو. با دودلی پرسیدم. _ارباب شما که امشب دیگه با من کاری ندارین میشه من برم اشپز خونه کمکه بی بی؟؟ ارباب پوز خند زد. ارباب:حمالی کردنو دوست داری؟؟؟ ناراحت شدم اما چیزی نگفتم که ارباب گفت. ارباب:میتونی بری. از اتاقه ارباب رفتم بیرونو رفتم اشپزخونه برا کمک. شب شدو مهمونی شرو شد. اونم چه مهمووووونیییی مهمونی شرو شده بود، مهمونا همه اومده بودن، اما ارباب و ارام هنوز نیومده بودن. مهمونیی خیلی بزرگی بود، مهمونا زیاد بودنو از سرووضعشونم معلوم بود همه از خونواده های مرفه بودن. مردا همه کت و شلوار پوشو زناهم کت و دامن، اما دخترای جوانو اصلا نمیشد نگاه کنی، همه یه شکل بودن. دماغ عملی، لب پروتز، گونه ثروتز، چشمام که ماله همه از دم لنز، لباساشونم که اصلا لباس نبود یا تور خالی بود یا فقط یه تیکه پارته بود که نقطه های حساسشونو گرفته بود، ارایشم که نگم بهتره، نگاشون میکردی ارایش ازشون میریخت. پذیرایی با من و مهین و زهرا و چندتا از خدمتکارایی بود که از بیرون اومده بودن. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ 🌱 ✍حضرت مهدی(عج): ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نمی‌بریم وگرنه محنت و دشواریها شما را فرا می‌گرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشه قلع و قمع می‌ساختند. ⏳امروز پنجشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۹ ۱۵ شعبان ۱۴۴۱ ۹ آوریل ۲۰۲۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕🤔🤔🤔 📔داستان ضرب المثل ✍هنوز دو قورت و نيمش باقی مانده مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند . از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند . حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است . روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد . يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود . حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود . كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟‌ ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است . ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده . حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد . از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📔✍ از بیکاری یه جاهایی از خونه رو داریم تمیز میکنیم که اصلا تو سند قید نشده.....خیر نبینی کرونا🤣 آقای رئیس جمهور امروز گفت ازکرونا هم عبور میکنیم، اما نگفت افقی یا عمودی ‏وقتی روحانی می‌گه نگران نباشید یادِ مامانم می‌افتم که دم‌پایی به‌دست می‌گفت وایسا کاریت ندارم😂 از بس تو خونه نشستم ‏ بخاطر قرنطینه و از ترس کرونا تازه فهمیدم ۱۰ سال پیش اونی که گچ بری کرد برای خونمون یکی از گل های سقف ناقص زده کرونا بگیری اوس گچکار 😄😄 ساعت هشت صبح پاشدم پسرم با یه کاسه تخمه نشسته جلو تلوزیون میگه با من حرف نزن! سرکلاسم؟! 😁 خبرگزاری CNN تیتر زده که شهاب سنگ ۴ کیلومتری از کنار زمین رد میشه و به زمین برخورد نمیکنه. ولی من مطمئنم تا یه جاشو نماله به ایران رد نمیشه.🤦‍♂️ ‏ميگن اينقدر تو ايران ويروس رو آزاد گذاشتن خود ويروس تو شك افتاده نكنه توطئه اي در كاره 😃😄 ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری در پیش داری ،والا با این وضعیتی که داریم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐 ‏کاش برگردیم به اون دوره که سرفه‌هامون فقط واسه این بود بگیم کسی تو توالت هست، نیا تو🤣 اوضاع مملکت دارد بسمتی پیش میرود که شبهای جمعه اموات برای ما فاتحه می خوانند ☹️ شادی روح زنده ها الفاتحه...... 😅😅 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕✍ میخواهم بگویم؛ فقــــــــــر همه جا سر میکشد … فقــــــــــر ، گرسنگی نیست، عریانی هم نیست … فقــــــــــر ،حتی گاهی زیر شمش های طلا خود را پنهان میکند… فقــــــــــر ، چیزی را “نداشتن” است ؛ ولی آن چیز پول نیست ؛ طلا و غذا هم نیست … فقــــــــــر ، ذهن ها را مبتلا میکند … فقــــــــــر ، اعجوبه ایست که بشکه های نفت در عربستان را تا ته سر میکشد … فقــــــــــر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند … فقــــــــــر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خرد میکند … فقــــــــــر ، کتیبه ی سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند … فقــــــــــر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود … فقــــــــــر ، همه جا سر میکشد … فقــــــــــر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست فقــــــــــر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”. افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی” ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت زیبای "شاهزاده خانم سرخ پوش" از هفت گنبد نظامی پادشاهي دختري داشت زيباروي و هنرمند و دانا كه كسي در خور خود پيدا نمي كرد كه با او ازدواج كند. دختر كه خواستگاران زيادي داشت قلعه اي در بالاي كوه بنا كرد و در راه آن طلسم هائي كشنده گذاشت و گفت هر كس مي خواهد به من برسد بايد از اين طلسمات بگذرد . درب و ديوار قلعه را هم نامرئي كرد و گفت بايد درب را هم پيدا كنند و از در وارد شوند. آن دختر كه نقاش هم بود عكس خود را بر پرندي كشيد و زير آن با خطي خوش نوشت كه " هر كه را اين نگار مي بايد_ نه يكي جان، هزار مي بايد" و آن عكس را در سردر شهر نصب كرد و گفت فرد برنده چهار شرط هم بايد داشته باشد: شرط اول: نيكنام و نيك سيرت باشد. شرط دوم: از روي عقل، طلسمات راه قلعه را بتواند بگشايد. شرط سوم: وقتي به قلعه رسيد بايد از در وارد شود چون ديوار نامرئي بود. شرط چهارم: از او سوالاتي مي پرسم تا عقل و درايت او بر من معلوم شود. افراد زيادي از جواني و هوس آمدند و نادانسته وارد راه شدند و در راه طلسمات كشته شدند و سر هاي آنها را در سر در شهر نصب كردند تا ديگران عبرت بگيرند و بيخودي وارد اين راه نشوند. روزي يك شاهزاده در حال عبور از آنجا بود كه آن صحنه و عكس را ديد و تصميم گرفت انتقام گشته شدگان را بگيرد. ولي ابتدا دنبال راهي براي گشودن طلسمات گشت و بكمك پيرمردي در كوهستان، نحوه گشودن طلسمات را ياد گرفت. سپس به نشانه تظلم و دادخواهي از ظلمي كه كشته شدگان رفته بود لباس سرخ پوشيد و به راه افتاد. پس از سعي فراوان به قلعه رسيد و با زدن طبل و انعكاس صدا توانست در را از ديوار تشخيص دهد و دختر هم در حضور ديگران مراسمي تشكيل داد كه اگر به سوالات هوشمندانه اش پاسخ دهد با او ازدواج كند. دختر در پشت پرده قرار گرفت و بعنوان اولين سوال، دو لولوء كوچك از گوشش در آورد و براي جوان فرستاد و گفت پاسخ آنرا بفرستد. جوان در پاسخ گوهر ها را سنجيد و سه گوهر ديگر بر آنها اضافه كرد و براي او فرستاد. ندا دادند كه پاسخ درست است. دختر گوهر هاي مرد را وزن كرد و ديد هموزن گوهر هاي خودش است. آنها را خرد كرد و با شكر مخلوط كرد و براي جوان فرستاد. جوان آنها را در شير ريخت و باز پس فرستاد. دختر شير را خورد و لولوء هاي خرد شده باقي ماند. دختر فوري از دستش يك انگشتري در آورد و براي جوان فرستاد. مرد انگشتر را گرفت و در انگشت خود كرد و در عوض يك جواهر زيبا براي او فرستاد. دختر از گردنبند خود يك جواهر همنوع آن بيرون آورد و در رشته اي با هم قرار داد و براي جوان فرستاد. جوان هم يك مهره سياه روي آن گذاشت و پس فرستاد. دختر وقتي مهره سياه را با جواهر ديد، گفت كه من همسر خود را يافتم. پدر دختر، راز اين كارها را پرسيد. دختر گفت كه دو گوهر اول كه فرستادم يعني گفتم عمر ما دو روز بيش نيست. فرصت ها را درياب كه مي رود. مرد كه سه گوهر ديگر به آن اضافه كرد گفت اگر عمر بجاي دو روز 5 روز هم باشد باز مي گذرد. مهم تعداد نيست. چگونگي مهم است. تركيب جواهرات با شكر يعني اينكه عمر شهوت آلوده مثل جواهر(عمر) و شكر(شهوات) به هم آميخته اند. چگونه مي توان آنها را از هم جدا كرد؟ مرد جوان با مخلوط كردن شير(معرفت) گفت كه بوسيله تركيب آن با شير معرفت مي توان آنرا انجام داد. سپس انگشتري را فرستادم و به نكاح با او رضايت دادم. او نيز انگشتري را در دست كرد و نيز يك گوهر به نشانه رضايت به من داد. من نيز يك گوهر ديگر به آن بستم و گفتم كه من جفت تو هستم. او هم يك مهره سياه به نشانه دفع چشم زخم به آن بست و پس فرستاد. من هم مهره را به گردن آويزان كردم و او را پذيرفتم. دختر جوان به نشانه لباس سرخ رنگي كه جوان در شروع پيكار به تن پوشيده بود هميشه خود را با زر سرخ مي آراست و به "ملك سرخ جامه" مشهور شد. گفته مي شود كه اين دختر نشانه و سمبل "هنر" است كه اولا همه كس نمي تواند به آن دست يابد. با داشتن هوس نمي توان هنرمند شد. بايد عاشق شد. و ديگر اينكه براي رسيدن به هنر بايد با عقل و تدبير طلسمات و سختي هاي راه را حل كني و كلي رنج و مصيبت تحمل كني تا به آن برسي. اي عروس هنر از بخت شكايت منما حجله حسن بياراي كه داماد آمد (حافظ) بهمين علت است كه عروس هنر، دير ياب است دست همه بدان نمي رسد. يك نفر سعدي و فرشچيان و كمال الملك و ... مي شود و از همگان اين كار ساخته نيست.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 📔🤔🤔🤔 📕داستان ضرب المثل ✍بنازم این سر را که تا به حال نشکسته وقتی می خواهند از خوش اخلاقی و بخشندگی و شکیبایی کسی تعریف کنند، این مثل را می آورند. و قصه ای دارد که از این قرار است: در سالهای خیلی پیش چند نفر دور هم جمع شده بودند و از هر دری صحبت می کردند. بین آنها آدم خوب و خوش اخلاقی بود که هیچ وقت با کسی مرافعه نداشت. یکی از آنها اشاره به سر همان آدم خوش اخلاق می کند و به رفیقش می گوید: « بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» رفیقش می گوید:« چطور تا حالا سر او نشکسته؟» می گوید برای اینکه هیچ وقت با کسی دعوا و نزاع نداشته.» رفیقش می گوید: « من امروز سر او را می شکنم.» بعد از اینکه مجلس تمام می شود متفرق می شوند و هر کسی به دنبال کار خودش می رود. مرد خوش رفتار هم بیلی بر می دارد و می رود در مزرعه اش آب را از سیل ۱ باز می کند و بنا می کند زمین هایش را که حاصل بوده آب دادن. مردی هم که گفته بود سر او را می شکند، می رود جلوی آب او را می بندد و بنا می کند بیابان را آب دادن. مرد خوش اخلاق که می بیند آبش بسته اند از راه دور صدا می زند:« آهای! خدا پدرت را رحمت کند، هرکس هستی هر موقع آبیاریت تمام شد، آب را ببند که بیاید.» آن مرد وقتی این حرف را می شنود خجالت می کشد و جلو آب را باز می کند و می گوید:« بنازم این سر را که تا حالا نشکسته.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ 😳 😳 زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل، بهره برداری از خدمات «» است. زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش را اجرا و به بارداری خانم کمک کند..زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد🤯 چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد دید که ...... 😳😱😱 ادامه داستان پرماجرا را باز کنید 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش آویز برای دکوری شیک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هشتادوسوم دختره مقابلش:اره حیف که رو نمیده،اگه رو میدادکاری میکردم که دیگه دل ازم نکنه. دختر:خوشی!!!!! ندیدی با اونای دیگه چیکار کرد؟؟؟!! هیچ یه ماهم نکشیده باهاشون کات کرد. دختره دومی:اره تا کام گرفت ولشون کرد. دیگه بیشتر از اون واینستادمو رفتم. ینی چی؟؟!!! اینا چیکاره ارباب و دوس دختراش دارن؟؟؟ حاال خوبه خودشون میدونن ارباب حتی یه نگاهم بهشون نمیندازه. ااااای سوگل بسه دیگه هی ارباب،ارباب،ارباب... از بس که به ارباب فکر کردی دیگه بجز ارباب به چیزی فکر نمیکنی. دیوونه شده بودم خودم با خودم دوا میکردم!!!!!! انقدر کار کرده بودم خسته شده بودم. _بی بی این سینی رو بردم میشه برم یه کمی استراحت کنم برگردم؟؟؟ بی بی:اره گلم برو. با خوشحالی سینی رو برداشتمو رفتم برا پذیرایی. سینی رو چرخوندم و داشتم می رفتم سینی رو بذارم اشپزخونه که یه پسره جلومو گرفت. پسر:سالااااام، خانم خوشگله. خسته نباشین. اخم کردم. _ممنون اقا. پسر:وااای چه صدای ظریفی داری، بده سینی رو من برات بگیرم عزیزم، حیفه این دستای قشنگت نیس. _اقا برین کنار لطفا. پسره:من چیزی نگفتم که گلم. دیگه داشتم عصبیم میکرد که صدای شیرین خانم اومد. شیرین خانم:چیزی شده کامیارجان پسره که انگار اسمش کامیار بود یکمی خودشو جم و جور کرد. کامیار:نه شیرین جان. از فرصت استفاده کردمو فوری رفتم تو اشپز خونه و سینی رو گذاشتم تو اشپز خونه و بعدشم رفتم حیاط. پسره ی عووضی خجالتم نمیکشه اشغال. خدارو شکر که شیرین خانم اومد. یه نفسه عمیق کشیدم، حیاط امشب خیلی قشنگ بود. خیلی قشنگ تزیین کرده بودن. کم کم از جاهای شلوغ فاصله گرفتمو رفتم سمته دختا که سمته چپش عمارته قدیمی بود. واقعا که تو این عمارت خیلیا مرده بودن، خیلیا زندگیشون نابود شده بود. داشتم به عمارتو اداماش فکر میکردم که دستی دوره کمرم پیچید. سه متر پریدم هوا وخواستم دستشو از دوره کمرم باز کنم که با اون صدا متوقف شدم. صدا:ااااخ، پس توام دلت تنهایی میخواست؟؟!!! میگفتی باهم میومدیم عزیزززززم. همون پسره بود کامیار. خیلی ترسیده بودم اینجا تنها بودمو این لاشخورم ولم نمیکرد. _ولم کن عوووضی... ولم کن کامیار:چرا خوشگله بغله من که بد نمیگذره، تازه باید خیلیم از خدات باشه بغله منی. شرو کردم به تکون خوردن تا از دستش خالصشم. _داره حالم ازت بهم میخوره عوضییی، ولم کن اشغاااااال. کامیار:میدونم الان هول شدی داری به جای عزیزمو عشقم از این کلمات استفاده میکنی. _ولم کن رواااااانی. کامیارخندید و از پشت صورتش فرو کرد تو گردنم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوچهارم از ترس داشتم به خودم میلرزیدم هر کاری میکردم نمیتونستم از دسته این گااو خلاص شم. کامیار:چقدر بوی خوبی میدی، ادم نخورده مست میشه. _ولم کن...ولم کن عوضی... بخدا اگه ولم نکنی جیغ میزنم. کامیار:اخییی، نازی، فکر میکنی اگر جیغ بزنی صدات به جایی میرسه؟؟؟!!!! دستشو اورد بالا کشید رو گردنمو بعد برگردوندتم سمته خودش. کامیار:چشمات وقتی اشک داره چقددرررر قشنگه. _تو رو خدا ولم کن. دوباره دستشو گذاشت رو گردنمو شرو کرد به حرف زدن کامیار:مگه عقلم کمه؟؟!!!! نگران نباش زیاد درد نداره. ترسم بیشتر شد. _تو رو حدا ولم کن...توروووو خدا بی توجه داشت صورتشو به صورتم نزدیک میکرد که تازه عقلم به کار افتاد و محکم با زانو زدم وسطه پاش که یه اخ بلندی گفتو ولم کرد. شرو کردم به دوییدن برام مهم کجا میرم و کدوم طرف میرم فقط این مهم بود که فرار کنم تا دسته کثیفه کامیار بهم نرسه. دوییدمو اشک ریختم. نمدونم چقدر دوییدم که صدای دادش به گوشم رسید. کامیار:الکی ندو بالاخره میگیرمت وحشی، غلطه اضافی کردی، غلطه زیادی کردی. نای دوییدن نداشتم اما همین که صداش به گوشم خورد، انگار که یه جونه تازه گرفتمو تند تر دوییدم. خدایا کمکم کن خدایاااا... یه دفه دستم از پشت کشیده شد. چشمامو بستم و شرو کردم گریه کردنو التماس کردن. _توروخدا...جونه هرکی که دوس داری...تورو به همه مقدسات قسم ...کاری نداشته باش... خواهش میکنم...بی ابروم نکن ...بی حیثیتم نکن... صدارو که شنیدم انگار همه دنیارو بهم دادن، چشمامو باز کردم. ارباب بود، ارباب...ارباااب سالار. محکم بغلش کردم. _خدارو شکر،خدارو... صدای کامیار اومد. کامیار:بالا... اما بادیدنه ارباب خفه شد. ارباب:اینجا چه خبره؟؟؟؟!!!!! همچنان بغله ارباب بودم وگریه میکردم. همین که فکر کردم اگه ارباب نمیومد الان چه بلایی به سرم میومد از ترس میلرزیدم. ارباب داد زد:میگم اینجا چه خبره؟؟؟ کامیار:چیزی نیست ارباب... ارباب:برا هیچی رعیتم داره از ترس میلرزه؟!!!! کامیار:ارباب من نمیدونم رعیته شما چرا میلرزه،چرا میترسه!!!! ارباب:تا از رو زمین محوت نگر م بگو چه گوهی خوردی. کامیار:ارباب سالار شما دارین اشتباه میکنین، من پسره قدرت خانم... ارباب:به جهنم هستی که هستی کامیار یه قدم اومد جلو که بیشتر چسبیدم به ارباب و سرمو فشار دادم به سینه ارباب. کامیار:ارباب داره فیلم بازی میکنه. ارباب:اینجا خونه بابات نیس،اینجا عمارته ارباب سالاره. کامیار خواست چیزی بگه که ارباب دستشو برد بالا. ارباب:تو به من اهانت کردی. ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوپنجم بعد روشو کرد به من. ارباب:برو عمارت. از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت. نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم روصندلی. بی بی با ترس اومد سمتم. بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟ چیزی نگفتمو فقط اشک ریختم. بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی. بغلش کردم. _بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذا دودیقه تو بغلت باشم. بی بی هم بغلم کرد. بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیشه تو، بگو چیشده که هم رنگت پریده هم داری میلرزیو گریه میکنی. از بغله بی بی اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم. _چیزی نیست بی بی. بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم. زهرا:چیشده؟؟ _وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟ بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو. از اشپزخونه رفتم بیرونو زود وباترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق. نشستم روتختو دستامو دورم پیچیدم. اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟چه غلطی میکردم؟؟؟!!! حتی از فکر کردنشم میترسیدم. چشمامو بستمو به اون لحظه که تو بغله ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رولبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون لحظه ارباب و بهترین مرده دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود. _فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی فوری جلو دهنمو گرفتم. چی میگی سوگل!!!!! اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحته تاثیره حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که بغل کردنه ارباب بهم داد و ......... هیچ وقت تجربش نکرده بودم هیچ وقت... تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میوفته اما دله خاک برسرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم... حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!! جلو جلو برا این حسه تازه به وجود اومده عذا گرفتم... باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه. ای کاش بغلت نمیکردم ارباب... ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب... دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید. وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهارتا!!!! زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!! _خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟واقعا که!!!!! زهرا:خب دسته خودم نبو بخدا هیچ جوره تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!! _بمیر بابا،میگم داشت بهم تجاوز میشد ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوششم زهرا اومد رو تختم نشست و بغلم کرد. زهرا:الهی که من فدات بشم، خداروشکر که اتفاقی نیوفتادو ارباب سر رسید. _اگه ارباب نبود؟؟؟؟ زهرا:بهش فکر نکن سوگلی. زهرا خیلی باهام حرف زد تا دیگه به کامیار فکر نکنم اما من دردم کامیار نبود که دردم ارباب و حسایی بود که بهش پیدا کرده بودم. دیشب ارباب دیگه صدام نکرد. اما امروز ... باید میرفتم، اما نمیدونم باید چجوری با ارباب روبه روشم خیلی کلافه ام. پشته دره اتاقه ارباب وایساده بودم. سوگل از این در میری تو اصلا به ارباب نگاه نمیکنی. باید فراموشش کنی، یادت نرفته که با مهین چیکار کرد. نباید اجازه بدی تورپ هم مثله مهین خوردت کنه اصلا نباید اجازه بدیییییییی. از خدا کمک خواستم و رفتم تو مثله همیشه با بالاتنه ی برهنه خواب بود. تو خواب خیلی معصوم و بی ازار بود. وقتی که خواب بود خبری از ارباب و خشم و روستا و قانون و غرور نبود فقط سالار بود ساالااااار. چشمامو محکم رو هم فشار دادم. سوگل باید این حسو نابود کنی اگه نکنی اونی که نابود میشه تویی، ارباب حتی به تو نگاهم نمیندازه. مگه ندیدی، نشنیدی دختره دیشب میگفت کسی رو حساب نمیکنه، باهر کسیم که باشه ازش که کام گرفت ولش میکنی. تو یه رعیتی،یه خدمتکار ارباب هیچ وقت به تو حتی نگاهم نمیندازه....... حرفایی که خودم به خودم میزدم سخت بود درد داشت اما واقعیت بود، یه واقیته محض..... رفتم حموم و بعد از پر کردنه وان ارباب رو بیدار کردم که بره حموم. از خواب که بیدار شد با اخم نگاهی بهم کرد و رفت حموم. به نظرم اخم کردناشم شیرین بود!!!!! داشتم اتاقو تمیز میکردم که از حموم اومد بیرون و نشست رو صندلی تا موهاشو سشوار بکشم. دستگاه رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم.شدنه کارم خواستم برم تا بقیه کارارو انجام بدم که ارباب مانعم شد. ارباب:تعریف کن. با تعجب:چی رو ارباب. ارباب برگشت طرفمو با اخم نگاهم کرد. ارباب:دیشبو... اون ساعت تو حیاط چه غلطی میکردی؟؟؟ _ارباب بخدا... ارباب:نگفتم التماس کن گفتم بگو دیشب تو حیاط چیکار میکردی؟؟ _دیشب کارا زیاد بود منم خسته شده بودم، از بی بی اجازه گرفتم تا چند دیقه برم استراحت کنم که بی بی هم اجازه داد. منم رفتم حیاط و چون حیاط یکمی شلوغ بود رفتم جایی که خلوت تر باشه، تازه رفته بودم یه جای خلوت که این پسره اومد، نیته بدی داشت ارباب، منم از دستش فرار کردم و بقیشو هم که خودتون میدونین. ارباب از جاش بلند شد. منم یکمی رفتم عقب تر. ارباب:از کی تا حالا اجازه ی ورود و خروجو خاتون میده؟؟!!!! _نه ارباب، من اصلا به بی بی نگفتم که میخوام برم حیاط. ارباب:دیگه بدتر بدونه اجازه رفتی حیاااط. _ارباب عذر میخوام. ارباب اخماشو بیشتر کشید توهم. ارباب:میدونی هیچ کدوم از خدمتکارام نه به اندازه ی تو اشتباه داشتن نه به اندازه ی تو تنبیه شدن.بازم دلت فلک میخواد؟؟؟ با ترس سرمو اووردم باالا _نه ارباب، فلک نه. ارباب:رو حرفه من حرف میزنی؟؟؟!!!! _من غلط میکنم ارباب. و به یاده درده فلک با بغض گفتم. _ارباب شمایین هر کاری صلاح میدونین انجام بدین. ارباب:روسری تو بردار. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه! پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد.. یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚پذیرش نظر استاد! زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.” حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!” چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!” حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!” ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان زیبا و قابل تامل ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست. حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه. وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند: «أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد». کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد. سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است! مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟ پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟ او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟ 📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚نشانت را نشان بده! مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚عذاب قبر به خاطر خیانت به خلق الله بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت : به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار سیاهی لحد (قبر) را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم را کندیم ، باز مار در آن نمایان شد. جنازه را بی دفن گذاشته ، پیش تو برای چاره جویی آمدیم. ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخصی مرده سوال کردیم. زن می گفت : او آرد می فروخت ، غذای خانواده خود را از ( خالص ) آن برمی داشت ، سپس به مقداری که برمی داشت کاه و نی خرد کرده ، قاطی می کرد ، می فروخت. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
4_5920460925449536153.mp3
3.84M
🎧 حمید هیراد یک آهنگ تقدیم کن به کسی که دوستش داری 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوهفتم رو سریمو در بیارم!!!! _چرا ارباب؟؟؟ ارباب:میگم دربیار دربیار خدایا دوباره می خواد چی کار کنه با دو دلی و استرس رو سری رو در اوردم ارباب یه چیزی رو از کشو برداشت اومد سمتم به دستش نگاه کردم قیچی بود. قیچی!!!! قیچی رو می خواست چی کارنه!!! ارباب موهامو از لباسم در اورد بیرون و کشه موهامو در اورد ارباب:با موهات خداحافظی کن موهای بلندی داری اما حیف _نه.....نه.....ارباب.....موهام نه ارباب:موهات که نه,فلک که نه.....پس چی......واسا ببینم اصلا مگه تو باید انتخاب کنی که چطور تنبیه میشی؟؟؟ چشمامو بستم موهامو خیلی وقت بود که کوتاه نکرده بودم خیلی دوسشون داشتم اینم ارباب میخواست ازم بگیره!!! ارباب:چشماتو باز کن چشمامو باز کردم کله موهام دسته ارباب بود ارباب:کوتاهشون که کنم همیشه جلو چشماته و اینو میفهمی که نباید بدون اجازه ی من جایی بری _ارباب به جون خودم ......به خدا دیگه بدونه اجازه ی شما ابم نمیخورم چه برسه به این که بخوام جایی برم، خواهش میکنم کوتاه نکنین ارباب. ارباب:اینارو که هر روز میشنوم اما عملی نمیبینم، بخشندگیم حدی داره. بخشندگی زیاد ماله خداس و بس. تو کی در مورده من بخشندگی کردی اخه!!!! _ارباب تورو خدا... جونه ارام خانم این دفعه رو هم ببخشین...قول میدم...قول میدم دیگه بدونه اجازه ی شما کاری نکنم. ارباب اون دستشو که ازاد بود و گذاشت رو گلومو محکم فشار داد. ارباب:باره اخرته راجبه ارام داری حرف میزنیاااا. _چشم دستشو از روگلوم برداشت و موهامو ول کرد، اما هنوز یه تیکه از موهام که کم بود دستش بود. با استرس به ارباب نگاه کردم. اما ارباب خیلی راحت قیچی رو گذاشت رو اون یه تیکه موم واز ته قیچی کرد. ارباب:همین که ترسیدی برام کافیه، دفه ی بد کله موهات میپره،نه فقط یه تیکش. نفسه راحتی کشیدمو از ارباب فاصله گرفتم. دست زدم به موهام خدارو شکر که فقط یه تیکشو قیچی کرده بود. اگه همرو قیچی کرده بود دق میکردم. ارباب سرش رو تکون داد و رفت جلو در و قبل از این که از در بره بیرون گفت. ارباب:یه دختر چقدر میتونه احمق باشه که بخاطره یه تیکه مو التماس و گریه کنه!!!!! واقعا نمیفهمم!!!!! وقتی کاملا از اتاق رفت بیرون نشستم روزمین. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هشتادوهشتم _تو چی میفهمی که بخوای اینو بفهمی؟؟؟؟؟ اون یه تیکه مومو برداشتمو بوسیدمش، عب نداره دوباره در میاد. خواستم موهامو بریزم سطله اشغال که یه فکری به سرم زد. نشستم رو تختو شرو کردم اون یه تیکه مورو بافتم و از کشو یه نخ برداشتم و بستمش. انداختم دوره دستم. به دستم بزرگ بود اما جالب شده بود. از دسته خودم عصبانی شده بودم. عصبی از اینکه کاره ارباب زیاد ناراحتم نکرده بود. لعنت به من که با دیدنه این همه ظلم بازم حسم از بین نمیره. لباسای کثیفه اربابو جمع کردمو بردم شستم و پهن کردم تا خشک بشه. امروز از صبح ارباب رفته بود بیرونو گفته بود تا اخره شب برمیگرده. از صب تا حالا نبود که به جونم غر بزنه دلم برا غر زدناشم تنگ شده بود!!!! تو فکره ارباب بودم که یه دفه ارام پرید جلوم. ارام:پخخخخخخخخخ از ترس نزدیک بود غش کنم. دستمو گذاشتم رو قلبم _ارام خانم شمایین ترسیدم. ارام:ارام خانمو زهره مار سوگل تو چرا عادت نمیکنی به من بگی ارام!!!!! _ببخشید ارام جون همش یادم میره. ارام:یادت میره یا از داداش ارباب میترسی؟؟؟!!!! خندیدم. _از ارباب که میترسم اما به شما یادم میره ارامه خالی بگم. ارام:با من راحت باش. شما و این حرفارو هم بذار کنار مثله زهرا با من برخورد کن. _چششششم. ارام:بی بلا. راستی سوگل یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده. _چی ارام جون؟؟؟ ارام:فکر میکنم داری از من فرار میکنی. _من؟؟؟نه ارام:نگو نه که خر نیستم، دارم میبینم دیگه هر وقت منو میبینی راهتو کج میکنی. _ارام جون، من فقط یه خدمتکارم و به اندازه ی یه خدمتکار باهات ارتباط دارم ینی بیشتر از این اجازه ندارم. ارام:اهااااان همینو بگو داداش ارباب ترسوندتت. _نه من کی این حرفو زدم!!!!! ارام:تو این حرفو نزدی ولی من خودم فهمیدم بچه که نیستم، از اون شبی که ازت طرفداری کردم نه دیگه بامن حرف میزنی، نه نزدیکم میشی. _ارام، پس حالا که خودت میدونی خواهش میکنم از من دور باش من خودم هر روز یه مدلی تنبیه میشم، اگه ارباب بفهمه که با شما حرف زدم، یا چیزه دیگه ای خیلی برام بد میشه. ارام:نگران نباش بابا، من از داداش ارباب اجازه گرفتم تا از این به بد باهم دوست بشیمو اونم قبول کرد. _باور کنم!!!!!!!!!!!!؟؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هشتادونهم ارام:وا دروغم چیه؟!؟! حتی ازش اجازه گرفتم امروز باهم بریم روستا اونم قبول کرد. دیگه داشتم شاخ درمیووردم یا ارام داشت دروغ میگفت با ارباب امروز یه طوریش شده بود ارام:چه حرفه غیره قابله باوری گفتم که قیافتو اونجوری کردی؟؟؟!!!! _از این تعجب کردم که ارباب حتی اجازه نمیده من تو روزه عادی پامو از دره عمارت تو حیاط بذارم اما حالا دارم میشنوم که تو میگی اجازه گرفتم ازش بریم روستا اونم منو تو که ارباب حتی ممنوع کرده بود باهات حرف بزنم!!!!! ارام:منو دسته کم گرفتیااااا من ارامم خواهرش. _بله. ارام:خب، حالاکه متقاعد شدی نیم ساعت دیگه حاضر باشو جلو دره ورودی عمارت منتظرم. _باشه. ارام رفتو منم رفتم تا حاضرشم. باورم نمیشد که ارباب همچین اجازه ای داده باشه، اما همین که یاده اویزوون بازیای ارام میوفتم میفهمیدم که چرا ارباب اجازه داده. داشتم میرفتم تو اتاقم که بی بی دیدتم. بی بی:کجا دخترم؟؟؟ _داریم میریم با ارام توروستا یه دوری بزنیم. بی بی محکم کوبید تو صورتش . بی بی:کجا؟؟؟روستا؟؟!!! دختر مگه ارباب نگفت از عمارت پاتو نذار بیرون؟؟؟ از جونت سیر شدی یا دوباره دلت فلک میخواد؟؟؟!!!! _نه بی بی اشتبا فکر میکنی، ارباب خودش اجازه داده با ارام برم. بی بی هم مثله من تعجب کرد. بی بی:مطمعنی؟؟؟؟ _اره بی بی جونم ینی ارام اینجوری میگفت. بی بی:خیله خب پس برو حاضرشو و بیشتر از این ارامو منتظر نذار. فوری رفتم تو اتاقو حاظر شدم و رفتم ورودیه عمارت، ارام اونجا منتظرم بود. ارام:کجایی پس بیا دیگه. _ببخشید. ارام:اشکال نداره بیا بریم. رفتیم جلو درو خواستیم بریم بیرون که یکی از محافظا جلومونو گرفت. محافظ:کجاااااا؟؟؟ ارام:هوووو درست حرف بزن، بفهم داری با کی حرف میزنی. محافظ:ببخشید، کجا تشریف میبرین؟؟؟ ارام:روستا. محافظ:روستا!!!!ارباب به من چیزی نگفتن. ارام:کی باشی بخواد چیزی بهت بگه؟؟!!!! برو کنا تا رد شم. ادامه دارد‌.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه! پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد.. یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6