eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت هشتادوپنجم بعد روشو کرد به من. ارباب:برو عمارت. از بغلش در اومدم بیرون و با دو رفتم عمارت. نفس نفس زنون رفتم تو اشپزخونه و نشستم روصندلی. بی بی با ترس اومد سمتم. بی بی:خدا مرگم بده چی شده سوگل؟؟ چیزی نگفتمو فقط اشک ریختم. بی بی:سوگلم مادر اخه بگو چرا داری گریه میکنی، نگرانم کردی. بغلش کردم. _بی بی نمیتونم بگم فقط تو رو خدا بذا دودیقه تو بغلت باشم. بی بی هم بغلم کرد. بی بی:اخه بی بی فدات بشه، اگه نگی که من همه فکرم میمونه پیشه تو، بگو چیشده که هم رنگت پریده هم داری میلرزیو گریه میکنی. از بغله بی بی اومدم بیرونو اشکامو پاک کردم. _چیزی نیست بی بی. بی بی خواست اعتراض کنه که زهرا اومد تو اشپزخونه و خواست حرفی بزنه که تا منو دید اومد سمتم. زهرا:چیشده؟؟ _وااای تو رو خدا بیخیال شین چیزی نشده فقط یکمی خسته ام. میشه برم اتاقم؟؟ بی بی:من که قانع نشدم ولی اگه اینطوری راحتی برو. از اشپزخونه رفتم بیرونو زود وباترس رفتم طبقه پایین و رفتم تو اتاق. نشستم روتختو دستامو دورم پیچیدم. اگه ارباب نبود چی میشد؟؟؟ اگه ارباب نمیرسید کامیار حتما کارشو تموم میکرد، اونوقت چیکار میکردم؟؟چه غلطی میکردم؟؟؟!!! حتی از فکر کردنشم میترسیدم. چشمامو بستمو به اون لحظه که تو بغله ارباب بودم فکر کردم. لبخند اومد رولبام، ای کاااش هیچ وقت اون لحظه تموم نمیشد، تو اون لحظه ارباب و بهترین مرده دنیا دیدم، ارباب ناجیم بود. دخترونه هامو نجات داده بود. _فدااااات بشم ارباب تو چقدررررر اقااااایی فوری جلو دهنمو گرفتم. چی میگی سوگل!!!!! اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم از روزی که بی بی از گذشته ارباب برام گفته بود ارباب و دیگه به اون چشم نمیدیدم، دیگه وقتی عصبانی میشد و سرم داد میزد ناراحت نمیشدم، تا امشب فکر میکردم تحته تاثیره حرفای بی بی قرار گرفتم، اما امشب و حسی که بغل کردنه ارباب بهم داد و ......... هیچ وقت تجربش نکرده بودم هیچ وقت... تا الان فکر میکردم انکارش کنم اتفاقی میوفته اما دله خاک برسرم از دستم رفته بود، یه حسایی به ارباب داشتم... حس، اونم حس به کی ارباب، ارباااااااب سالار!!!! جلو جلو برا این حسه تازه به وجود اومده عذا گرفتم... باید جلوی خودمو میگرفتم، نباید میذاشتم حسم بیشتر از این ریشه پیدا کنه. ای کاش بغلت نمیکردم ارباب... ای کاش به خودم اعتراف نمیکردم که یه حسایی بهت پیدا کردم ارباب... دیشب زهرا که اومد تو اتاق انقدر اصرار کرد تا از دهنم حرف کشید. وقتی قضیه رو فهمید چشماش شد چهارتا!!!! زهرا:جدی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟!!!!! _خیلی عوضیی زهرا دارم میگم پسره ی حیوون میخواست بهم تجاوز کنه اما تو میپرسی جدی اربابو بغل کردی؟؟؟؟واقعا که!!!!! زهرا:خب دسته خودم نبو بخدا هیچ جوره تو مغزم نمیگنجه که تو رفتی اربابو بغل کردی و اربابم چیزی نگفته!!! _بمیر بابا،میگم داشت بهم تجاوز میشد ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوششم زهرا اومد رو تختم نشست و بغلم کرد. زهرا:الهی که من فدات بشم، خداروشکر که اتفاقی نیوفتادو ارباب سر رسید. _اگه ارباب نبود؟؟؟؟ زهرا:بهش فکر نکن سوگلی. زهرا خیلی باهام حرف زد تا دیگه به کامیار فکر نکنم اما من دردم کامیار نبود که دردم ارباب و حسایی بود که بهش پیدا کرده بودم. دیشب ارباب دیگه صدام نکرد. اما امروز ... باید میرفتم، اما نمیدونم باید چجوری با ارباب روبه روشم خیلی کلافه ام. پشته دره اتاقه ارباب وایساده بودم. سوگل از این در میری تو اصلا به ارباب نگاه نمیکنی. باید فراموشش کنی، یادت نرفته که با مهین چیکار کرد. نباید اجازه بدی تورپ هم مثله مهین خوردت کنه اصلا نباید اجازه بدیییییییی. از خدا کمک خواستم و رفتم تو مثله همیشه با بالاتنه ی برهنه خواب بود. تو خواب خیلی معصوم و بی ازار بود. وقتی که خواب بود خبری از ارباب و خشم و روستا و قانون و غرور نبود فقط سالار بود ساالااااار. چشمامو محکم رو هم فشار دادم. سوگل باید این حسو نابود کنی اگه نکنی اونی که نابود میشه تویی، ارباب حتی به تو نگاهم نمیندازه. مگه ندیدی، نشنیدی دختره دیشب میگفت کسی رو حساب نمیکنه، باهر کسیم که باشه ازش که کام گرفت ولش میکنی. تو یه رعیتی،یه خدمتکار ارباب هیچ وقت به تو حتی نگاهم نمیندازه....... حرفایی که خودم به خودم میزدم سخت بود درد داشت اما واقعیت بود، یه واقیته محض..... رفتم حموم و بعد از پر کردنه وان ارباب رو بیدار کردم که بره حموم. از خواب که بیدار شد با اخم نگاهی بهم کرد و رفت حموم. به نظرم اخم کردناشم شیرین بود!!!!! داشتم اتاقو تمیز میکردم که از حموم اومد بیرون و نشست رو صندلی تا موهاشو سشوار بکشم. دستگاه رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن. بعد از تموم.شدنه کارم خواستم برم تا بقیه کارارو انجام بدم که ارباب مانعم شد. ارباب:تعریف کن. با تعجب:چی رو ارباب. ارباب برگشت طرفمو با اخم نگاهم کرد. ارباب:دیشبو... اون ساعت تو حیاط چه غلطی میکردی؟؟؟ _ارباب بخدا... ارباب:نگفتم التماس کن گفتم بگو دیشب تو حیاط چیکار میکردی؟؟ _دیشب کارا زیاد بود منم خسته شده بودم، از بی بی اجازه گرفتم تا چند دیقه برم استراحت کنم که بی بی هم اجازه داد. منم رفتم حیاط و چون حیاط یکمی شلوغ بود رفتم جایی که خلوت تر باشه، تازه رفته بودم یه جای خلوت که این پسره اومد، نیته بدی داشت ارباب، منم از دستش فرار کردم و بقیشو هم که خودتون میدونین. ارباب از جاش بلند شد. منم یکمی رفتم عقب تر. ارباب:از کی تا حالا اجازه ی ورود و خروجو خاتون میده؟؟!!!! _نه ارباب، من اصلا به بی بی نگفتم که میخوام برم حیاط. ارباب:دیگه بدتر بدونه اجازه رفتی حیاااط. _ارباب عذر میخوام. ارباب اخماشو بیشتر کشید توهم. ارباب:میدونی هیچ کدوم از خدمتکارام نه به اندازه ی تو اشتباه داشتن نه به اندازه ی تو تنبیه شدن.بازم دلت فلک میخواد؟؟؟ با ترس سرمو اووردم باالا _نه ارباب، فلک نه. ارباب:رو حرفه من حرف میزنی؟؟؟!!!! _من غلط میکنم ارباب. و به یاده درده فلک با بغض گفتم. _ارباب شمایین هر کاری صلاح میدونین انجام بدین. ارباب:روسری تو بردار. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه! پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد! دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد.. ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد.. یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚پذیرش نظر استاد! زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: “همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان استاد شوهر من شده هر هفته سکه‌ای طلا از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق دستورات استاد سراغ زن دوم و جوان برود.” حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: “چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می‌افتد!” چند روز بعد زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: “ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی‌خردش را گوش نمی‌کند!” حکیم تبسمی کرد و گفت: “تا بوده همین بوده است. شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به نفعش بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می‌فهمیدی!” ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان زیبا و قابل تامل ابن ملجم نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد و از ایشان، اسبِ قرمزِ خوش‌ رنگی خواست. حضرت هم به او هدیه داد، بی‌ چشم داشت و کریمانه. وقتی سوار بر آن اسب شد و رفت، امیرمؤمنان این شعر را خواند: «أُریدُ حیاتَهُ و یُریدُ قَتلی، عذیرَکَ مِن خلیلِکَ مِن مُرادِ» یعنی «من برای او حیات و سلامتی را آرزومندم، اما او قصد کشتن مرا دارد». کسی را از قبیله مراد بیاورید که عذر مرا (در اینکه به بدخواه خود محبت می‌ کنم) بپذیرد. سپس رو به دوستان خود فرمود به خدا قسم که این مرد قاتل من است! مردم بارها دیده بودند درستی پیش‌ بینی‌ هایش را، با تعجب پرسیدند پس چرا او را نمی‌ کشی؟ پاسخ داد پس چه کسی مرا بکشد؟ او که دست رد به سینه قاتلش نزد، چگونه ممکن است محبان امیدوارش را ناامید کند؟ 📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۴۲، صفحه ۱۸۶ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚نشانت را نشان بده! مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید: "باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: "اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی... بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟" دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند. به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚عذاب قبر به خاطر خیانت به خلق الله بیهقی از عبدالحمید بن محمود نقل می کند که ابن عباس بودیم که مردی آمد و گفت : به حج می آمدیم که در محلی به نام صفاح یکی از همراهان ما از دنیا رفت. برایش قبری کندیم که دفنش کنیم ، دیدیم مار سیاهی لحد (قبر) را پر کرد. قبر دیگری کندیم باز دیدیم مار آن قبر را پر کرده ، قبر سوم را کندیم ، باز مار در آن نمایان شد. جنازه را بی دفن گذاشته ، پیش تو برای چاره جویی آمدیم. ابن عباس گفت : آن مار عمل اوست ، بروید او را در یک طرف قبر بگذارید ، اگر تمام زمین را بکنید مار در آن خواهد بود برگشته و او را در یکی از قبرها انداختیم ، چون از سفر برگشتیم پیش همسرش رفته و خبر مرگ او را داده و از کارهای شخصی مرده سوال کردیم. زن می گفت : او آرد می فروخت ، غذای خانواده خود را از ( خالص ) آن برمی داشت ، سپس به مقداری که برمی داشت کاه و نی خرد کرده ، قاطی می کرد ، می فروخت. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
4_5920460925449536153.mp3
3.84M
🎧 حمید هیراد یک آهنگ تقدیم کن به کسی که دوستش داری 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت هشتادوهفتم رو سریمو در بیارم!!!! _چرا ارباب؟؟؟ ارباب:میگم دربیار دربیار خدایا دوباره می خواد چی کار کنه با دو دلی و استرس رو سری رو در اوردم ارباب یه چیزی رو از کشو برداشت اومد سمتم به دستش نگاه کردم قیچی بود. قیچی!!!! قیچی رو می خواست چی کارنه!!! ارباب موهامو از لباسم در اورد بیرون و کشه موهامو در اورد ارباب:با موهات خداحافظی کن موهای بلندی داری اما حیف _نه.....نه.....ارباب.....موهام نه ارباب:موهات که نه,فلک که نه.....پس چی......واسا ببینم اصلا مگه تو باید انتخاب کنی که چطور تنبیه میشی؟؟؟ چشمامو بستم موهامو خیلی وقت بود که کوتاه نکرده بودم خیلی دوسشون داشتم اینم ارباب میخواست ازم بگیره!!! ارباب:چشماتو باز کن چشمامو باز کردم کله موهام دسته ارباب بود ارباب:کوتاهشون که کنم همیشه جلو چشماته و اینو میفهمی که نباید بدون اجازه ی من جایی بری _ارباب به جون خودم ......به خدا دیگه بدونه اجازه ی شما ابم نمیخورم چه برسه به این که بخوام جایی برم، خواهش میکنم کوتاه نکنین ارباب. ارباب:اینارو که هر روز میشنوم اما عملی نمیبینم، بخشندگیم حدی داره. بخشندگی زیاد ماله خداس و بس. تو کی در مورده من بخشندگی کردی اخه!!!! _ارباب تورو خدا... جونه ارام خانم این دفعه رو هم ببخشین...قول میدم...قول میدم دیگه بدونه اجازه ی شما کاری نکنم. ارباب اون دستشو که ازاد بود و گذاشت رو گلومو محکم فشار داد. ارباب:باره اخرته راجبه ارام داری حرف میزنیاااا. _چشم دستشو از روگلوم برداشت و موهامو ول کرد، اما هنوز یه تیکه از موهام که کم بود دستش بود. با استرس به ارباب نگاه کردم. اما ارباب خیلی راحت قیچی رو گذاشت رو اون یه تیکه موم واز ته قیچی کرد. ارباب:همین که ترسیدی برام کافیه، دفه ی بد کله موهات میپره،نه فقط یه تیکش. نفسه راحتی کشیدمو از ارباب فاصله گرفتم. دست زدم به موهام خدارو شکر که فقط یه تیکشو قیچی کرده بود. اگه همرو قیچی کرده بود دق میکردم. ارباب سرش رو تکون داد و رفت جلو در و قبل از این که از در بره بیرون گفت. ارباب:یه دختر چقدر میتونه احمق باشه که بخاطره یه تیکه مو التماس و گریه کنه!!!!! واقعا نمیفهمم!!!!! وقتی کاملا از اتاق رفت بیرون نشستم روزمین. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت هشتادوهشتم _تو چی میفهمی که بخوای اینو بفهمی؟؟؟؟؟ اون یه تیکه مومو برداشتمو بوسیدمش، عب نداره دوباره در میاد. خواستم موهامو بریزم سطله اشغال که یه فکری به سرم زد. نشستم رو تختو شرو کردم اون یه تیکه مورو بافتم و از کشو یه نخ برداشتم و بستمش. انداختم دوره دستم. به دستم بزرگ بود اما جالب شده بود. از دسته خودم عصبانی شده بودم. عصبی از اینکه کاره ارباب زیاد ناراحتم نکرده بود. لعنت به من که با دیدنه این همه ظلم بازم حسم از بین نمیره. لباسای کثیفه اربابو جمع کردمو بردم شستم و پهن کردم تا خشک بشه. امروز از صبح ارباب رفته بود بیرونو گفته بود تا اخره شب برمیگرده. از صب تا حالا نبود که به جونم غر بزنه دلم برا غر زدناشم تنگ شده بود!!!! تو فکره ارباب بودم که یه دفه ارام پرید جلوم. ارام:پخخخخخخخخخ از ترس نزدیک بود غش کنم. دستمو گذاشتم رو قلبم _ارام خانم شمایین ترسیدم. ارام:ارام خانمو زهره مار سوگل تو چرا عادت نمیکنی به من بگی ارام!!!!! _ببخشید ارام جون همش یادم میره. ارام:یادت میره یا از داداش ارباب میترسی؟؟؟!!!! خندیدم. _از ارباب که میترسم اما به شما یادم میره ارامه خالی بگم. ارام:با من راحت باش. شما و این حرفارو هم بذار کنار مثله زهرا با من برخورد کن. _چششششم. ارام:بی بلا. راستی سوگل یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرده. _چی ارام جون؟؟؟ ارام:فکر میکنم داری از من فرار میکنی. _من؟؟؟نه ارام:نگو نه که خر نیستم، دارم میبینم دیگه هر وقت منو میبینی راهتو کج میکنی. _ارام جون، من فقط یه خدمتکارم و به اندازه ی یه خدمتکار باهات ارتباط دارم ینی بیشتر از این اجازه ندارم. ارام:اهااااان همینو بگو داداش ارباب ترسوندتت. _نه من کی این حرفو زدم!!!!! ارام:تو این حرفو نزدی ولی من خودم فهمیدم بچه که نیستم، از اون شبی که ازت طرفداری کردم نه دیگه بامن حرف میزنی، نه نزدیکم میشی. _ارام، پس حالا که خودت میدونی خواهش میکنم از من دور باش من خودم هر روز یه مدلی تنبیه میشم، اگه ارباب بفهمه که با شما حرف زدم، یا چیزه دیگه ای خیلی برام بد میشه. ارام:نگران نباش بابا، من از داداش ارباب اجازه گرفتم تا از این به بد باهم دوست بشیمو اونم قبول کرد. _باور کنم!!!!!!!!!!!!؟؟؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌