رمان #ارباب_سالار
قسمت هشتادونهم
ارام:وا دروغم چیه؟!؟! حتی ازش اجازه گرفتم امروز باهم بریم روستا اونم قبول کرد.
دیگه داشتم شاخ درمیووردم یا ارام داشت دروغ میگفت با ارباب امروز یه طوریش شده بود
ارام:چه حرفه غیره قابله باوری گفتم که قیافتو اونجوری کردی؟؟؟!!!!
_از این تعجب کردم که ارباب حتی اجازه نمیده من تو روزه عادی پامو از دره عمارت تو حیاط بذارم اما حالا دارم میشنوم که تو
میگی اجازه گرفتم ازش بریم روستا اونم منو تو که ارباب حتی ممنوع کرده بود باهات حرف بزنم!!!!!
ارام:منو دسته کم گرفتیااااا من ارامم خواهرش.
_بله.
ارام:خب، حالاکه متقاعد شدی نیم ساعت دیگه حاضر باشو جلو دره ورودی عمارت منتظرم.
_باشه.
ارام رفتو منم رفتم تا حاضرشم. باورم نمیشد که ارباب همچین اجازه ای داده باشه، اما همین که یاده اویزوون بازیای ارام میوفتم
میفهمیدم که چرا ارباب اجازه داده.
داشتم میرفتم تو اتاقم که بی بی دیدتم.
بی بی:کجا دخترم؟؟؟
_داریم میریم با ارام توروستا یه دوری بزنیم.
بی بی محکم کوبید تو صورتش .
بی بی:کجا؟؟؟روستا؟؟!!! دختر مگه ارباب نگفت از عمارت پاتو نذار بیرون؟؟؟ از جونت سیر شدی یا دوباره دلت فلک
میخواد؟؟؟!!!!
_نه بی بی اشتبا فکر میکنی، ارباب خودش اجازه داده با ارام برم.
بی بی هم مثله من تعجب کرد.
بی بی:مطمعنی؟؟؟؟
_اره بی بی جونم ینی ارام اینجوری میگفت.
بی بی:خیله خب پس برو حاضرشو و بیشتر از این ارامو منتظر نذار.
فوری رفتم تو اتاقو حاظر شدم و رفتم ورودیه عمارت، ارام اونجا منتظرم بود.
ارام:کجایی پس بیا دیگه.
_ببخشید.
ارام:اشکال نداره بیا بریم.
رفتیم جلو درو خواستیم بریم بیرون که یکی از محافظا جلومونو گرفت.
محافظ:کجاااااا؟؟؟
ارام:هوووو درست حرف بزن، بفهم داری با کی حرف میزنی.
محافظ:ببخشید، کجا تشریف میبرین؟؟؟
ارام:روستا.
محافظ:روستا!!!!ارباب به من چیزی نگفتن.
ارام:کی باشی بخواد چیزی بهت بگه؟؟!!!! برو کنا تا رد شم.
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده
اموزش آویز برای دکوری شیک
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مخصوص کسانی که مدت زیاد باید ماسک روی صورتشون باشه و گوشهاشون اذیت میشه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودم
محافظ:من دستوری ندارم که بتونم اینکارو بکنم.
ارام:باشه، نذار الان زنگ میزنم داداش ارباب تا حسابتو بذاره کفه دستت که دیگه برا من بلبل زبونی نکنی.
و گوشی رو از کیفش دراورد و شرو کرد به شماره گرفتن.
محافظ:دست نگه دارین خانم، شاید من اشتباه کردم، شما ببخشین.
ارام گوشی رو گذاشت تو کیفشو گفت باره اخرت باشه و از در رفتیم بیرون.
از دره بیرونم خیلی راحت خارج شدیم انگار از تو هماهنگ شده بود و رفتیم روستا.
رفتیم روستا. توروستا ادم یه حسه دیگه ای داشت. دلم برا بیرونو هوای بیرون بیرون از عمارت تنگ شده بود.
ارام:دلم برا روستا تنگ شده بود، خیلی جای قشنگیه، ادمای خیلی خوبو مهربونی داره مثله اونوریا سرد و بی احساس نیستن.
_اره، خیلی مردمای خوبی داره، روستای خیلی قشنگ و سرسبزیم هست.
ارام:اره، خیلی قشنگه من عاشقه اینجا و ارامششم، خداروشکر که داداش ارباب صاحبه اینجاس. زمانه بابا اردالن اینجا اینجوری
نبود، سرسبز بود اما خرابه بود، سنم کم بود اما خوب یادمه. همه...
یه دفه ساکت شدو برگشت سمتم و خندید.
ارام:بیخیاله گذشته ها الانو عشقه. راستی تو چن سالته؟؟ از کیه اینجا کار میکنی؟؟؟
_من ۶۸سالمه، یک سالی هم هست که اینجا کار میکنم.
ارام:پس همچین جدیدم نیستی.
_نه،خیلی جدید نیستم.
ارام:چه جالب منو تو فقط یه سال باهم تفاوت سنی داریم من ۶۸سالمه.
_خووووووبه.
ارام:معلومه که خوبه، سوگل اینجا یه رودخونه هس خیلی قشنگه میای بریم؟؟؟؟
_اوهوم بریم.
ارام دستمو گرفت و باخوشحالی کشید سمته چپ.
بعد از یه ربع رسیدیم رودخونه واقعا خیلی قشنگی بود انگار بهشت بود.
یه رودخونه بود که ابش از بینه دوتا کوه سرازیر میشد و پایینه کوه جم میشد. اطرافشم پر از درخت بود.
ارام نفسه عمیقی کشید.
ارام:خیلی جای قشنگیه مگه نه؟؟؟
_قشنگ چیه تو یه کلمه معرکس معرکه!!!!خیلی جای قشنگیه.
ارام:هم قشنگه هم ساکت.
_اره واقعا، یه سری بازهرا اومده بودیم روستا اما اینجا نیومده بودیم.
ارام:عب نداره از این به بد باهم میایم اینجا.
بعد رفت سمته رود خونه و پاچه های شلوارشو زد بالاو نشست رویه سنگو پاشو کرد تو اب.
ارام:سوگل بیا دیگه
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودویکم
منم پاچه های شلوارمو دادم بالا پامو گذاشتم تو اب.
ابه خیلی خنکی بود .
_واااای چقدر ابش خنکهههههه.
ارامم از رو سنگ بلند شد و اومد سمتم .
ارام:اره خیییلی.
بعد خم شدو بهم اب پاشید.
_واااای ارام نپاش خیلی یخه.
ارام:چراااا خوش میگذره.
و بعد دوباره پاشید.
حدوده یه ساعت اب بازی کردیمو با خستگی از اب دراومدیم و رفتیم زیره افتاب تا خشک بشیم.
_خییییلی خوش گذشت. دسته ارباب درد نکنه که اجازه داد باهات بیام.
خنده از رو صورته ارام رفت.
ارام:اره دستش درد نکنه واقعا.
بعد از اینکه خشک شدیم رفتیم یکمه دیگه هم روستارو گشتیمو برگشتیم عمارت. که ای کاش برنمیگشتیم.
ساعت هشته شب بود که رسیدیم عمارت. داخله عمارت که شدیم با کیان روبرو شدیم.
کیان با تعجب نگامون کرد.
کیان:جایی تشریف داشتین ارام خانم؟؟!!!!!
ارام با استرس و پرخاشگری که اولین بار بود میدیدم با کیان همچین برخوردیو داشت.
ارام:نمیدونستم از شما باید اجازه بگیرم، اونی که باید اجازه بده داده .
کیان:ارباب اجازه داده؟؟!!!!
ارام:بله.
و دسته منو کشید ورفتیم عمارت.
کاراش برام تعجب برانگیز بود،مشکوک رفتار میکرد همش فکر میکردم اربارب از این بیرون رفتن خبری نداره اما بد به خودم
میگفتم این امکان نداره ازارباب نمیتونه پنهانی کاری انجام بده.
رفتم تو اتاقو دراز کشیدم. از خستگی داشت چشمام رو هم میوفتاد که زهرا اومد تو اتاق.
زهرا؛هووو سوگل خانم حالا با ارام جور شدیو بدونه من میری روستا؟!!!!
_زهرا،بیخیال حالا بذار بخوابم بلند شدم برات تعریف میکنم چی شد من الان دارم از خواب بیهوش میشم.
زهرا:غلط کردی زود بگو ببینم.
_ای تو روحت زهرا که تا نگم ول نمیکنی.
زهرا:زووووود.
باخوابالودگی همه چی رو برا زهرا تعریف کردم حتی برخورده ارام با کیانو.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دادند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را به گریه انداخت
پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که ۹۳ سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم"
سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.
این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت
داشتم در خیابان حرکت می کردم که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
ایستادم و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پام. نفس راحتی کشیدم
و با تعجب دورمو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.بهر حال نجات پیدا کرده بودم.
به راهم ادامه دادم.به محض اینکه می خواستم از خیابان رد بشم باز همان صدا گفت:
- ایست!
ایستادم و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلوم رد شد.بازم نجات پیدا
کردم . پرسیدم تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم. گفتم:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴حکمت های نهفته در کله پاچه!!!
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662