📕#داستان_کوتاه
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت :
این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:
علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
✍همیشه کمی به دیگران حق بدهیم!
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5969874648744068230.mp3
7.77M
🎵 #موزیک_بسیار_زیبا
♥️ دلبرِ ناب...
🔗 تقدیم کن به عشقت 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کاردستی
ايده کاردستی گل و کفشدوزک که با در بطری درست شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
من مهسا 21 سالمه
🔞 رابطه با معلم خصوصی !!! 🔞
زنگ زدم بدون هیچ سوالی در باز شد دیدم با یه شلوارک مشکی و تیشرت جلوم واستاده رفتم تو بعد از چند دقیقه گفت هوا به این گرمی میپزی که منم که منتظر فرصت بودم با یه لحن خاص گفتم نه ممنون راحتم آخه لباسم مناسب نیست اونم با شیطنت گفت خب چه بهتر در بیار راحت باش مثل من ، دیگه تعارف نکردمو زود مانتو روسریمو درآوردم که متوجه شدم زل زده به منو داره .....
براي خواندن ادامه داستان اينجا كليك کنید 😋👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ به همین راحتی زرده و سفیده تخم مرغ رو جدا کن 🤔
■ بازم #ترفند میخوای ؟ بیا اینجا👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودودوم
زهرا:خب، به نظرم بی تقصیر میای، صبر کن حسابه ارامم میرسم. حالام کار دارم میرم اخره شب برمیگردم تا رفتاره ارامو
تحلیل و برسی کنیم به نظرم یه کاسه ای زیره نیم کاسه.
_بی خیال بابا رییس جمهور که نیس.
زهرا:زیاد حرف نزن. من رفتم و بعد از اتاق رفت بیروم.
بعد از رفتنه زهرا تقریبا از خستگی بیهوش شده بودم.
سه ساعتی بود خوابیده بودم که زهرا بیدارم کرد.
زهرا:سوگل هووووو
_هاااااا
زهرا:پاشو...سوگل ...با توام
_زهرا جونه هر کی رو دوس داری بیخیاله این تحلیل و برسی شو فردا تحلیل میکنیم.
زهرا:پاشو بابا دنیا رو اب ببره تو رو خواب میبره، چه تحلیلی، گوشی داره زنگ میخوره.
_زهرا،چرت نگو بگیر بخواب من گوشیم کجا بود؟؟؟!!!!!
زهرا:عجب گیجیه هاااا، بابا گوشیی رو که ارباب وقتی کارت داره رو میگم.
با شنیدنه اسمه ارباب مثله فنز از جام پریدم.
_خو بمیری زود تر بگو.
به ساعت نگا کردم نزدیکه بود.
_حتما برا ماساژ صدام میکنه.
زهرا:نه پس دلش برات تنگ شده.
لباسایی رو که در اوورده بودمو کوبیدم تو سرشو رفتم بالا.
پشته دره اتاق بودم یه کوچولوام استرس داشتم اخه از صب ندیده بودمش. دلمو زدم به دریا و در و زدم.
ارباب:بیا تو.
رفتم تو کیان و ارامم تو بودن تعجب کردم!!!!!!!!!!
ارباب:چه عجب بالاخره تشریف فرما شدین.
_ببخشید ارباب خواب بودم.
ارباب:اهاااا!!!خیلی عذر میخوام که از خوابه نازتون بیدا تون کردم.
ارام:داداش ارباب...
ارباب:حرف نزن ارام.
وبعد اومد سمتم.
ارباب:خب البته اگه منم بودم بعد از یه گشت و گذار الان حتما میخوابیدم.
ارام:داداش ارباب بذار توضیح بدم.
ارباب داد زد.
ارباب:گفتم حرف نزن، بدونه اجازه ی من از عمارت رفتی بیرون و شب برگشتی. میدونی چه غلطی کردی؟؟؟ اگه یه اتفاقی برات
میوفتاد چیکار میکردم هاااا.
ارام:داداش میدونم اشتبا کردم...
ارباب:تو اشتبا کردی؟؟؟؟؟؟ تو اشتبا کردی یا باز دوباره سوگل غلطه اضافه کرده!؟!؟
اومد سمتم
ارباب:مگه نگفته بودم از ارام دور باش
ترس برم داشته بود.
_گفتین ارباب بخدا ارام خانم خودشون...
از بازوم گرفت و کوبید به دیوار.
ارباب:دروغ نگو، گفته بودم نزدیکش بشی کاری میکنم که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی.
ارام:داداش تو رو خدا ولش کن، به خدا من گفتم بریم.
ارباب:همه بیرون.
بهم نگاه کرد
ارباب:تو میمونی.
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوسوم
ارام:داداش...
ارباب:ارام میری اتاقتو تا3روز از اتاقت بیرون نمیای
ارام:............
ارباب:گفتم بیرون.
به دیقه نکشید که ارام و کیا ن رفتن بیرون و من موندم تو اتاق.
خیلی ترسیده بودم. ارباب فقط زل زده بود تو چشمامو هیچ حرفی نمیزد.
_ارباب به خدا ارام خانم خودشون گفتن شما اجازه دادین من باهاش برم.
ارباب دوباره نگام کرد.
شرو کردم تند تند حرف زدن.
_من حتی با ایشون حرفم نمیزدم، هر وقت میدیدمش راهمو جدا میکردم که نکنه یه وقت مجبور شم بهشون سالم بدم، خودشونم
امروز ازم سوال کردنو گفتن چرا ازشون فرار میکنم که منم چیزی نگفتم اما
ارباب اروم فقط لب زد.
ارباب:بسه.
لال شدم و دیگه چیزی نگفتم.
ارباب:باهات چیکار کنم، چیکار کنم انقدر عصبانیم نکنی؟؟؟ میزنمت نمیشه، فلکت میکنم نمیشه، میترسونمت اینم نمیشه، بهت گفتم
انقدر عصبانیم نکن زیادی که عصبانیم کنی خییییییلی.بد میشم خیلی سنگ میشم خیییییلی.
کله بدنم داشت از ترس میلرزید، میدونستم این ارامشه قبل از طوفانه.
ارباب گره ی روسری مو باز کرد. یه قطره اشک از چشمام چکید پایین. میخواست موهامو بزنه.
_ارباب میدونم از دستم عصبانی هستین اما باور کنین این سری من واقعا تقصیری نداشتم، حتی به ارام خانمم گفتم که ارباب این
اجازه رو نمیده اما خودشون گفتن شما اجازه دادین. من اگه میدونستم شما اجازه ندادین من پاهامو غلم میکردم اما نمیرفتم، باور کنین
ارباب.
ارباب پوزخند زد.
ارباب:باور کردم سوگل ...باور کردم.
درغ میگفت. اصلا به حرفام گوش نمیداد. روسریمو در اورد و موهامو باز کرد و همرو از سمته چپم جم کرد ریخت سمته راستم.
ارباب:نترس موهاتو قیچی نمیکنم، قیچیم بکنم در میاد، فلکت نمیکنم زخمات خوب میشه، کاره زیادم نمیگم انجام بدی بالاخره تموم
میشه.
_ارباب خواهش میکنم
باترس نگاش کردم.
ارباب:یه چیرو میگیرم که دیگه نه برمیگرده نه خوب میشه.
با گیجی نگاش کردم.
ارباب:مطمعن باش زیاد درد نداره.
دستش رفت سمته پیش بندمو بازش کرد.
تازه فهمیدم میخواد چیکار کنه افتادم به هول و ولا. و خودمو کشیدم عقب.
_ارباب چیکار میکنین؟؟؟
ارباب:با دنیای دخترونت خداحافظی کن.
_نه...نه...نه اربا...
ارباب لباشو گذاشت رو لبام.
دوباره لال شدم، دوباره یخ کردم،دوباره نفسم قط شد.
رفته رفته شدته بوسیدنشو بیشتر میکرد، بینه دستاش قفل شده بودمو نمیتونستم کاری بکنم. یکی از دستاشو از پشته کمرم برداشت و
شرو کرد به باز کردنه دکمه های لباسم.
چون دستم ازاد شده بود باهمه ی توانم هلش دادم .
بالاخره لبامو ول کرد.
نفس نفس میزدم
ارباب:اون شب که تونستی در بری مست بودم،امشب نمیتونی.
همون فاصله روهم پر کرد و لباسه تنمو پاره کرد و پرتم کرد رو تخت.
ارباب:ساکت باشی کمتر درد میکشی.
خواستم از رو تخت فرار کنم و برم سمته مخالفه ارباب که از پام گرفتو کشید سمته خودش.
ارباب:امشب کاره نمیمه تمومو تموم میکنم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت نودوچهارم
اومد رو تختو به زور خوابوندتمو اومد روم و سرشو برد زیره گردنم........
التماس میکردم خواهش میکردم اما ارباب گوشش بدهکار نبود، به خواهشا و التماسام گوش نمیداد.
_ارباب تورو خدااااااا
ارباب با چشمای سرخ سرشو از رو بدنم بلند کرد.
ارباب:ساکت میشی یا وحشی تر شم.
وحشی تر؟!!!!! مگه دیگه بیشتر ازاینم میشد وحشی باشه!!!!!!
چنگ مینداختم لگد میزدم گاز میگرفتم اما کاری نتونستم بکنم ... نشد...
ارباب به هدفش رسید.
چشمام هنوز بسته بود اما خواب نبودم بیدارشده بودم. واااااای چقدر سرم درمیکرد. انگار تریلی از روم ردشده، انگار از خوابه
اصحابه کهف بیدار شدم چقدر سرم سنگینه!!!!
اروم خواستم پامو جابجا کنم که از درده لگن و دلم مررردم.
ناله وار اه کشیدم.
_اه ه ه
این چیه؟؟؟ چرا انقدر لگن و دلم درد میکنه؟!!!مگه چیکار کردم؟؟؟!!!!
دیشب از وقتی که با ارام برگشتیم خونه خوابیدم. اخه پس چرا انقدر درد دارم!!!!
چشمامو باز کردمو دوباره بستم.
_وااااا اتاق چرا این ۸رنگیه؟؟؟؟
دوباره چشمامو باز کردم اما این سری نبستم و خوب به اتاق نگاه کردم.
_ای... این... اینجا که اتاقه ارباببه!!!من تو اتاقه ارباب چیکار میکنم ... خاک برسرم چرا رو تختش خوابیدم بفهمه کشتتم.
خواستم بچرخم که دوباره دلم درد گرفت.
_وااااای... مردم از دل درد،چرا؟
همین جوری داشتم با خودم حرف میزدم که با شنیدنه صدای ارباب خشک شدم.
ارباب:اگه غر غر کردنو اه و ناله هات تموم شد پاشو برو حموم و حاضر کن میخوام برم حموم.
سه متر از جام پریدم بالا و روتخت نشستم. دلم داشت از درد میترکید. خواستم برگردم سمته ارباب که تا وضعیتمو دیدم داغ کردم.
هیچی تنم نبود........
تازه داشت یادم میومد.
دیشب ... ارباب... کیان... ارام... تنبیه... یه تنبیه جبران ناپذیر... تجاوز...
اشک تو چشمام جم شدم بود تو حاله خودم نبودم همه چیزمو از دست داده بودم، ارباب همه چیزمو ازم گرفته بود.
پریدم رو ارباب و شرو کردم به زدنش.
عینه دیوونه هاشده بودم جیغ میزدم،داد میزدم، چنگ مینداختم، فوحش میدادم...
_عووووضی...کثافت... اشغاااال... حیووون ... بی ناموووووس... بی...
که یکی محکم زد دره گوشمو پرتم کرد گوشه ی تخت و اومد روم.
ارباب: خفه شو دختره ی خدمتکار، خفه شو...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سرسبزترین بهار💖
تقدیم تو باد
آواے خوش🌸
هزارتقدیم تو باد
گویندلحظه ایست
روییدن عشـ❤️ـق
آن لحظـــــہ
هزار بار تقدیم تو باد
صبح زیباتون بخیر💜
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662