✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹قسـمـت سـے و ســوم
_بله؟
_سلام آناهیدجونم چطوری؟
_خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بونتو دختر.
_استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی.
_یعنی چی؟
_یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم.
_با کدوم مدرک؟
خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم.
_با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من.
صدای آناهید لحظاتی قطع شد.
_چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس.
_خوشبخت بشی...
بوق...بوق...بوق
صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود.
دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود.
زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم.
با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت.
زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد.
_به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو.
سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟
_ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو.
_ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین.
_باشه عزیزم خدا به همراهت.
ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم.
امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم.
تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید.
_خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا
نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟
_محمدعلی.
دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون.
وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد.
دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد.
موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش.
دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده.
تاوسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم.
ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛
آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.”
مشتری پرسید: “چرا؟”
آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”
💭 مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمیخواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده..
💭 مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.”
آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من اینجا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!”
مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمیشد.”
💭 آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.”
مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.”
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_ششم
حورا فرم را پر کرد وجلوی استاد گذاشت.
استاد نگاهی به برگه انداخت و به حورا گفت:خب دخترم میتونی بری،فردا ۷صبح منتظرتم.
_ممنونم استاد خیلی لطف کردین با اجازتون خدانگهدار.
از مرکز خارج شد .
هوا گرفته و ابری بود.
اما حورا تصمیم گرفته بود پیاده برود
راهش را در پیش گرفت و رفت.
در طول راه به زندگی اش فکر کرد که چگونه یک شبه با آن حرف مهرزاد بهم ریخته بود.
به تنهایی اش فک کرد.
تا چند روز پیش فک میکرد دایی مهربانی دارد که دارد بی منت او را بزرگ میکند اما حالا... می دانست که از این خبر ها نبود.
غرق درافکارش بود که قطره های آبی روی چادرش را حس کرد.روبه اسمان کرد.. ابرهای سیاه بهم رسیده بودند و باران را به زمین هدیه کرده بودند.
آری انگار اسمان هم دلش به حال حورا سوخته بود.
_ خدا داره میگه بنده من رحمت من شامل تو هم میشه غصه نخور.
حورا لبخندی زد و دستانش را رو به آسمان گرفت.
_خدایا هیچ وقت از لطف و رحمت توناامید نشدم و نخواهم شد.
ولی وقتی بعضی چیزا و بعضی رفتارای اطرافیانم رو به خودم میبینم ازهمه چیز ناامید می شم.
*
_ مریم چرا اینجوری می کنی تو؟ بزار بهش بگم شاید بخواد بره.
_ غلط کرده بره. اصلا اونجا که جای حورا نیست با اون چادر چاخچونش. همینجام از سرش زیادیه.
_ مریم تو که میدونی حق انتخاب داره. ما خیلی بهش بد کردیم مریم بزار راحت زندگی کنه. مگه غیر اینه که از وصیت پدرش بی خبرش گذاشتیم؟!
_ اوووووه اون چندر غاز چی بود که گفتن داشته باشه؟
_ چندر غاز؟؟ هه خوبه والا اون همه پول بود. همش صرف تو و بچه ها شد و چی به حورا رسید؟ یک اتاق تاریک و دعواهای تو.
مریم خانم صدایش را بلند کرد و گفت: خوبه والا بخاطر یه دختر بی سر و پا با زنش اینجوری حرف میزنه. حقت بود با رئیست حرف نزنم تا تو رو اخراج کنه.
آقا رضا مدت ها بود داشت طعنه ها و زخم زبان های همسرش را تحمل می کرد اما به خاطر خودش هم که شده نباید با او بحث می کرد و صحبت را به دعوا می کشانید بنابراین سکوت کرد و به اتاقش رفت.
دعوت نامه حورا را که از طرف خانواده پدریش به دست او رسیده بود را از روی میز برداشت.
عموی بزرگش از حورا حواسته بود تا پیش آن ها برود اما رضا بی معرفتی میدانست این که حورا را بعد آن همه سختی و عذاب رها کند.
کاش میتوانست دعوت نامه را به او بدهد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
╔═...#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
_ داداش حواست هست برم خرید؟!
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین..
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود.
_سلام.
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.
_ اومدم کلید رو بدم.
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا.
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت.
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا...
_ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
╔═...💕💕...#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄💥❄💥❄💥❄💥❄
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
امیررضا اما درحال وهوای دیگربود.روزهای پایان مجردی را سپری میکرد و روز به روز احساسش به هدی این دخترپرانرژی و دوست داشتنی بیشتر می شد.
با مادر خودش و مادر هدی راهی بازار شده بودند برای خرید حلقه و اصلاح هدی و خیلی چیز های دیگر.
در مغازه طلا فروشی بودند که هدی گفت: من طلا سفید دوست دارم اونم ظریف. لطفا از اون مدل ها بیارین.
امیر رضا لبخندی زد و گفت: چه خوب.آقا لطفا رینگای ساده رو بیارین
مغازه دار حلقه ها را آورد و جلو هدی گذاشت. هدی هم با خوشحالی تک تک حلقه ها را دستش کرد و به امیر رضا با ذوق و شوق نشان داد. آخر سر هم حلقه ساده ای انتخاب کرد و بعد از ده دقیقه به دنبال خرید های دیگر رفتند.
ساعت۹ شب بود که قصد رفتن کردند. هدی بعد از اصلاح واقعا دوست داشتنی و شیرین تر شده بود. هی درون آینه خود را نگاه می کرد و ذوق می زد.
برای شام به رستورانی رفتند و بعد از شام امیر رضا خواست با هدی کمی حرف بزند.
بیرون رستوران در محوطه باز مشغول قدم زدن شدند.
_ هدی خانم پس فردا عقدمونه می خوام یه چیزی رو بدونین. من شما رو از سر یک احساس زود گذر انتخاب نکردم. واقعا به شما علاقه دارم. الانم که هی میگذره علاقه ام به شما بیشتر می شه.
خوشحالم که همچین کسی رو انتخاب کردم و افتخار می کنم که قرار خانوم خونه ام بشی.
هدی با خجالت گفت: ممنونم ازتون من بیشتر از شما خوشحالم راستشو بخواین. امیدوارم علاقمون روز به روز بیشتر بشه.
_ ان شالله.. برای.. امیر مهدی هم دعا کنین حالش این روزا... خوب نیست.
هدی یاد حورا افتاد و گفت: حورا هم.. حالش خوب نیست. افسرده است و دلگیر.
زیاد حرف نمی زنه نگرانشم. فقط.. فقط به داداشتون نگین. فکر نکنم حورا بخواد که ایشون بفهمن.
_ باشه حتما نگران نباشین. شب خیلی خوبی کنار شما داشتم.احساس خوبی دارم.
_ منم همینطور.
امیررضا بعداز اینکه هدی و مادرش را ب خانه رساند.خودش رفت پیش امیرمهدی.
وقتی رسید ازحالت چهره و چشمان او گواهی می دادکه حال مساعدی ندارد.
_ چیشده مهدی؟ خوبی؟؟
_ نه.
_چرا چیشده مگه بگو نگران شدم؟ مهرزاد اومد؟ چی گفت؟ د حرف بزن دیگه.
_ مهم نیست رضا.
همین را گفت و کلید را روی میز گذاشت و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
❄💥❄💥❄💥❄💥❄
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد_و_نهم
روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست.
امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید!
_مهدی داداش یه چیزی بگو!
_گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه!
امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت
امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی...
کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما...
دلش از حورا هم گرفته بود.
کاش او حداقل سراغش را می گرفت.
اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت.
"کاش حرف می زدی ،
قبل از اینکه سکوت شب
من را در هم بکوبد !
کاش حالم را می پرسیدی ،
تا در این نبرد تن به تن
مشتاقانه مغلوبت شوم ...
خودت هم نمی دانی ؛
این روزها ،
چقدر دوست داشتنت
بر تنِ من زار می زند ،
مثل یک بچه و عشق به کفش های
پاشنه بلندِ مادرش ...
زمین می خورم
اما این دوست داشتنِ لعنتی را
در نمی آورم."
کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت.
آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال.
امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود
ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد
حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد
هر دو نشستند.
_خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم.
_ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم.
_خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟
_من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب.
من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم.
وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها!
حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴راز چشمه آب در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام...
✨همان آبي كه بر فرزندان پيامبر در ظهر عاشورا ۱۴ قرن پيش بستند، امروز در حرم قمر بني هاشم، به طرز معجره آسايي نابينا را بينا ميكند..
✨بيمار سرطاني را شفا ميدهد و از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميشود نه كم و نه زياد ميشود...
✅آیت الله سيد عباس کاشاني حائري اینگونه نقل کرده است :
💠« روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليددار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي وارد شود شما کاري بکنيد.
🌟آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم.
🔰آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم .
💎 اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد. همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟
💥 منظره اين بود :
ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد اما آب آن را نمي گيرد
درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيشروي نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند.
💦این آب چند ویژگی دارد. اول اینکه اگرچه راکد است، هرگز رنگ و طعم آن از دست نرفته و گندیده نشده است.ویژگی دوم آن که سطح آب بالاتر از قبر مطهر آقا ابوالفضل(علیه السلام) است آب از دیواره دور قبر به داخل نفوذ نمیکند...
❤️السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام...❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍃💫💓🍃💫💓🍃💫💓
💛منم سنی و جان فدای حسین
💛گواه کلامم خدای حسین
💚به شرعم عزاداری ونوحه نیست
💚ولی راه من هست راه حسین
❤️محرم نه تنها که هرروز سال
❤️بودردلم شوروحال حسین
💜بنوشم همهعمر زجام حسین
💜بهشت جایگاه و مقام حسین
💞به دل داغدارم ز ظلم یزید
💞بوددرس غیرت پیام حسین
💚شهادت سعادت شده بهراو
💚محرم چو ماه کمال حسین
💝عزاداری و گریه و نوحه پس
💝نیازی نباشد برای حسین
💛عاشورا شده روز فخر و کمال
💛به یاران و هم خاندان حسین
💙نمودند تقدیم پروردگار
💙تن وروح وجان راسپاه حسین
💚توکه برسر وسینه ات می زنی بهراو
💚عمل کردی آیا پیام حسین
💞حسین رفت تا سنت احیاء شود
💞نهکه بعد ازاو نوحه برپا شود
❤️دم از عشق او می زنی این چه سود
❤️که دوری ز حال وهوای حسین
❣منم سنی و مدعی در عمل
❣غم دین به جای عزای حسین
🌹ابوآصف و جان ناقابلش
🌹هزاران هزاربار فدای حسین
✍🏻شاعر:دوست گرانقدرم ابوآصف
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔳چرا قبرحضرت اباالفضل(ع)ڪوچك است
🕯در زمان مرحوم علامه ي بحرالعلوم قدس سره، قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خراب شد. به علامه ي بحرالعلوم خبر دادند که قبر مقدس حضرت عباس عليه السلام دارد خراب مي شود علامه بحرالعلوم دستور داد تا قبر شريف آن حضرت، ترميم و تعمير شود.
▪️بنابر اين شد که در روز معيني مرحوم علامه به اتفاق استاد بنا، به سرداب مقدس بروند و قبر را تجديد بنا کنند.در روز مقرر، مرحوم علامه همراه با استاد بنا، در سرداب و زيرزمين مطهر وارد شدند، معمار نگاهي به قبر و نگاهي به علامه کرد و گفت: آقا اجازه مي فرماييد که سؤالي بکنم؟ علامه فرمود: بپرس؟
🕯استاد بنا گفت: «ما تا حالا خوانده و شنيده بوديم که حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام اندامي موزون و رشيد و قدي بلند و چهار شانه داشته اند. به گونه اي که وقتي سوار بر اسب مي شده اند، زانوهايشان در برابر گوشهاي اسب قرار مي گرفته است. پس بنابراين بايد قبر مقدس آن حضرت هم بزرگ و طولاني باشد! ولي من مي بينم که صورت قبر ايشان کوچک است؟!»
▪️آيا شنيده هاي من دروغ است؟ يا کوچکي قبر علت ديگري دارد؟! علامه بحرالعلوم به جاي جواب دادن، سر به ديوار گذاشتند و سخت گريه کردند. گريه ي طولاني علامه، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت: آقاي من! چرا گريان و اندوهناک شديد و سرشک غم از ديدگان فرومي ريزيد؟! مگر من چه گفتم؟ آيا از سؤالي که من کردم، تأثر در شما ايجاد شده است؟
🕯علامه فرمودند: استاد بنا! پرسش تو دل مرا به درد آورد. چون شنيده هاي تو درست و صحيح است، اما من به ياد مصائب و دردهاي وارد شده، بر عمويم عباس عليه السلام افتادم.
▪️آري حضرت عباس عليه السلام، اندامي رشيد و قد و قامتي بلند داشتند. ولي به قدري ضربت شمشير و تيرها و گرزها و نيزه ها، بر بدن نازنين او وارد کردند، که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشيد به قطعات خونين تبديل شد.
🕯آيا انتظار داري که بدن پاره پاره ي حضرت عباس عليه السلام که توسط امام سجاد عليه السلام جمع آوري و دفن شد، قبر بزرگتر از اين قبر داشته باشد؟
📓کرامات العباسيه ص 78 به نقل از شخصيت حضرت ابوالفضل عليهالسلام ص 124.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662