به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو شصتوششم
ارباب:کاریت ندارم، جوابه سوالمو بده.
دکتر:اقااااا، خانم بارداره و هر گونه استرسی برای ایشون سمه خواهش میکنم ملاحضه کنین.
ارباب ازم فاصله گرفت.
ارباب:بهوش اومد، اینجام دیگه کاری نداریم....پاشو حاضرشو سوگل...
مادر جون:کجااااا؟؟؟ سوگل این کیه؟؟؟ چی میگه؟؟؟؟
ارباب:شوهرشم و همه کارش، یک کلمه دیگه حرف بزنی میرم ازت شکایت میکنم به جرم جا دادن به زنه فراریه من.....
مادر جون دهن باز داشت به من نگاه میکرد، میخواستم از خجالت اب شم اما مادر جون اونجوری نگاهم نکنه...
_تورو خدا اونجوری نگاهم نکن مادر جون.
ارباب:بهت میگم پاشو حاضرشو.
مادر جون:کووو؟؟؟؟!!!! مدرکت کو؟؟؟ مدرک نشون بده تا بذارم ببریش.
ارباب:دیگه زیادی داری رو عصایم وول وول میکنی، میکشی عقب خودتو وگرنه هم تو رو هم اون نوه ی بی همه چیزتو نابود
میکنم. الانم اگه من جای تو بودم میرفتم و به نوه م خبر میدادم که ارباب )به خودش اشاره کرد( سوگل و پیدا کرده، اگه دوتا پا داری
دوتاهم قرض کن و از روستا فرار کن تا دستش بهت نرسه.
)سوگل(
مادر جون دیگه چیزی نگفت که ارباب برگشت طرفم.
_سوگل تا قاطی نکرد بلندشو.
باترس از جام بلند شدم، بخاطره وزنه زیادم حرکتم مشکل بود اما از ترس....
سرمو بلند کردم که دیدم چشمه ارباب رو شکممه.
خدایا بچمو به خودت میسپارم، کمکم کن که جز تو هیچ پناهی ندارم.
رفتم سمته مادر جون و بغلش کردم، میدونستم اگه با ارباب برم دیگه مادر جونو نمیدیدم.
_مادر جونی برام دعا کن... تو دلت پاکه....پیشه خدا سفارشه منو امیرمو بکن... مادر جون خیلی درحقم بزرگی کردی....خیلی
مراقبم بودی... اما تقدیرم بدبختیه...مادر جون خیلی دوست دارم....
مادر جون:ای کاش میتونستم برات کاری کنم سوگلم اما سامیار....
_نه مادر جون...ممنونم،تا همینجاشم زیادی در حقم
بزرگواری کردین.
ارباب:تموم نشد؟؟؟؟
برگشتم سمتش.
_تموم شد.
اومد جلو وازدستم گرفت.
ارباب:پس بریم.
دلم برا دستاش تنگ شده بود، تپشه قلبم با اتصاله دستش به دستم زیاد شد...اما همین که یاده حرفاش افتادم یخ زدم.
_میخوای چیکار کنی باهام؟؟؟
ارباب:هنوز توضیحاتو گوش نکردم...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوشصتوهفتم
_فرقیم میکنه برات؟؟؟
ارباب:نمیدونم....
تو ماشین نشسته بودیم، از این همه ارامشش ترس داشتم،خوف داشتم... هر وقت اینجوری ارامش داشت بعدش خیلی عصبانی میشد...
ارباب حرکت کرد.
ارباب:میشنوم، اما فقط توضیح،اشک و اه و ناله و گریه و التماس و اینا نمیخوام...سوگل تکرار میکنم فقط توضیح، از دستت
خیییلی عصبانیم...الانم میبینی انقدر ارومم فقط بخاطره اون بچه تو شکمته وگرنه....
با ترس نگاهش کردم.
چی میگفتم؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم که خودمو بچمو به کشتن بدی؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم تنها امیده زندگیمم ازم بگیری؟؟؟!!!! یا میگفتم برا
رفتن دکتر کمکم کرد که به کشتنش بده؟؟؟ چی میگفتم؟؟؟!!!
با بغض برگشتم سمته پنجره ماشین و بی صدا به بیرون خیره شدم.
ارباب:سوگل ....میدونی که من سگ که بشم انقدر اروم نمیشم، بگو تا به حده سگ بودن نرسیدم....
_بگم که چی بشه؟؟؟!!!! اصلاچی بگم؟؟؟!!!!
ارباب داد زد و محکم کوبید رو فرمون.
ارباب:میگی...هر چی که دلم میخواد و میگی... باید بگی... باید بگی تو این هفت ماه تو خونه این زنه چیکار میکردی... باید بگی
با دکتر چه صنمی داشتی که چشم بسته کمکت کرد.... باید بگی که با چه جرعتی از عمارته من فرار کردی....باید
بگی...میفهمی....باید
زدم زیره گریه......
ارباب بلند تر داد زد.
ارباب:میگم گریه نکن....گریه نکن
)ارباب(
خیلی عصبانی بودم، باهر بار دیدنش میفهمیدم که چقدر دلتنگشم،اما سوگل بد کرده بود.....
درحقم بد کرده بود، من یه بچه داشتم، یه پسر یا یه دختر، اما سوگل اینو نگفته بود....اگر پیداش نمیکردم اصلا نمیفهمیدم بچه دارم...
اگر پیداش نمیکردم معلوم نبود بچه منو...ارباب زادمو چجوری و تو چه موقعیتی بزرگ میکرد....
_بگو سوگل.. بگو تا خودمو خودتو به کشتن ندادم.
بالاخره زبون باز کرد. اما با ترس و دلهره.
سوگل:فهمیده بودم نوه ی پریم...دیگه میدونستم انتقامت برا چیه...حق با شماها بود...اما انتقامت نا حق بود... انتقامتو از منی
گرفتی که هیچ ربط و دخلی به تو و پری نداشتم....پری حتی پدره منو هم ول کرده بود....فهمیده بودم انتقامت تموم نشدنیه... فهمیده
بودم که تو هیچ وقت .....
ساکت شد.
_ادامه بده
سوگل:فهمیدم حامله ام... گفته بودی اگه حامله شم هم خودمو هم بچه رو میکشی.... هر کاریو که میگفتیو میکردی... رحم
نمیکردی...مخصوصا به من... منی که اصال برات مهم نبودم...بچم چطور میخواست برات مهم باشه...
برام مهمی... مهمی لعنتی...خیلیم مهمی...
سوگل:میخواستم فرار کنم... دکتر فهمید... گفت کمکم میکنه...کمکم کرد... فرستادتم پیشه مادر بزرگش...ارباب ترسیدم...ارباب
خیلی ترسیدم... من بی گناه تو این انتقام سوختم...من بی دلیل تو این انتقام تباه شدم... اما... این بچه هدیه خدا بود...رحمته خدا بود...
لطفه خدا بود...یه موجود بود...از وجوده من بود...از خون و رگ و ریشه ی من بود...نخواستم...نخواستم این بچه هم تو اتیشه این
کینه و انتقام بسوزه... نخواستم زندگیش مثله من تباه بشه....
داد زدم.
_به من گفتی؟؟؟گفتی ببینی این بچه رو میخوام یا نمیخوام....اره درسته اون موقه گفته بود برا این که واقعا نمیخواستم
باردارشی....اما شده بودی... بار دار بودی....من سنگ نبودم... منم ادم بودم... اگه میدونستم این بار به گفته هام عمل نمیکردم....
این بار میزدم زیره همه ی حرفامو اجازه میدادم از یه رعیت بچه دار شم....نگفتی سوگل... نگفتی و هیچ حرفی منو توجیح
نمیکنه.....
نمیخواستم بهش بگم رعیت...نمیخواستم دلشو بشکنم اما.... سوگل بیش از اندازه عصبانیم کرده بود...دل بستش بودم....اما حق نداشت
این کارو باهام بکنه....
سوگل:میخوای باهامون چیکار کنی؟؟؟!!!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوشصتوهشتم
مکث کرد.
سوگل:میخوای بکشیمون؟؟؟؟
_اول نوبته یکی دیگس.
چیزی نگفت.
_دکتر...هاااا... دکتر کمکت کرده؟؟؟؟!!!! یه دکتری بسازم....
)سوگل(
ارباب حرفی نمیزد،ساکته ساکت بود، امیر تو شکمم نا ارومی میکرد، خیلی ضربه میزد، تو یه کتابی خونده بودم مادر هر احساسی
داشته باشه همون احساس به بچه هم منتقل میشه.
ینی الان امیرم ترسیده و احساسه خطر میکنه که انقدر تکون میخوره و ضربه میزنه!!!!
میترسیدم، هم برا خودمو امیر عباس، هم برا دکتر... دکتر بیگناه بود....تقصیری نداشت...جرمش فقط کمک به من بود بس...اما اگه
ارباب بلایی سرش بیاره چی؟؟؟!!!
_ارباب....خواهش میکنم با دکتر کاری نداشته باشین... دکتر فقط میخواست به من کمک کنه... ارباب...
ارباب:حرف بی حرف سوگل...تو خودت به اندازه ی کافی مقصری و من فعال بخاطره ارباب زادم کاریت ندارم، فقط منتظرم بدنیا
بیاد....اون وقت من میدونم و تو....برا اون دکتره احمقم دارم...فقط دوس دارم پام برسه روستا.
به امیر گفت ارباب زاده... به امیر عباسه من.... به پسرت من گفت ارباب زاده....پس قبولش کرده... پس دیگه نمیخواد بکشتش...
خوشحال بودم از ته دل خوشحال بودم، پسرم تو رفاه باشه، مردن و زنذه موندن من هیچ فرقی نمیکنه....اما دکتر چی!!!!!
راه تا روستا زیاد بود، خسته شده بودم اما از ترس نمیتونستم زبون باز کنم...
وسطای راه بودیم که ارباب تویه استراحت گاه نگه داشت.
ارباب:پیاده شو..
بدونه هیچ مخالفتی اروم و بی صدا از ماشین پیاده شدم.
ارباب رفت سمته یه رستوران و منم پابه پاش حرکت.
ارباب سره یه میز نشست و بدونه این که چیزی از من بپرسه دوتا بختیاری سفارش داد.
تو سکوت داشتیم غذا میخوردیم که دیگه سیر شدمو کشیدم عقب.
ارباب:بخور
_دبگه نمیتونم بخورم، سیر شدم.
ارباب:این مدل غذا خوردن به درده خودت میخوره، تا اخرش باید بخوری.
_نه دیگه ارباب نمیتونم بخورم.
ارباب:تا دونه ی اخره برنجو میخوری... با خودت کاری ندارم، من بچه استخون نمیخوام، بیشتر از اینم بحث نکن بخور غداتو.
به قوله ارباب تا دونه اخره برنجوهم خوردم و راه افتادیم، نیمه های شب بود که رسیدیم عمارت ....
همه ی خاطراتش مثله فیلم از جلو چشمام رد میشد...انگار همین دیروز بود که اومده بودم اینجا برا خدمتکاری!!!!
نه عمارت تغیر کرده بود نه ادماش اما من تغییر کرده بودم، زندگیم تغییر کرده بود....
از رو به رویی با ملوک السلطنه هم میترسیدم هم واهمه داشتم.... نمیدونستم با دیدنه شکمم و فهمیدنه اینکه من حامله ام و بچه ی
ارباب و حامله ام چه حالی میشه... اما بازم میترسیدم...خیلی میترسیدم.
ارباب:چیه چرا اونجا وایسادی راه بیوفت دیگه...
از جام تکون نخوردم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه گاهی بی خود وبی دلیل شاد شد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تجربه
گرانترین چیز در دنیاست
چون برای به دست آوردنش
باید از دست داد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 داستان کوتاه پند آموز
کسى مىخواست زیرزمین خانهاش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسهاى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچههایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت .
مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانهشان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچههاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماستها بر زمین ریخت.
شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد .
این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسانها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّهاى از کینهشان کم نمىشود.
امام علی علیه السلام:
دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود.
📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲
@Dastan1224
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟
حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو:
«بسم الله الرحمن الرحیم
و صلی الله علی محمد و آل محمد»
پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند.
📚 داستان های صلوات ص۵۷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
"ریش و قیچی را دست کسی سپردن"
ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است، تا آن جا که در میان مردم یک تار موی ریش بیش تر از صد قباله و بنجاق و هزاران ضامن و متعهد ارزش داشته است و اصطلاح "ریش خود را گرو گذاشتن" نیز که به معنای ضمانت کردن برای چیزی یا کسی است از همین جا است و از این رو نیز داشتن ریش جزو امتیازات بزرگ مردان بوده و پدید آمدن واژه ی "محاسن" برای ریش نیز به دلیل همین حسن و امتیاز آن بوده است. پس از اسلام نیز که به تبعيت از سنت پیامبر، مسلمانان ميبایست ریش ها را بلند و سبیل ها را کوتاه کنند، ارزش و حرمت ریش باز هم بالاتر رفت.
با این توضیحات در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد و از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه ی اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می دادند که ریش آنان را نه ار بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه کند.
بعد ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و وکیل قراردادن او برای انجام کاری به کار بردند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#زخم_زبان
"زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است"
در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد.
مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر می داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد.
یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت.
دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.»
مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند.
شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد.
روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمی کرد و می گفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.»
اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت.
زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟»
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت:
«ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!»
مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟»
شیر گفت: «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پارهات می کنم.
جای تیغ ها خوب شد زخم زبان مانده به جا
خون دلها خوردم از دست رفیق بی وفا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ماجرای_تلخ_از_دست_دادن_نامزدم
ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید
من زهرا یه دختر>19ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا به خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم
ی روز با #نامزدم👫 و همین دوست کثیفم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود......
مرضیه با نامزدم علی 😳😒.......
برای ادامه داستان پر ماجرا و تلخ کلیک کنید👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#فقط_رمان❤️ #داستان❤️👆🌷