eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است ... یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت : آقا اجازه یک با یک برابر نیست ... معلم که بهش بر خورده بود گفت : بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست ... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت !!! دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت : آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه ؛ شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه .... چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم ...؟؟؟ محسن مثل من هشت سالشه چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم ...؟؟؟ شایان مثل من هشت سالشه چرا اون هر 3 ماه یک بار کفش میخره و اما من 3 سال یه کفش و میپوشم ...؟ حمید مثل من هشت سالشه چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و ...؟؟؟ معلم اشک هاش و پاک کرد و رفت پای تخته و تخته رو پاک کرد و نوشت : " یک با یک برابر نیست ... " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🌷🌷 داستان کوتاه روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت ... 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست 👌🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستان واقعی💯 ♨️خیانت زن به همسرنابینایش🔞 از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به نقاشی داشتم همیشه بهترین نقاشی کلاس از آن من بود و از آمیختن رنگ‌های زیبا به یکدیگر لذت می‌بردم به طوری که آرزو داشتم روزی نقاش بزرگی شوم، ولی ۱۱ سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم نقاشی‌های من نیز رنگ سیاهی به خود گرفت. احساس می‌کردم باید مرد خانه و تکیه گاه خواهرانم باشم، اما شانه‌های کوچکم نمی‌توانست بار سنگین این مسئولیت را به دوش بکشد از آن روز به بعد مادرم با کارگری در خانه‌های مردم هزینه‌های زندگی را تامین می‌کرد و من برای تحقق بخشیدن به آرزویم درس می‌خواندم تا این که در سال آخر مقطع متوسطه و در یک شب سرد زمستانی جوان موتورسواری همه آرزوهایم را سوزاند. آن شب قصد عبور از عرض خیابان را داشتم که بر اثر برخورد با موتورسیکلت بینایی چشمانم را از دست دادم. راکب موتورسیکلت بیمه نداشت و از وضعیت مالی خوبی نیز برخوردار نبود مدتی بعد با دریافت مبلغ ناچیزی برای هزینه‌های درمانم رضایت دادم تا از زندان آزاد شود. مادرم تصمیم گرفت تا خانه پدری را برای درمان چشمانم بفروشد، ولی من ترجیح دادم نابینا باشم تا مادرم آواره و سرگردان نشود. وقتی به سن ۳۰ سالگی رسیدم تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از همسایگان، دختری را معرفی کرد که در دوران عقد از همسرش جدا شده بود «فریده» وقتی با من همکلام شد گفت: دو سال از من بزرگ‌تر است و به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از همسرش طلاق گرفته است. خیلی زود زندگی مشترک من و فریده در یک خانه کوچک اجاره‌ای درحالی شروع شد که مراکز امدادی دولتی و خیران مخارج زندگی ما را تامین می‌کردند و مادرم نیز با اجاره دادن طبقه بالای منزل پدری ام روزگار می‌گذراند. هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم فریده ۱۲ سال از من بزرگ‌تر است و در آغاز زندگی به من دروغ گفته بود با این حال این موضوع را نا دیده گرفتم و گذشت کردم، اما همسرم مدام مرا تحقیر و سرزنش می‌کرد. او در هر مجلس خانوادگی نابینایی مرا دستاویزی برای خردکردن شخصیت من قرار می‌داد و از این که با یک جوان نابینا ازدواج کرده است تاسف می‌خورد. در این میان یکی از بستگان همسرم که وضعیت مالی مناسبی داشت گاهی به خانواده ام کمک مالی می‌کرد یا برای دو فرزند خردسالم هدایایی می‌خرید، اما وقتی متوجه ارتباطات نامتعارف تلفنی همسرم با آن مرد به ظاهر خیر شدم که او به راحتی به منزل ما رفت و آمد می‌کرد و همسرم نیز به بهانه‌های مختلف مرا به بیرون از منزل می‌فرستاد وقتی فرزندانم از روابط سخیف و زشت آن مرد با همسرم برایم سخن گفتند دیگر نتوانستم موضوع را تحمل کنم تا این که وقتی آن مرد به منزلمان آمده بود به بهانه خروج از منزل در گوشه‌ای پنهان شدم تا این که آن چه را نباید می‌دیدم با گوش هایم شنیدم...... مرد ۳۴ ساله درحالی که دست پسر سه ساله‌اش را گرفته بود وارد کلانتری شد و با بیان این که این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد! دادخواست شکایت از همسرش را روی میز گذاشت و سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری تشریح کرد.. پس از دستگیری و اعتراف زن میانسال به رابطه نامتعارف با آن مرد به ظاهر خیر، این پرونده به مراجع قضایی ارسال شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚مى خواهم در حال روزه از دنيا بروم نفيسه همسر اسحاق بن جعفر الصادق محدّث قمى"ره" در سفينة البحار مى نويسد: "هِىَ السَّيِّدَةُ الْجَليلَةُ الَّتى وَرَدْت رِواياتٌ فى مَدْحِها". او زنى صاحب جلالت و فضيلت است كه در مدحش روايات زيادى وارد شده است، او دختر حسن بن زيد بن الحسن المجتبى عليهم السلام است، وقتى كه اين عليا مخدّره در مصر وفات نمود، همسرش اسحاق مؤتمن فرزند حضرت صادق ع تصميم گرفت او را به مدينه برده تا در قبرستان بقيع دفن نمايد، مردم مصر با اصرار زياد خواهش كردند و مال زيادى به اسحاق دادند كه نفيسه خاتون را در مصر دفن كن، تا مردم مصر به وجود نفيسه تبّرك جويند و كسب رحمت و بركت نمايند، جناب اسحاق راضى نشد و قبول نكرد، آن شب در خواب پيامبر  را ديد كه حضرت فرمود: "يا اسحاق لا تعارض اهل مصر فى نفيسة فانّ الرّحمة تتنزّل عليهم ببركتها" "اى اسحاق معارض اهل مصر نشو، در حق نفيسه، (يعنى بپذير خواسته هاى مردم مصر را) به حقيقت به بركت وجود نفيسه رحمت در مردم مصر نازل مى گردد." مرحوم محدّث قمى(قدس سره) به دنباله جريان مى نويسد: حكايت شده از شعرانى، به اينكه شيخ ابوالمواهب شاذلى "كه از بزرگان علم و عمل بود" خواب ديد پيامبر را، كه حضرت فرمود: يا محمّد "شاذلى": "اذا كان لك الى الله حاجة فانذر لنفيسة الطّاهرة و لو بدرهم يقضى الله تعالى حاجتك". حضرت فرمود: اى محمد "ابوالمواهب شاذلى" اگر براى تو حاجتى بوده باشد، سپس نذر كن براى نفيسه طاهره، اگر چه با يك درهم باشد، خداوند حاجتت را برآورده خواهد نمود. سپس محدث قمى مى نويسد: در كتاب اسعاف الراغبين است، كه جناب نفيسه خاتون قبرش را با دست مباركش حفر نمود، و در ميان قبر وارد مى شد، مى خواند، و در داخل قبر شش هزار ختم قرآن كرد، و اين عليا مخدّره در مصر در ماه مبارك رمضان سنه 208 هجرى، از دنيا رفت. وقتى محتضر شد و حالت مرگ او فرا رسيد، روزه بود، او را الزام كردند و گفتند روزه خود را افطار كنيد، فرمود: "واعجبا! انّى منذ ثلثين سنة اسأل الله تعالى ان القاه و انا صائمة افطر الان، هذا لا يكون، ثمّ فرئت سورة الانعام فلمّا وصلت الى قوله تعالى (لهم دار السّلام عند ربّهم) ماتت". يعنى: من سى سال است از خداوند مى خواهم كه او را با روزه ملاقات نمايم، كه شما مى گوئيد الان افطار كنم، خير، اين كار شدنى نيست، خداوند دعايم را مستجاب نموده. سپس مشغول به قرائت سوره مباركه انعام شد، تا وقتى رسيد به آيه شريفه "لهم دارالسلام" براى آنان در نزد پروردگارشان دارالسلام "بهشت" اتس. اين موقع روحش از قفس عاريت سينه به روح و ريحان بهشت و فردوس برين پرواز نمود.(1) 📚 سفينة البحار، ج 2، ص 604. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📘حکایت کنیزک و الاغ بیچاره در مثنوی در دفتر ششم مثنوی معنوی ، داستان خاتون و کنیزک خالی از لطف نیست. داستان چنین است که خاتون، کنیزی دارد که در پنهان با خر او شهوت می راند و روال کار، به این صورت بوده است که کنیزک در انبار خانه، کدویی را در قضیب خر میکرد تا از اندازه‌ای معین دخول ننماید خاتون که متوجه لاغر شدن روز به روز خرش می شود در پی علت آن بر می آید تا اینکه روزی بر حسب تصادف، از پشت در انباری صحنه جماع خر و کنیزک را می‌بیند اما در این میان متوجه کدو بر قضیب خر نمی گردد و تنها جماع کنیزک و خر را می‌نگرد پس خود نیز دچار شهوت می‌شود و به بهانه‌ای کنیزک را از خانه بیرون می‌فرستد تا با خر خود آن نماید که کنیزک می‌نمود.اما از آنجا که در این کار همچون کنیزک علم کامل نداشت از کدو بهره‌ای نمی‌جوید و با اولین تماس خر، خاتون  هلاک می‌شود و روده‌های خاتون از شدت عمل بیرون می‌ریزد و حال اما پیام مولانا از بیان این داستان چه می تواند باشد؟ این داستان نیز همچون دیگر داستانهای مثنوی سرشار از نکات زیبا و در خور شنیدن است. در حقیقت مولوی می خواهد انسان را از خطراتی که علم ناقص می تواند داشته باشد آگاه سازد و اینکه انسان یا نباید حقیقتی را بداند و یا آنکه آنرا بطور کامل بیاموزد که در غیر اینصورت چونان خاتون باید به هلاکت خویش تن در دهد. خاتون،اگر چه صحنه‌ی جماع خر و کنیزک را مشاهده نمود اما بدلیل توجه نکردن به جزئیات نتوانست بر عمل ،وقوف کامل یابد و در واقع به علم ناقصی از آن دست یافت که سرانجام به هلاکت او انجامید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌برخی لحظه ها هستند که ✨آرزو✨ میکنی ای کاش میتونستی زندگی را در آنها متوقف کنی... آرزو میکنم زندگیتون سراسر از این لحظه های قشنگ باشه... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آرزو دارم در این عصر زیبا 🌸عمرت باعزت و طلایی 🌷دلت خالی ازغم و محنت 🌸لبت همیشه خندان 🌷عصرت شیرین و 🌸دلچسب باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوشصتویکم _بله، میخواستم لطف کنین و هر چی راجبشون میدونین بهم بگین. زن:والاچیزه خاصی که نمیدونم، اما این دختره معلوم نیست کیه و چه نسبتی با خانم فرخی داره؟!!! تا اون جایی که من میدونم خانم فرخی بجز نوشون کسی رو نداره اما این دختره یه چند ماهی هست که اومده داره با خانم فرخی زندگی میکنه و هر کسی هم از خانم فرخی میپرسه این کیه میگه جای دخترمه. زنه پر چونه ای بود اما ناخواسته جوابه سوالامو داده بود. زنه باردار.... به دکتر ربطی نداشته، پس به منم ربطی نداره، بیخیال راه افتادم و رفتم سمته ماشینم. )سوگل( درد داشتمو حوصله ی موندن سره کارو نداشتم مرخصی گرفتمو رفتم سمته خونه. دردم عادی بود اما دلم خونه رو میخواست...... )ارباب( جلوی ماشین وایسادم در ماشین باز کنم که صدای بلند یه اشنا نظرمو جلب کرد. صدا: اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین، سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم. نفهمیدم.... نشنیدم مرد چی گفت محوه صدای زنه بودم.... صدا بی نهایت اشنابود. همون صدایی بود که هفت ماهه تمام دنبالش بودم، همون صدایی بود که هفت ماه خواب و خوراک و ازم گرفته بود، صدای سوگل بود، سوگلی که نافرمانی کرد و فرار کرد، سوگلی که رفت و بارفتنش نابودم کرد..... اما حالا..... اینجا..... صداش..... برگشتم طرفه صدا... شاید اشتباه شنیده بودم. رفتم نزدیک، نزدیکه خونه مادر بزرگه سامیار بودن... رفتم نزدیک تر اما هنوز صورته صاحبه صدا معلوم نبود. مرد:چراااا؟؟!!! من چیم کمه؟؟ من که گفتم نه با مطلقه بودنه شما نه با باردار بودنتون مشکل ندارم؟؟ میگفت بار دار!!! مطلقه!!!! اما سوگل نه بار دار بود نه مطلقه!!!! این سوگل نبود. بیخود دلتو صابون زدی.... خواستم برگردم اما باشنیدنه صدای زن منصرف شدم. زن:نه نمیفهمی؟؟؟ میگم نه. دیگه تحمل نکردم و رفتم جلو. مرد:منم گفتم شما رو راضی میکنم. زن:شما خیلی غلط می.... دیدمش....انگار که خواب بود... سوگل بود.... شک نداشتم که سوگل بود....اونم زل زده بود به من... چشماش از تعجب گرد شده بود... شکم به یقین تبدیل شد... سوگل بود... خوده، خوده سوگل بود با صورته پوف کرده.... مرد:خانم پناهی.... سوگل به خودش اومد، با ترس به من نگاه کرد. سوگل:من...من باید برم. مرد برگشت سمته من چون پشتش به من بود. این کی بود؟؟؟!!!!! سوگل داشت از کنارم اروم رد میشد که از بازوش گرفتم. _کجا؟؟؟؟ مرد:هووووو داری چه غلطی میکنی دستت و بنداز. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتو دوم مثله همیشه خونسرد اما خشن نگاهش کردم. _از جلو چشمام برو تا... سوگل شرو کرد تکون خوردن تا دستشو از دستم ازاد کنه. سوگل:اقا ولم کن، این چه کاریه!!!! ول کنین دستمو. داشت سوگل بودنشو انکار میکرد و این منو عصبی میکرد. _سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این ...... صدای مادر بزرگه سامیار اومد. مادر بزرگ:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دسته بچمو.... روبه سوگل _برمیگردیم روستا.... سوگل:روستا؟؟؟ روستا کجاس دیگه!!!! اقا اشتباه گرفتین. _ این هفت ماه بهت ساخته... فراموش کردی کیم؟؟؟!!! یاد اوری کنم؟؟ مرد:مگه با تو نیستم میگم ولش کن. _دیگه داری زیادی وق وق میکنی؟؟؟ مرد:من وق وق میکنم؟؟؟! خواست بیاد جلو که دیدم مادر بزرگه سامیار شرو کرد به جیغ و داد کردن. مادر بزرگ:یاحسین.... وای....سوگل... سوگل مادر خوبی؟؟ چت شد؟؟ چشمم افتا به سوگل که دیدم دستشو گذاشته رو شکمه بزرگشو خم شده روش.... تازه یاده حرفه مرد افتادم... مشکلی با بارداریت ندارم!!!!! سوگل بار دار بود... باردار!!!!!!! )سوگل( از ماشین پیاده شدم و پیچیدم سمته خونه. نزدیکه خونه بودم که حسام جلوم وایساد، به خونش تشنه بودم. عوضیییی اخم کردم. _بازم شما؟؟؟!!! اقای محسنی مگه من جوابه شمارو ندادم؟؟!! شما چرا نمیفهمی؟؟؟!!! حسام:خانم پناهی، باور کنین که دسته خودم نیست، شما حتی قبول نمیکنین با من صحبت کنین. _اخه من نمیدونم باید چه صحبتی با شما بکنم؟؟؟!!! من با شما صحبتی ندارم!!! کسی صحبت میکنه که دلیل داشته باشه، من وقتی جوابم نه چه صحبتی باشما بکنم؟؟؟ حسام:هر جوابی یه دلیلی داره، خب دلیله شما برا جوابه رد چیه؟!!!! _ای خداااا، اقای محسنی، حتما یه دلیلی داره دیگه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوسوم حسام:خب دلیلش چیه؟؟؟ _من به شما عالقه ای ندارم. حسام:شما به من اجازه ی نزدیک شدن بده من قول میدم شما به من عالقه مند بشین. واااای این چه نفهمی بود!!! بابا وقتی نمیخوامت ینی نمیخوام دیگه. صدام و بردم بالا. _اقای محسنی لطفا دیگه مزاحم نشین،سری بعد مطمئن باشین پلیسو خبر میکنم. حسام:شما هر کسی رو که دلت خواستو خبر کن. _هللا اکبر، من به چه زبونی باید به شما بگم که به شما هیچ عالقه ای ندارم. حسام:چرااا؟؟ من چیم کمه؟؟؟ من که گفتن نه با مطلقه بودنه شما نه با بار دار بودنتون مشکل ندارم. _نه نمیفهمی؟؟؟؟ میگم نه. حسام:منم گفتم شما رو راضی میکنم. عصبانی شدم. _شما خیلی غلط می.... لال شدم... همه ی بدنم شرو کرد به لرزیدن.... چی میدیدم؟؟؟ ارباب بود؟؟؟!!! ارباب سالار.... اینجا چیکار میکرد؟؟؟ پیدام کرده بود؟؟؟ بدبخت شدم.... حسام:خانم پناهی... به خودم اومدم، باترس به ارباب نگاه کردم. _من... من باید برم باید میرفتم باید فرار میکردم، باید از ارباب تا میتونستم دور میشدم، دلتنگ بوم، اما بچم... امیرم..... اروم خواستم از کنارش رد شم که از بازوم گرفت. ارباب:کجا؟؟؟؟ حسام:هوووو داری چه غلطی میکنی؟؟؟ دستتو بنداز. ارباب:از جلو چشمام برو تا... شرو کردم دستمو تکون دادن تا از دستش دربیارم. باید جوری برخورد میکردم که فکر کنه اشتباه گرفته. _اقا ولم کن، این چه کاریه!!! ول کنین دستمو. ارباب:سوگل یه کلمه دیگه حرف بزنی هم تو رو هم این..... خدارو شکر مادر جون اومد. خدایا شکرت. مادر جون:اینجا چه خبره؟؟؟ ول کن دسته بچمو... ارباب نگاهم کرد. ارباب:برمیگردیم روستا... _روستا؟؟؟ روستا کجاس؟؟؟ اقا اشتباه گرفتین. ارباب با پوزخند گفت. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوچهارم خیره به سوگل بودم که روی تخت خوابیده بود باردار بود ینی ازدواج کرده بود؟؟؟؟!!! کی؟؟؟ همش هفت ماه بود که از عمارته من فرار کرده بود؟؟ کی ازدواج کرد؟؟؟!!! کی بار دار شد؟؟!!! شاید همین پسره که بیرون بود شوهرش بود؟؟؟؟ اما نه اگه شوهرشه چرا فامیلیشو صدا میکرد؟؟؟ اصلا سوگل به چه حقی ازدواج کرده بود؟؟؟ با مادر بزرگه سامیار چه نسبتی داشت؟؟؟ همسایشون از یه زنه باردار حرف میزد که چند ماه با اونا زندگی میکرده!!! اون زن سوگله...... مادر بزرگ:الهی بمیرم برات مادر....تو که امروز خوب بودی... چیزیت نبود.... برگشت سمته من. مادر بزرگ:خدا ازت نگذره، از جفتتونم نگذره... اصلا تو کیی ها؟؟؟؟ بعد شرو کردبا خودش صحبت کردن. مادر بزرگ:چند بار به این پسره و مادرش گفتم نمیخواد...دختره پسرتو نمیخواد.... ببین با بچم چیکار کردن.... اخرانداختنش گوشه ی بیمارستان.... هرچی فکر میکردم به جایی نمیرسیدم. عصبی داشتم اتاق و رژه میرفتم، منتظر بودم به هوش بیاد تا تک تک جوابه سواالمو بده، باید میداد. مادر بزرگ:چیه...چرا نمیری برو دیگه.... _خانم محترم، لطفا مراقبه صحبت کردنتون باشین. خواست چیزی بگه که دکتر اومد تو. مادر بزرگ:وااای بالاخره اومدین..... دکتر:مادر جان اروم تر دخترتون خوابن. مادر بزرگ:شرمنده، ببخشید، خیلی نگرانشم دکتر. دکتر:نگران نباشین، اصلا جای نگرانی نیست حالتاش طبیعیه..... اولین بارش بود؟؟؟ مادر بزرگ:والا من که نمیدونم، تازمانی که تو خونه بود که انجوری نشده بود، اما سره کارشو نمیدونم....تازگیا میگفت دلم همش شور میزنه، منم گفتم چون رفتی تو نه ماه ماله اونه. دکتر لبخند زد و زیره لبش یه چیزی گفت اما من متعجب به دهنش چشم دوخته بودم. گفت نه ماهشه؟؟؟؟!!!! ینی سوگل وقتی از عمارت فرار کرد باردار بود؟؟؟!!!! ینی بچه مال من بود!!! بچه ی من!!!!! _شما مطمئنی نه ماهشه؟؟؟؟ مادر بزرگ:به تو چه؟!؟! تو چرا نمیری؟؟؟ دادزدم. _وقتی سوال میپرسم جواب میخوام، مطمئنی نه ماهشه؟؟؟ دکتر:اقای محترم، لطفا رعایت کنین اینجا بیمارستانه. _سوال پرسیدم جواب میخوام. دکتر:بله ایشون نه ماهشونه... به مرحله ی جنون رسیدم.... من بچه داشتمو سوگل نگفته بود.... بچه داشتم و از من فرار کرده بود.... اخ که سوگل.... تو فقط بهوش بیاااا. برگشتم سمته سوگل که دیدم چشماش بازه، پس بهوش اومده بود. رفتم جلو، که مادر بزرگه سامیار جلوم وایساد. مادر بزرگ:اجازه نمیدم یه قدم نزدیکش بشی. از بینه دندونام غریدم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوپنجم _بروووو کنار مادر بزرگ:این دختر، مثله دختره منه و با نزدیک شدنه تو بهش ترسو تو چشماش میبینم، نمیخوام نزدیکش بشی. _زبونه ادمیزاد نمیفهمی؟؟!!! کنارش زدمو رفتم نزدیکه سوگل....... )سوگل( باصدای داده ارباب با ترس از خواب پریدم. ارباب:وقتی سوال میپرسم جواب میخوام، مطمئنی نه ماهشه؟؟؟ دکتر:اقای محترم لطفا رعایت کنین اینجا بیمارستانه. ارباب:سوال پرسیدم جواب میخوام دکتر:بله ایشون نه ماهشونه.... از زوره ترس چشمامو محکم رو هم فشار دادم، فهمید... فهمید نه ماهه باردا م.... فهمید بچشو دارم.... فهمید... اروم زدم زیره گریه. خدایا... کمکم کن...ای خدا به منو این بچه رحم کن...ای خدا مثله همیشه یاریم کن.... ای خدا تو که میدونی من جز تو کسی رو ندارم که پناهم باشه....کمکم کن.... ارباب و مادر جون یکمی باهم بحث کردن که اخر ارباب مادر جون و کنار زد و اومد سمته من. از ترس فوری چشمامو بستم اما شدته گریم بیشتر شد. بعد از چند دقیقه صدای نفساشو کناره گوشم شنیدم. لرز به تمامه تنم افتاد. ارباب اروم شرو به صحبت کردن کرد. ارباب:باز کن چشماتو.... باز کن و نگاهم کن... باز کن و بگو این شکمه بزرگ برا چیه.... باز کن و انکار کن که این بچه ماله منه...باز کن و دلیله فراره این هفت ماهتو بگو سوگل تا بیمارستانو رو سره تو و اینا خراب نکردم.... چشمامو باز کردم و زل زدم تو چشماش، چشمایی که عجیب دلتنگشون بودم... چشمایی که خیلی دوسشون داشتم.... _اربا...ارباااب...من.... ارباب سرشو بالا پایین کرد. ارباب:تو چی؟؟؟؟ زدم زیره گریه ....بلند بلند گریه میکردم. ارباب دستشو گذاشن رو لبام. ارباب:گریه نخواستم... جواب خواستم... میونه گریه شرو کردم به التماس کردن. _ارباب خطا کردم....اشتباه کردم... رحم کن.... به بچم رحم کن.... جونه منو بگیر اما...... ارباب ترسناک نگاهم کرد و دوباره اروم گفت. ارباب:التماسم نمیخوام، جواب میخوام.... من فعلا کاریت نکردم که داری اشک میریزی و میلرزی... _می....می...میترسم ارباب... ازت میترسم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدو شصتوششم ارباب:کاریت ندارم، جوابه سوالمو بده. دکتر:اقااااا، خانم بارداره و هر گونه استرسی برای ایشون سمه خواهش میکنم ملاحضه کنین. ارباب ازم فاصله گرفت. ارباب:بهوش اومد، اینجام دیگه کاری نداریم....پاشو حاضرشو سوگل... مادر جون:کجااااا؟؟؟ سوگل این کیه؟؟؟ چی میگه؟؟؟؟ ارباب:شوهرشم و همه کارش، یک کلمه دیگه حرف بزنی میرم ازت شکایت میکنم به جرم جا دادن به زنه فراریه من..... مادر جون دهن باز داشت به من نگاه میکرد، میخواستم از خجالت اب شم اما مادر جون اونجوری نگاهم نکنه... _تورو خدا اونجوری نگاهم نکن مادر جون. ارباب:بهت میگم پاشو حاضرشو. مادر جون:کووو؟؟؟؟!!!! مدرکت کو؟؟؟ مدرک نشون بده تا بذارم ببریش. ارباب:دیگه زیادی داری رو عصایم وول وول میکنی، میکشی عقب خودتو وگرنه هم تو رو هم اون نوه ی بی همه چیزتو نابود میکنم. الانم اگه من جای تو بودم میرفتم و به نوه م خبر میدادم که ارباب )به خودش اشاره کرد( سوگل و پیدا کرده، اگه دوتا پا داری دوتاهم قرض کن و از روستا فرار کن تا دستش بهت نرسه. )سوگل( مادر جون دیگه چیزی نگفت که ارباب برگشت طرفم. _سوگل تا قاطی نکرد بلندشو. باترس از جام بلند شدم، بخاطره وزنه زیادم حرکتم مشکل بود اما از ترس.... سرمو بلند کردم که دیدم چشمه ارباب رو شکممه. خدایا بچمو به خودت میسپارم، کمکم کن که جز تو هیچ پناهی ندارم. رفتم سمته مادر جون و بغلش کردم، میدونستم اگه با ارباب برم دیگه مادر جونو نمیدیدم. _مادر جونی برام دعا کن... تو دلت پاکه....پیشه خدا سفارشه منو امیرمو بکن... مادر جون خیلی درحقم بزرگی کردی....خیلی مراقبم بودی... اما تقدیرم بدبختیه...مادر جون خیلی دوست دارم.... مادر جون:ای کاش میتونستم برات کاری کنم سوگلم اما سامیار.... _نه مادر جون...ممنونم،تا همینجاشم زیادی در حقم بزرگواری کردین. ارباب:تموم نشد؟؟؟؟ برگشتم سمتش. _تموم شد. اومد جلو وازدستم گرفت. ارباب:پس بریم. دلم برا دستاش تنگ شده بود، تپشه قلبم با اتصاله دستش به دستم زیاد شد...اما همین که یاده حرفاش افتادم یخ زدم. _میخوای چیکار کنی باهام؟؟؟ ارباب:هنوز توضیحاتو گوش نکردم... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوهفتم _فرقیم میکنه برات؟؟؟ ارباب:نمیدونم.... تو ماشین نشسته بودیم، از این همه ارامشش ترس داشتم،خوف داشتم... هر وقت اینجوری ارامش داشت بعدش خیلی عصبانی میشد... ارباب حرکت کرد. ارباب:میشنوم، اما فقط توضیح،اشک و اه و ناله و گریه و التماس و اینا نمیخوام...سوگل تکرار میکنم فقط توضیح، از دستت خیییلی عصبانیم...الانم میبینی انقدر ارومم فقط بخاطره اون بچه تو شکمته وگرنه.... با ترس نگاهش کردم. چی میگفتم؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم که خودمو بچمو به کشتن بدی؟؟؟!!! میگفتم ترسیدم تنها امیده زندگیمم ازم بگیری؟؟؟!!!! یا میگفتم برا رفتن دکتر کمکم کرد که به کشتنش بده؟؟؟ چی میگفتم؟؟؟!!! با بغض برگشتم سمته پنجره ماشین و بی صدا به بیرون خیره شدم. ارباب:سوگل ....میدونی که من سگ که بشم انقدر اروم نمیشم، بگو تا به حده سگ بودن نرسیدم.... _بگم که چی بشه؟؟؟!!!! اصلاچی بگم؟؟؟!!!! ارباب داد زد و محکم کوبید رو فرمون. ارباب:میگی...هر چی که دلم میخواد و میگی... باید بگی... باید بگی تو این هفت ماه تو خونه این زنه چیکار میکردی... باید بگی با دکتر چه صنمی داشتی که چشم بسته کمکت کرد.... باید بگی که با چه جرعتی از عمارته من فرار کردی....باید بگی...میفهمی....باید زدم زیره گریه...... ارباب بلند تر داد زد. ارباب:میگم گریه نکن....گریه نکن )ارباب( خیلی عصبانی بودم، باهر بار دیدنش میفهمیدم که چقدر دلتنگشم،اما سوگل بد کرده بود..... درحقم بد کرده بود، من یه بچه داشتم، یه پسر یا یه دختر، اما سوگل اینو نگفته بود....اگر پیداش نمیکردم اصلا نمیفهمیدم بچه دارم... اگر پیداش نمیکردم معلوم نبود بچه منو...ارباب زادمو چجوری و تو چه موقعیتی بزرگ میکرد.... _بگو سوگل.. بگو تا خودمو خودتو به کشتن ندادم. بالاخره زبون باز کرد. اما با ترس و دلهره. سوگل:فهمیده بودم نوه ی پریم...دیگه میدونستم انتقامت برا چیه...حق با شماها بود...اما انتقامت نا حق بود... انتقامتو از منی گرفتی که هیچ ربط و دخلی به تو و پری نداشتم....پری حتی پدره منو هم ول کرده بود....فهمیده بودم انتقامت تموم نشدنیه... فهمیده بودم که تو هیچ وقت ..... ساکت شد. _ادامه بده سوگل:فهمیدم حامله ام... گفته بودی اگه حامله شم هم خودمو هم بچه رو میکشی.... هر کاریو که میگفتیو میکردی... رحم نمیکردی...مخصوصا به من... منی که اصال برات مهم نبودم...بچم چطور میخواست برات مهم باشه... برام مهمی... مهمی لعنتی...خیلیم مهمی... سوگل:میخواستم فرار کنم... دکتر فهمید... گفت کمکم میکنه...کمکم کرد... فرستادتم پیشه مادر بزرگش...ارباب ترسیدم...ارباب خیلی ترسیدم... من بی گناه تو این انتقام سوختم...من بی دلیل تو این انتقام تباه شدم... اما... این بچه هدیه خدا بود...رحمته خدا بود... لطفه خدا بود...یه موجود بود...از وجوده من بود...از خون و رگ و ریشه ی من بود...نخواستم...نخواستم این بچه هم تو اتیشه این کینه و انتقام بسوزه... نخواستم زندگیش مثله من تباه بشه.... داد زدم. _به من گفتی؟؟؟گفتی ببینی این بچه رو میخوام یا نمیخوام....اره درسته اون موقه گفته بود برا این که واقعا نمیخواستم باردارشی....اما شده بودی... بار دار بودی....من سنگ نبودم... منم ادم بودم... اگه میدونستم این بار به گفته هام عمل نمیکردم.... این بار میزدم زیره همه ی حرفامو اجازه میدادم از یه رعیت بچه دار شم....نگفتی سوگل... نگفتی و هیچ حرفی منو توجیح نمیکنه..... نمیخواستم بهش بگم رعیت...نمیخواستم دلشو بشکنم اما.... سوگل بیش از اندازه عصبانیم کرده بود...دل بستش بودم....اما حق نداشت این کارو باهام بکنه.... سوگل:میخوای باهامون چیکار کنی؟؟؟!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوشصتوهشتم مکث کرد. سوگل:میخوای بکشیمون؟؟؟؟ _اول نوبته یکی دیگس. چیزی نگفت. _دکتر...هاااا... دکتر کمکت کرده؟؟؟؟!!!! یه دکتری بسازم.... )سوگل( ارباب حرفی نمیزد،ساکته ساکت بود، امیر تو شکمم نا ارومی میکرد، خیلی ضربه میزد، تو یه کتابی خونده بودم مادر هر احساسی داشته باشه همون احساس به بچه هم منتقل میشه. ینی الان امیرم ترسیده و احساسه خطر میکنه که انقدر تکون میخوره و ضربه میزنه!!!! میترسیدم، هم برا خودمو امیر عباس، هم برا دکتر... دکتر بیگناه بود....تقصیری نداشت...جرمش فقط کمک به من بود بس...اما اگه ارباب بلایی سرش بیاره چی؟؟؟!!! _ارباب....خواهش میکنم با دکتر کاری نداشته باشین... دکتر فقط میخواست به من کمک کنه... ارباب... ارباب:حرف بی حرف سوگل...تو خودت به اندازه ی کافی مقصری و من فعال بخاطره ارباب زادم کاریت ندارم، فقط منتظرم بدنیا بیاد....اون وقت من میدونم و تو....برا اون دکتره احمقم دارم...فقط دوس دارم پام برسه روستا. به امیر گفت ارباب زاده... به امیر عباسه من.... به پسرت من گفت ارباب زاده....پس قبولش کرده... پس دیگه نمیخواد بکشتش... خوشحال بودم از ته دل خوشحال بودم، پسرم تو رفاه باشه، مردن و زنذه موندن من هیچ فرقی نمیکنه....اما دکتر چی!!!!! راه تا روستا زیاد بود، خسته شده بودم اما از ترس نمیتونستم زبون باز کنم... وسطای راه بودیم که ارباب تویه استراحت گاه نگه داشت. ارباب:پیاده شو.. بدونه هیچ مخالفتی اروم و بی صدا از ماشین پیاده شدم. ارباب رفت سمته یه رستوران و منم پابه پاش حرکت. ارباب سره یه میز نشست و بدونه این که چیزی از من بپرسه دوتا بختیاری سفارش داد. تو سکوت داشتیم غذا میخوردیم که دیگه سیر شدمو کشیدم عقب. ارباب:بخور _دبگه نمیتونم بخورم، سیر شدم. ارباب:این مدل غذا خوردن به درده خودت میخوره، تا اخرش باید بخوری. _نه دیگه ارباب نمیتونم بخورم. ارباب:تا دونه ی اخره برنجو میخوری... با خودت کاری ندارم، من بچه استخون نمیخوام، بیشتر از اینم بحث نکن بخور غداتو. به قوله ارباب تا دونه اخره برنجوهم خوردم و راه افتادیم، نیمه های شب بود که رسیدیم عمارت .... همه ی خاطراتش مثله فیلم از جلو چشمام رد میشد...انگار همین دیروز بود که اومده بودم اینجا برا خدمتکاری!!!! نه عمارت تغیر کرده بود نه ادماش اما من تغییر کرده بودم، زندگیم تغییر کرده بود.... از رو به رویی با ملوک السلطنه هم میترسیدم هم واهمه داشتم.... نمیدونستم با دیدنه شکمم و فهمیدنه اینکه من حامله ام و بچه ی ارباب و حامله ام چه حالی میشه... اما بازم میترسیدم...خیلی میترسیدم. ارباب:چیه چرا اونجا وایسادی راه بیوفت دیگه... از جام تکون نخوردم. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تجربه گرانترین چیز در دنیاست چون برای به دست آوردنش باید از دست داد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 داستان کوتاه پند آموز کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند . در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود . آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت .وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید ، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است ؛ به همین دلیل کینه او را برداشت . مار براى انتقام ، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ، ریخت .از آن طرف ، مرد ، از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند . وقتى مار مادر ، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد . این کینه مار است ، امّا همین مار ، وقتى محبّت دید ، کار بد خود را جبران کرد ، امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه السلام: دنيا كوچك تر و حقير تر و ناچيز تر از آن است كه در آن ازكينه ها پيروى شود. 📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲ @Dastan1224
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
"ریش و قیچی را دست کسی سپردن" ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است، تا آن جا که در میان مردم یک تار موی ریش بیش تر از صد قباله و بنجاق و هزاران ضامن و متعهد ارزش داشته است و اصطلاح "ریش خود را گرو گذاشتن" نیز که به معنای ضمانت کردن برای چیزی یا کسی است از همین جا است و از این رو نیز داشتن ریش جزو امتیازات بزرگ مردان بوده و پدید آمدن واژه ی "محاسن" برای ریش نیز به دلیل همین حسن و امتیاز آن بوده است. پس از اسلام نیز که به تبعيت از سنت پیامبر، مسلمانان ميبایست ریش ها را بلند و سبیل ها را کوتاه کنند، ارزش و حرمت ریش باز هم بالاتر رفت. با این توضیحات در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد و از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه ی اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می دادند که ریش آنان را نه ار بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه  کند. بعد ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و وکیل قراردادن او برای انجام کاری به کار بردند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
"زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است" در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را بر می داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!» مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستیم.» شیر گفت: «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زنده ای!؟» شیر گفت: «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره‌ات می کنم. جای تیغ ها خوب شد زخم زبان مانده به جا خون دلها خوردم از دست رفیق بی وفا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای تلخ زندگیمو نوشتم تا تو زندگی به هرکس اعتمادنکنید، خیلی با شعار دوستی میان ولی برای ضربه زدن به زندگی شما میان😔،پس مواظب باشید من زهرا یه دختر>19ساله داستان تلخ زندگیم از جایی شروع شد که پا به خونه یکی از اشناهام گذاشتم و اونو قابل اعتماد ترین ادم زندگیم میدونستم مادرم👩 هرچی بهم میگفت که بهش اعتماد نکنم و باهاش رفت وآمد نکنم، قبول نکردم ی روز با 👫 و همین دوست کثیفم که اسمش مرضیه بود قرار گذاشتم بریم بیرون نامزدم تا حالا مرضیه رو ندیده بود...... مرضیه با نامزدم علی 😳😒....... برای ادامه داستان پر ماجرا و تلخ کلیک کنید👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ❤️ ❤️👆🌷
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حرف_حساب توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی، یکی گفت بلند بگو. گفتم یک کلمه سه حرفیه. از همه چیز برتر است ... حاجی گفت : پول ، تازه عروس مجلس گفت : عشق ، شوهرش گفت : یار کودک دبستانی گفت : علم ، حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه ! گفتم : حاجی اینها نمیشه. گفت : پس بنویس مال، گفتم : بازم نمیشه گفت : جاه ! خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه ! مادر بزرگ گفت : مادرجان، "عمر" است ... سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار ، دیگری خندید و گفت : وام ، یکی از آن وسط بلند گفت : وقت . خنده تلخی کردم و گفتم : نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید ...! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر می‌کنم ! شاید کودک پا برهنه بگوید : کفش ! کشاورز بگوید : برف ! لال بگوید : حرف ! ناشنوا بگوید : صدا ! نابینا بگوید : نور ! و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت : "خدا" ...! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍از بزرگمردی پرسیدم بهترین چیزی که میشه از دنیا برداشت چیه ؟ کمی فکر کرد و گفت دست ؛ با تعجب گفتم چی؟ دست ؟!! گفت بله ، اگر از دنیا دست برداریم کار بزرگی انجام دادیم که کوچکترین پاداشش رضوان خداونده و ادامه داد که امام صادق 💚علیه السلام فرمودند  «حُبُّ الدُّنْیا رَأْسُ کُلِّ خَطِیئَة» "عشق به دنیا ریشهٔ هر گناه است" 📚اصول کافى، جلد ٢، حدیث ٨ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 در یک مراسم عروسی، پیرمردی در گوشه سالن تنها نشسته بود که داماد جلو آمد و‌ گفت: سلام استاد آیا منو می‌شناسید؟ معلم بازنشسته جواب داد: خیر عزیزم فقط می‌دانم مهمان دعوتی از طرف داماد هستم. داماد ضمن معرفی خود گفت: چطور آخه مگه میشه منو فراموش کرده باشید؟! یادتان هست سال‌ها قبل ساعت گران قیمت یکی از بچه‌ها گم شد و شما فرمودید که باید جیب همه دانش‌آموزان را بگردید و گفتید همه باید رو به دیوار بایستیم و من که ساعت را دزدیده بودم از ترس و خجالت خیلی ناراحت بودم که آبرویم را می‌برید، ولی شما ساعت را از جیبم بیرون آوردید ولی تفتیش جیب بقیه‌ی دانش‌آموزان را تا آخر انجام دادید و تا پایان آن سال و سال‌های بعد در اون مدرسه هیچ کس موضوع دزدی ساعت را به من نسبت نداد و خبردار نشد. استاد گفت: باز هم شما را نشناختم! ولی واقعه را دقیق یادم هست. چون من موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان چشم‌هایم را بسته بودم. تربیت و حکمت معلمان، دانش‌آموزان را بزرگ می‌نماید! درود بفرستیم به همه معلم هایی كه با روش درست و آموزش صحيح هم بذر علم و دانش را در دل و جان شاگردان می كارند و هم تخم پاكی و انسانيت و جوانمردی...🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❣کات استیون😔🌸 از خواننده های معروف انگلستان بود كه پس از سال ها خوانندگی و آوازخوانی به سرطان حنجره دچار شد. 😔🌸🍏😔🌸🍏😔🌸🍏 ❣کات استیون به بیمارستان مراجعه كرد و دلیل ریزش این همه خون از گلویش را جویا شد و پزشكان متخصص بعد از انجام آزمایشات پزشكی مشخص كردند كه آقای كات استیون به سرطان حنجره دچار شده است. توصیه های پزشكان این بود كه او نباید تا آخر عمر با صدای بلند صحبت كند و هرگز نباید آواز بخواند. ❣پس از مدتی كه كات استیون از حرفه ی خوانندگی كنار رفت سلول های سرطان زا به تمام قسمت های عصبی حنجره او نفوذ كرده بود تا جایی كه به سختی می توانست صحبت كند. او میگوید بسیار نا امید شده بودم چون باور كرده بودم كه به زودی مرگ به سراغم می آید لذا تصمیم گرفتم این مدت محدود باقیمانده عمرم را به كشورهای دیگر سفر كنم و خود را مشغول شناخت فرهنگ و آداب و رسوم ملت های دیگر كنم. ❣دراولین سفر خودم به كشور مصر كه كشوری تاریخی و كهن سال است سفر كردم به نمایشگاه كتاب در شهری رفتم که در این نمایشگاه كتاب های قدیمی از نویسندگان برتر مصر و دیگر نویسندگان مطرح دنیا آنجا موجود بود كه ناگاه چشمم به كتابی افتاد كه هر چقدر آن را نگاه كردم اثری از نویسنده نیافتم.كتاب تقریبا پرحجم و به زبان عربی نوشته شده بود و من هم توانایی مطالعه ی آن را نداشتم لذا نگهبانی را صدا زدم و سراغ نویسنده كتاب را گرفتم گمان میكردم كتاب آن‌قدر قدیمی است كه نویسنده ی آن معلوم و مشخص نیست. ❣نگهبان نگاهی به من كرد و گفت: نویسنده ی این كتاب خداوند آسمان ها و زمین است با شنیدن این سخن حس بسیار غریب و غم انگیزی به من دست داد و به قول معروف تمام موهای بدنم راست شد گفتم: امكان دارد من یك نسخه ی انگلیسی از این كتاب را ببینم؟ آن نگهبان یك نسخه از ترجمه قرآن را برایم آورد من هم وقتی آن را بازكردم میانه های كتاب بود اولین نگاهم به سوره ی یوسف افتاد وقتی آن را خواندم آنقدر برایم لذت بخش بود كه سه بار دیگر پشت سر هم آن را خواندم و با اشتیاق تمام به فراگیری زبان عربی پرداختم و با تلاش بسیار اندكی از متن عربی را هر روز میخواندم و برایم خیلی عجیب بود كه احساس می كردم گلو درد من شدت روزهای قبل را ندارد و كم كم از درد آن كاسته میشود تا اینكه روزی در اتاقم قرآن می خواندم كه خون بسیار زیادی از گلویم بیرون آمد من هم بسیار ترسیدم و گمان كردم سرطان تمام گلوی من را از بین برده است به سرعت من را به بیمارستان رساندند و پزشكان به بررسی آزمایشات و معالجه من پرداختند كه پس از مدتی همه ی آنها بهت زده و در نهایت تعجب و شگرف ساكت بودند و به من نگاه می كردند من هم اشك از چشمانم جاری شد گمان كردم اتفاقات بسیار بدی افتاده است ولی پزشكان من را در آغوش كشیدند و با صدای بلند گفتند: مژده ای بدهید آقای كات استیون اثری از سرطان باقی نمانده است من هم بلافاصله دانستم ✨كتاب خدا برای من شفا بخش بوده است و از آن روز به بعد قرائت قرآن را ترك نكرده ام و مردم رابه دین اسلام دعوت می كنم همیشه خدا را شاكرم چون قبل از اینكه مسلمانان را بشناسم قرآن را شناختم. ❣كات استیون بعد از اینكه مسلمان شد به ساخت مسجدهای زیادی در اروپا پرداخت و مردمان زیادی را خداوند به سبب ایشان هدایت كرده است وی نام خود را به یوسف اسام تغییر داد چون شفای خود را از سوره ی یوسف می داند و هم اكنون همراه پسرش(سامی یوسف) به خواندن سرودهای اسلامی به زبان عربی و انگلیسی مشغول هستند. 🌸🍏🌸🍏🌸🍏🌸🍏🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌