eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷 خیلیا میگن که ما چطور میتونیم از عبادت و مناجات با خدا ببریم. راهش اینه که یه چیزی با خودمون آورده باشیم.✔️ ✅ یه مبارزه با نفس قشنگ انجام داده باشیم. ⭕️ نمیشه که آدم هر کاری "دلش" میخواد بکنه و به حرف هوای نفسش گوش بده بعد انتظار داشته باشه که از ارتباط با خدا لذت ببره. ✳️ با خدا برای کسی لذت بخشه که یه ذره اخلاقش خدایی شده باشه اخلاق خدایی هم همون مبارزه با نفس طبق امر ولایت هست...☺️ 📚ڪوتاه و خواندنــے✔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⭐بابا جان، جواب همان است! 📕 خاطره‌ای از آیت الله بهجت(ره) 🔸مرحوم آیت‌الله قاضی(ره) استاد آیت‌الله (ره) بودند و حضرت امام(ره) از ایشان به «کوه عرفان» تعبیر می‌فرمودند. آقای بهجت(ره) مکرر در نصایح‌شان این عبارت را از مرحوم قاضی(ره) نقل می‌فرمودند: «اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن کند.» یا در جای دیگری فرمودند: «به صورت من آب دهان بیاندازد» 🔸یکی از علما می‌فرمود: «سال‌ها پیش، یک روز خدمت آیت‌الله العظمی بهجت(ره) رفته بودیم. به ایشان گفتم: «راهی به ما نشان دهید تا آدم شویم.» آقای بهجت(ره) فرمودند: «نمازتان را اول وقت بخوانید!» این عالم بزرگوار می‌گوید: «در دلم گفتم حاج آقا ما را تحویل نگرفت. ما که خودمان نماز اول وقت می‌خوانیم!» 🔸یک‌سال از آن ماجرا گذشت. قرار بود به یک جلسه مهمانی بروم و در آن مهمانی دوباره خدمت آقای بهجت(ره) برسم. در راه به خودم گفتم: «این دفعه از آقا سوال کنم، ببینم اگر بخواهد راهی معرفی کند تا من به همه‌جا برسم، چه راهی را معرفی می‌کند؟» 🔸وقتی خدمتشان رفتم، همراه جمعی بودیم و ایشان داشتند صحبت می‌کردند. هنوز هیچ سخنی نگفته بودم که ایشان وسط صحبتشان فرمودند: «بعضی‌ها پیش ما می‌گویند چکار کنیم تا آدم شویم و رشد پیدا کنیم؟ به ایشان می‌گوییم نماز اول وقت بخوانید. می‌روند سال بعد می‌آیند، پیش خودشان می‌گویند حاج آقا ما را تحویل نگرفت! دوباره از حاج آقا بپرسیم که چه باید بکنیم؟ همان حرف بنده را دقیق گوش نکردند و رعایت نکردند، حالا دوباره می‌خواهند سؤال کنند! بابا جان، جواب همان است، همیشه جواب همان است.» 🔸این عالم بزرگوار می‌فرماید: «من دیگر هیچ حرفی نزدم. آقای بهجت(ره) راست می‌گفتند. من برخی از نمازهایم را به وقتش نمی‌خواندم. شروع کردم و آن را هم درست کردم.» آن عالم بزرگوار کم‌کم به جاهایی که دلش می‌خواست و حتی فوق تصورش بود، رسید. 📚 بخشی از کتاب "چگونه یک خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. 😊😊😊😊 نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. 🔸🔹🔸🔷🔸🔹🔸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش های جذب فالوئر در اینستاگرام🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چهـــــار ترفند مفید با لاک پاک کن 👌 1- پاک کردن لکه چسب مایع 2- پاک کردن لکه جوهر و ماژیک 3- جداکردن برچسب از روی شیشه و فلز 4- از بین بردن آثار چای و قهوه روی لیوان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوشصتونهم _دوس ندارم بیام عمارت... ارباب:جاااان.... نه بابا...چرا اون وقت؟؟؟ هیچی بهت نگفتم پرو شدی!!!!!! بیا ببینم. اومد جلو و ازدستم کشید . و رفتیم تو عمارت. چون نیمه های شب بود کسی هم تو عمارت نبود... نمیدونستم باید چه احساسی داشته باشم؟!!! من تو این عمارت جز بدبختی و یه عشقه تلخ چیزی رو تجربه نکرده بودم. هیچی رو. ارباب منو برد سمته پله ها. کجا میرفتیم؟؟؟!!!! _کجا؟؟؟ ارباب:تا زمانه بدنیا اومدنه بچه تو اتاقه من میمونی.... _من؟؟؟؟ ارباب:سوگل با عصابه من بازی نکن... برو بالا تا قاطی نکردم کله عمارتو بهم نریختم. )ارباب( نمیخواستم تلخ باشم... نمیخواستم بد باشم... نمیخواستم بد رفتاری کنم... اما نمیشد...یه چیزی تو وجودم وول وول میخورد، یه چیزی نمیذاشت باهاش اروم برخورد کنم... یه چیزی مجبورم میکرد که ازش کینه به دل بگیرم... چون سوگل مقصر بود... سوگل خطا کار بود.... سوگل محکوم بود... و من خودمو حق دار میدیدم... حق دار میدیم چون سوگل پنهون کاری کرده بود .... رسیده بودیم عمارت... داخل نمیومد... با بغض و غم به عمارت نگاه میکرد... میدونستم چرااا.... میدونستم.... چون این عمارت براش گذسته ی تلخشو یاد اوری میکرد .... سختیا و دردایی که بخاطره من کشیده بودو.... رفتم جلو و مثله همیشه با جذبه و اقتدار راضیش کردم تا ببرمش عمارت و اتاقه خودم. بهش گفتم فقط تا بدنیا اومدنه بچه باید بمونی اتاقم اما دروغ گفتم.... اگه غروره لعنتیم میذاشت بهش میگفتم که نمیخوام برا یه ماه پیشم باشی میخوام برا همیشه و تا اخره عمر کنارم باشی.... تو اتاق رو تخت خوابیده بودیمو سوگل پشتش بهم بود و از هق هق کردنش فهمیدم که داری گریه میکنه. میخواستم بغلش کنم... میخواستم این موجوده ضریف و ضعیف و تو اغوشم بکشم و نذارم تا بیشتر از این اشک بریزه.... اما بازم اون غروره لعنتیم.... _بسه... انقدر اشک نریز... برا چی انقدر گریه میکنی؟؟؟ من که گفتم تا اومدنه بچه کاری به کارت ندارم... سوگل چیزی نگفت. _با توام...برگرد... برگشت سمتم. سوگل:از همون روز میترسم...از همون روزی میترسم که بچم و بدنیا اورده باشم و تو یا منو بکشی، یا که از عمارتت پرتم کنی بیرون... اونوقت من چیکار کنم؟؟؟!!! چه خاکی به سرم بریزم؟؟؟!!! میترسم ارباب.... چند ماه پیش میترسیدم که اتیشه انتقامت خاموش نشه و این اتیش تمامه وجودمو بسوزونه الانم میترسم که اتیشه انتقامت خاموش شه که منو بندازی بیرون.....یا....یا اتیشت انقدر گور بگیره که توش بسوزم و نابودم کنه....ارباب منو میکشی؟؟؟ لحنش خیلی مظلومانه بود... من با این دختر چیکار کرده بودم؟؟؟؟!!! من چرا انقدر ترسونده بودمش.... درسته ازم پنهون کرده بود....حامله بودنشو ازم پنهون کرده بود... اما من حتی یه لحظه هم به فکره کشتنش نیوفتادم... حتی یه لحظه.... رفتم نزدیکشو گرفتمش تو بغلم..... داشت میلرزید... داشت میلرزید و مقصر من بودم... خدا منو لعنت میکرد بهتر بود.... نبود؟؟ ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهفتادم )سوگل( صبح که از خواب بیدار شدم، گیج بودم...سرم از گریه های دیشب درد میکرد و بیحوصه بودم... تو جام غلط زدم و برگشتم پشت. ارباب خواب بود...دلم برا صورته بخواب رفتش تنگ شده بود...برا این صورته مظلومه و بی اسیبش تو خواب... دستم رفت سمته صورتش که فروبیاد روصورتش اما وسطای راه پشیمون شدم و دستمو پس کشیدم.... نباید غرورمو خورد میکردم... نباید خودمو کوچیک میکردم... دیشب با به اغوش کشیدنم تمامه نگرانیاو ناراحتیامو از بین برده بود... دیشب انگار با بغل کشیدنش بهم گفته بود که نمیکشتم و من ناخواسته اروم شده بودم تو بغلی که برا من جای خطر داشت اما ارامش نه..... به ساعته بزرگه اتاق نگاه کردم. ساعت هشت و نیمه صبحو نشون میاد. _تا الان خوابیدیم؟؟؟ کسی بیدارش نکرده؟؟؟ الان بلند میشه دوباره شرو میکنه غر غر سره من. ارباب:بخواب سوگل. هییییی بیدار بود... سوگل بیچاره شدی _ام...شما...شما...بیدار بودی... ببخشید من... نگا...کردم دیدم... ساعت هشت ونیمه ... ارباب:خب...خب بسه، ادامه نده. الانم بخواب. از تعقیره رفتارش از دیشب تا حاالا شکه شده بودم، چش شده؟؟؟!!! ینی بخشیدتم؟؟!!! خودم به خودم خندیدم... بخشیدتت ینی چی احمق!!! بخاطره بچه باهات اینجوری رفتار میکنه... دوباره غمگین شدم. ارباب:بخواب سوگل. کنارش دراز کشیدم. ارباب:نگفتم دراز بکش گفتم بخواب. _خوابم نمیاد. ارباب:پس پاشو بریم صبحونه بخوریم. ترس افتاد تو دلم...ترسه روبرو شدن با ملوک السلطنه و بقیه. با ترس نگاهش کردم. _نه... نمیام. ارباب:سوگل... پاشو. _ملوک السلطنه. ارباب:مسخرس... ترسیدنت از ملوک واقعا مسخرس، پاشو.. ملوک بفهمه بار داری کاریت نداره. از جام بلند شدم و مانتو دیشبو تنم کردم. و با ارباب از اتاق رفتیم پایین. ملوک السلطنه و ارام سره میز بودنو بیصدا داشتن صبحانه میخوردن و زهرا هم کنارشون وایساده بود، سرشونم پایین بود و مارونمیدیدن. وارده سالن غذا خوری شدیم، چقدر دلم برا ارام و زهرا تنگ شده بود. اول از همه زهرا متوجهمون شد. با دیدنم جیغی از تعجب کشید. زهرا:س...س...سوگل. باورم نمیشه. ارام و ملوک السلطنه باهم سرشونو اوردن بالا و به من نگاه کردن. مثله اینکه هیچکدوم متوجه شکمه بزرگم نشده بودن. ملوک السلطنه:تو.... اما ارام حرفشو قط کردو از جاش پرید و اومد سمتم و بغلم کرد. ارام:سووووگل.... اینجاییی؟؟؟!!! کی اومدی.... داداش ارباب پیدات کرد!!!! چجوری؟؟؟؟ اینا رو ول کن)از بغلم جدا شد و به شکمم اشاره کرد( فندوقه عمه چطوره؟؟؟ ووای ارام داشت چیکار میکرد؟؟؟ هیجان زده بود و داشت خودشولو میداد. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهفتادویکم ارباب:پس تو هم از حامله بودنش خبر داشتی؟!!!!!!!! هر چند احمقم که تعجب میکنم بالاخره تو نزدیکه دکتر سااااامیار یو تو از همه چی خب داری و به منی که میدیدی اینهمه مدت دنبالشم چیزی نگفتی..... ملوک السلطنه:صبر کنین ببینم... اینجا چه خبره؟؟؟ ارباب شما این دختره ی خیره سرو پیدا کردینو باخودتو اوردین عمارت!!!!! ارام چی میگه ارباب؟؟؟؟!!!! فندوقه عمه چیه!!!!! این دختر بارداره؟؟؟!!!! ارباب با خونسردی نشست رو صندلی. ارباب:اروم باش ملوک... من نیازی به توضیح ندارم، این از من حاملسو داره تو شکمش ارباب زاده ی منوپرورش میده، تقریبا تا دو، سه هفته دیگه ام بچه بدنیا میاد و تا اون موقه کسی کاری به کارش نداره تا بعد از بدنیا اوردنه بچه. ملوک السلطنه:بچه؟!!!! ارباب کدوم بگه؟!!! این بچه یه زنا زادس، حرومه.... ارباب اخم کرد. ارباب:سوگل صیغم بوده، ملوک تمومش کن دیگه نمیخوام چیزی بشنوم...سوگل بشین سره میز و صبحونتو بخور. ارام اروم جوری که فقط من بشنوم گفت. ارام:نگفتم داداشم سنگ نیست. ارباب بلند گفت. ارباب:بشیییین. همگی نشستیم سره میزو زهرا شرو کرد به پزیرایی وقتی که اومد نزدیکم اروم گفت. زهرا:زدی زیره قولت، اما خوشحالم که برگشتی، تبریک میگم بخاطره بچت. با تشکر به زهرا نگاه کردم. کیان اومد تو. کیان:سلام ارباب... تازه شنیدم برگشتین و سوگل خانومو پیداکردین. ارباب:اره، کاره تو رو من انجام دادم. کیان:شرمنده ارباب. ارباب:بگو کیان. کیان:تو این مدت همه چی اروم بوده و هیچ اتفاقی هم نیوفتاده. ارباب:خوبه، سریع دکتر و خبر کن بگو تا نیم ساعت دیگه عمارت باشه. با ترس به ارباب نگاه کردم. )ارباب( _خوبه، سریع تر دکترو خبر کن بگو تا نیم ساعت دیگه عمارت باشه. کیان:اتفاقی افتاده ارباب؟؟؟ _کیان، سوال نپرس میگم دکتر و خبر کن توام خبر کن. کیان چشمی گفت و رفت. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهفتادودوم سوگل:ارباب...ارباب خواهش میکنم ارباب، به دکتر رحم کن... دک.... _حرفی نشنوم صبحونتو بخور. سوگل چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. دکتر زنه بارداره منو فراری داده بود، کمترین جذاش مرگ بود اما....نه....یه جذای بهتر سراغ داشتم. ارام:داداش ارباب میشه بگ.... _ساکت ارام...تو حرف نزن... اگر میبینی با تو کاری ندارم، فقط دلیلش اینکه خواهرمی و از جونم عزیز تر. ملوک السلطنه:دیگه دارم عصبانی میشم... یکی هم به من بگه اینجا چه خبره؟؟؟!!! ارباب شما رفته بودی.... _ملوک گفتم ساکت.... اقااااا سامیار میاد همه چی معلوم میشه... ملوک السلطنه:سامیار... سامیار کیه؟؟؟ _دکتر دیگه چیزی نگفتم و شرو کردم به خوردن...اما چه خوردنی!!!! سوگل چیزی نمیخورد، هر چی میخوردم زهرم میشد. _سوگل مگه نمیگم بخور؟؟؟!!!! فقط دوست دارم یک کیلو ازت کم شه من میدونم و تو. سوگل بعد از تهدیدم شرو کرد به خوردن، تا زور بالا سرش نمیرفت کاریو که میخواستمو انجام نمیداد. بعد از خوردنه صبحونه،رفتم سالن..پشته منم بقیه اومدن. باغرور نشستم رو صندلی. به ساعتم نگاه کردم... الانا بود که دکتر بیاد. سوگل:ارباب...بخدا دکتر نیته بدی نداشت... فقط... فقط میخواست به من کمک کنه. زیادی نگرانه دکتر بود و همین منو عصبانی میکرد. دوست نداشتم به کسی محبت کنه.. برا کسی نگران بشه...اصلا دوست نداشتم. کیان و دکتر اومدن تو سالن. کیان:امرتون انجام شد ارباب اینم دکتر. سرمو تکون دادم و به دکتر نگاه کردم...دکتری که نگاهش رو سوگل بود. _به به اقا دکترررر، اقا سامیار... سامیار خانه فرخی...دوس پسره خواهره بنده... نجات دهنده ی زنه باردارم.... وااای... واااای که من چقدر دیر فهمیدم چه مهره ی مهمی زیره دستمه!!!! تو چقدر مهربون بودی اقا دکتر... تو چقدر دلت بزرگ بوده اقا دکتر!!!! ملوک السلطنه:ارباب به نظرت دیگه وقتش نیست یه چیزی بگی؟؟؟!!! وقتش نیست بگی این دختررو چطور پیدا کردی و اصلا چه ربطی دکتر داره؟؟؟ _گفته بودی ارام و این دکتره هم دیگه رو دوست دارن... گفته بودی مطمئنم... من رفتم تحقیق و تحقیق کردم پاک بو تمیز مثله اب... گفتم خواهرمه باید بیشتر تحقیق کنم تا قرص تر بسپارمش دسته این یابو...رفتم یزد... جایی که قبال زندگی میکرد و........ خلاصه ای از هر چیو که اتفاق افتاده بود و گفتم. ارام و سوگل داشتن گریه میکردن اما ملوک بابهت به من نگاه میکرد. دکتر:مادر...مادر بزرگم؟؟؟ _نگرانه اون نباش... اونو بخاطره خوبیایی که در حقه ارباب زادم کرده بود بخشیدم...کاریش نکردم... اما تو.... دکتر:من...من چی؟؟؟!!! من فقط خواستم کمک کنم. فقط خواستم سوگل خانمو از مرگ نجات بدم... سوگل خانم مطمئن بود که شما هم خودشو هم بچه ی تو شکمشو نابوذ میکنین و منم... _توام غلط اضافی کردی... گوه خوردی... زنه منو... زنه ارباب و... مادره بچه ی منو... فراری دادی!!!! به چه حقی؟!!!! ارام:داداش...داداش ارباب... خواهش میکنم... عف کن... ببخش... نکشش داداش... داداش... خواهش میکنم... سوگل:ارباب... ارباب سالار... خواهش میکنم. _ساکت... ساکت باشین.... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
… 📛روایت می کنند... ♨️از جوان صالحی که در یکی از روستاها زندگی میکرد، و ماشاءالله بسیار خوش تیپ بود تا حدی که دختران روستا به خاطر زیبایی اش دلبسته اش بودند... در یکی از روزها در روستا طوفان شدیدی آمد و یکی از فرصت را غنیمت شمرد و شب هنگام در خانه جوان را زد و به دروغ گفت: خانوادہ اش در را بر او باز نکردہ اند. و می خواهم ⁉️امشب تو مرا پناه دهی 🚷تا طوفان آرام شود پس ناچار شد او را راه دهد... و جوان به عادت همیشگی برای نماز شب برخاست و هنگامی که دختر کت خود را درآورد،‼️ جوان دید که دختر بسیار آراسته و آماده است و مثل اینکه به او بگوید:بیا در اختیار تو هستم و جوان دیندار بود اما بهر حال او هم انسان بود با خودش گفت: زنا را…ادامه داستان درلینک زیر👇👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻 احنف بن قیس نقل می کند: روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم طعام‌های مختلفی برای او آوردند که حتی نام برخی را نمی‌دانستم. پرسیدم: این چه طعامی است؟ معاویه جواب داد: مرغابی است ، که شکم آن‌را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته‌‏اند. بی اختیار گریه‏‌ام گرفت. معاویه با شگفتی پرسید: علّت گریه‏‌ات چیست؟ گفتم: به یاد علی بن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.‌ آنگاه سفره‌‏ای مُهر و موم شده آوردند. از علی پرسیدم: در این سفره چیست؟ پاسخ داد: نان جو ، گفتم: شما اهل سخاوت می‏‌باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می‏‌کنید؟ علی فرمود: این کار از روی خساست نیست، بلکه می‏ترسم حسن و حسین‏، نان‌ مرا با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند. گفتم: مگر این کار حرام است؟ علی فرمود: نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد تا فقر مردم، باعث کافر شدن آنها نگردد و هر وقت که فقر به مردم فشار آورد بگویند: بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست. 💥معاویه گفت: ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی‌توان انکار کرد. 📚 الفصول العلیه ، صفحه ۵۱ . ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زیارتنامه ام الامه والائمه حضرت خدیجه .سلام الله علیها❤️🌷 بِسْمِ ٱللّهِ ٱلرَّحْمنِ ٱلرَّحِیمِ السَّلامُ عَلَیْک یا اُمَّ الْمُؤْمِنِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا زَوْجَةَ سَیّـِدِ الْمُرْسَلِینِ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا اُمَّ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَیِّدَةِ نِساءِ الْعالَمِینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا أَوَّلَ الْمُؤْمِناتِ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا مَنْ أَنْفَقَتْ مالَها فِی نُصْرَةِ سَیِّدِ الاْنْبِیاءِ، وَ نَصَرَتْهُ مَااسْتَطاعَتْ وَدافَعَتْ عَنْهُ الاْعْداءَ، اَلسَّلامُ عَلَیْک یا مَنْ سَلَّمَ عَلَیْها جَبْرَئِیلُ، وَ بلَّغَهَا السَّلامَ مِنَ اللهِ الْجَلِیلِ، فَهَنِیئاً لَک بِما أَوْلاک اللهُ مِنْ فَضْل، وَالسَّلامُ عَلَیْک وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ. سلام بر تو ای مادر مؤمنان، سلام بر تو ای همسر سرور فرستادگان، سلام بر تو ای مادر فاطمه زهرا سرور بانوان دو جهان، سلام بر تو ای نخست بانوی مؤمن، سلام بر تو ای آن که دارائیش را در راه پیروزی اسلام و یاری سرور انبیا هزینه کرد و دشمنان را از او دور ساخت، سلام بر تو ای آن که بر او جبرئیل درود فرستاد، و سلام خدای بزرگ را به او ابلاغ کرد، این فضل الهی گوارایت باد و سلام و رحمت و برکاتش بر تو باد❤️🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سلام کرم ضد سیمان دارید؟ 🌸❤️🍏🌸❤️🍏🌸 🌷مردي وارد داروخانه شد وبالهجه اي ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟ 🌷متصدي داروخانه با لحني تمسخر آميز گفت: بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجي ميخواي يا ايراني؟ خارجيش گرونه ها گفته باشم! 🍒مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت: ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم... اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده ! لبخند روي لبان متصدي يخ زد!!! 😔🍒😔🍒😔 🌷واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند... انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ... ❤️جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است... مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!!!!! براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا"!!!! زیباترین متنی که به دلم چسبید تقدیم به شما خوبان 🌸🍏🌸🍏🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بابا چرا هرچه صدات میزنم.... .🌹نقل خاطره از جانباز قطع نخاع سردارناصری😔❤️😔❤️ یک روز خانومم برای کاری منزل مادرشون رفتند و دختر سه سالمو در منزل پیش من گذاشتند.من هم گفتم ایراد نداره, کاری که نداره, با خودش بازی میکنه. مادرش هم زود برمیگرده.🍒🍒 درادامه این سردار بزرگوار با بغض تعریف میکردند:دخترم از کمد قدیمیمون وسایل مادرشو درمیاورد و به صورت بازی مثلا به من می فروخت میگفت: بابا این کیف مثلا صد تومن میخری,منم خریداربودم. 🍒🍒 بازی که تموم شد وسایل را برداشت ببره در کِشو کمد بزاره. چون توان بستن کشو را نداشت, دو دستی با تمام توانش کشو را بست و چون خیلی با قدرت انجام داد متوجه نشد چهار تا انگشتش موند لای کشو.😭 من متوجه شدم صدای جیغ دختر سه سالم داره میاد. دائم صدا میزد بابا انگشتام!بابا گیر کرده! 😭 منم که قطع نخاعی, فقط سرم را میتونستم بچرخونم. ازدور فقط گریه میکردم. دخترم از تو اطاق جیغ میزد و منم رو تخت فقط اشک میریختم. چون کاری از دستم برنمیومد. ❤️ مدتی که دخترم با گریه صدام زد, متوجه شد از این بابا که یه روزی قهرمان تکواندو بوده در اردبیل الان کاری برنمیاد, به زور خودش با تقلا انگشتاشو بیرون کشید اومد کنار تختم. دیدم پوست انگشت کوچولوش کنده شده بود.😔 یه نگاه به من کرد بعد با زبون کودکانش گفت:بابا! چرا هرچی صدات میزدم بابا کمکم کن نیومدی؟ بابا دیگه باهات قهرم!😔 سردار پایان این خاطره بغضش را قورت داد وچشماش ……… پي نوشت : هرگز ننوشت آنچه برازنده ی توست تاریخ که تا همیشه شرمنده ی توست ایثار، وفا، عشق، عمل، آینه، صبر اینها همه محتوای پرونده ی توست 🌸🍏❤️🌸🌸🍏❤️🌸 شفای همه ی جانبازان صلوات ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚫️ ۱۰ رمضان وفات حضرت خديجه (س) ♦️در اين روز حضرت خديجه كبرى عليها السلام از دنيا رحلت فرمودند. 📚 الوقايع و الحوادث: ج ١، ص۱۲۷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 ♦️ آن حضرت نخستين همسر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، و تا خديجه (س) زنده بود نبى گرامى اسلام صلى الله عليه و آله همسرى اختيار نفرمود. 🌹 سبقت به اسلام و خدمات او به پيامبر صلى الله عليه و آله زياده از آن است كه ذكر شود. ♦️ در فضيلت آن حضرت همين بس ‍ كه والده ی مكرمه حضرت صديقه طاهره عليها السلام است، و همه ذرارى پيامبر صلى الله عليه و آله به ايشان منتهى مى شوند. 📚 فيض العلام: ص ٢٧ ❤️🌷❤️🌷❤️🌷 ♦️ آن حضرت هنگام رحلت چند وصيت به پيامبر صلى الله عليه و آله نمودند، و با آن همه فداكارى و انفاق مال، به پيامبر صلى الله عليه و آله عرض كردند: 🔸 يا رسول الله! مرا ببخشيد كه در حق شما كوتاهى كردم. 🌹 پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: حاشا و كلا! من از شما تقصيرى نديدم، بلكه منتهاى سعى و كوشش خود را در حق من نمودى. شما در خانه من زحمات زيادى را متحمل شدى.اموالت را در راه خدا بذل و بخشش نمودى. 🔸 آنگاه خديجه عليها السلام عرض كرد:يا رسول الله ! شما را وصيت مى كنم به اين دختر و به حضرت فاطمه عليها السلام اشاره نمود اين دختر بعد از من يتيم و غريب است. كسى از زن هاى قريش او را اذيت نكند. كسى به صورت او لطمه اى نزند، به روى او داد نزند و مكروهى نبيند. 📚 شجره طوبى: ج ٢، ص ۲۳۵_۲۳۴ ❤️🌷❤️🌷 ♦️ آن حضرت اولين زنى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله را تصديق نمود، و اول زنى است كه در مكه با رسول خدا صلى الله عليه و آله نماز جماعت خواند، و اول زنى است كه ايمان خود را در مكه در ميان مشركين اظهار نمود، و اول زنى است كه در مقابل دشمن از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع نمود و تمام اموال خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله بخشيد، و اول زنى است كه ايمانش با قبول ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام به درجه كمال رسيد. 🔻 روزى پيامبر صلى الله عليه و آله خديجه عليها السلام را خواست و در كنار خود نشانيد و فرمود: اين جبرئيل است و مى گويد: براى اسلام شروطى است كه عبارتند از: اقرار به يگانگى خداوند متعال، اقرار به رسالت رسولان، اقرار به معاد و اصول اين شريعت و احكام آن، اطاعت از اولى الامر و ائمه طاهرين از فرزندان او يكى بعد از ديگرى با برائت از دشمنان ايشان. ♦️خديجه عليها السلام به همه ی آنها اقرار نمود و ائمه طاهرين به خصوص اميرالمؤمنين عليه السلام را تصديق كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هو مولاك و مولى المؤمنين و امامهم بعدى: يعنى على مولاى تو و مولاى مؤمنان بعد از من و امام ايشان است. آنگاه از خديجه عليها السلام در قبول ولايت امير المومنين عليه السلام عهد مؤكد گرفت. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله يك يك از اصول و فروع دين حتى آداب وضو و نماز و روزه و حج و جهاد و صله رحم و واجبات و محرمات را بيان فرمود. ♦️ سپس پيامبر صلى الله عليه و آله دست خود را بالاى اميرالمؤمنين نهاد و خديجه عليها السلام دست خود را بالاى دست رسول خدا صلى الله عليه و آله و به اين ترتيب با اميرالمؤمنين عليه السلام بيعت نمود. 📚 بحار الانوار: ج ١٨، ص ٢٣٢، ج ٦٥ ص ٣٩٢ ❤️🌷❤️🌷❤️🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 امام باقر عليه السلام فرموده اند: در ماه رمضان ابتدا نماز بخوان، سپس افطار کن، مگر اینکه همراه عده ای بودی که منتظر افطار بودند. اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی، با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان. راوی پرسید: چرا این کار را کنم و ابتدا نماز بخوانم فرمود: چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است: افطار و نماز پس با چیزی شروع کن که بر دیگری برتری دارد و آن نماز است‌. سپس فرمودند: و تو روزه داری؛ پس اگر نمازت را با حالت روزه به جا آوری و روز را پایان دهی، برای من دوست داشتنی تر است. ١٠ص١٥٠ح٢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❤️ شوخی جالب شهید مدافع حرم با ❤️«حاج قاسم »❤️ «مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند، اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیرو‌های مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت. ✅سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریست‌های تکفیری می‌جنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه می‌رفتند، توسط مین کنار جاده (تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد. 🌷آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت می‌کند: *چرا مهدی به ما زنگ نمی‌زد❓❤ 🌷مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. ۲۳ بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه (س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی می‌کرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر می‌زد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت می‌کرد. با خودم گفتم این حرف‌ها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار می‌کند؟ آن هم وقتی می‌بیند اینقدر حالم گرفته است❤ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمی‌دانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست. ❤️ مهران سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکار‌های آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر می‌کردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم می‌گفتم: چرا مهدی زنگ نمی‌زند؟ چرا حال ما رو نمی‌پرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من می‌گفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد. خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم. رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم انشاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرف‌های صباح را نمی‌شنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچه‌ها متوجه نشوند. دیگر صدای پشت تلفن را نمی‌شنیدم مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمی‌ترسید❓ گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمی‌شنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمی‌دانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا (س) را صدا کنی همه ائمه جواب می‌دهند. حسابی با خانم درد و دل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد. * دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم صباح تا ۱ شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچه‌ها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم❓ گفتم: این چه حرفی است⁉️ بابا فردا می‌آید و می‌گوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرف‌ها مرا هم آرام می‌کرد. ❤️ بچه‌ها خوابیدند، اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی انتن نداشت. می‌خواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم، اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه. *چشم‌های پف کرده صباح حدود ۶ صبح در می‌زدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود، اما چشم‌های پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین❗گریه کرده، اما می‌خواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند. یک نفرشان را می‌شناختم. گفت: ابجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست❓ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش می‌خواهیم ببریمش دمشق. یک راننده می‌آید دنبال شما که بروید دمشق، اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود می‌فرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت گفتم:چرا ❤️👇
راستش را نمی‌گویید شهید شده❓❤ گفت: نه این چه حرفی است؟ حاضر شوید. اگر می‌خواهید او را ببینید سریع حاضر شوید. از راننده او که عرب بود پرسیدم: عبدالله مسلم چطور است. رویش را کرد آن طرف و گفت: به خیر به خیر. صباح با من آمد وسایلم را جمع کنم. تند تند لباس پوشیدم و با خودم گفتم: مهدی من که می‌دانم شهید شدی. فقط بمان تا ببینمت. *مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی‌کند موقع رفتن گفتم باید صباح هم با من بیاید. دوستان آقا مهدی گفتند نمیشه ما دیگر به اینجا بر نمی‌گردیم. گفتم: نه باید بیاید. خانواده صباح در فوعه و کفریا محاصره بودند و اقا مهدی به او قول داده بود برای زیارت خانم ببرتش حرم، چون رفت و آمد برای آن‌ها مشکل بود. خواستم صباح بیاید تا اگر شد برویم حرم. قبول کردند صباح هم بیاید. رسیدیم دمشق رفتیم حرم هر دو خانم. به حضرت رقیه (س) گفتم: دیگه بچه‌های من هم مثل شما هستند، مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمی‌کند. برای بچه‌های من دعا کنید. ❤️در حرم حضرت زینب (س) هم نماز خواندم. همیشه دعا می‌کردم و می‌گفتم: خانم مهدی باشد و تا هر وقت که می‌خواهد مدافع حرم شما باشد من هیچ وقت نمی‌گویم نرو. قرار گذاشته بودم با خانم که شما از صبرت به من بده من هم شوهرم را برای دفاع از حرم شما راهی می‌کنم. ان دفعه به حضرت گفتم: من هدیه ام را به شما دادم شما هم دست صبرت را روی سر من و بچه هایم بکش. *به خانم زینب (س) هدیه ام را دادم صباح آنجا بعد از سه سال خواهرش را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند و حسابی گریه کردند. من هم با گریه آن‌ها گریستم و با خودم فکر می‌کردم جنگ چه بر سر آن‌ها آورده. وقتی از حرم خارج شدم آقایی ساکی به من داد و گفت: این هدیه خانم به شماست. گرفتم و گفتم: من هم هدیه خودم را به حضرت زینب (س) دادم. با تعجب مرا نگاه کرد. نم نم باران می‌بارید. راه افتادیم سمت فرودگاه. *حاج قاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچه هایم کشید شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمی گشتیم ایران. حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم بر می‌گشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم. در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دختر‌ها هم مدام می‌پرسیدند چرا بابا با ما نمی‌آید❓ سعی می‌کردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید. نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم می‌روید سردار را ببینید❓ نمی‌دانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط می‌توانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت. ریحانه اولین بار بود او را می‌دید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست می‌کشید روی سرش و خیلی بوسیدش. بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند. 🌹 مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد. چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جای مان. 🌷یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش می‌کردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیده ای❓ گفتم: نه. گفت: انشاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم. *عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز ۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید❓ سردار سلیمانی می‌خواهد بیاید خانه تان. باور نمی‌کردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم. گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح می‌رسد منزل شما. بچه‌ها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند. بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچه‌ها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال می‌شوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد می‌آید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد. 🍀در را که باز کردم حاج قاسم با یک محافظی داخل شدند. سردار سراغ بچه‌ها را گرفت گفتم الان می‌رسند خدمتتان دارند آماده می‌شوند. بعد راهنمایی کردم بنشیند روی مبل. به محض ورودشان یاد روز سال تحویل افتادم که رفته بودم سر مزار همسرم👇
🌸. به او گفتم آقا مهدی شما هر سال نوروز به ما عیدی می‌دادی امسال هم باید مثل سال‌های قبل عیدی ات را بدهی یادت نره عیدی ما. وقتی سردار آمد برایش تعریف کردم و گفتم الان می‌فهمم عیدی همسرم به ما چه بود. حضور و دیدار شما در خانه مان. حاج قاسم گفت: انشاءالله عیدی شما دیدار حضرت صاحب زمان (عج) باشد. *رفتار بسیار صمیمی حاجی در خانه ما به قدری صمیمی بود که انگار سال‌ها در این خانه رفت و آمد داشته. تا دختر‌ها از اتاق بیرون آمدند با شوقی زیبا گفت: به به دختر‌های من❗ بیایید ببینم شما را. مهرانه و ریحانه هم به سرعت دویدند سمت سردار انگار که یکی از اقوام آمده. خب دختر‌ها او را می‌شناختند و چند باری در مراسم‌های مختلف او را دیده بودند. یادشان هم نرفته بود اولین کسی که بعد از شهادت پدر دست روی سرشان کشیده بود همین حاج قاسم بود. من هم برخلاف زمان‌های دیگر که دختر‌ها مهمان را رها نمی‌کردند و می‌گفتم بیایید کنار خسته می‌شوند، اما این بار نگفتم از کنار سردار بروند با خودم گفتم: مگر چقدر توفیق دیدار ایشان پیدا می‌شود؟ *سردار گفت بیایید از ما عکس بگیرید حاج قاسم اشاره کرد به تبلت روی میز و پرسید: این برای کیست❓ گفتم: این برای ریحانه خانم است. گفت: پس با تبلت ریحانه خانم یک عکس از ما بگیرید. رفتم میوه بیاورم گفت: دخترم لطفا بیا همین چایی که آوردی کافیست. آمدم نشستم. پرسید مشکلی نداری؟ گفتم: نه الحمدالله. مشکلاتی بود البته، اما دیدم ارزشی ندارد در این چند دقیقه این حرف‌ها را بگویم. به همراهش گفت: آقا هادی جعبه انگشتر را به من بده می‌خواهم به دخترانم هدیه بدهم. به هر کداممان یک انگشتر دادند و بچه‌ها خیلی ذوق کردند. بچه‌ها به حاج قاسم گفتند ما اتاقی داریم که برای باباست. 💫سردار گفت: مرا هم ببرید اتاق بابا را ببینم. اتاقی داریم که عکس‌ها و وسایل اقا مهدی را گذاشتیم. سردار گفت: آفرین کار خوبی کردید. با خاک محل شهادت اقا مهدی دوستانش چند مهر درست کردند. حاج قاسم گفت: می‌خواهم با این مهر‌ها نماز بخوانم. دو رکعت نماز خواند. به من گفت اینجا نماز بخوانید و تبدیلش کنید به نماز خانه، موزه قشنگی است. *به حاج قاسم گفتم عکس را بگذارید روی دیوار اتاقتان عکسی روی دیوار بود که آقا مهدی کنار سردار سلیمانی عکس انداخته بود. خاطره این عکس را هم برایم گفته بود. تعریف کرد که «یکبار حاج قاسم آمد در جمع بچه‌ها و ایستاد با هم عکس بگیریم. به شوخی گفتم: سردار خیلی کیف می‌کنی با ما عکس می‌اندازی ها. سردار گفته بود: کیف که می‌کنم هیچ دستتان را هم می‌بوسم.» قاب را از دیوار برداشتم و گفتم بچه‌ها این هم هدیه ما به سردار. بدهید به او. بچه‌ها هم دادند و گفتم: بگذارید روی دیوار اتاقتان. موقع رفتن گفتم سردار برای من و بچه هایم دعا کنید. 💠حاج قاسم گفت: شما باید برای شهادت من دعا کنید. گفتم: کشور و ما به شما نیاز داریم انشاءالله پایان عمرتان با شهادت باشد. گفت: انشاءالله انشاءالله. وقتی رفت سریع از پنجره نگاه کردم. در را باز کرد سوار ماشین شد و رفت اشک من هم می‌ریخت. 💐نامه دختر شهید به پدرش در بهشت معمولا ما در خانه می‌زنیم شبکه نماآوا. در این شبکه آهنگ‌هایی پخش می‌شود و تصاویر ارسالی از مخاطبان منتشر می‌شود. صبح جمعه دیدم عکس سردار روی تلویزیون است و موسیقی حزن انگیزی پخش می‌شد. اول گفتم چه مخاطب با معرفتی تصویر سردار را فرستاده این مدت همه اش عکس منظره ارسال شده بود. ناگهان دیدم زیرنویس خبر فوری آمد که خبر شهادت سردار بود. انگار برق مرا گرفت دو دستی زدم توی سرم. باور نمی‌کردم دختر‌ها بیدار شدند و وقتی فهمیدند رفتند اتاقشان لباس مشکی پوشیدند و انگشتر‌ها را دست کردند. بعدا دیدم ریحانه برای پدرش نامه نوشته: «پدر امروز مهمان دارید. جمعتان جمع شده است. حاج قاسم آمده پیش شما.» 🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
نزدیکترین نما از مزار مادر خدیجه کبری (سلام الله علیها) آرامستان ابوطالب، ▪️مزار مادرمان أمّ المؤمنين والمؤمنات حضرت خدیجه کبری (سلام الله علیها) هم مانند دختر مظلومش مادر سادات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) است😭 ▪️بمیرم، مادر و دختر چقدر بهم شبیه هستید، هردو غریبانه جان دادید و غریبانه به خاک سپرده شدید و مزارمبارکتان هم هنوز بعد هزار و چهارصد سال اینقدر غریب است... بله، هر مادر و دختری از شدت محبتشان خیلی بهم شبیه و وابسته اند، حال وقتی مادر بی بی خدیجه (س) باشد و دختر هم سیدتنا فاطمه (س) باید هم غربتشان اینقدر بهم شبیه باشد😭😭😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️ ساخت بازی بسیار جالب با کاغذ ⚪️ حتما ببینید یک اوریگامی ساده و جذاب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...  ادامه این داستان بازشو ڪپی بنر حرام🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨بذر گل روزهای بسیار دور ؛ پیرزنی بود که ؛ هر روز با قطار از روستا برای خرید مایحتاج خود به شهر می آمد ... کنار پنجره می نشست ؛ وبیرون را تماشا می نمود.. گاهی؛ چیزهائی از کیف خود در می آورد و از پنجره قطار به بیرون پرتاب می نمود یکی از مسئولین قطار کنار ایشان آمد و با تحکم پرسید که: پیرزن چکار میکنی؟! پیرزن؛ نگاهی به ایشان انداخت و لبخندی مهربان گفت : من بذر گل در مسیر می افشانم آن مرد با تمسخر و استهزا ، گفت : درست شنیدم ؛ تخم گل در مسیر می افشانی؟! پیرزن جواب داد ؛ بله تخم گل ... مرد خنده ای کرد و گفت : اینرا که باد می برد ؛ بنده خدا ؟ پیرزن جواب داد ؛ من هم می دانم که باد می برد... ولی مقداری از این تخمها به زمین می رسند و خاک آنها را می پوشاند مرد که خیال میکرد پیرزن خرفت شده است گفت: با این فرض هم آب می خواهند . پیرزن گفت : افشاندن دانه با من .. آبیاری با خدا.. روزی خواهد رسید که گل و گیاه تمام مسیر را پر خواهد کرد؛ و رنگ راه تغییر خواهد نمود و بوی گلها مشام تمام ساکنین و مسافرین نوازش خواهد داد و من و تو و دیگران از رنگی شدن مسیر لذت خواهیم برد ... مرد از صحبت خود با پیرزن جواب نگرفت با تمسخر و خندیدن به عقل آن پیرزن ؛ سرجای خود برگشت ... مدتها گذشته بود که ؛ آن مرد دوباره سوار قطار شد و کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می کرد که یک دفعه متوجه بوی خاصی شد.. کنجکاو که شد؛ دیدکه رنگ مسیر هم عوض شده است و از کنار رنگها و رایحه های نشاط آور رد می شدند و مسافرین با شوق و ذوق گلها را به همدیگر نشان می دادند آن مرد ؛ نگاهی به صندلی همیشگی پیرزن انداخت ؛ ولی..... جایش خالی بود سراغش را از دیگران گرفت ؛ گفتند : چند ماه است که ؛ از دنیا رفته است اشک از دیدگان آن مرد سرازیر شد و به نشانه احترام به آن همه احساس بلند شد و تعظیم نمود *** آن پیرزن رنگ و بوی گلها را ندید و استشمام نکرد ؛ ولی هدیه ای زیبا به دیگران تقدیم کرد همیشه عشق و محبت و مهربانی به دیگران هدیه بده ؛ روزی خواهد رسید که آنکس که به او محبت میکنی با انگشت اشاره از شما به نیکی یاد خواهد کرد... ——— *بیا تا جهان را به بَد نَسپَریم* *به کوشش همه دستِ نیکی بریم* *نباشد همی نیک و بَد پایدار* *همان بِهْ که نیکی بُوَد یادگار* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌙ماه رمضان همراه با شهید ابراهیم هادی 🌙غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد. ‌ 🍃با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. ‌ 📚سلام بر ابراهیم۱/ص۱۸۶ ☘امام رضا علیه السلام میفرمایند: 🥀افطاری دادن تو به برادر روزه دارت، فضلیتش بیشتر از روزه داشتن توست. 📌بیایید در ماه رمضان، به نیابت از شهید ابراهیم هادی، به اندازه یک جعبه خرما هم که شده، به یک خانواده نیازمند کمک کنیم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌