🌸 #تقدیم به آنانی که
🍃🌼 دعـا دارند ، ادعـا ندارند
🍃🌼 نيايش دارند ، نمایش ندارند
🍃🌼 حیـا دارند ، ریا ندارند
🍃🌼 رسم دارند ، اسـم ندارند...
مثلِ شــما #رفیق ❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستانهایی از امام حسن مجتبی ع
راز سجده ی طولانی
سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده تا به حال از پیامبر ندیده بودیم گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد جلو رفتیم علتش را پرسیدیم.
فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم منتظر ماندم خودش پایین بیاید.
گفتیم : یا رسول الله با دیگران اینطور رفتار نمی کنید.
فرمود: حسن ریحانه من است هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند به حسن نگاه کند.
خدا دوست داران تو را دوست دارد
از كوچه ها مي گذشتيم. حسن را ديديم. بازي مي كرد. پيامبر قدم هايش را تندتر كرد . رسيد نزديكش . دست هايش را باز كرد ، مي خواست بغلش كند . او اما به اين طرف و آن طرف مي دويد . پيامبر هم به دنبالش ؛ هر دو مي خنديدند .او را گرفت .دستي كشيد روي سرش ، بوسيدش .
فرمود :" تو از مني ، من از تو . خدا دوست دارد هر كه تو را دوست داشته باشد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #یک_داستان_یک_پند
بیست سال پیش بود از تهران میآمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم.
اتوبوس در یک غذاخوری بینراهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم.
دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پولهایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال.
وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت.
مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمیتوانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم.
لقمه را آرام آرام میخوردم چون اگر تمام میشد، باید پول را میدادم. میخواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ میخوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید میدانستم کسی باور کند واقعاً بیپولم.
با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجوییام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پولهایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن.
مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونتات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند.
مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعتام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم.
مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا میتوانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور میتوانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟»
با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.»
مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را میدهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مردهام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه میدهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم.
آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول اللهتعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند میپندارد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روایتی هست که میگوید : خواجه شمسالدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات.
در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده میشد و شمسالدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش میداد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج میکنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمیآمد که بتوانند این پول را فراهم کنند
عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند
در بین خواستگاران خواجه شمسالدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.
او کار خود را بیشتر کرد و شبها نیز به مسجد میرفت و راز و نیاز میکرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.
شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمسالدین شوهر من است. شمسالدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.
اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمسالدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز میگشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شدهام، نمیتوانم این کار را انجام دهم
اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمسالدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه میبینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه میبینی؟
گفت: حس میکنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه میبینی؟ گفت :حس میکنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آیندهی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!
تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسانالغیب و حافظ را به او داد.
(لسانالغیب چون از آینده مردم میگفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ...
حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمیخورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی داوود نبی (ع) از خداوند خواست تا دوستان خود را به او نشان دهد، امر شد برو در کوه لبنان گروهی 14 نفره از پیرمرد و جوان خواهی دید که چگونه مرا دوست دارند و من نیز آنان را دوست دارم. چون رسیدی به آنها بگو من آنها را دوست دارم و آنها نیز مرا دوست دارند. بگو چرا حاجتی از من نمیخواهید، من مشتاقم لب وا کنید. به درستی که شما دوستان و برگزیدگان من هستید به شادی شما شادم و از دیدن شما مسرورم.
داوود نبی (ع) چون رسید از دور دید آن گروه در کنار نهر آبی نشسته و در قدرت خدا در فکر هستند و صورت بر خاک میمالند و زار زار خدا را میخوانند و گریه میکنند.
چون نزدیک شد، برخواستند تا پراکنده شوند که داوود نبی (ع) گفت: نروید من حامل پیام دوستی خدا به شما هستم. خدایتان از من خواست بهترین سلامها را به شما برسانم و از طرف خداوند به شما بگویم که چرا از من چیزی نمیخواهید؟ من مشتاق دعای شما برای اجابت هستم. هر لحظه که شما در این مکان یاد قدرت من هستید، من محبت خود را در دل شما جای میکنم. من نیز منتظر شما در این مکان و مشتاق یادتان هستم.
چون این جملات را این 14 نفر شنیدند، زار زار گریستند و گفتند: ای معبود ما مگر از محبت تو چیزی بالاتری داریم که در طلب آن باشیم؟ هر کسی را که تو مهر و محبت و عشق خودت را به او بخشیدی، به درستی که از هر نیازی بینیازش کردی.
خدا به داوود نبی (ع) گفت: ببین چه بینیاز مرا میخوانند و خالصانه برای خودم مرا میجویند که هر کس مرا چنین بخواند و بجوید از هر خواستهای بینیازش میکنم.
یکی از راههای عارفان در شناخت محبت خدا، نماز شب و انفاق به فقیر و هر از گاهی نیز رفتن به کوه و دشت و تفکر در قدرت خداست و سجده و صورت بر خاک مالیدن در برابر خالقِ بیهمتایِ هستی که انسان در ذات حق محو و غیب میشود. لذتی که نه قابل وصف است و نه باور.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🍃هفت چیزڪه با پول نمیتوانیدبخرید
🍃🌺خانواده شاد
🍃🌺عشق واقعی
🍃🌺زمان
🍃🌺اشتیاق و علاقه شدید
🍃🌺دانش
🍃🌺احترام
🍃🌺آرامش درون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
____🍃🌸🌺🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_شیک_پوشی
ایده بستن روسری برای خانومای بینظیر و ماه کانال 💐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوسوم
دکتر:میخوای بکش... میخوای نکش... مهم نیس... من فقط این کارو برا این کردم که جونه یه ادمیزاد از دستت در امان باشه...
ارباب این مستبعد بودنتو تموم کن... اینایی هم که زیره دستته تو هستن جون دارن.. ادمن...
_شاعره خوبی میشدی اما حیف که دکتری!!! نمیکشمت نترس... اما... همه ی وسایالتو از اینجا جم.میکنی و میری.. میری و دیگه
هیچ وقت برنمیگردی روستا... دیگه هیچ وقتم سراغه ارام ونمیاری....
این تنبیه حتی از مرگم بدتر بود... اگر واقعا ارام رو دوست داشت واقعا این جزا از همه چیز براش سخت تر و سنگین تر بود.
)سوگل(
یک هفته مونده بود که زایمان بکنم، یک هفته مونده بود... هم خوشحال بودم.... هم ناراحت... خوشحال از اینکه بعد از نه ماه بچم
بدنیا میاد و انتظارم باالخر تموم میشه.... نارحت بودم... چون بعد از این یه هفته معلوم نبود باهام چیکار میکردن!!!
معلوم نبود میکشتنم!!! یا اینکه امیر عباس و ازم میگرفتن...
ارباب دکترو از روستا بیرون کرده بود... هر چقدر که ارام بهش اسرار کرد بازم بیرونش کرد... حاال میخواست با من چیکار کنه
رو.... نمیدونستم...
بی بی اومد تو اتاق.
بی بی:ااااوه، سوگل اینجا چه خبره؟!!!! اینجا چرا انقدر تاریکه!!! مادر تو اخر افسوردی میگیری...
_نه بی بی جون... حالم خوبه...شما نگران نباش.
بی بی:چه خوبی؟؟!!! االن دو هفتس اومدی، زوره ارباب نباشه یه قاشق غذا نمیخوری... به فکره خودت نیستی به فکره اون بچه
باش...
به ارومی و با خیاله راحت دستی به شکمم کشیدم.
_اینو میگی؟؟؟!!! اینو!!! بی بی پسره من که فکر نمیخواد!!! یه بابا داره که همیشه کنارش هست... امیر عباسه من ارباب زادسااا...
بی بی:امیر عباس؟؟!!!!
_اوهوم.... بی بی همیشه اسمه امیر عباسو دوست داشتم، همیشه به خودم میگفتم اگه یه روزی بچه دار شم حتما اسمشو میزارم امیر
عباس.... اما.... من کجا و اسم گذاشتن کجا؟؟!!!! ارباب خودش یه اسمی روش میذاره.... اما تازمانی که من زنده باشم اسمه این بچه
برا من همیشه امیر عباسه....
بی بی شرو کرد به دلداری دادنم، این کاره همیشه گیه ی این دو هفته ی ارام و بی بی و زهرا بود... اما چیکار کنم.... دله من اروم
نمیشد.... اصلا اروم نمیشد....
عصر بود و من تنها تو تراسه اتاقه ارباب نشسته بودم.... از ظهر یکمی دل درد داشتم اما خیلی کم بود... همچنان دل درد داشتم...
حتی دردش از ظهر هم بیشتر شده بود اما هنوز به کسی چیزه نگفته بودم، تو دلم میگفتم شاید بهتر شم.... شرو کردم به حرف زدن با
امیر عباس.
_ارووووم... اروووم باش امیرم.... صبر کن...چیزی نمونده، صبر کن تا چن روزه دیگه بدنیا میای گل پسرم... پسره قشنگم... گله
نازم... ارباب زادم.... گفتم ارباب زاده!!!! اره مامانی.... اره گلم... تو ارباب زاده ای... پسره ارباب سالار.... مرده بدی نیست
دورت بگردم... بجز مامانت بده کسی رو نمیخواد... یه موقه اینایی رو که دارم بهش میگم و به کسی نگیااااا.... من بابا اربابتو دوس
دارم... کمم نه هاااا خیلی دوسش دارم... بهم بدی کرده... خیلیم بدی کرده.... اما من خیلی دوسش دارم.
داشتم با امیر عباس حرف میزدم که دره اتاق باز شد و بعدشم صدای ارباب اومد.
ارباب:کیان.... مواظب باش.... حطا نکن ... الان میام..
ارباب با کلافگی حرف میزد.... با درد از جام بلند شدم و رفتم اتاق... ارباب داشت اسلحشو میذاشت پشته کمرش... دردم بیشتر شده
بود.
_چیشده؟!!! اتفاقی افتاده؟؟؟
ارباب:نه... چیزی نشده.. هر صدایی که شنیدی از اتاق بیرون نیا.
این ینی حتما یه اتفاقی افتاده... دلشوره گرفتم... دردم هر لحظه بیشتر میشد... میترسیدم.... نکنه اتفاقی برا ارباب بیوفته...
_ارباب نرین...
ارباب برگشت سمتم
ارباب:چیزی نیست... میرم و برمیگردم... توام فقط رو تخت دراز میکشی و هیچ جایی نمیری.
درد دیگه امانمو بریده بود...ارباب داشت از در میرفت بیرون که دیگه طاقت نیوردم و جیغ کشیدم.
_ایییییییییییی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدو هفتادوچهارم
باالخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. سهراب اومده بود جلوو این سری محکم تر و پرقدرت تر....
کیان خبر داده بود تو یه جا نزدیکه روستا جم شدن، قرار شد بریم و تا بیشتر خطرناک نشده، گروهشو منحل کنیم.
رفته بودم تواتاق و داشتم اصلحه رو برمیداشتم که سوگل از تراس اومد تو...
رنگ و روش پریده بود اما چون عجله داشتم زیاد دقت نکردم.
یه زره گیر داد که فوری پیچوندمشو از اتاق زدم بیرون خواستم از پله برم پایین که صدا جیغه سوگلو شنیدم.
سوگل:اییییییییییی
بادو رفتم سمته اتاق و درو باضرب باز گردم.
سوگل نشسته بود کفه اتاق و دستشم رو شکمش گذاشته بود و داشت گریه میکرد.
نشستم کنارش... بچه... وای
_چته؟؟؟ چته سوگل....
با گریه و هق هق گفت....
سوگل:دلم.... ارباب دلم خیلی درد میکنه... دیگه ضربه نمیزنه... ارباب...
و دوباره گریه کرد.
_خیله خب...اروم باش، اروم باش
سوگل:نمیتونم...از صبه درد دارم... هی تحمل کردم...هی تحمل کردم...گفتم خوب میشم اما نشدم... ارباب خیلی درد دارم.
قلبم تند تند میزد...اگه اتفاقی برا شون می افتاد؟؟؟!!!
_از دستت میگرم سعی کن اروم بلند شی... االن میریم بیمارستان...تو فقط اروم و عمیق نفس بکش باشه؟؟؟؟
سوگل گریه میکرد و با سر حرفمو قبول کرد، از درد داشت میلرزید. داشتم میسوختم... سوگل داشت درد میکشید و من نمیتونستم
کاری بکنم....
بایه دست سوگلو گرفته بودمو با یه دستم خواستم درو باز کنم که تلفنم زنگ خورد... از جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم.
کیان بود ...منتظره من بودن.. باید بهش میگفتم که نمیتونستم برم.
_الو کیان....
کیان:ارباب....ارباب... اصلا از عمارت خارج نشین... سهرابه پدر...سهراب از لونش در اومده و اومده تو روستا...هدفش
عمارته...نیاین ارباب.
گوشی رو قط کرد..... نمیرفتم!!! از عمارت چطور بیرون نمیرفتم؟؟!!!! سوگل داشت درد میکشید!!! باید یه کاری میکردم.
به سوگل نگاه کردم دستش همچنان رو شکمش بود و از درد عرق کرده بود و داشت لباشو گاز میگرفت ... میرفتم بیرون ریسک
بود...نمیرفتمم سوگل از دست میرفت.
سوگل:اخخخخخخ
برگردوندمش رو تخت.
_سوگل همینجا بشین تا برگردم.
سوگل:ارباب... این..این ...درده زایمانه باید برم بیمارستان...
_نمیشه... سوگل...نمیشه
دیگه بیشتر از اون تو اتاق نموندم و اومدم بیرون و یه راست رفتم سمته اتاقه ملوک و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود.
_ملوک سوگل...سوگل درد داره.. میگه نمیتونه تحمل کنه
ملوک السلطنه:خب ببرتش بیمارستان....
_ملوک اینارو میدونم، نمیتونم...
ملوک:چرا؟؟؟؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت صدوهفتادوپنجم
_اه... ملوک نمیتونم... نمیخوام بلایی سره بچه بیاد.
ملوک:خاتون...خاتون میتونه بچه...
دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاق رفتم بیرون و سراغه خاتون.
تو اشپز خونه بود.
_خاتون...خاتون.. سوگل.. سوگل وقتشه میخواد زایمان کنه...ملوک میگه تو میتونی کمکش کنی بچه رو بدنیا بیاره.
خاتون:ارباب بیمارس....
_اه خاتون کشش نده میگم بیا اتاق کمکش کن.
خاتون یه سری دستور داد و که چه چیزایی بیارن تو اتاق و با من اومد اتاق.
سوگل تا فهمید از بیمارستان خبری نیست ترسید و راضی نمیشد، اما تا دوتا داد زدم سرش راضی شد.
خاتون منو از در فرستاد بیرونو خودشم کارشو شرو کرد.
ارام و ملوک کنارم بیرونه اتاق وایساده بودن...
نگران بودم...کله راهرو رو میرفتم و میومدم...
سوگل جیغ میکشید ومن سرعته پاهامو بیشتر میکردم... سوگل جیغ میکشید و من عصبانی تر میشدم.
حدوده یک ساعت بود که خاتون رفته بود تو اتاق و سوگل جیغ میکشید که یه دفه صدای جیغه سوگل قط شد و صدای گریه ی یه بچه
بلند شد..
زایمانه طبیعی، بستگی به طبیعته بدنه انسان داره و هیچ زمانه مشخصی هم نداره
)سوگل(
باالخره بدنیا اومد... بالاخره امیر عباسم بدنیا اومد... درد زیاد کشیدم... اما می ارزید... همه ی دنیام به داشتنه امیر عباس می
ارزید... این که فقط جونم بود...
بی بی:بدنیا اومد... سوگل بدنیا اومد... مبارکت باشه...
صدای گریه ی امیر عباسم کله اتاق رو گرفته بود... بیحال بودم... دوست داشتم از جام بلند شم و برم بغلش کنم تا دیگه گریه
نکنه...اما....
بی بی امیر عباسمو گرفت جلو چشمام.
خاتون:ببین... هزار ماشاهللا... میبینی ارباب زاده رو... میبینی وارثه سپهر تاجارو... زهرا مواظبه سوگل باش من برم بچه رو به
ارباب نشون بدم...
و از دره اتاق رفت بیرون...و دله منم همراهش رفت.
فشاره زیادی رو تحمل کرده بودمو و همه جارو تار میدیدم حالم بد بود و خیلی تشنم بود.
_زهرا... تشنمه...ااااب
دیگه چیزی نفهمیدم و چشمامو بستم.
)ارباب(
خواستم برم تو که در باز شد و خاتون با یه بچه که خونی بود و یه پارچه هم درش پیچیده بود اومد بیرونو بچه رو گرفت سمتم.
خاتون:چشمتون روشن ارباب... بفرمایید اینم ارباب زادتون... سالمه سالم...یه پسره کاکل زری....
بچه رو از دستش گرفتم...بچه اروم بود و چشماشم بسته بود...پسر بود...پسره من... از گوشت و پوسته من بود... هدیه ای از طرفه
خدا بود... روشنایی بود...جانشینه من بود... بچه ی منو سوگل بود... سوگل.... سوگللل...
ارام:ارباب... پسرتو میدی؟؟؟
بعد از بیرون کردنه سامیار از روستا بهم نمیگفت داداش، میگفت ارباب...
بچه رو دادم دستش و برگشتم سمته خاتون تا از سوگل بپرسم که زهرا هراسون از اتاق اومد بیرون.
زهرا:بی بی...بی بی.. سوگل...سوگلل از هوش رفت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آموزشی ❣
میکاپ ابرو
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662