eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند: 15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم. وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با زنم همبستر شده و نمیدانستم چکار کنم. خودم وکیل بوم و قوانین را خوب میدانستم و اگر آن مرد را میکشتم هیچ شاهدی نداشتم. تصمیم گرفتم با مرد هیچ کاری نکنم و به او گفتم: از خانه من برو بیرون و من این کار را به خدا می سپارم. آن مرد هم رفت بیرون و کمی به من خندید. یعنی به عقل من میخندید که باهاش هیچ کاری نکردم. او رفت و به زنم گفتم: وسایلت را جمع کن تا تو را به خانه ی پدرت ببرم و از هم جدا می شویم. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. خانه پدر زنم تو یک شهر دیگر بود و تو راه فقط به آن موضوع فکر می کردم و بغض گلویم را گرفته بود تا به آنجا رسیدیم. من کار خودم را به خدا سپرده بودم و نخواستم آبروی زنم را ببرم و به خانواده ی زنم گفتم: ما دیگر به درد هم نمیخوریم و میخواهیم از هم جدا شویم. خانواده ی زنم میگفتن: شما تا حالا با هم مشکل نداشتید و از این حرفها. و من هم تاکید میکردم که به درد هم نمیخوریم و باید از هم جدا بشویم. وقتی از خانه می آمدم بیرون زنم به من گفت: واقعا درود بر شرفت تو خیلی بزرگی که آبرویم را نبردی. من هم بهش گفتم: برو و توبه کن از کاری که کردی. خلاصه از هم جدا شدیم و مدتها فکرم درگیر آن قضیه بود و همیشه وقتی توی تلویزیون یا خیابان یا محل کارم کسی را می دیدم که میخندید یاد آن مرد می افتادم که موقع رفتن به من میخندید. بعد از مدتی دوباره ازدواج کردم و یک زن با تقوا، با ایمان نصیبم شد. سالها گذشت و بعد از 15 سال من قاضی دادگستری شدم. یک روز یک پرونده ی قتل آمد جلو دستم و مرد قاتل را داخل آوردند. به نظرم میرسید که آن مرد را جایی دیده ام و بعد از کلی فکر کردن یادم افتاد که همان مرد است که با زن قبلیم همبستر شده بود. ولی او مرا نشناخت. بهش گفتم: ماجرا را برایم تعریف کن که چرا مرتکب قتل شدی. گفت: جناب قاضی رفتم خانه دیدم یک مرد غریبه با همسرم همبستر شده و نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با چاقو کشتمش. گفتم: شاهد داری؟ گفت: نه گفتم: اگر راست میگویی پس چرا زنت را هم نکشتی؟ گفت: زنم زود از خانه فرار کرد. گفتم: نباید می کشتیش چون قانون میگوید که باید 3 شاهد ماجرا را می دیدند. گفت: جناب قاضی اگر این اتفاق برای شما می افتاد آن مرد را نمی کشتی؟ گفتم: نه، در زمان خودش قاضی هم بوده که این اتفاق برایش افتاده و با مرد هیچ کاری نداشته. آن موقع بود که یادش افتاد من آن وکیل 15 سال پیش هستم که با زنم همبستر شده بود و باهاش کاری نکردم. گفتم: من آن روز کار خودم را به خدا سپردم و من الان با نوک خودکارم حکم اعدامت را صادر میکنم. و طبق قانون باید آن مرد اعدام میشد و من حکم اعدامش را صادر کردم. 👈به در هر خانه‌ای بزنی فردا در خانه‌ات را میزنند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
. ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستشاﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ به خوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید. ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ میشود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ی کاردستی بامزه و جالب واسه بچه ها😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حرکات ورزشی را انجام بده این کارها باعث میشه صورتت دیرتر چروک بیافته☺️😍😘 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚حکایت خواندنی آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه كسی هستی؟ عرض كرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد كه مردم را ارشاد می‌كنی؟ عرض كرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه كوچك برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌كنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه كه می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.. بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی كه مرشد خلق باشی در صورتی كه هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه كسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی كه طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌كنم و چندان سخن نمی‌گویم كه مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بیان كرد. بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی.. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او كار است، شما نمی‌دانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟ عرض كرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن كه از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان كرد. بهلول گفت فهمیدم كه آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانكه اینها كه تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریكی دل شود. جنید گفت: جزاك الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاك باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگویی آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشی بهتر و نیكوتر باشد. و در خواب كردن این‌ها كه گفتی همه فرع است؛ اصل این است كه در وقت خوابیدن در دل تو بغض و كینه و حسد بشری نباشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💢این داستان تن آدمو میلرزونه برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس…. من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم! گفت تحملشو داری؟؟گفتم آره بگو…گفت شب اولی که باهم بودیم یادته چه قولی بهم دادی؟ هرچی به خودم فشاراوردم چیزی یادم نیومد!!بهم گفت زیاد فک نکن میدونم یادت نمیاد ازت بیشتر از اینم نمیشه توقع داشت، مهرداد جان فقط اینو بدون یه زن تمام تاریخ ها خاطرات مهم زندگیو در حافظش ثبت میکنه چه خوب باشن چه بد ….تو حتی یادت نمیاد چقدر منو دوست داشتی درسته من الان سرطان دارم این حق تو هست نخوای بامن زندگی کنی و اصلا از بابت این موضوع ناراحت نیستم تمام ناراحتی من از فراموش کردن حرفات هست. حرفاش مثل پتک تو سرم کوبیده می شد خیلی آروم متین حرف می زد ،اما هر کلمش مثل پتکی بود که روسرم می کوبن واقعا فراموش کرده بودم چه حس احساسی بهش داشتم،چقدر سنگ دل شده بودم که دیگه نمی خواستم ماه های اخرش کنارش زندگی کنم،بهم گفت :تو اون شب پیشونی منو بوسیدی و گفتی این بوس تا ابد اینجا یادگار بین من و توست و منم گفتم اگر نشد چی؟گفتی بوسو پس میگیرم!!!حالا هم میخوام ازت بوستو پس بگیری. تقریبا چند نفری دورمون جمع شده بودن و داشتن به حرفامون گوش میدادن و منتظر واکنش من بودن. آه چه قدر سنگ دل شده بودم …خیلی خودم رو کنترل کردم که اشکی نریزم …. بغض حسابی گلوم رو گرفته بود آرامش نسرین و حرفای که زد و نگاه سنگین اطرافیان که کاملا میشد حس کرد منو یه موجود دیو صفت میدونن منو از درون خرد کرد و فهمیدم چقدر حقیرم….. ?زود باش مهرداد بوستو پس بگیر? دوباره به خودم اومدم،بهش نزدیک شدم و پیشونیشو برای آخرین بار بوسیدم ازم تشکر کرد و رفت ، نسرین ۵ماه بعد به خاطر سرطان خون توی بیمارستان فوت شد من سال هاست تنهام…. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! 💭 دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. 💭 پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود... .اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!! 💭 از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت. الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📕 👌بسیار قابل تأمل در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد . بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت . یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند . نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند . بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود . بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید . به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد . دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند . دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم . باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش . دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم . باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌ از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟ دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم . باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم . دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد . باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت . به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد . دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت . او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد . همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند : تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند : تفرقه بیانداز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📜 🌺 شکر نعمت روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند. خیلی او را صدا می زند اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمی شود! به ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰دلار را برمیدارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود! بار دوم مهندس ۵۰دلار می فرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!! بار سوم مهندس سنگ کوچکی را می اندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد می کند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند و مهندس کارش را به او میگوید!! این داستان همان داستان زندگی انسان است. خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگزار نیستیم و لحظه ای با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید!! اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند. به خداوند روی می آوریم!! بنابراین هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگزار باشیم قبل از اینکه سنگی بر سرمان بیفتد!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت جعبه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸‍ به آنانی که 🍃🌼 دعـا دارند ، ادعـا ندارند 🍃🌼 نيايش دارند ، نمایش ندارند 🍃🌼 حیـا دارند ، ریا ندارند 🍃🌼 رسم دارند ، اسـم ندارند... مثلِ شــما ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚داستانهایی از امام حسن مجتبی ع راز سجده ی طولانی سجده اش طولانی شده بود. تعجب کردیم. نماز جماعت و این سجده تا به حال از پیامبر ندیده بودیم گفتیم شاید وحی نازل شده. نماز که تمام شد جلو رفتیم علتش را پرسیدیم. فرمود: حسن بر گردنم سوار شده بود. دلم نیامد او را پایین بیاورم منتظر ماندم خودش پایین بیاید. گفتیم : یا رسول الله با دیگران اینطور رفتار نمی کنید. فرمود: حسن ریحانه من است هر کس می خواهد به بهتر و مهتر بهشت نگاه کند به حسن نگاه کند. خدا دوست داران تو را دوست دارد از كوچه ها مي گذشتيم. حسن را ديديم. بازي مي كرد. پيامبر قدم هايش را تندتر كرد . رسيد نزديكش . دست هايش را باز كرد ، مي خواست بغلش كند . او اما به اين طرف و آن طرف مي دويد . پيامبر هم به دنبالش ؛ هر دو مي خنديدند .او را گرفت .دستي كشيد روي سرش ، بوسيدش .  فرمود :" تو از مني ، من از تو . خدا دوست دارد هر كه تو را دوست داشته باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 بیست سال پیش بود از تهران می‌آمدم. سوار اتوبوس شدم تا به شهرستان بیایم. ده هزار تومان پول همراه داشتم. اتوبوس در یک غذاخوری بین‌راهی برای صرف شام توقف کرد. به یک مغازه ساندویجی که کنار غذاخوری بود رفتم. یک ساندویچ کالباس سفارش دادم. در آخرهای لقمه بودم که دست در جیب کردم تا مبلغ 200 تومان پول ساندویچ را پرداخت کنم. دست در جیب پیراهن کردم پول نبود، ترس عجیبی مرا برداشت. دست در جیب سمت راست کردم؛ خالی بود. شهامت دست در جیب چپ کردن را نداشتم؛ چون اگر پول‌هایم در آن جیب هم نبود، نه پول ساندویچ را داشتم و نه پول رفتن به خانه از ترمینال. وقتی دستم خالی از آخرین جیبم برگشت، عرق عجیبی پیشانی مرا گرفت. مغازه ساندویچی شلوغ بود، جوانی بود و هزار غرور، نمی‌توانستم به فروشنده نزدیک شده و در گوشش بگویم که پولی ندارم. لقمه را آرام آرام می‌خوردم چون اگر تمام می‌شد، باید پول را می‌دادم. می‌خواستم دیر تمام شود تا فکری به حال و آبروی خودم کرده باشم. آرام در چهره چند نفری که ساندویچ می‌خوردند نگاه کردم تا از کسی کمک بگیرم ولی تیپ و قیافه و کیف سامسونت در دستم بعید می‌دانستم کسی باور کند واقعاً بی‌پولم. با شرم نزد مرد جوانی رفتم کارت دانشجویی‌ام را نشان دادم و آرام سرم را به نزد گوشش بردم و گفتم پول‌هایم گم شده است، در راه خدا 200 تومان کمک کن. مرد جوان تبسمی کرد و گفت: سامسونت‌ات را بفروش اگر نداری. خنجری بر قلبم زد. سرم را نتوانستم بالا بیاورم ترسیده بودم چند نفر موضوع را بدانند. مجبور شدم پشت یخچال رفته و با صدای آرام و لرزان به فروشنده گفتم: من ساندویچ خوردم ولی پولی ندارم، ساعت‌ام را باز کردم که 4 هزار تومان قیمت داشت به او بدهم. مرد جوان دست مرا گرفت و گویی دزد پیدا کرده بود، با صدای بلند گفت: «من این مغازه شاگرد هستم باید پیش صاحب مغازه برویم.» عصبانی شدم و گفتم: «مرد حسابی من کجا می‌توانم فرار کنم؟ تا وقتی که این اتوبوس هست من چطور می‌توانم فرار کنم در وسط بیایان؟؟؟» با او رفتیم، مردی جوان در داخل رستوران دور بخاری نشسته بود. که چند نفر کنارش بودند. مرد ساندویچی گفت: «بیا برویم تو.» گفتم: «من بیرون هستم منتظرم برو نتیجه را بگو.» مرد ساندویچی رفت و با صاحب مغازه بیرون آمد. گفت: «اشکالی ندارد برو گذرت افتاد پول ما را می‌دهی.» گفتم: «نه. گذر من شاید اینجا نیفتد اگر چنین بمیرم مدیون مرده‌ام. یا ساعت را بگیر یا به من 200 تومان را ببخش یا از صدقه حساب کن. که شهرم رسیدم 200 به نیابت از شما صدقه می‌دهم.» مرد جوان گفت: «بخشیدم. آن روز یاد گرفتم که هرگز نیاز کسی را از ظاهرش تشخیص ندهم و به قول الله‌تعالی، نیازمند واقعی چنان است که انسان نادان او را از نادانی ثروتمند می‌پندارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 روایتی هست که میگوید : خواجه شمس‌الدین محمد شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبا رو بنام شاخ نبات. در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!" 100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند. او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند. شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز به راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد. اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟ گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت! تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد. (لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود). تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید نزد شاه است و به دنبال او رفت اما ... حافظ او را نخواست و گفت : زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد ... تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند. این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد اجر صبریست کزآن شاخ نباتم دادند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 روزی داوود نبی (ع) از خداوند خواست تا دوستان خود را به او نشان دهد، امر شد برو در کوه لبنان گروهی 14 نفره از پیرمرد و جوان خواهی دید که چگونه مرا دوست دارند و من نیز آنان را دوست دارم. چون رسیدی به آن‌ها بگو من آن‌ها را دوست دارم و آن‌ها نیز مرا دوست دارند. بگو چرا حاجتی از من نمی‌خواهید، من مشتاقم لب وا کنید. به درستی که شما دوستان و برگزیدگان من هستید به شادی شما شادم و از دیدن شما مسرورم. داوود نبی (ع) چون رسید از دور دید آن گروه در کنار نهر آبی نشسته و در قدرت خدا در فکر هستند و صورت بر خاک می‌مالند و زار زار خدا را می‌خوانند و گریه می‌کنند. چون نزدیک شد، برخواستند تا پراکنده شوند که داوود نبی (ع) گفت: نروید من حامل پیام دوستی خدا به شما هستم. خدای‌تان از من خواست بهترین سلام‌ها را به شما برسانم و از طرف خداوند به شما بگویم که چرا از من چیزی نمی‌خواهید؟ من مشتاق دعای شما برای اجابت هستم. هر لحظه که شما در این مکان یاد قدرت من هستید، من محبت خود را در دل شما جای می‌کنم. من نیز منتظر شما در این مکان و مشتاق یادتان هستم. چون این جملات را این 14 نفر شنیدند، زار زار گریستند و گفتند: ای معبود ما مگر از محبت تو چیزی بالاتری داریم که در طلب آن باشیم؟ هر کسی را که تو مهر و محبت و عشق خودت را به او بخشیدی، به درستی که از هر نیازی بی‌نیازش کردی. خدا به داوود نبی (ع) گفت: ببین چه بی‌نیاز مرا می‌خوانند و خالصانه برای خودم مرا می‌جویند که هر کس مرا چنین بخواند و بجوید از هر خواسته‌ای بی‌نیازش می‌کنم. یکی از راه‌های عارفان در شناخت محبت خدا، نماز شب و انفاق به فقیر و هر از گاهی نیز رفتن به کوه و دشت و تفکر در قدرت خداست و سجده و صورت بر خاک مالیدن در برابر خالقِ بی‌همتایِ هستی که انسان در ذات حق محو و غیب می‌شود. لذتی که نه قابل وصف است و نه باور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌷🍃هفت چیزڪه با پول نمیتوانیدبخرید 🍃🌺خانواده شاد 🍃🌺عشق واقعی 🍃🌺زمان 🍃🌺اشتیاق و علاقه شدید 🍃🌺دانش 🍃🌺احترام 🍃🌺آرامش درون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ____🍃🌸🌺🌸🍃____
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده بستن روسری برای خانومای بینظیر و ماه کانال 💐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوسوم دکتر:میخوای بکش... میخوای نکش... مهم نیس... من فقط این کارو برا این کردم که جونه یه ادمیزاد از دستت در امان باشه... ارباب این مستبعد بودنتو تموم کن... اینایی هم که زیره دستته تو هستن جون دارن.. ادمن... _شاعره خوبی میشدی اما حیف که دکتری!!! نمیکشمت نترس... اما... همه ی وسایالتو از اینجا جم.میکنی و میری.. میری و دیگه هیچ وقت برنمیگردی روستا... دیگه هیچ وقتم سراغه ارام ونمیاری.... این تنبیه حتی از مرگم بدتر بود... اگر واقعا ارام رو دوست داشت واقعا این جزا از همه چیز براش سخت تر و سنگین تر بود. )سوگل( یک هفته مونده بود که زایمان بکنم، یک هفته مونده بود... هم خوشحال بودم.... هم ناراحت... خوشحال از اینکه بعد از نه ماه بچم بدنیا میاد و انتظارم باالخر تموم میشه.... نارحت بودم... چون بعد از این یه هفته معلوم نبود باهام چیکار میکردن!!! معلوم نبود میکشتنم!!! یا اینکه امیر عباس و ازم میگرفتن... ارباب دکترو از روستا بیرون کرده بود... هر چقدر که ارام بهش اسرار کرد بازم بیرونش کرد... حاال میخواست با من چیکار کنه رو.... نمیدونستم... بی بی اومد تو اتاق. بی بی:ااااوه، سوگل اینجا چه خبره؟!!!! اینجا چرا انقدر تاریکه!!! مادر تو اخر افسوردی میگیری... _نه بی بی جون... حالم خوبه...شما نگران نباش. بی بی:چه خوبی؟؟!!! االن دو هفتس اومدی، زوره ارباب نباشه یه قاشق غذا نمیخوری... به فکره خودت نیستی به فکره اون بچه باش... به ارومی و با خیاله راحت دستی به شکمم کشیدم. _اینو میگی؟؟؟!!! اینو!!! بی بی پسره من که فکر نمیخواد!!! یه بابا داره که همیشه کنارش هست... امیر عباسه من ارباب زادسااا... بی بی:امیر عباس؟؟!!!! _اوهوم.... بی بی همیشه اسمه امیر عباسو دوست داشتم، همیشه به خودم میگفتم اگه یه روزی بچه دار شم حتما اسمشو میزارم امیر عباس.... اما.... من کجا و اسم گذاشتن کجا؟؟!!!! ارباب خودش یه اسمی روش میذاره.... اما تازمانی که من زنده باشم اسمه این بچه برا من همیشه امیر عباسه.... بی بی شرو کرد به دلداری دادنم، این کاره همیشه گیه ی این دو هفته ی ارام و بی بی و زهرا بود... اما چیکار کنم.... دله من اروم نمیشد.... اصلا اروم نمیشد.... عصر بود و من تنها تو تراسه اتاقه ارباب نشسته بودم.... از ظهر یکمی دل درد داشتم اما خیلی کم بود... همچنان دل درد داشتم... حتی دردش از ظهر هم بیشتر شده بود اما هنوز به کسی چیزه نگفته بودم، تو دلم میگفتم شاید بهتر شم.... شرو کردم به حرف زدن با امیر عباس. _ارووووم... اروووم باش امیرم.... صبر کن...چیزی نمونده، صبر کن تا چن روزه دیگه بدنیا میای گل پسرم... پسره قشنگم... گله نازم... ارباب زادم.... گفتم ارباب زاده!!!! اره مامانی.... اره گلم... تو ارباب زاده ای... پسره ارباب سالار.... مرده بدی نیست دورت بگردم... بجز مامانت بده کسی رو نمیخواد... یه موقه اینایی رو که دارم بهش میگم و به کسی نگیااااا.... من بابا اربابتو دوس دارم... کمم نه هاااا خیلی دوسش دارم... بهم بدی کرده... خیلیم بدی کرده.... اما من خیلی دوسش دارم. داشتم با امیر عباس حرف میزدم که دره اتاق باز شد و بعدشم صدای ارباب اومد. ارباب:کیان.... مواظب باش.... حطا نکن ... الان میام.. ارباب با کلافگی حرف میزد.... با درد از جام بلند شدم و رفتم اتاق... ارباب داشت اسلحشو میذاشت پشته کمرش... دردم بیشتر شده بود. _چیشده؟!!! اتفاقی افتاده؟؟؟ ارباب:نه... چیزی نشده.. هر صدایی که شنیدی از اتاق بیرون نیا. این ینی حتما یه اتفاقی افتاده... دلشوره گرفتم... دردم هر لحظه بیشتر میشد... میترسیدم.... نکنه اتفاقی برا ارباب بیوفته... _ارباب نرین... ارباب برگشت سمتم ارباب:چیزی نیست... میرم و برمیگردم... توام فقط رو تخت دراز میکشی و هیچ جایی نمیری. درد دیگه امانمو بریده بود...ارباب داشت از در میرفت بیرون که دیگه طاقت نیوردم و جیغ کشیدم. _ایییییییییییی ادامه دارد..... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدو هفتادوچهارم باالخره چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. سهراب اومده بود جلوو این سری محکم تر و پرقدرت تر.... کیان خبر داده بود تو یه جا نزدیکه روستا جم شدن، قرار شد بریم و تا بیشتر خطرناک نشده، گروهشو منحل کنیم. رفته بودم تواتاق و داشتم اصلحه رو برمیداشتم که سوگل از تراس اومد تو... رنگ و روش پریده بود اما چون عجله داشتم زیاد دقت نکردم. یه زره گیر داد که فوری پیچوندمشو از اتاق زدم بیرون خواستم از پله برم پایین که صدا جیغه سوگلو شنیدم. سوگل:اییییییییییی بادو رفتم سمته اتاق و درو باضرب باز گردم. سوگل نشسته بود کفه اتاق و دستشم رو شکمش گذاشته بود و داشت گریه میکرد. نشستم کنارش... بچه... وای _چته؟؟؟ چته سوگل.... با گریه و هق هق گفت.... سوگل:دلم.... ارباب دلم خیلی درد میکنه... دیگه ضربه نمیزنه... ارباب... و دوباره گریه کرد. _خیله خب...اروم باش، اروم باش سوگل:نمیتونم...از صبه درد دارم... هی تحمل کردم...هی تحمل کردم...گفتم خوب میشم اما نشدم... ارباب خیلی درد دارم. قلبم تند تند میزد...اگه اتفاقی برا شون می افتاد؟؟؟!!! _از دستت میگرم سعی کن اروم بلند شی... االن میریم بیمارستان...تو فقط اروم و عمیق نفس بکش باشه؟؟؟؟ سوگل گریه میکرد و با سر حرفمو قبول کرد، از درد داشت میلرزید. داشتم میسوختم... سوگل داشت درد میکشید و من نمیتونستم کاری بکنم.... بایه دست سوگلو گرفته بودمو با یه دستم خواستم درو باز کنم که تلفنم زنگ خورد... از جیبم دراوردم و به صفحش نگاه کردم. کیان بود ...منتظره من بودن.. باید بهش میگفتم که نمیتونستم برم. _الو کیان.... کیان:ارباب....ارباب... اصلا از عمارت خارج نشین... سهرابه پدر...سهراب از لونش در اومده و اومده تو روستا...هدفش عمارته...نیاین ارباب. گوشی رو قط کرد..... نمیرفتم!!! از عمارت چطور بیرون نمیرفتم؟؟!!!! سوگل داشت درد میکشید!!! باید یه کاری میکردم. به سوگل نگاه کردم دستش همچنان رو شکمش بود و از درد عرق کرده بود و داشت لباشو گاز میگرفت ... میرفتم بیرون ریسک بود...نمیرفتمم سوگل از دست میرفت. سوگل:اخخخخخخ برگردوندمش رو تخت. _سوگل همینجا بشین تا برگردم. سوگل:ارباب... این..این ...درده زایمانه باید برم بیمارستان... _نمیشه... سوگل...نمیشه دیگه بیشتر از اون تو اتاق نموندم و اومدم بیرون و یه راست رفتم سمته اتاقه ملوک و درو باز کردم رو تخت دراز کشیده بود. _ملوک سوگل...سوگل درد داره.. میگه نمیتونه تحمل کنه ملوک السلطنه:خب ببرتش بیمارستان.... _ملوک اینارو میدونم، نمیتونم... ملوک:چرا؟؟؟؟ ادامه دارد.... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهفتادوپنجم _اه... ملوک نمیتونم... نمیخوام بلایی سره بچه بیاد. ملوک:خاتون...خاتون میتونه بچه... دیگه نذاشتم حرفشو ادامه بده و از اتاق رفتم بیرون و سراغه خاتون. تو اشپز خونه بود. _خاتون...خاتون.. سوگل.. سوگل وقتشه میخواد زایمان کنه...ملوک میگه تو میتونی کمکش کنی بچه رو بدنیا بیاره. خاتون:ارباب بیمارس.... _اه خاتون کشش نده میگم بیا اتاق کمکش کن. خاتون یه سری دستور داد و که چه چیزایی بیارن تو اتاق و با من اومد اتاق. سوگل تا فهمید از بیمارستان خبری نیست ترسید و راضی نمیشد، اما تا دوتا داد زدم سرش راضی شد. خاتون منو از در فرستاد بیرونو خودشم کارشو شرو کرد. ارام و ملوک کنارم بیرونه اتاق وایساده بودن... نگران بودم...کله راهرو رو میرفتم و میومدم... سوگل جیغ میکشید ومن سرعته پاهامو بیشتر میکردم... سوگل جیغ میکشید و من عصبانی تر میشدم. حدوده یک ساعت بود که خاتون رفته بود تو اتاق و سوگل جیغ میکشید که یه دفه صدای جیغه سوگل قط شد و صدای گریه ی یه بچه بلند شد.. زایمانه طبیعی، بستگی به طبیعته بدنه انسان داره و هیچ زمانه مشخصی هم نداره )سوگل( باالخره بدنیا اومد... بالاخره امیر عباسم بدنیا اومد... درد زیاد کشیدم... اما می ارزید... همه ی دنیام به داشتنه امیر عباس می ارزید... این که فقط جونم بود... بی بی:بدنیا اومد... سوگل بدنیا اومد... مبارکت باشه... صدای گریه ی امیر عباسم کله اتاق رو گرفته بود... بیحال بودم... دوست داشتم از جام بلند شم و برم بغلش کنم تا دیگه گریه نکنه...اما.... بی بی امیر عباسمو گرفت جلو چشمام. خاتون:ببین... هزار ماشاهللا... میبینی ارباب زاده رو... میبینی وارثه سپهر تاجارو... زهرا مواظبه سوگل باش من برم بچه رو به ارباب نشون بدم... و از دره اتاق رفت بیرون...و دله منم همراهش رفت. فشاره زیادی رو تحمل کرده بودمو و همه جارو تار میدیدم حالم بد بود و خیلی تشنم بود. _زهرا... تشنمه...ااااب دیگه چیزی نفهمیدم و چشمامو بستم. )ارباب( خواستم برم تو که در باز شد و خاتون با یه بچه که خونی بود و یه پارچه هم درش پیچیده بود اومد بیرونو بچه رو گرفت سمتم. خاتون:چشمتون روشن ارباب... بفرمایید اینم ارباب زادتون... سالمه سالم...یه پسره کاکل زری.... بچه رو از دستش گرفتم...بچه اروم بود و چشماشم بسته بود...پسر بود...پسره من... از گوشت و پوسته من بود... هدیه ای از طرفه خدا بود... روشنایی بود...جانشینه من بود... بچه ی منو سوگل بود... سوگل.... سوگللل... ارام:ارباب... پسرتو میدی؟؟؟ بعد از بیرون کردنه سامیار از روستا بهم نمیگفت داداش، میگفت ارباب... بچه رو دادم دستش و برگشتم سمته خاتون تا از سوگل بپرسم که زهرا هراسون از اتاق اومد بیرون. زهرا:بی بی...بی بی.. سوگل...سوگلل از هوش رفت... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آموزشی ❣ میکاپ ابرو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوششم از هوش رفت!!! چطور از هوش رفت!؟؟؟؟ _چی؟؟؟!!!! خاتونو کنار زدم و رفتم تو... سوگل رو تخت بود و تختم خونی بود... ترسیدم... از این که برم جلو خیلی ترسیدم... ترسیدم برم جلو و دستمو بذارم رو نبضش... ترسیدم که دیگه نبضش نزنه... ترسیدم که دیگه چشماشو باز نکنه... خاتون:ارباب... _خاتون اینجا چخبره؟؟؟!!! چرا تخت خونیه؟؟؟!!! خاتون چیزی نگفت و رفت جلو و نزدیکه سوگل شد. ارام:خاتون... خاتون چی شده؟؟؟!! سوگل چشه؟؟؟!!! خوبه؟؟؟ خاتون دسته سوگل و گرفت و نبضشو گرفت... بعدشم گذاشت رو نبضه گردنش. خاتون:چیزی نشده...نگران نباشین از هوش رفته... _از هوش رفته؟؟؟؟!!!! خاتون چیکارش کردی که از هوش رفته؟؟؟!!! خاتون میکشمت اگه اتفاقی براش بیوفته. خاتون:نگران نباشین ارباب... فشاره زیادی رو تحمل کرده... برا همون ضعف کرده.... رفتم جلو و به صورته غرقه عرقش نگاه کردم... دلم برای مظلومیتش سوخت... درد زیاد کشیده بود و مسببه همه ی ایناهم من بودم... _سوگل و از این اتاق میبرم اتاق روبرویی و شماهم اینجارو جم کنین تا دوباره برش گردونم تو همین اتاق برگشتم سمته ارام... _بچه رو هم با دقت...خاتون دارم میگم بااااادقت تمیزش میکنین و میارینش پیشه سوگل... میخوام بیدار که شد بچه کنارش باشه. بعد از به هوش اومدنش خیلی چیزا عوض میشد... خیلی چیزا )ارباب( سوگلو برده بودم تو اتاق رو به رویی، نشستم کنارش و نگاهش کردم. اروم و منظم نفس میکشید. _بهوش بیاسوگل... بهوش بیا... میخوام همه ی اشتباهاته گذشتمو جبران کنم... نه میکشمت نه از عمارت بیرونت میکنم... دیگه زور و اجباری تو کار نیست... نه هیچی رو بهت تحمیل نمیکنم... اگه خواستی میتونی بری... میتونی قبولم نکنی... میتونی پسم بزنی... میتونی هر کاری که دلت خواست باهام بکنی... اما باالخره حرفه دلموبهت میزنم... از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون...باید میرفتم میدیدم خاتون بابچه چیکار کرد... داشتم از راه پله میرفتم پایین که دیدم ملوک السلطنه پایینه پله ها منتظرم وایساده. ملوک السلطنه:خیره ارباب... دختره موندگاره؟؟؟ میدونستم ملوک اول و اخر قراره با موندن سوگل مخالفت کنه... الان میفهمید خیلی بهتر بود.... _دختره نه ملوک... سوگل. ملوک السلطنه:عه!!! حالا شده سوگل... قبال طرز تفکرتون جوره دیگه ای بود ارباااااب. _ملوک سوگل از این به بعد به عنوانه مادره بچه ی من تو عمارت زندگی میکنه...عینه خانمه عمارت... دیگه دوس ندارم کسی اذیتش کنه... تا الانم عذاب زیاد کشیده اما از این به بعد دیگه قرار نیست باهاش بد رفتار بشه چون به زودی زنم میشه. ملوک:چیییی؟؟!!!!!! ارباب شما چی میگین!!! مثله این که یادتون رفته این دختره کیه و ریشش ماله.... ارباب، ما این دختررو اورده بودیم تا حمید و عذاب بدیم... این یه اشتباهه که بخواد بشه زنه عقدیه شما!!!!! ارباب این نوه ی پریه.... دشمنه ما... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوهفتم _تمومش کن ملوک. از کنارش رد شدم، که از استینه لباسم گرفت. ملوک:دل باختی ارباب... دل باختی... نتونستی انتقاممونو ازشون بگیری... _نه سوگل،نه حمید هیچ ارتباطی با این موضوع نداشتن ملوک، اشتباه کردم که اونارو وارده این انتقامه مسخره کردم. ملوک:دیگه محکم نیستی ارباب... بقوله ارباب اردشیر"اربابی که احساس قاطیه کارش بکنه ارباب نیست." تو دیگه اربابه سابق نیستی... دیگه نم.... _تو هرجوری که دوست داری فکر کن، برام مهم نیست. خاتونو صدا کردم. _خاتون.... خاتووووون... خاتون:جانم اربابم. _خاتون بچه کجاس؟؟؟ خاتون:ارباب تمیز شستیمش دادیم به ارام خانم، ایشونم لباساشونو پوشوندن و دارن بهشون شیره خشک میدن. _چرا شیرخشک؟؟؟؟ خاتون:همشگی نیست ارباب الان چون سوگل خانم بیهوشن بهشون دادیم. _خوبه، بگویه گوشه از اتاقه منومهین تمیز کنه و وسایلای بچه رو اونجا بچینه. خاتون:چشم. رفتم سمته اتاقه ارام. میخواستم زود تر به مهین بگم اماهم زایمانه سوگل زود اتفاق افتاده بود هم خودم فراموش کرده بودم. )سوگل( چشمامو باز کردم. تنها رو تخت خوابیده بودم، از جام بلند شدم...تو اتاقه ارباب نبودم...از رو تخت پریدم پایین، نکنه ارباب منو از عمارت بیرون کرده...نکنه حتی نذاشته یه بار بچمو بغل بگیرم...نکنه ... دره اتاق و باز کردم و هراسون به این طرف و اون طرف نگاه کردم. _ارباب...ارام...زهرااااا... بی بی... ارباااااب. اشکم در اومده بود، تاریک بود و جایی رو نمیتونستم ببینم...نشستم زمین _نامرد...اربابه نامرد... حتی نذاشتی بچمو یه بار بغل بگیرم... چرااااا...خدا اخه چراااا... من دیگه چقدر قراره بدبختی بکشم... من دیگه چقدر قراره سختی بکشم...خداااا میبینی منو؟؟؟!!! صدای بی بی اومد. بی بی:سوگلللل...چرا اینجا نشستی؟؟؟ خوبی؟؟؟ جاییت درد میکنه؟؟ چرا گریه میکنی!؟؟!!! پاشو...پاشو بریم تو اتاق... _بی بی ...بی بی دیدی بدبخت شدم، بی بی دیدی ارباب حتی اجازه نداد بچمو بغل کنم...بی بی دیدی... بی بی چرا من انقدر سیاه بختم؟؟؟!!! بی بی گذاشتتم رو تخت و رفت برقارو روشن کرد. بی بی:چی میگی سوگل؟؟؟!!! زیادی بهت فشار اومده داری هذیون میگی!!! بچت دسته ارامه و منتظر بودیم بهوش بیای تا بیاریمش پیشه تو. انگار دنیارو دادن بهم. _راس میگی بی بی؟؟!!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهفتادوهشتم بی:وا دروغم چیه؟؟؟!!!! _بی بی پس میری بیاریش؟؟؟ بی بی:اره مادر الان میرم میارمش. بی بی رفت تاامیر عباسمو بیاره... دل تو دلم نبود... ازخوشحالی نمیتونستم یجابشینم... درست حسابی هم نمیتونستم راه برم اما بازم لنگون لنگون داشتم راه میرفتم... _چرا نیومد؟؟؟!!ینی اتفاقی برت بچم افتاده؟؟؟!!! ینی مشکلی پیش اومده!!! داشتم لبمو میجوییدم و حرص میخوردم که در باز شد و بی بی بایه بچه ی ریزه میزه اومد تو بغلش اومد تو اتاق. بی بی با صدای اروم. بی بی:بیا مامانش... بیا که کوچولوتو اوردم... رفتم جلو و اروم از بغله بی بی گرفتمش. وقتی اومد بغلم یه تکونه کوچلو خورد اما بعد اروم شد. بوی خوبی میداد... بوی زندگی... بی بی:نگاش کن عینه خودته... _راس میگی بی بی؟؟؟'!!! میبینی چقدر خوشگل خوابیده؟؟ خاتون سری به تایید تکون داد. بی بی:من دیگه برم سره کارم وتو رو با بچه ی گلت تنها بزارم. رفت. اروم رفتم نشستم رو تخت. _ای جانم...عزیزم...دوردونم.. یکی یدونم...امیر عباسم...خوش اومدی مامانم...خوش اومدی گله قشنگم...صفا اوردی نازدونم... اروم از صورتش بوسیدم، چه لذتی داشت بوسیدنه صورتش... چقدر خوب و شیرین بود...داشتم به صورته غرقه تو خوابش نگاه میکردم که بیدارشد یه زره دستو پاشو تکون داد و چشماشم باز کرد و زود بست و شرو کرد به گریه کردن... از جام بلند شدم و شرو کردم اروم اروم تکونش دادن تا بخوابه... _جانم...جانم پسرم...جانم گلم...بیدارت کردم؟؟؟؟...غلط کردم...بخواب مامانم بخواب گله قشنگم.. هر چقدر تکونش میدادم ساکت نمیشد... یه دفه یادم افتاد که نکنه گشنش باشه!!! اروم نشستم رو تخت و شرو کردم به شیر دادن بهش... بلد نبودم ولی یه چیزایی از این و اون یاد گرفته بودم اما بازم سختم بود... بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و امیرو گذاشتم رو تخت وخودمم کنارش دراز کشیدم. انقدر قوربون صدقش رفتمو نگاهش کردم که خودمم خوابم برد. با بالا پایین شدنه تخت چشمانو باز کردم. امیرعباس سره جاش نبود...سرمو برگردوندم تا ببینم امیر کجاس که یه مرده سیاه پوش یه دستمالی رو گرفت جلو بینیمو دیگه چیزی نفهمیدم..... )ارباب( از سوگل و بچم که مطمئن شدم، زنگ زدم به کیان که ببینم روستا و عمارت تو چه وضعیتیه تا ببینم میتونم از عمارت برم بیرون یانه؟؟؟؟!!! _الو...کیان... بگو. کیان:سلام ارباب...چشمتون روشن...شنیدم ارباب زاده بدنیا اومدن. _ممنون...وضعیتو بگو کیان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بـــــچه قــــــورباغه🐸 و کــــــرم🐛 آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. 📚جی آنه ویلیس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیا پفک دوست دارند 👆👆ببینید و کمتر بخورید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌