eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ملائکه در کجا نازل میشوند؟ همیشه فکر میکردم شب قدر یعنی شب نزول قرآن . ارزش شب قدر را به نزول قران میدانستم اما یک شب قدر حرفهایی را از یک استاد یاد گرفتم که همه چیز را در ذهنم به هم ریخت . سوره قدر را تفسیر میکرد میگفت : آیا نزول قرآن شب قدر را شب قدر کرده ؟ یا اینکه شب قدر شب قدر بوده و قرآن در آن نازل شده است ؟ مثل کسی که ازدواج خود را که یک کار مهمی است در یک وقت با برکتی قرار میدهد برکت ان وقت به ازدواج نیست . نزول قران یک کار مهم و بزرگی است اما در شب قدر اتفاق افتاده…. انا انزلناه فی لیلة القدر . یعنی اول شب شب قدر بوده و بعد قرآن در آن نازل شده . دلیل بهتر آیات بعدی است که شروع میکند به توضیح چیستی شب قدر . لیلة القدر خیر من الف شهر تنزل الملائکة و الروح فیها باذن ربهم من کل امر سلام هی حتی مطلع الفجر . «انزلناه» فعل ماضی است یعنی نازل کردیم و تمام شد . اما در معرفی شب قدر میگوید «تنزل» فعل مضارع است یعنی هنوز نازل میکنیم یک عملی در این شب هر سال تکرار میشود و در توضیح عظمت این شب این عمل را بیان میکنند . «الملائکه» یعنی «کل ملائکه» این الف و لام در زبان عربی معنای «کل »میدهد . «الروح» همان رئیس ملائکه است در ان شب همه اینها متوجه زمین اند و فرود میآیند .چه واقعه ای رخ میدهد ؟ چه شده که همه دارودسته خدا در صحنه عالم متوجه زمین اند ؟ هر سال ؟ همه ؟ از تمام آسمانها؟ به سوی زمین ؟ یعنی هر خبری هست اینجاست و در عوالم بالا خبری نیست ! سوال اینجاست که اینها کجا نازل میشوند؟ منزل علیه کیست؟ به کجا میایند ؟ برای پاسخ خوب است اول بپرسیم اینها برای چه میآیند ؟ «من کل امر .» یعنی چه ؟ یعنی برای تصمیم گیری برای همه چیز . این امر امر تکوینی است یعنی هر موجودی . از این جا باید فهمید کجا میآیند؟ «من کل امر .» «امر» چیست ؟ این امر دو جای دیگر در قرآن آمده: یکی «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون» و دیگری «ائمة یهدون بامرنا .» علامه طباطبایی از اولی این را استفاده میکند که معنای این «امر» هر شیئی است که وجود داشته باشد امر تکوینی . و از آن استفاده میکند که آیه «ائمة یهدون بامرنا» فصل امامت را بیان میکند یعنی وجه تمایز ائمه را نشان میدهد که آنها هدایت تکوینی میکنند همه موجودات عالم را . و در شب قدر تکلیف کل امر است که مشخص میشود . .... عزیزان ! آن رئیس حقیقی و ذاتی عالم آن خدای لا یزال همه را به سراغ فرمانده زمینی و خلیفه خود میفرستد همه متوجه *ولی عصر* ارواحنا فداه هستند. اوست که قرار است همه تصمیمات منجز و معلق عالم یعنی قضا و قدر به دست او برسد . شب شب اوست. یعنی چی ؟ یعنی رفیق من! اگر تا به صبح مناجات کنی و قران سر بگیری اما از او غافل باشی بیراهه میروی . هیچ عملی بی رنگ فریاد درونی «یا صاحب الزمان» فایده ای ندارد بقیه همه بیراهه رفتن است . مردم! بدانید باید به چه چیز بچسبید . کدام ریسمان را چنگ بزنید . بعد با بیانی طعنه آمیز گفت : همه میایند پایین تو میخواهی تنها بروی بالا؟! این ایام همه عطش دارند اما نمی دانند کدام حلقه را باید بگیرند . آن حلقه گم شده تو امام است چه بفهمی چه نفهمی . یک عده خوابند و اصلا در حرکت نیستند یک عده اما در حرکتند ولی جهت را نمی دانند . راه اینجاست و بقیه راهها مسدود است . شاید حسابی در کار بوده که شهادت مرد ولایت و امامت علی مظهر خلافت خدا در این شب ها رخ میدهد . استاد میگفت : حقیقت دین معرفت امام است معرفت امام و حجت خدا . شب قدر شب تجلی خلافت خلیفة الله است . خلافت او در این شب تجلی میکند . تمام گردانندگان عالم هستی «من کل امر » بر او نازل میشوند . بله حالا آن گردانندگان تحفه قران را پیش پیامبر آوردند جبرئیل دست خالی نیامد آن تحفه را هم آورد و البته این اهمیت و ارزش قران را می رساند . نکند همه عالم از دیو و دد تا فرشته و جبرئیل متوجه او باشند و من و تو متوجه جای دیگر ! معقول نیست خلف است محال است سلام کنی و او جواب ندهد . در تاریخ سراغ نداری سائلی دست پیش امام دراز کند و دست خالی برگردد زبان حال و قال شما این باشد : _..... یا ایها العزیز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الکیل و تصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین ....._ 🤲 اَللّٰهُمَّـ ؏َجِّل‌ْ لِوَلیِّڪَ‌ الْفَرَج 🤲 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
راستگوئی! روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدکمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی همسری من می کند، گل صداقت. همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید. ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموزش گلسر یا گیره مو ‍‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طراحی ناخن❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅─✵💚✵─┅┄ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادودوم خاتون:چرا ارباب، پسرتونو دیدن حتی شیرم بهش دادن... اما چون خوابشون برده بود بچه رو اوردم کناره ارام خانم. _این بار اشکال نداره اما دفعه ی دیگه از کناره سوگل جداش نکن... خاتون:چشم ارباب. _کاره اتاق به کجا رسید تموم نشد؟؟؟؟ خاتون:فردا دیگه تموم میشه ارباب... سری تکون دادم و با خیاله راحت از کناره خاتون گذشتم... رفتم سمته اتاقی که سوگل توش خوابیده بود و اروم درو باز کردم و رفتم تو اتاق... رفتم جلو نزدیکه تخت. تخت خالی بود... کسی توش نخوابیده بود... فوری چراغارو روشن کرده بودم... تخت بهم ریخته بود اما خبری از سوگل نبود!!!! شروکردم اتاق و گشتن.... اما نبود که نبود.... همه ی عمارت و گشته بودم تا شاید پیداش کنم همه رو از خواب بیدار کردم تا ببینم شاید یکی شون دیده باشدش اما... دریغ از یه نفر... دوباره حرفای شاهینی تو ذهنم چرخید.... _نه... نه سهراب... نهههههههه )سوگل( نمیفهمیدم چی میگه...برگه برنده ینی چی!!!!نقطه ضعف چیه دیگه؟؟؟؟!!!! تازه یادم افتاد این احمق فکر میکرد که من دوس دختره اربابم.... ادم یه تحقیق میکنه بد یه کاریو انجام میده.... واااای امیر عباس... امیر عباسمو چیکار کرده؟؟؟!!!! _تو عمرم ادم به احمق بودنه تو ندیدم... من تو اون عمارت فقط و فقط یه خدمتکارم همین و بس.... بگو با پسرم چیکار کردی؟!!!! بده بچمو ما بریم... مطمئن باش با نگه داشتنه ما اینجا به هیچی نمیرسی... ما برا ارباب پشیزی ارزش نداریم.... سهراب اومد جلو و دستشو اروم کشید رو صورتم. سهراب:اخی... کوچولو... همیشه گفتم سالار خوش سلیقه بوده و هست... انتخاباش همیشه اس بوده... اگه همون روز تو عمارت میدونستم خدمتکاری نمیذاشتم تو عمارت بمونی... تو لایق بهترینایی... دستش داشت میرفت پایین تر که دستشو پس زدم. _ولم کن... دستتو بکش. پوزخندی زد. سهراب:میدونم کیی و از کجا به کجا رسیدی... میدونم نوه ی پریی و اون بچه ای هم که داری میگی بچه ی تو و سالاره... اما متاسفانه بچه رو نتونستم با خودم بیارم... یه جورایی بچت شانس اورد.... _ببند...ببند اون دهنه کثیفتووو...خفه شو... مگه نمیدونی من برا انتقام اینجام و ارباب ازم متنفره!!!! تو احمقی سهراب یه احمقه به تمام معنا.... خدارو هزار بار شکر کردم که بچم به دسته این بی صفت نیوفتاده وگرنه الان معلوم نبود چه بلایی سرش میوورد. سهراب اول خندید بعد قهقه زد. سهراب:من سهرااابم... سهرااااب ... الکی حرکتی نمیکنم... تا مطمئن نباشم کاریو انجام نمیدم... سالار میاد... اربابت میاد... بخاطره پس گرفتنه توام میاد... میاد و خودش با دستای خودش اون عمارت و روستا رو تحویله من میده... من پسره اردلان خااااان... نه...سالار لایقه اون عمارت و اربابی نیست... سالار فقط یه رعیت زاده ی حروم زادس... دیگه نتونستم حرفاشو تحمل کنم... ارباب هر چی بود به اندازه ی سهراب بد و عوضی نبود...ارباب برگشته بود و همه ی خطاهای اردلان خان و درست کرده بود اما سهراب میخواست دوباره حکومته اردلان خانو از سر بگیره... _اونی که حروم زادس تویی نه ارباب... اون هیچی بجز صلاح مردم و نمیخواد... اما تو کثیفی... عینه اردلان خاااان... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوسوم اومد جلو و محکم زد تو گوشم.... سهراب:خفه شو دهنتو ببیند... حیف که فعال نیازت دارم وگرنه جنازتو باید از این در میبردن بیرون.... وبعد داد زد. سهراب:نصرت... نصرت یه مرد اومد تو... نصرت:امر بفرمایید اقا... سهراب:مواظبه این دختره سلیطه باش میخوام زنگ بزنم ساالاااار، براش برنامه ها دارم... _کور خوندی... ارباب و دسته کم گرفتی... ارباب بیدی نیست که با این بادا بلرزه... امیدوارم به زودی شکستتو ببینم که اونم زیاد دور نیست. سهراب:نصرت اینو خفه کن تا بلند نشدم خفش کنم. نصرت با اون دستای پهنش جلو دهنمو گرفت. نصرت:اقا جسارته اما منم فکر نکنم ارباب بخاطره یه دختر همه چیزشو تسلیم کنه... سهراب:صبر کن نصرت... صبر کن )ارباب( مثله اسپنده رو اتیش بودم، اروم و قرار نداشتم... سهراب برده بودتش... سهراب تازه عروسمو برده بود... مادره بچمو برده بود... ارامشمو برده بود... تازگیا بد به این دختر وابسته شده بودم... اما سهراب با زیرکی ازم گرفته بودتش... فکره کارایی که میتونست باهاش بکنه رو که میکردم دیوونه میشدم... سوگل فقط مال من بود... سوگل من بود... زنه من بود... عشقه من بود... اره عشقم بود... چیزی که همیشه از مبتلا شدن بهش میترسیدم... اما حالا با سلول سلولم بند خورده بود.... سهراب برده بودتش... شاهینی خوب گفت که سهراب از جایی ضربه میزنه که به ذهنه هیچ کس نمیرسه... همه ی محافظارو جم کرده بودم... دوس داشتم همشونو باهم یه جا بکشم... بی لیاقت بودن... بی لیاقت. داد زدم. _کدوم گوری بودین... کدوم گوری بودین که نفهمیدین تو این عمارته خراب شده کی وارد میشه و کی خارج میشه؟؟؟!!!! کدوم گوری بودین وقتی زنه منو از این عمارت بردن هاااا.... از هیچ کس صدایی در نیومد. این سری بلند تر داد زدم. _چراااااهمتون لال مونی گرفتین هاااا؟؟؟!!! وااااای بحالتون اگه بلایی سرش بیاد... همتونو یکی یکی میکشم. عماد:ارباب میدونم مقصر مابودیم... اما باور کنین اصلا نفهمیدیم چطور اومدنو چطور رفتن... _این چرت و پرتا منو توجیه نمیکنه عماد... اگه سالم برش گردوندم همه اخراجین اگه که.... همه تونو از دم میکشم... یکی،یکی. عصبانی رفتم داخله عمارت. کیان:ارباب به خودتون مسلط باشین... سوگل خانمو... داد زدم. _چه مسلطی هاااا... میگم سهراب دزدیتتش سهراااااب... گوشیم زنگ خورد. از جیبم درش اوردم شاید یکی باشه که از سوگل خبری داشته باشه. بدونه نگاه کردن به شمارش جواب دادم. _الوووو ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوچهارم صدای سهراب پیچید تو مغزم. سهراب:سلااااام داداش بزرگه.... ارباب سالار... چطوری داداش خوبی؟؟؟ _سهراب... وای که سهراب میکشمن اگه بالیی سره سوگل بیاری. سهراب:وای...وای نگو که دارم از ترس میمیرم ارباب... راستی این سوگل مگه خدمتکاره شما نیس!!!!!؟؟؟ پس چرا انقدر براش جلز و ولیز میکنی براش!!!!! اما خدایی از حق نگذریم خیلی دهن پر کنه... ادم دلش نمیاد فقط نگاهش کنه... بهت حق میدم که ازش بچه دارشی.... داد زدم. _خفه شو... خفه شو عوضی... دستت بهش بخوره خونت حالله... سهراب منو سگ نکن تا از هستی محوت کنم... ول کن سوگل و تو دردت بامنه با اون چیکار داری؟؟؟!!!! سهراب:اخ داداش انقدر سرد حرف نزن... من میترسم بعد جدی شد. سهراب:همش تا ظهره فردا وقته فکر کردن داری... اگه این دختترو رو میخوای باید خودتو تسلیمه من بکنی و پاتو از همه چی بکشی عقب... اما اگه جوابت منفی بود دختررو میکشم و جنازشو میذارم جلو درتون... بیشتر از این از دستم برنمیاد... پس خوب فکراتو بکن... تلفوتو قط کرد. تو یه کلمه دیوونه شدم... تو یه کلمه نابود شدم... عمارتو میخواست... روستا رو میخواست... میخواست دوباره روستارو پر از لجن کنه... کیان:اتفاقی افتاده ارباب!!!!؟! _سهراب بود... کله روستا و عمارتو میخواد تا سوگل و بهم برگردونه.... کیان: احمقه... خیلی احمقه... نمیدونه شما هیچ وقت یه همچین کاریو نمیکنین!!!! نگاهش کردم... میکردم... بخاطره سوگل میکردم...بخاطره ارباب زادم... بخاطره خودم... به خاطره عشقم.... _هر کاریو که بگه میکنم... فقط سوگل و برگردونه کافیه... کیان:شما چی میگین ارباب... روستا به فلاکت میوفته ارباب... _فقط سوگل ازاد شه، این ملک و مال و منال و اینارو نمیخوام )سوگل( دوباره انداخته بودنم تو همون اتاق. سهراب تا امروز ظهر به ارباب مهلت داده بود... تا امروز... دلم میگفت ارباب نمیاد... چرا بیاد... من کیش بودم... من چیش بودم... مگه این نبود که من نوی پری ام... پس سهراااب چی میگفت... چی میگفت... میگفت ارباب میاد... میاد و منو نجات میده...منوووو...سوگلوووو اشکامو پاک کردم و شرو کردم به خودم دل داری دادن... _عب نداره سوگل... شاید تقدیرت همینه... اره تقدیرت مرگه... تو زندگیه بدونه امیر عباس و میخوای چیکار... اصلا مگه میتونی بدونه امیر عباس زندگی کنی... مگه ارباب نمیخواست بکشتت... مگه فرقی بینه ارباب و سهراب بود....بود؟؟؟!!! اره بود... خیلی هم فرق بود... ارباب، ارباب بود...اربابه قلبم بود...اربابه دلم بود...اربابه زندگیم بود... اما سهراب... در باز شدو نصرت اومد تو اتاق. نصرت یه چشم بندیو انداخت جلو پام. نصرت:اینو ببند رو چشماتو پاشو راه بیوفت. مقابله باهاشون فایده ای نداشت، چشم بند و بستم و از جام بلند شدم. نصرت از دستم گرفت و کشید. فکر میکردم مثل دیروز میبرتم تو اتاق اما خلاف فکرم سواره ماشین شدم و ماشین حرکت کرد.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوپنجم )ارباب( منتظره سهراب نشسته بودم... از تصمیمم همه باخبر شده بودن... ارام موافق بود اما ملوک السلطنه و کیان مخالفت میکردن..... برام نه مخالفتشون... نه موافقتشون مهم نبود... برای من فقط و فقط بودنه سوگل مهم بود که نمیدونستم الان کجاست و اون سهرابه عوضی داره باهاش چیکار میکنه.... ملوک السلطنه:ارباب... یکمی بیشتر فکر کنین، زندگیه یه دختر ارزشه اینو نداره که زندگیه یه روستا رو به باد بدین... ارباب منطقی فکر کنین... شما اربابین نباید انقدر احساساتی با این جریان برخورد کنین.... _ساکت ملوک، من تصمیممو گرفتم... بیشتر از این رو عصابه من راه نرو.... ملوک السلطنه:اربا... داد زدم _میگم تمومش کن... کیان:ارباب... این روستا اگه بیوفته دسته سهراب نابود میشه... تخریب میشه...ارباب... _به مردم اعلام کن از این به بعد دیگه من ارباب نیستم هر کی خواست بمونه هر کی خواست بره... ملوک السلطنه:باشه... باشه ارباب تو نخوا... تو گند بزن به همه چی ماهم که مجبوریم فقط اطاعت کنیم... کیان بیا بریم. با خارج شدنه کیان و ملوک سرمو چسبوندم به تاجه مبل... من همه ی اینا رو میدونستم... اما دیگه بیشتر از این توانه ظلم کردن به سوگلو نداشتم.... گوشیم زنگ خور .... جواب دادم... سهراب:سلاااام داداش سالار... فکراتو کردی؟؟؟!!!! _اره... تو سوگل و ازاد کن... هر کاری بخوای میکنم.... سهراب:عاقلی داداشم... خیلی عاقلی... بهترین انتخابو کردی... بیا خودت لیلی تو بگیر... و یه برگه هایی هم هست که خودت باید امضا کنی... میدونی که برا انتقاله اربابی به من باید.... _کجا بیام سهراب؟؟؟؟ سهراب:بیا جنگله سرو... جنگله اردلان خان... پاتوقه همیشگیه من و بابا اردلان... میدونی کجاس که... فقط... تنهای تنها باید بیای... بدونه همراه...فقط خودت. _باشه... تا نیم ساعته دیگه اونجام. بدونه اسلحه راه افتادم، سواره یکی از ماشینا شدم تا برم که کیان جلومو گرفت. کیان:ارباب... نرین... این یه تلس... _برو کنار کیان دیرمه... باید برم. کیان:حداقل بذارین منم بیام... _نه کیان باید تنهابرم. کیان:حداقل بگین کجا میرین؟؟؟؟؟ _جنگله سرو. دیگه اجازه ی سوال بیشتر بهش ندادم و راه افتادم. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت صدوهشتادوششم سوگل ماشین از حرکت واساد. نصرت:میتونی چشم بندتو باز کنی... چشم بندمو باز کردم... هنوز تو ماشین بودیم. نصرت:دستاتو بیار جلو. دستامو بردم جلو که با یه دستبند بستشون. _این کارا برا چیه؟؟؟!!! منو کجا دارین میبرین؟؟؟ اینجا کجاس؟؟؟!!!! نصرت:حرف نزن... فقط دنبال من راه بیوفت. از ماشین پیاده شد، منم پشته سرش رفتم پایین. دونفر دیگه هم پشتمون را افتادن... رفته رفته، رفتیم تو یه جنگل... ترسیده بودم... ما اینجا چیکار داشتیم چرا منو اورده بودن اینجا!!!! بعد از نیم ساعت راه رفتن به یه جایی رسیدم... یه جایی بود تقریبا وسطه جنگل که اندازه ی یه دایره ی بزرگ، هیچ اثری از درخت نبود... اما اطرافش پر بودن از دارو درخت... یه الاچیق هم کناره همون زمینه دایره شکل بود... جای عجیب و ترسناکی بود. سهراب:اینجارو نگا... مهره ی اصلیمم که اومد. منظورش کی بود؟؟؟ من!!!!! _منو چرا اوردی اینجا؟؟؟!!! از من چی میخوای؟؟؟؟ سهراب اومد جلو و از بازوم گرفت. سهراب:از تو چیزی نمیخوام عزیزم... از اونی که میخوام تو راهه داره میاد. _رواااانی.... یا بکشتم، یا ازادم کن... من که دارم میگم ارباب نمیاد... پس این بازیا چیه؟؟؟!!! این فیلم سینمایی چیه؟؟؟؟!!! سهراب:به وقتش عزیزم همه چیز به وقتش... فیلم سینمایی هم هنوز شرو نشده... منتظرم ساالر بیاد بعد شروعش میکنم... یه فیلم سینمایی درامه.... دراااام... _چی داری میگی؟؟؟ سهراب:اه چقدر حرف میزنی... نصرت دهنه اینو ببند. خواستم مخالفت کنم که با بسته شدنه دهنم نتونستم. سهراب:نصرت... همه چیز طبقه برنامس دیگه؟؟؟؟!!! نمیخوام چیزی خراب بشه. نصرت:همه چیز مطابقه خواسته ی شماس اقا. همه جا محاصرس سهراب:خوبه... بیا سالار... بیا که امروز اخرین روزه زندگیته. چیییی؟؟؟!!! اخرین روزه زندگیته ینی چی؟؟؟؟!! ارباب واقعا داشت میومد!!! واقعاااااا!!!! سهراب:مطمئن شدین كه تنها و بدونه محافظ داره میاد؟؟؟؟ نصرت:بله، حتی کیانم با خودش نیوورده... تنهای تنهاس. سهراب:خوبه.... بعد به من نگاه کرد. سهراب:عشقت کورش کرده... کورش کرده که چشم بسته داره میاد تو دهنه شیییییر. تقلا میکردم که دهنم و باز کنم. این به خودش میگفت شیر!!!! این یه لاشخور بیشتر نبود... فقط یه لاشخور بود. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...  ادامه این داستان بازشو ڪپی بنر حرام🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 گفتگوى جبرئيل با آدم عليه‏السلام‏ در روايت آمده: آدم و حوا عليهماالسلام وقتى كه از بهشت دنيا اخراج شدند، در سرزمين مكه فرود آمدند، حضرت آدم عليه‏السلام بر كوه صفا در كنار كعبه، هبوط كرد و در آن جا سكونت گزيد و از اين رو آن كوه را صفا گويند كه آدم صفى الله (برگزيده خدا) در آن جا وارد شد. حضرت حوا عليهاالسلام بر روى كوه مَروه (كه نزديك كوه صفا است) فرود آمد و در آن جا سكونت گزيد. آن كوه را از اين رو مروه گويند كه مرئه (يعنى زن كه منظور حوّا باشد) در آن سكونت نمود. آدم عليه‏السلام چهل شبانه روز به سجده پرداخت و از فراق بهشت گريه كرد. جبرئيل نزد آدم عليه‏السلام آمد و گفت: اى آدم! آيا خداوند تو را با دست قدرت و مرحمتش نيافريد، و روح منسوب به خودش را در كالبد وجود تو ندميد، و فرشتگانش بر تو سجده نكردند؟! آدم گفت: آرى، خداوند اين گونه به من عنايت‏ها نمود. جبرئيل گفت: خداوند به تو فرمان داد كه از آن درخت مخصوص بهشت نخورى، چرا از آن خوردى؟ آدم عليه‏السلام گفت: اى جبرئيل! ابليس سوگند ياد كرد كه خيرخواه من است و گفت: از اين درخت بخورم. من تصور نمى‏كردم و گمان نمى‏بردم موجودى كه خدا او را آفريده، سوگند دروغ به خدا، ياد كند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عشقم همسرم: (هركي نخونه از دستش رفته ، واقعا از دستش رفته) روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند . پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند : چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد. امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند : پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد . و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد. مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت. پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور . حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند. خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند . خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند. در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟ رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ». فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یامحمد ، بعزّت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم تا قیامت می گویم علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت». خداوندا به حق علی علیه السلام گره از کار ما بگشا جلاءالعیون علامه مجلسی هر کی این مطلب را خوند و به دلش نشست اگه دوست داشت به عشق 14معصوم واسه گروهاي ديگه بفرسته خدایا:هر کی این پست راکپی کرد حاجت روا بفرما اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✅ داستان واقعی جوان همدانی ✍️فراهم شدن امر ازدواج بصورت معجزه آسا بدست امام زمان عج 💠 اسمش حسن بود، در شهر نجف اشرف زندگی میکرد، دانشجو بود، اوضاع و احوال روبراهی نداشت، با خودش گفت بار و بندیلم را جمع میکنم و به کربلا می روم، دعایی می کنم برای گشایش رزق و ازدواجم... ☘️ رسید کربلا، شب را خوابید ، هنوز به حرم مشرف نشده بود، در عالم رویا به خدمت مولا جانمان رسید، آقا فرمودند به او: فلانی دعا کن، پاسخ داد: ای مولای من ، به‌قصد دعا مشرف شدم... 🌀 آقا فرمود: [همین جا بالای سر است، همین جا دعا کن]،دست به دعا برداشت و به حالت تضرع دعا کرد، آقا فرمود: نشد، برای بار دوم در حالیکه فکر می کرد بهتر از بار اول است دعا کرد، مولا باز فرمودند: نشد، برای بار سوم با تضرع و خشوع بیشتر دعا کرد، بازهم مولا فرمودند: [ نشد] 🎀 دیگر عاجز شده بود، به امامش گفت: سیدی! آیا دعا کردن وکالت بردار هست ؟ آقا فرمودند: آری، گفت: من شما را وکیل کردم که برایم دعا کنید... آقا قبول کردند و برایش دعا کردند... 💞 دعای مولا برایش کافی بود، زندگی اش را از این رو به آن رو کرد، شخص تاجر همدانی که ساکن تهران بود به عتبات مشرف شد، آنجا به پیشنهاد و اصرار یکی از علما حسن را به دامادی پذیرفت، خلاصه اینکه صاحب زندگی شد و رزق و روزی اش گسترش پیدا کرد... 💚 می دانی این روزها که اجابت دعایم به تاخیر افتاده با خودم می گویم باید دست به دامن آقا بشمو از حضرتش بخواهم حال مرا هم مثل شیخ حسن زیر و رو کند، اما قبل از آن، دلم می خواهد، شبی برسد، سفره ی افطاری پهن کنم و آقا را مهمان نان و خرمایی کنم، دلم میخواهد، سر به شانه های زهرایی اش بگذارم و یک دل سیر گریه کنم...در این تلاطم دنیا ساحل آرامشش را می‌خواهم ... کنارِ نام تو لنگر گرفت کشتی عشق بیا که نام تو آرامشی ست طوفانی... 📚برداشتی آزاد از کتاب مستدرک البحاره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بـــــچه قــــــورباغه🐸 و کــــــرم🐛 آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند... ...و عاشق هم شدند. کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.. بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم» کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..» بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود. کرم گفت:«تو زیر قولت زدی» بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود...من این پا ها را نمی خواهم... ...من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.» بچه قورباغه گفت قول می دهم. ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود. کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.» بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم... من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.» کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را... این دفعه ی آخر است که می بخشمت.» ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند. دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت. کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.» بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.» «آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.» کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد. یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد.. آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند همه چیز عوض شده بود... اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش. بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند. آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود. پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ...» ولی قبل ازینکه بتواند بگوید :«...سیاه و درخشانم را ندیدید؟» قورباغه جهید بالا و او را بلعید ، و درسته قورتش داد. و حالا قورباغه آنجا منتظر است... ...با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند.... ...نمی داند که کجا رفته. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👌 داستان کوتاه پند آموز مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تقدیم به آقایان عزیز و گرامی خانما حتما بخونن ! گاهی هم اینجوری فکر کنید بد نیست اﻭ " ﻣــﺮﺩ " ﺍﺳﺖ خوابش از تو کوتاهتر و خواب ابدیش از تو طولانی.... آسایش برایش مفهومش آسایش توست پس صبح تا شب درپی آسایشی است که سهمش را ازعشق تو میجوید...اگر آنرا دریابی!! ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ... تاحال به دستهایش نگاه کرده ای ؟ هیچگاه بدون خراش و زخم دیده ای؟ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ... ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود... ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ... و ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ... به او سخت نگیر..! او را خراب نکن..! ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻧﺎﻣــــﺮﺩ" ﻧﺨﻮﺍﻥ..! ﺁﻧﻘﺪﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛــﺮﻭﺗﺶ اندازه گیری نکن..! کمی بوی تنش عرق آلود است طبیعتش اینست ؛حواسش به بو نیست؛ فکر نان شب است.... ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧــــﺦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺪﻭﺯﺩ... انتظار یک فنجان چای تلخ توقع زیادی نیست!!! از هر مرد ونامردی هرچه شنیده و دیده در صندوقچه قلبش پنهان کرده و آمده .اگر کم حرف میزند نمیخواهد کام تورا تلخ کند. ﻓﻘــــﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ... آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از زن است..! ﻻﮎ ﺑﻪ ﻧﺎخنهایش ﻧﻤﯿﺰند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، ﺩست هایش را ﺑﺎﺯ کند، ﻧﺎخنهایش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید..! ﻣﺮﺩ نمیتواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود..! ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را ﺍﺷﮏ نمی کند، فرو می ریزد در قلبی که به وسعت دریاست... آری یک مرد همیشه تنهاست چراکه سنگ صبور همه است و خودشانه ای ندارد که سرش را روی آن بگذارد... یک ﻭقت هایی، یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ: "میم" مثل " مرد " تقدیم به تمام مردان محترم🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛ همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت. یک لاک پشت حسود... او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت : ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم. و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید. آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم. با احترام تمام، لاک پشت. هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟ و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟ متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. سخنان بیهوده دیگران ازروی بدخواهی وحسادت؛ می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... 🔹می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم. یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم. یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه... 🔹تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم. 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، 🔹شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚وعده چهارم! تقریبا ۵ سالم بود، خیلی رو داداش بزرگترم حساس بودم و خیال میکردم خانواده ام اون رو بیشتر از من دوست دارند. یه جورایی توهم توطئه داشتم! تقصیر خودشون هم بود؛ مثلا اگر جایی میخواستند بروند که من را نبرند، به برادرم یاد داده بودند که بگوید میرویم آمپول بزنیم. همیشه خیال میکردم مثلا برا اون چیزایی میخرند و از من پنهون میکنند. رمضان شده بود و من اصلا نمی دونستم روزه و سحری خوردن و اینا یعنی چه؟! یه شب نیمه های شب از خواب بیدار شدم! دیدم داداشم نیست رفتم اینور اونور نگاه کردم دیدم هیچکس تو جایش نخوابیده! و چراغ آشپزخونه هم روشنه. آروم آروم رفتم جلو و دیدم مامان و بابا و پسر عزیزشون نشسته اند دور هم توی آشپزخونه سر سفره و دارن غذا میخورند. من رو با لبخندهای روی لبشون نگاه میکردند و من هم مبهوت نگاهشون میکردم. تمام سالهای عمرم جلوی چشمم مرور شد! این همه سال فکر میکردم برادرم رو بیشتر دوست دارند و همیشه تکذیب میکردند. مچشون رو گرفته بودم. اونها این همه سال به من گفته بودن فقط سه وعده غذا داریم، صبحونه و ناهار و شام! این همه سال یه وعده غدای دیگه که نصف شب بیدار میشدند و می خوردند رو از من پنهون کرده بودن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.  دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...  ادامه این داستان بازشو ڪپی بنر حرام🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت صدوهشتادوهفتم گوشیه نصرت به صدا دراومد..... بعد از قط کردنش رو کرد به سهراب. نصرت:ارباب سالار وارده جنگل شده. سهراب:بیاد... خوش اومده... توام دیگه به این رعیت زاده نگو ارباب... ارباب سالار مرد... از وقتی که وارده جنگل شد مرد.... دلم زیر و رو شد... دلم برا اربابم زیرو رو شد... اربابی که بخاطره زندگیه من داشت خودشو فدا میکرد زیرو شد.... نیا اربابم... نیا ساالرم....نیاااا داشتم اشک میرختم... اشک میریختم برا تنها مرده زندگیم.... سهراب محکم بازومو گرفت و فشار داد. سهراب:مجنونت اومد لیلی.... چشمم به ارباب افتاد... اربابی که یکه و تنها اومده بود بینه یه مشت گرگ... سهراب بلند گفت. سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش ساالر.... بعد بلند تر رو به افرادش دادزد. سهراب:گفته بودم که میاد... دیدید اومد... اخه شاه ماهیش دسته منه.... میدونستم که میاد. ارباب:گفتی بیام تا ولش کنی.... اومدم... ولش کن. )ارباب( رسیدم جنگل. رفتم جایی که سهراب گفته بود... میدونستم تا الان ادماش حتما دیدنم و بهش خبر دادن. از دور میدیدمش... دیدمش... بازوش تو دسته سهراب بود...عوضی... سهرابه عوضی... سهراب:خوش اومدی... خوش اومدی داداش سالار... _گفتی بیام تا ولش کنی... اومدم... ولش کن. سهراب:عههههه... زرنگی داداش سالاررر... خیلی زرنگی... اما زرشک... اول قرار دادا رو امضا میکنی... بعد یه امضا خوشگل میزنه پای برگه هایی که درس کردم... بعدم... یه نگاهی به سوگل انداخت و دستشو رو بازوش به حرکت دراورد. سهراب:اگه تونستم و دلم خواست، این کوچولو رو ول میکنم... داشتم قاطی میکردم... _سهراب... حرف زدم گفتم هر کاری و که بخوای و میکنم تا ولش کنی... الانم سره حرفمم... میگی روستا.. میگم باشه... میگی عمارت...میگم باشه... اصلا جوننم مال تو اونو ولش کن... سهراب:واااای اینجا رو نگا... ارباب سالاره سنگ دلو مغرور عاشق شده... دل باخته... دل باخته به سوگل... نوه ی پری... پاش روستا میده... عمارت میده... اربابی شو میده... اینا که هیچ جونشم میده!!!!! کی باورش میشه!!!! رفتم جلوتر.... سهراب سرشو نزدیکه سوگل برد.... سهراب:دختره قشنگیه... سرویس دهی شو نمیدونم اما دهن پر کنه... ببینی چی بوده که ارباب سالارو جذبه خودش کرده!!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادوهشتم داد زدم.... _ازش فاصله بگیر عووووضی... گمشو عقب... کثثثثثافت مگه منو نمیخوای؟؟؟؟!!!! نگا کن جلو چشمات واسادم ولش کن. سهراب:ببین اومدیو نسازی... با من درست صحبت کن، مثال اربابه اینده ام. کناره دستش نصرت بود... نصرتو میشناختم.... خیانت کار.... به نصرت اشاره کرد...نصرتم اصلحه ای که رو کمرش بود و برداشت و رو هوا شلیک کرد. میدونستم یه برنامه هایی دارن... پس شرو شد ....این شلیک شرو کننده ی برنامش بود. بعد از چند دیقه چند تا مرد از بینه درختا اومدن بیرونو دورمو گرفتن. سهراب:رسیدی به اخره خط داداش ساالار.. تموم شد... هر چی تازوندی تموم شد... جونتو میگیرم سالار.... جونتو میگرم ارباااااااب. _باشه... باشه جونمو بگیر تموم شه... اما قبلش بذار سوگل بره... سهراب:د نه د اینجاشو دیگه تو تعیین نمیکنی... من میگم کی تموم شه کی تموم نشه... من میگم کی بره کی نره... کیان راست میگفت، اینجا اومدنم فقط یه دام بود... فقط یه تله بود. _عوضی... عوضییییی... تا ازادش نکنی هیچی رو امضا نمیکنم... هیچی رو. سهراب:اینم دسته تو نیس... دو نفر اومدن و از دستام گرفتن و کشون کشون بردنم پیشه سهراب... زیادی تقلا کردم اما دستام بسته بود... سهراب:از جلو چقدر بدبختیت معلومه سوگل:نباید میومدی ارباب...نباید میومدی... سهراب:الهی... سالار اینم دوست داره هاااا... نمیدونم مهره ی مار داری!؟!؟؟ چشمامو بستم و عصبی غریدم. _سهراب ولش کن بره... سهراب خواست حرف بزنه که صدای شلیک اومد. سهراب:چی شده؟؟؟؟!!!! چه اتفاقی افتاده!!! این صدا ها چیه؟؟؟!!!! نصرت:نمیدونم... سهراب:رودست زدی بهم سالار.. بد رو دست زدی کاره من نبود!!!!! سهراب:هم تورو هم این سوگلی تووووووو میکشم. )سوگل( صدای تیر یک لحظه هم قط نمیشد... خیلی ترسیده بودم... سهراب دستمو کشید و بردتم تو اون الاچیق. سهراب:سالارم بیارین توووو... نصرت تا امضا کردنه این برگه ها کشش بدین... بیارین ساالارووو... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوهشتادونهم کشیدتم تو الاچیق و بعدشم ارباب و اوردن. سهراب:نارو زدی سالار... من بهت اعتماد کرده بودم... اما هنوزم دیر نشده... اینارو امضا کن. یه سری برگه رو میز بود که به اونا اشاره میکرد... ارباب:تا سوگل و ازاد نکنی هیچ برگه ای رو امضا نمیکنم... سهراب از کمرش یه اسلحه کشید بیرونو گذاشت روشقیقم سهراب:یا امضاش میکنی یا میکشمش... شوخی ندارم سالارامضا کن.... ارباب:خب... خیله خب... اون وامونده رو بیار پایین... امضا میکنم. همه ی بدنم داشت میلرزید... خیلی میترسیدم... گریه امونمو بریده بود... جلو چشمامو درست نمیتونستم ببینم... ارباب و واضح نمیدیدم.... یه هو دره الاچیق با ضرب باز شد و نصرت اومد تو. نصرت:اقاااا... اقا سهراب... رو دست خوردیم... کیان اومده... همه جا تو محاصرشه... بیشتر از نصفه افراد مام رفتن سمته کیان و بقیشونم یکی یکی دارن میمیرن.... سهراب:خفه شوووو.... نصرت خفه شووووو... اصلحشو بیشتر رو شقیقم فشار داد. سهراب:امضا کن.... سالار امضا کن که اگه نکنی میکشمش لرزیدنم بیشتر شده بود... ترسیدنم به اوج رسیده بود.... ارباب:باشهههه... باشه امضا میکنم... امضا میکنم لعنتی اصلحتو بیار پایین از ترس داره میلرزه... سهراب:خفه... امضا... که صدای گلوله اومد... این دفه خیلی نزدیک بود... انگار که کناره گوشم بود... به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی طوریش نشده که دیدم نصرت افتاد زمین.... جیغ زدم... بلند جیغ زدم... تابحال یه مرده رو از نزدیک ندیده بودم و این برام خیلی شوک اور بود. کیان اومد تو الاچیق.... کیان:به اخره خط رسیدی سهراب... اسلحتو بذار کنار... دیگه کسی نیست که کمکت کنه هیچ کس.... سهراب:نه... نه...من عقب نمیکشم... من نمیبازم... من برگه برنده دارم... سوگل هنوز دسته منه... کیان:به حرفم گوش کن سهراب... سوگلو ولش کن... اسلحتم بذار کنار...حداقلش اینکه زنده میمونی سهراب:نه...نهههههه... ساالااار اون برگه هارو امضا کن... امضا کن گفتم... من زندگیه باخفت نمیخوام... من زندگی با ارباب سالار نمیخوام... من میخوام من ارباب باشم...مننننن کیان:سهراااب ارباب:ساکت باش... ساکت باش کیاننن... باشه ... باشه تو اروم باش من همرو امضا میکنم.... فقط اون بیصاحابو حرکت نده.... از ترس و شوک و استرس لمس شده بودم... بیحاله بیحال بودم... فقط با چشمام میدیدم و با گوشام میشنیدم اصلا نمیتونستم حرف بزنم... ارباب خودکار و گذاشت رو اولین برگه و امضاش کرد... دومی رو امضا کرد... سومی... چهارمی ........و بازم صدای تیر..... دستای سهراب از کنارم باز شد و افتاد زمین... برگشتم و نگاهش کردم.... تیر دقیقا وسطه پیشونیش خورده بود و چشماشم باز بود... دیگه جونه سرپا وایسادنو نداشتم... دیگه جونه جیغ زدنم نداشتم... کناره سهراب نشستم و با بهت نگاهش کردم.... یهو یه دستی شونه هامو گرفت و کشیدتم عقب. ارباب:تموم شد... تموم شد سوگل... نترس... دیگه نترس... نگاه کن... به من نگا کن... ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدونودم سرمو برگردوند سمته خودش. ارباب:همه چی تموم شد... همه چی... نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود... چشمام و بستم و بی حس افتادم بغله ارباب.... )ارباب( کابوسه سهراب تموم شده بود... سهراب زود اومد زود هم رفت... سهراب هم خونه من بود... برادره ناتنیه من بود... پسره اردلان خان بوده و نوه ی ارباب اردشیر... نمیخواستم نه به دسته من نه به دسته اطرافیانه من کشته بشه... اما خودش خواست... خودش مخالفت کرد... شاید اگه کیان نبود من بجای سهراب مرده بودم... شاید اگه کیان نبود سهراب هم منو هم سوگلو کشته بود... سوگل تقریبا چهار روز بود که بیهوش بود... چهار روز بود که از خواب میپرید جیغ میزد و دوباره از هوش میرفت... مسببش فقط من بودم... فقط من... نمیتونستم درک کنم سهراب از کجا فهمیده که سوگل اینهمه برام مهمه در حالی که تا دزدیده شدنه سوگل هیچ کس نمیدونست!!!! برام عجیب بود خیلی عجیب.... تو این چهار روزی که سوگل بیهوش بود مدام کنارش بودم... دلم نمیومد ازش جداشم... اما از پسرمم خیالم راحت بود چون کناره ارام جاش امن بود. ظهر بود و سوگل بازم بیهوش و بیحرکت تو اتاق خواب بود به زهرا گفته بودم بیاد بالا تا هواسش جمع سوگل باشه تا من برم به پسرم سر بزنم... بعد از سپردنه سوگل به زهرا رفتم اتاقه ارام و بدونه در زدن رفتم تو.... _ارام... ارام فوری دست کشید زیره چشماشو با صدای گرفته جواب داد ارام:بله ارباب _گریه میکنی؟؟؟!!! ارام:نه ارباب. دروغ میگفت... داشت گریه میکرد و این از چشمام دور نموند... دلیله گریشو خوب میدونستم... بازم دکتر بود... _اومدم پسرمو ببینم. ارام:از سوگل دل کندی اومدی پسرتو ببینی ارباااااب _تیکه دار حرف میزنی ارام... میدونی که اصلا از این لحن خوشم نمیاد. ارام پوزخندی زد. ارام:بله... البته... فراموش کرده بودم شما اربابی _اراااااام. ارام:چشم ارباب... چشم. رفتم سمته پسرم...خواب بود... مثله همیشه اروم خواب بود... نه شبیه من بود نه سوگل!!! ارام:ارباب نمیخواین اسمی روش بذارین؟؟؟!!!! _منتظرم سوگل بهوش بیاد بعد اسم روش بذاریم. ارام:واقعا سوگلو دوست دارین؟؟؟؟!!! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨امام عادل✨ در زمان خلافت و زمامداری امام على (علیه السلام) در کوفه، زره آن حضرت گم شد. مدتی بعد زره در حالی پیدا شد که در اختیار مردی مسیحى (یا یهودی) بود. حضرت به او فرمود: این زره برای من است، ولی آن مرد انکار کرد و گفت: زره در دست من است، شما که ادعا می‌کنید باید دلیل بیاورید. امام او را به محضر قاضى برد و اقامه دعوى کرد که این زره از آن من است، نه آن را فروخته ام و نه به کسى بخشیده ام و اکنون آن را در نزد این مرد یافته ام . شُریح، قاضى دادگاه، به آن مرد گفت: خلیفه ادعاى خود را اظهار کرد، تو چه مى گویى؟ او گفت: این زره مال خود من است و در عین حال، گفته مقام خلافت (امیر المؤمنین) را تکذیب نمى کنم [ممکن است خلیفه اشتباه کرده باشد]. قاضى رو به امام کرده و عرضه داشت: شما مدّعى هستید و این شخص منکر است، به همین جهت، ارائه شاهد بر عهده شماست. علی علیه السلام خندید و فرمود: قاضى راست مى گوید، اکنون باید شاهد آورم، ولى من شاهدی ندارم. قاضى روى این اصل که مدّعى شاهد ندارد، به نفع مسیحى (یا یهودی) حکم کرد و او هم زره را برداشت و روانه شد . ولى مرد مسیحى که خود بهتر مى دانست زره برای چه کسى است، پس از آنکه چند قدم برداشت، برگشت و گفت: این طرز حکومت و رفتار از نوع رفتارهاى بشر عادى نیست، از نوع حکومت انبیاست سپس اسلام آورد و اقرار کرد که زره برای على (ع) است . حضرت علی (ع) از اسلام آوردن او خوشحال شد و زره را به او هدیه داد. طولى نکشید که او با شوق و ایمان در زیر پرچم على (ع) و به همراه او با خوارج در جنگ نهروان جنگید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 حضرت اميرالمومنين علی علیه السلام بیشتر پیاده می جنگید و اگر هم سوار اسبی می شد، چندان برایش مهم نبود. به حضرتش گفته شد که چرا سوار اسب نمی شود؟ پاسخ داد: اسب یا برای تعقیب حریفی است که از میدان بگریزد و یا برای این است که کسی بخواهد خود بگریزد و من نه کسی هستم که پشت به دشمن کنم و بگریزم و نه کسی هستم که اگر کسی گریخت تعقیبش کنم. پس اسب را برای چه می خواهم ٣ص٢٩٨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌