〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاهم
❈◉🍁🌹
از حال رفتم ...
مامانم ترسید بغلم کرد خاک بر سرم
چی شدی فرزااانه😱
هی میزد به صورتمو اب میریخت
فایده ای نداشت از هوش رفته بودم زنگ زد اورژانس اومد
منو بردن بیمارستان
زینب اینا که خبر دار شده بودن با دیدن من ناراحت شدن
زینب به مامانم گفت خاله جوون غصه نخور امشب که
نگهش میدارن چون شکه عصبی بهش وارد شده فردا
که مرخصش کردن اگه اجازه
بدی من پیشش بمونم
باشه دخترم ...فقط زینب جان
مراقبش باش ...اگه کاری داشتی خبرم کن
چشم خاله .
عباس ۳ساعت بعد از رفتنش به زینب زنگ زده بود
بهش چندتا ادرس خانواده ی مدافع داد و ازش خواسته بود که حتما فرزانه رو به اونجا ببره
بلکه از این طریق بتونه فرزانه رو با حقایقی اشنا کنه که ازش بی خبره ... اینجوری شاید غصه خوردنش کم بشه .
از بیمارستان مرخص شدم
زینب اومد پیشم
خب فرزانه من قراره اینجا بمونم ... حالا از امروز به بعد
برای اینکه حوصله دوتامونم سر نره یه برنامه های چیدم
فرزانه ـ چه برنامه ای؟؟.
زینب ـ حالا بهت میگم ...
فردای اون روز اماده شدیمو رفتیم به ادرس یه خونه
وارد خونه شدیم
یه خانم جوانی بود تو سن ما یا شایدم یکی دو سال بزرگتر ...
ازمون پذرایی کردو نشست
یه بچه ۱/۵ساله هم داشت
خیلی شیرین بود...
عکس شوهرشم زده بود به دیوار ...
پرسیدم شوهرتونه ؟؟.
گفت بله ...عمرشونو دادن به شما...
اخی خدا رحمتشون کنه چقدر
دخترتون شبیه باباشه
اره خیلی شبیهه...
علت فوتشون چی بود ...
اهی کشیدو گفت : دفاع از حرم ...
یعنی مدافع بودن شوهرتون ؟؟؟
بله عزیزم مدافع بودن ۷ماهی میشه که شهید شدن دقیقا یه هفته بعد اعزامش 😔😔
زینب ـ زهرا خانم میشه از زندگیتون بگین و لحظه شهادت همسرتون و اینکه چه حالی داشتین ....
شروع کرد به حرف زدن و من هم با دقت گوش میکردم ...
برام جالب بود حرفاش...
از خونه خارج شدیم زینب گفت
میبینی فرزانه با این حال که سنش پایینه و یه بچه هم داره اما بیوه شده ...
اما خیلی صبوره...
فقط این نیست جاهای دیگه هم هست اگه بخوای اونجا هم سر بزنیم ...
با اشتیاق قبول کردم ...
به خیلی جاها سرزدیم و پای حرفه همه خانمای مدافع نشستم
این دیدارها حسابی ارومم کرد خیلی چیزا ازشون یاد گرفتم
همشون تو حرفایی که میزدن یه وجه اشتراکی داشتن اونم حضرت زینب بود ...
صبر زینبی رو الگوی زندگیشون قرار داده بودن ...
تو خونه یاد خوابم افتادم برای زینب تعریفش کردم
با گریه گفتم پس اون بانوی نورانی حضرت زینب بود😭
که تو خوابم اومده تا بهم کمک کنه درس صبرو شکیبایی بده
😭😭😭😭
واقعا بعد این دیدارها از این رو به اون رو شده بودم
دیگه ناراحت نبودم بلکه حس غرور و افتخار داشتم که همسر یه مدافعم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_یکم
❈◉🍁🌹
یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد
برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ...
شنیدن صداش ارومم کرد با خونسردی باهاش حرف زدم دیگه گریه ای نبود
اخر حرفا بهش گفتم عباس خیالت راحت من بالاخره معنی صبرو فهمیدم ... زیاد نمیتونست حرف بزنه فقط یک کلام گفت احسنت خیلی خوشحالم کردی خانمی
تقریبا یه ماهی از رفتنش میگذشت ....
هوا ابری بود ...
از پنجره بیرون و نگاه میکردم
زینب بیا ببین اسمون چه جوری شده !!،
زینب ـ اره خیلی گرفته است
فرزانهـ دقیقا مثل من ...منم دلم یه جوری شده زینب ...
تلفن خونه زنگ خورد
گوشی رو برداشتم احمد اقا بود
سلام باباجون ... خوب هستین
ممنون شکر ماهم خوبیم ... چشم میایم ....خدانگدار ...
زینب ـ بابا بود؟ چی میگفت؟
هیچی گفت برا شام بیاید اینجا
زینب ـ باشه پس بیا اماده بشیم زود بریم به مامان هم کمک کنیم ...
رفتیم خونه
مامان و عمو اینا هم بودن
محسنم که اونجا بود ...
سلام چییی شددده ...
محسن خوش اومدی ... کی اومدی عباس کجاست ...
نکنه اون مونده .. امان از دسته عباس ... ترسید بیاد نزارم دیگه بره 😄😄😄
محسن ـ فرزانه ...
عباس قراره فردا بیاد دیگه هم نمیره برای همیشه میاد ...
همه ساکت بودن و اشفته
چیییییی...وای خداجونم ..مامان شنیدی عباسم داره میاد
پسر عمو با خبرت خیلی خوشحالم کردی ...
پس طاقت دوری نداشت ...
همه زدن زیر گریه ...
اروم نگاهشون کردم ...
مگه اومدن عباس گریه داره ...
نکنه اشکه شوقه...
محسن ـ فرزانه عباس شهید شده ...😢😢😢
چییی....عباس ... عباس من
شهید شده ...
تو که گفتی داره فردا میاد ؟؟؟
محسن ـ اره داره میاد اما میارنش
دارن پیکر شهیدشو میارن 😭😭
شرمنده دختر عموو که زیر قولم زدم ...نتونستم مراقبش باشم ...
واقعا شکه شده بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
فقط ماتم برده بود که چجوری داشتن گریه میکردن ...
خدایااا من چم شده چرا ناله و شیون نمیکنم چرااااا؟؟!!!
بدونه اینکه چیزی بگم اروم از اتاق رفتم بیرون ...
وضو گرفتم ... شروع کردم به نماز خوندن ... رو به قبله در حالی که تسبیح دستم بود زیر لب ذکر میگفتم
همه نگرانم بودن از طرفیم تعجب کرده بودن که چرا چنین رفتاری از خودم نشون دادن ...
چرا گریه نمیکردم ....
انقدر رو به قبله ذکر گفتمو و نمازو قران خوندم که صبح شد...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌻🌻
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_دوم
❈◉🍁🌹
پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن...
خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم
مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن
......
کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن ..
صدای صلوات و گریه بلند شد
عباس و اوردن ...
پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ...
همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن...
یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود...
مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ...
زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ...
که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون...
با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم
اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم
اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم
خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد
یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ...
شوهرش مرده سفید پوشیده...
این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار...
گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده
اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست...
عباسم خوش اومدی اقایی
صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ...
با لبخندی که به عباس میزدم گفتم
میدونید ارزوی عباس چی بود...
شهااااادت....
همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم
منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از
خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من
عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ...
دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن
خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش
مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ...
از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست
مردها تابوت و بلند کردن
از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ...
اصلا یه قطره اشکم از چشمام
نریخت
همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊
تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم
پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم
خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد
خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود
چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ...
گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ...
یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد
سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥⛈♥⛈♥⛈♥⛈♥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_سوم
❈◉🍁🌹
اوایل شهادت عباس خیلی برام سخت گذشت اما دیگه وقتش
بود درسی رو که از صبر گرفته بودمو نشون بدم
اینقدری فکرم مشغول بود که یادم رفته بود از محسن جریان شهادت عباس و بپرسم
اونروز رفتم خونه عمو اینا
محسنم هنوز نرفته بود سوریه...
خونه عمو نشسته بودم زن عمو برام شربت اورد
خوش اومدی فرزانه جان
ممنون زن عمو جون
زن عمو ـ حالت چطوره عزیزم چیکارا میکنی؟؟
هی شکر خدا بد نیستم منم دارم سعی میکنم روزای بدون عباس و یه جوری بگذرونم
سخته هنوز عادت نکردم به نبودنش اما چه میشه کرد
منم مثل بقیه همسرای مدافعین به غیر از صبوری و دعا برای دیگر مدافعا کاری ازم بر
نمیاد...
درسته دخترم هیچی مثل صبوری تو روح اون مرحوم و شاد نمیکنه
زن عمو خیلی طول میکشه اقا محسن بیاد ؟؟؟
نه دخترم الانه که پیداش بشه
بعد گذشت یک ربع از حرفای زن عمو یکی کلید به در انداخت و وارد خونه شد
محسن بود من از جام بلند شدمو سلام کردم
محسنم جواب داد و خوش امد گفت
زن عمو ـ محسن جان پسرم فرزانه بخاطر یه موضوعی اینجا اومده و باهات کار داره
بیا یه لحظه بشین ...
چشم مادر
اومد و نشست
در حالیکه سرش پایین بود ازم پرسید بفرمایید دختر عمو من گوش میدم ...
راستشو بخواین اقا محسن من تو این مدت انقدر فکرم بهم ریخته بود که اصلا از شما علت شهادت عباس و نپرسیدم
میشه بهم بگین خیلی برام مهمه که بدونم همسرم چه جوری شهید شده
درسته ، راستشو بخواین اونجا عباس به شما فکر میکرد همیشه براتون دعا میکرد چون میدونست شما خیلی بهش وابسته هستین از خدا براتون صبوری میخواست
این شده بود دعای هروزش سرنماز برای شما.
تو یکی از عملیات در یکی از قسمت های استان حلب ما با نیروها درگیر بودیم
تو یکی از خونه های مخروب اونجا متوجه چندتا کودک شدیم که بی حال روی زمین افتاده بودن ..
لبانشون ترک خورده بودو دهنشون از خشکی بهم چسبیده به زور اب زمزمه میکردن
ماهم اون لحظه ابی همراهمون نداشتیم
اون سمت میدان جنگ یه منبه اب بود
عباس قمقمه های خالی مارو گرفت و بست به کمرش
گفت میرم از اونجا براشون اب میارم
گفتم نه خطرناکه نرو عباس
مخالفت های من فایده ای نداشت فقط گفت هوامو داشته باشید و سریع دویید
صداش کردم برگرد توجه نکرد با بچه ها یه جوری حواس دشمنو پرت کردیم
عباس که قمقمه هارو پر کرده بود میخواست برگرده ...
محسن بین حرفاش سکوت کرد
منم که اروم اروم اشک میریختم با صدای لرزون گفتم لطفا ادامه بدین
محسنم که بغض گرفته بود گفت:
موقع برگشتش دشمنا متوجهش شدن همه جهت اسلحه هاشونو به سمت عباس چرخوندن داد زدم عبااااااس
ما تا میتونستیم به سمت دشمن شلیک کردیم اما فایده نداشت چندتا تیر به عباس زدن
عباس روی زمین افتاد و ظرف های اب هم روی زمین غلط میخوردن
زد زیر گریه و گفت عباس مثل سقا شده بود رفت اب بیاره اما بر نگشت 😭😭😭😭😭
عباس شکوه اسمشو به هممون نشون داد
هرکسی نمیتونه عباس وار رفتار کنه 😭😭😭😭
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸🎀🌸
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_چهارم
❈◉🍁🌹
محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو
گفت: شرمنده من با اجازتون مرخص میشم باید تا جایی برم کار دارم
بلند شدو رفت بیرون
اشکام رو گونه هام سر میخورد
و میریخت رو چادرم
به زن عمو گفتم :
هرچی فکر میکنم هنوز عباس و خوب نشناخته بودم عباس تو چه گوهری بودی
فقط حیف زن عمو سعادتشو نداشتم بیشتر پیش این شیرمرد زندگی کنم
زن عمو اهی کشید و گفت
چی میگی دخترم
تو خیلی خوشانسی که همسر همچین مردی شدی همیشه شجاعتش مهره افتخاری روی پیشونیه توعه
حرفای زن عمو بهم حس غرور میداد ...
خب زن عمو ببخش مزاحم شدم شمارو هم ناراحت کردم
دیگه باید برم
کجااا خب بمون شام یه لقمه نون وپنیری دور هم میخوریم
ممنون زن عمو جون اخه به زینب قول دادم باهم بریم بیرون ...
باشه عزیزم هر طور راحتی
بهمون زیاد سر بزن خوشحال میشیم ..ـ
باشه حتما شماهم بیاین اونطرفا به عموهم سلام برسونید خدانگهدار
بزرگیتو میرسونم دخترم
برو به سلامت...
قرار بود با زینب برای فرزندان یه سری از مدافعین که باهاشون دیدار داشتیم یه چیزایی بخریم که خوشحال بشن ...
وارد یه مغازه شدیم و چندتا اسباب بازی و کتاب داستان و مداد رنگی و دفتر خریدیم
اوردیم خونه با سلیقه کادو پیچ کردیم ...
نوبت به نوبت به خونه ها سر میزدیم و به بچه ها کادو میدادیم واای که چقدر لذت بخش بود اون لحظه ای که بچه ها با لبخندون و چشمانی که از خوشحالی برق میزد کادو رو از دستمون میگرفتن ...
به اخرین خونه رسیدیم در زدیم یه پسر بچه ۴ـ۵ساله درو باز کرد اومد جلوی در سلام داد
بعد صدای مادرش اومد که پسرم کیه پشت در...؟؟؟
یه نگاه به پشته سرش انداخت
مامان دوتا خانم هستن ...
مامانش اومد جلو در سلام احوال پرسی کردیم مارو شناخت اخه با ایشونم دیدار داشتیم نشسم رو پاهامو به پسره گفتم کوچولو اسمت چیه ..
بالحن بچگونش گفت اسمم محمده...
با لبخند گفتم ای جانم چه اسم قشنگی داری اقا محمد ..
کادو رو از زینب گرفتمو دادم دستش خوشحال شدو گفت اینو بابام فرستاده
یه دفعه بغضم گرفت و حاله هممون گرفته شد ...
گرفتمش بغلم و با بغض گفتم اره خاله جوون این و بابات فرستاده ...
پسره گفت پس چرا خودش نیومد رو به مامانشم کردو ناراحت گفت مامان چرا بابا نیومده مگه باهام قهره ...؟؟
من که قول دادم پسره خوبی باشم ..😢😢
مامانش یه دستی رو موهاش کشیدو گفت نه پسرم چرا قهره کنه فقط خیلی کار داشت از خاله ها خواست که کادوتو بیارن
من دیگه نتونستم طاقت بیارم خدا خافظی کردم فرزانه هم پشت سرم اومد ....
فرزانه ـ چقدر سخته با یه بچه بیوه شدن
چجوری میخواد به پسرش بگه باباش شهید شده
خدایااا هنوز نمیدونه باباش مرده 😭😭😭😭
تو کوچه به دیوار تکیه دادمو نشستم غم خودمو یادم رفته بود اما با دیدن این صحنه بدجوری بهم ریختم
حالم که بهتر شد پاشدیم رفتیم خونه ...
دو روز دیگه چهلم عباس بود
قرار شد یه مراسم مختصر قران خوانی براش بگیریم و بجای هزینه اضافی که اکثرن تو مراسم ختم میزارن
ما اونو به یه خیریه کمک کنیم
و همین کارو هم کردیم ...
شب بعد از تموم شدن مراسم که همه جمع بودن اعلام کردم که میخوام برم مشهد ...
اونجا تقاضایه خادمی بدم و همونجا بمونم ....
از مامانمم خواستم که همراهم بیاد .... مامان هم قبول کرد
خانواده عباس هیچ مخالفتی نکردن ...
به کمک یکی از دوستان بسیجی زینب که اهل مشهد اما ساکن تهران بود یه خونه ی نقلی جور کردیم.
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁
⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
❈◉🍁🌹
با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر
قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ...
رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد
دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود
عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر
اینو من برای عباس خریدم
چقدر بوشو دوست داشت
یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم
هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭
بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم
دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم
نکنه بدت میاد...
اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄
وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم
فرزانهـ مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار
میخوام با عباس خداخافظی کنم
نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ...
بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم ....
رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم مشهد مامانم همراهم میاد
عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم ....
با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم
اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢
عوضش تو حرم همش یادت میکنم
عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته...
سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس
بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ ....
بلند شدمو رفتم ...
تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ...
چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه ....
تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد
تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ...
بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈🌼⛈
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_ششم
❈◉🍁🌹
اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ...
سرش و چرخوند سمت من
کاملا از پشت شیشه عینک مشخص بود که به من خیره شده 😎😎😎😎
عینکشو در اورد و گفت فرزااانه توییییی؟؟
سلام بله خودم خوبی اعظم خانم ...
ممنون دخترم شما چطورین ؟؟
مامانت چیکار میکنه؟
شکر خدا ماهم خوبیم میگذرونیم ....
سحر چطوره خوبه ؟؟
اهی کشیدو سرشو اروم تکون داد نه اصلا خوب نیست روز به روز بدتر میشه اما خوب شدن نداره...
چرا؟؟؟ مگه چیزیش شده؟؟.
جاشو با بغل دستیه من عوض کردو گفت نپرس دخترم سحر بعد ازدواج با شاهین فکر میکرد
خوشبخت شده اما اینطور نبود
فرزانه ـ چطور ؟؟؟
اعظم خانم ـ اینجا نمیشه صحبت کرد الانه که ماشین به ایستگاه اخر برسه بهتره بریم یه جای مناسب
از اتوبوس پیاده شدیم رفتیم تو یه فضای سبز روی نیمکت نشستیم
اعظم خانم شروع کرد به تعریف کردن
فرزانه جان خودت که متوجه ازدواج ناگهانی سحرو شاهین شدی ...
بعد ازدواج مشکلات شروع شد
اخه اعظم خانم تو مراسم عروسی به نظر میومد که خیلی عاشق هم هستن و میشد خوشبختی رو تو چهره شون دید....
هییییییی دخترم کدوم خوشبختی
کدوم عشق همه ساختگی بود اون شب حتی شاهین بعد نامردیی که در حق سحر کرده بود
حاضر نبود تاوان اشتباهشو به گردن بگیره به زور حکم قاضی مجبور شد
روز عروسی فقط جلو مهمونا تظاهر به خوشبختی میکردن ...
دقیقا از فردای عروسی مشکلات شروع شد شاهین اصلا به سحر اهمیت نمیداد مدام بیرون از خونه بود
گاهی اصلا نمی یومد ... زمانیم که می یومد واویلا بود..
همش به سحر گیر الکی میداد به بهونه های مختلف با سحر دعوا و بحث میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری هم میکشید ...
یه روز اومد خونه به زور تمام طلاهای سحرو با یه خرده پولی که تو خونه بود با خودش برد
تا یه مدت طولانی غیبش زد اما دوباره سروکلش پیداشد ...
منم با تعجب و تأسف فقط گوش میدادم اعظم خانم با گریه گفت
خدا ازش نگذره وقتی که برگشت دست یه دختر تو دستش بود
با پرویی تمام گفت دوست دخترمه سحر ازمون پذیرایی کن
سحر دیگه طاقت نیاورد باهاشون درگیر شد دختره گذاشت رفت اما شاهین تا میتونست سحرو کتک زد
فرزانه جان این حالا کار خوبش بود یه روز اون بی غیرت چندتا از دوستاشو اورده بود خونه ...
دوستاش قصد اذیت کردن سحرو داشتن بخاطر مشروبی که خورده بودن تو حال خودشون نبودن
اگه من دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
خاله الان سحر کجاست؟؟ بعد چی شد؟؟
همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت بمیرم برای دخترم بعد اون همه اذیت و ازار الان دچار مشکل عصبی شدید شده و تحت درمانه
به هر زوری که بود از شاهین شکایت کردیم و با تأیید پزشک قانونی محکوم به چندسال حبس شده و قاضی با توجه به شرایط حکم طلاق و صادر کرد
این بود ماجرای بدبختی ما ببخش سرتو درد اوردم
خواهش میکنم امیدوارم سحر زودتر خوب بشه
خب دخترم تو چی ازدواج کردی ؟؟
بله . ۵ ماه بعد ازدواجم شوهرم شهید شد، به طور خلاصه ماجرایه خودمو بهش گفتم بعد تموم شدن حرفام گفت فرزانه تو سربلند شدی اما سحر من بدبخت و سر افکنده ....
دیگه داشت هوا تاریک میشد خاله اعظم ان شاالله که سحر خوب میشه منم خیلی دیرم شده باید برم به سحر سلام برسونید... چشم فرزانه جان توهم به مامان سلام برسون بزرگیتونو
میرسونم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
❈◉🍁🌹
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
❈◉🍁🌹
برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم
گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون
با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم
عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم
تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم
هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه
هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم
شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ...
بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود...
یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ...
محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊
سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟
شروع کردیم به حال احوال پرسی ...
محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ...
مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان
سلام دخترم خوش اومدی
ممنون ...
فرزانه محسن برای کاری اومده ...
با تعجب گفتم چه کاری ...
مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی
چشم ...
فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ...
سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت :
راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست
من خودم مطمئنم که شهید میشم
فقط ازت یه درخواستی دارم ..
پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه
ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ...
ازت میخوام بعد شهادتم ...
محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد...
گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!!
بله چیزی نیست ...
فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟
مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ...
محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ...
بااین حرف محسن متعجب شدم ..
چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم
میشه واضح تر بگین
بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم
بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟.
مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟
محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد ....
فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ...
اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم
من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ...
محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم
منم دیگه نمیدونستم چی بگم ...
مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده
کجا میخوای بری پسرم ...
ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌍🌧🌍🌧🌍🌧🌍🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_نهم
❈◉🍁🌹
مامان بعد اینکه محسن و بدرقه کرد اومد مقابلم ایستاد فرزانه این چکاری بود که کردی دل پسر رو شکوندی
اخه مگه میشه دروغ بگه ...دخترم یه خورده فکر کن محسنم طرز فکرش درست مثله عباسه
مامان جان من بدون وصیت نامه نمیتونم ... تقریبا چند روزه که از چهل عباس گذشته اگه من مدرکی نداشته باشم چجوری از حرف مردم خلاص بشم ... الان همه میگن این بود تمام عشق و وفاداریش به شوهرش ؟!!
خواهش میکنم مامان حداقل تو یه نفر درکم کن ...
چی بگم دخترم خودت میدونی
من نه میتونم بگم قبول کن و نه قبول نکن ...
فقط قبلش خوب فکر کن از روی عقلت تصمیم بگیر نه احساست...
حالا بیا بریم برا شام یه چیزی اماده کنیم ...
راستی فرزانه قضیه این شیرینی چیه ...
ااااخ یادم رفت اینو برای تشکر از صاحبخونه خریده بودم اخه تو تولیدی لباس استخدام شدم ...
جدی میگی فرزانه ؟؟
اره مامان کارش زیاد سخت نیست حقوقشم خوبه ....
چقدر خوب مبارکه عزیزم
ممنون مامان جون بعد شام بریم شیرینی رو بدیم و هردو تشکر کنیم
باشه دخترم حالا بیا کمک کن ...
شام و خوردیم و رفتیم برای تشکر
خانم صاحبخونه خیلی مهربون بود اما شوهرش خیلی جدی به نظر میومد زیاد نموندیم فقط تشکر کردیمو بعد ۵دقیقه نشستن بلند شدیم راستش از شوهرش خجالت کشیدیم ...
تو تولیدی چون خیاطی بلد نبودم تو بخش بسته بندی لباسا کار میکردم
یه بسته از لباسارو بلند کردم تا ببرمشون تو انبار که ناخدا گاه سرم گیج رفت و افتادم زمین
کارکنا اومدن سمتم و کمک کردن از جام بلند شدم برام اب قند اوردن با خوردنش و یه خورده استراحت بهتر شدم ...
تو خونه حرفی به مامان نزدم ... چون الکی دلشوره میگرفت ...
باهم نشسته بودیم... گفتم : الان میرم دوتا چایی خوش رنگ و خوش عطر میریزم تا مادرو دختر باهم بخوریم و گپ بزنیم ..
مامان ـ اگه بیاری که عالی میشه
پس من برم 😄😄
چایی رو ریختم تا خواستم سینی رو بلند کنم بیام دوباره سرم گیج رفت و چشام تارشد سینی از دستم افتاد به زور از کابینت گرفتم تا نیوفتم
مامان با صدای افتادن سینی و شکستن استکان ها ترسیدو دویید سمت اشپزخونه ...
خدا مرگم بده چی شدی چرا
رنگت پریده .😱😱
چیزی نیست مامان فقط یه خورده سرم گیج رفت همین ...
اخه خیلی رنگت پریده بیا بریم دکتر
نه نیازی نیست گفتم که فقط یه سرگیجه ی معمولی بود
یه خرده بشینم خوب میشم ...
مامان برام اب قند اماده کرد و خوردم حالم بهتر شد رنگم برگشت
دخترم برو بخواب فردا هم باید زود بیدار بشی حداقل یه خرده استراحت کن .... چشم مامان جان
چشمت بی بلا دخترم شب خوش
رفتم تو اتاق خوابیدم به روال هر روز صبح از خواب پاشدمو راهیه کارگاه شدم ....
خدایا همش احساس خفگی و سرگیجه دارم چم شده اخه
به زور خودمو سرپا نگه داشته بودم
به دور از چشم صاحب کارم کمی استراحت میکردم ...
خسته و کوفته رسیدم خونه ...
مامان ناهارو اماده کرده بود رفتم لباسامو عوض کردم یه ابی به سرو صورتم زدم ... اومدم و نشستم سره سفره ...
مامان غذا زرشک پلو با مرغ گذاشته بود تا بوی غذا به دماغم خورد یه حالت تهوع شدید گرفتم دوییدم تو دست شویی ....
بنده خدا مامانمم بدتر از دیشب دوباره ترسید پشت سرم اومد ....
حسابی بالا اوردم ...دیگه نایی برام نمونده بود
مامان ـ فرزانه تو یه چیزیت شده پاشو اماده شو بریم دکتر ...
نه مامان اوردم بالا خوب شدم لابد مسموم شدم ...
نه ربطی به مسمومیت نداره تو دیشبم سر گیجه داشتی ...
پاشو پاشو الکیم بهونه نیار
اخه مامان !!
اخه نداره هر جوره باید بریم ...
مامان به زورم که شده منو برد دکتر...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصتم
❈◉🍁🌹
تو ماشینم همش حالت تهوع داشتم اما بزور خودمو نگه داشته بودم ...
داشتم خفه میشدم شیشه ماشین و کشیدم پایین صورتمو گرفتم بیرون یه باد خیلی ملایمی صورتمو نوازش میکرد
خوشم میومد اینجوری هم حالت تهوعم بهتر میشد و هم یه ارامشی بهم میداد چشمامو بستم
تا اینکه مامان صدام کرد فرزانه رسیدیم پیاده شو چشامو باز کردم و پیاده شدم ...
از شانسمون خلوت بود مستقیم وارد اتاق پزشک شدیم ...
سلام دادیمو نشستیم ...
دکترـ سلام ... بفرمایید ... چه مشکلی دارین؟؟؟
تا اومدم چیزی بگم مامان زودتر گفت :
خانم دکتر دخترم دیروز یه سرگیجه شدید داشت امروزم که حالت تهوع شدید ...تورو خدا نگاه کنید دیگه رنگ و رخی براش نمونده ....
نه خانم دکتر چیزیم نشده فقط مامان یه خرده ترسیده داره بزرگش میکنه ...
عه فرزانه ... این چه حرفیه مادر ...
خانم دکتر شما به حرفاش توجه نکنین
همین الانشم به زور اوردمش دکتر
مگه می یومد...
خانم دکتر ـ خب اول باید معاینه اش کنم ... خب خانمم نفس عمیق بکش ... بیشتر بکش ... خب دستتم بده تا نبضت و بگیرم ...
خوبه ...
مامان ـ خانم دکتر چشه ؟؟
حاج خانم اجازه بدین معاینه ام تموم بشه چشم بهتون میگم ...
مامان ـ ببخشید از روی نگرانی یه خرده هول کردم ...
اطمینان داشتم که چیزی نیست و دکترم الان همین و بهمون میگه..
خب خانم شما امروز چیزی خوردی که باعث حالت تهوعت بشه...
راستش نه مثل روزای قبل ... شامم که نخورده تهوعم شروع شد
اهوووم پس یه ازمایش فوری براتون مینویسم تو همین جا ازمایشگاه هست ... این ازمایشارو بده بعد دو
ساعت که جوابشو دادن بیار نشونه من بده ...
چشم ...ممنون خانم دکتر
رفتیم یه ازمایش خون و ادرار دادیم
بعد تا جواب ازمایش اماده بشه از مامان خواستم بریم بیرون تو حیاط منتظر باشیم اخه بوی بیمارستان
حالمو بدتر میکرد ....
رفتیم حیاط روی نیمکت نشستم مامان رفت از بوفه برام ابمیوه و رانی گرفت ...
بیا دخترم اینو بخور خنکه اینجوری حالت میاد سر جاش ...
نه مامان میل ندارم ...نمیتونم بخورم
فرزاااانه بگیر باید بخوری این همه منو اذیت نکن پس بگیر همشم میخوری
اب میوه رو خوردم به زور تمومش کردم
دو ساعت شد جواب ازمایشو گرفتیم و نشون دکتر دادیم ...
دکتر با دقت نگاه کرد بعد دید که مامانم خیلی دلشوره داره بهش گفت
حاج خانم مبارکه مامان بزرگ شدین
ما همین جوری خشکمون زد و هم دیگرو نگاه میکردیم ...
دکتر ـ چی شد مثل اینکه خوشحال نشدین دارین بچه دار میشین این ارزویه هر کسیه که بچه دار بشه ...
من بلند شدمو اتاق و ترک کردم
مامان ـ خانم دکتر شما مطمئنید؟؟
بله اولش شک داشتم اما ازمایش همه چیزو نشون میده دختر شما بارداره ...
اگه سونوگرافی بشه مدتش مشخص میشه...
ممنون دستتون درد نکنه ...
مامان جواب ازمایش و برداشت و اومدم دنبالم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_یکم
❈◉🍁🌹
تو حیاط بیمارستان کناره باغچه نشستم و گریه میکردم ...
اصلا انتظار همچین خبری رو نداشتم ...
خدایا کمکم کن یه راهی بهم نشون بده ...من امادگیشو ندارم ....
مامان داشت دنبالم میگشت که پیدام کرد ...
نشست کنارم...دید که دارم گریه میکنم منو بغل کرد و گفت
دختر گلم چرا ناراحت شدی
این که گریه نداره خوشگلم ...
داری به سلامتی مامان میشی
با صدای لرزون گفتم مامان من نمیخوام ....
من تنهایی نمیتونم ... اخه چجوری بدونه پدر بزرگش کنم خیلی سخته مامااان😭😭😭
گریه نکن عزیزم شاید قسمت این بوده
شاید سرنوشتت اینجوری نوشته شده که تو از کسی که دوستش داشتی از عشقت از عباست یه یادگاری برات بمونه که همیشه یاد اون مرحومو تو زندگی و قلبت زنده نگه داره ...
حرفت درسته مامان من از این بابت خوشحالم اما ناراحتیه من یه چیز دیگست .😭😭😭
خب بگووو فرزانه تا بدونم از چی میترسی ..
مامان یادته بهت گفتم عباس از زینب خواسته بود که من و با خانواده شهدا اشنا کنه...
اره خوب یادمه...خب!!!
من و زینب برای بچه ها ی شهدا کادو خریدیم تا خوشحالشون کنیم
بین اونا یه پسره ۴ـ۵ساله بود که هنوز خبر نداشت باباش شهید شده 😭
مادرشم نمیدونست چه جوری به پسرش بگه که قلبش نشکنه
مامااان ، اون پسر بچه هنوزم چشم انتظار باباش نشسته تا بلکه یه روزی برگرده....😭😭😭😭
حالا من فردا روز وقتی بچم به دنیا اومدو
سراغ باباشو گرفت چی بگم
اونجوری تو حسرت مهر پدریش میمونه ...
مامان دستی رو سرم کشید و گفت
دخترم اصلا غصه نخور من همیشه کنارتم بهت قول میدم که باهم بزرگش کنیم حالا دیگه اشکاتو پاک کن بریم یه ابی به صورتت بزن تا بریم خونه
اون روز اونجوری برام گذشت ...
از محل کارم چند روزی مرخصی گرفتم تا یه خرده اوضاع روحیم بهتر بشه
یه وقتم برای سونوگرافی گرفتیم تا از وضعیت بچه بیشتر مطلع بشیم ...
تو سالن انتظار نشسته بودیم تا نوبتمون بشه بعده ۶ـ۷نفر منشی صدام زد بلند شدمو رفتم تو اتاق
خودمو اماده کردم و دراز کشیدم
دکتر شروع کرد به انجام سونو
که یه دفعه صدای تپش قلب فضای اتاق و گرفت
دکتر ـ خب خانمی اینم از صدای قلب کوچولوتون... ماشاالله سالمه سالمه هیچ مشکلیم نداره...
خانم دکتر چند وقتشه ؟؟؟
اوووم الان بهتون میگم تقریبا ۲ماه و ۲۰ـ۲۵ روزشه ..
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_دوم
❈◉🍁🌹
دکتر عکس و نتیجه سونوگرافی رو بهم دادو از اتاق خارج شدم
یه حالی شدم وقتی صدای ضربان قلب بچه رو شنیدم
انگار گمشدمو پیدا کردم یه نور امیدی تو دلم روشن شد
مامان ازم وضعیت بچه رو پرسید ...دخترم دکتر چی گفت؟؟
با لبخند گفتم هیچی مامان سالمه😊 الانم ۲ماه و ۲۰روزشه تقریبا.
الهی مامان بزرگ فداش بشه ...
ای کلک انگاری تو هم خیلی ذوق کردی😉😉
خب مامان وقتی صدای قلبشو شنیدم یه حالی شدم انگار گمشدمو پیدا کردم اول میترسیدم اما حالا یه احساس وابستگی بهش پیدا کردم
😊😊😊
افرین دخترم اینجوری خوبه
با کمک هم دیگه این فرشته کوچولو رو بزرگش میکنیم ...
رفتیم خونه از پله ها که بالا میرفتیم صاحبخونه گفت
فرزانه خانم شما بیرون بودین
تلفن خونتون بکوب زنگ میخورد
جدی حاج خانم ؟؟
بله دخترم صداش واضح میومد
باشه ممنون 😊
درو باز کردیم و وارد خونه شدیم ، تلفن و چک کردم ...
مامان ـ کی بود فرزانه شماره افتاده؟؟
اره مامان از تهران بود از خونه زینب اینا ...
خیر باشه ...دخترم چرا به گوشیت زنگ نزدن ؟؟
نمیدونم بزار یه نگاه بندازم ...
گوشی رو از کیفم در اوردم
ای واای گوشیم خاموش شده بود اخه باتریش خراب شده همش شارژ خالی میکنه
فرزانه بدو یه زنگ بهشون بزن حتما کلی نگران شدن بعدشم این خبر خوشم بهشون بده ..
باشه الان زنگ میزنم اما فعلا خبرو بهشون نمیدم
اخه چرا بگوو بزار خوشحال بشن ... نه مامان فعلا نه سر فرصت بهشون میگم ...
باشه هرطور که خودت صلاح میدونی...
شماره گرفتم زینب گوشی رو برداشت حال و احوال پرسی کردیم ...
زینب ـ وااای فرزانه کجا بودی گوشیت خاموش بود تلفن خونه رو هم جواب نمی دادین بخدا من و مامان مردیم از نگرانی
😰😰😰😰
خخخ شرمنده زینب این گوشی من تو مواقع ضروری شارژ باتریش خالی میشه
😅😅😅
زینب ـ خب حالا کجا بودین؟؟
هیچی با مامان یه سر رفتیم بیرون ...شما چیکار میکنین ؟
به خونه سر میزنی به گلا اب میدی؟؟؟
اره خیالت راحت بیشتر وقتا بابا خودش میره ... من و مامانم امروز خونه رو ریختیم بهم داریم
تمیز کاری میکنیم ...
خسته نباشید راستی از عموم اینا چه خبر اصلا می بینیشون
؟؟؟؟؟
اره یکی دوبار زن عموت اومد خونه ما ...حالش خوب بود
دلتنگتون بودن اقا محسنم رفته سوریه ست...
اها باشه سلام برسون ...
دیگه مزاحم نمیشم فعلا عزیزم خدا نگهدار...
زینب ـ بزرگیتو میرسونم خداحافظ...
مامان محسن رفته سوریه ..
جدی زینب بهت گفت ؟
اره ..
خدا پشت و پناهش باشه ان شاالله ...
فرزانه ـ الهی امین ...
زینب و مامانش در حال تمیز کردن خونه بودن
زینب مامان جان بیا ناهار اماده ست
الان میام مامان بزار این کشوو رو خالی
کنم الان میام ...
کشوو رو که از جاش در اوردم از پشت کشو یه پاکت نامه افتاد زمین ...
عه این چیه دیگههه ...
نامه رو برداشتم روش و خوندم ...
وااای خداااا .... خااااک برسرم این نامه عباسه ...😰😰😰😰
واااای من چیکار کردم باید بعد شهادت به دست فرزانه میرسوندم ...
بغضم گرفت زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم ....
مامانم اومد تو اتاق ... دخترم چی شده چرا گریه میکنی ...
پاکت و نشونش دادم ... مامان اینو ببین ... خب این چی هست ..؟؟.
ماامااان این نامه ی عباس به فرزانه بود که داداش قبل رفتنش به من داد که بعد از شهادتش به فرزانه بدم ...😭😭😭
مامان من بد قولی کردم عباس منو نمیبخشه اون بهم اطمینان کرده بود
اخه من چطور یادم رفت ...
😭😭😭😭😭
الان ۲ماه گذشته ...
خاک بر سر گیجم کنم ...
خب حالا گریه نکن کارییه که شده امان از دست تو ...حواست کجا بوده اخه ....
اشکال نداره ...حالا چی توش نوشته بوده...؟؟
نمیدونم والا بازش نکردم باید خود فرزانه باز کنه...
حالا بیا بریم ناهارتو بخور بهشون زنگ میزنیم میگیم ....
پاشوو دخترم سفره بازه غذا سرد میشه...
شاید خواست خدا بوده ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_سوم
❈◉🍁🌹
بعد از تموم شدن نماز شب در حالت نشسته روی سجادم تسبیح رو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن ...
در اخر هم دستمو گرفتم بالا و از ته دلم دعا کردم خیلی دلم گرفته بود کاش تهران بودم میرفتم سر مزار عباس باهاش
دردو دل میکردم بهش خبر بابا شدنشو میدادم ولی افسوس که راه دوره ... تو همین خیالات بودم که تلفن خونه زنگ زد
اما کسی گوشی رو جواب نمیداد
عه مگه مامان نیست پاشدم رفتم تو پذیرایی تا خواستم گوشی رو بردارم قطع شد ..
مااماان ... مااامااان ...
یعنی مامان کجا رفته قبل نماز که خونه بود ...
در باز شد و مامان اومد خونه ..
سلام مامان کجا بودی ؟؟
دخترم برای شام قرمه سبزی گذاشتم بوش تو کل ساختمون پیچیده بود ... با خودم گفتم اینجوری که نمیشه شاید پایینی ها یه وقت دلشون بخواد یه بشقابم برای اونا کشیدم بردم بنده خداها خیلی خوشحال شدن چقدرم ازم تشکر کردن ...
راستی فرزانه مگه کارم داشتی ؟؟
مامان تو اتاق داشتم دعا میکردم که تلفن زنگ خورد فکر کردم خونه ای جواب میدی
بعد که دیدم خبری نشد خودم بلند شدم ... تا خواستم گوشی رو بردارم که قطع شد...
خب ندیدی از کجاست کی بوده؟؟؟
چرا دیدم بازم خونه زینب اینا
خیر باشه زینب که ظهر با تو حرف زد!!! دخترم یه زنگ بزن دلم شور افتاد ...
شروع کردم به شماره گرفتن ...
احمد اقا گوشی رو برداشت
الوو سلام باباجون...
به به سلام عروس گلم دختر خوبم
چطوری باباجان ...مامانت خوبه ...خودت خوبی؟؟؟
ممنون بابا خوبیم به خوبیتون ...شماها چیکار میکنید
هی شکر خدا دخترم ما هم میگذرونیم
اما دلمون برات تنگ شده چند روزی پاشو بیا اینجا ...
خب منم دلتنگتونم ان شاالله سر فرصت برنامه میچینم میام
راستی بابا شما چند دقیقه پیش زنگ زده بودین اومدم جواب بدم قطع شد؟؟.؟؟
والا دخترم من خبر ندارم تازه از بیرون اومدم گوشی یه لحظه ...
پشت خط منتظر موندم چند ثانیه بعدش زینب گوشی رو جواب داد
الو سلام فرزانه...
سلام ابجی زنگ زده بودی ؟؟
اره زنگ زدم یه کار خیلی مهم باهات دارم
فرزاااانه... جانم بگوو حرفت و
من واقعا شرمندم یه سهل انگاری در حقت کردم الانم دارم از ناراحتی و دق میکنم ...
خب چی شده دختر راحت حرفت و بزن
فرزانه اون روز داداشم موقع اعزام بهم یه پاکت نامه داد ازم خواست که اگه یه وقت خبر شهادتش اومد اون نامه رو بهت بدم ...زینب زد زیر گریه
وااای فرزانه خیلی شرمندم من یادم رفت نامه رو بهت بدم 😭😭😭
نامه ... از طرف عباس ... برای من 😢
توش چی نوشته زینب ؟؟
نمیدونم چون ازم خواست که خودت بازش کنی حالا چیکار میکنی فرزانه
میتونی بیای ...
رفتم تو فکر... والا نمیدونم اخه سر کار میرم شاید صاحب کارم اجازه نده
زینب ـ خب پس چه جوری میخوای بخونیش ؟؟؟
اووووووم اهااان زینب جان یه کاری کن من ادرس خونه رو با پیام بهت میفرستم برام پستش کن میتونی؟؟.
اره .. اره ...چراکه نه فردا این کارو انجام میدم ...
دستت درد نکنه ...
منو که بخشیدی فرزااانه اره؟؟؟
من مگه ازت دلخور شدم که بخوام ببخشمت دیوونه .... دیگه هم الکی خودتو ناراحت نکن....کاری نداری ....
زینب ـ نه ابجی جون ....به مامان سلام برسون
چشم عزیزم بزرگیتو خدا حافظ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_چهارم
❈◉🍁🌹
گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس
برام نامه گذاشته بود...!!!!!!!
مامان ـ نامه ی چی؟؟
خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟
چطور الان خبرشوو دادن؟؟
زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته
امروز تو خونه تکونی پیداش کرده...
مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟
چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته
والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟
نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه...
چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره...
یه بوی عمیقی کشیدم ...
وااااای عجب بویی میاد ...
خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋
چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم
بزن بریم مامان جونم ...
غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂
زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید
من که صبح زود رفتم سرکار...
مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت
تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام
بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ...
سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ...
صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ...
رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ...
سلامت باشی دخترگلم ...
کمک نمیخوای مامان ؟؟
نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ...
باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ...
ببین از طرفه زینبه ...
جدی ؟!!
کوو مامان کجاس ؟
گذاشتمش رو اپن برو بردارش ...
با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ...
مامان میشه اول خودم تنها بخونم ...
باشه دخترم...
رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم
قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ...
تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ...
تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم
بنام خالق عشق و زیبایی
بنام خالق هست و نیست
سلام علیکم.
بار الهی . به منه بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی
همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم
مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم
خوشبخت و خوشحالت
کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری
شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت
درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه
و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق
دوستدار همیشگی تو عباس
یا علی
ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭
خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم
😭😭😭😭
مامان متوجه صدای گریه هام شد اما
سراغم نیومد خواست که تنها باشم...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_پنجم
❈◉🍁🌹
بعد از گریه که اروم شدم
نامه رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون...
مامان تو اشپزخونه مشغول اشپزی بود ...
رفتم کنارشو تکیه دادم به کابینت اما مامان چیزی نمیگفت هردو ساکت بودیم تا این که خودم این سکوتو شکستم...
اروم گفتم مامان ،
نمیخوای بپرسی عباس برام چی نوشته ؟؟؟
مامان یه نگاه بهم انداخت و گفت دخترم اگه دوست داری بهم بگوو اگرم نه که اشکالی نداره....
پس بزار برات بخونم نامه رو باز کردم با صدای لرزان شروع کردم به خوندن
مامان هم خیره شده بود به من و فقط گوش میکرد اما مشخص بود که
ناراحت شده اخه چشماش پره اشک شده بود ...
نامه که تموم شد یه قطره اشک از گوشه چشم مامان سرازیر شد
خدا رحمتش کنه حتی بعد مرگشم به فکر توعه... روحت شاد عباس جان
درسته مامان عباس مثل یه فرشته بود در جلد ادم که اومد تو زندگیمو رفت
😔😔😔😔
دخترم یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم ناراحت نشی!!
چی مامان جان؟؟
دخترم با دیدن این نامه و خوندنش حالا بهت ثابت شد که حرفای محسن درست بود ...بنده خدا محسن و بی جهت ناراحتش کردی ...
درسته ولی مامان منم بی تقصیر بودم خب اون لحظه از وصیت نامه خبری نبود اگه الانشم پیدا نمیشد شاید بازم رو حرفم میموندم
بگذریم فرزانه حالا که فهمیدی تصمیمت چیه ؟؟
نمیخوای به وصیت عباس عمل کنی و به پیشنهاده محسن جواب مثبت بدی؟؟
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و گفتم نه مامان ....😔😔😔
اخه چرا دخترم ولی خود عباس اینو خواسته تازه شم تو خودت به محسن گفتی که من بدون سند نمیتونم قبول کنم یعنی میخوای به همین راحتی زیرش بزنی گناهه اگه به وصیت عباس عمل نکنی؟؟؟
مامان تو فکر میکنی من دلم نمیخواد به حرف عباسم احترام بزارم
خدا شاهده دوست دارم به وصیت عمل کنم تا روح عباسو شاد کنم اما این وسط یه مشکلی هست؟؟؟
خب چه مشکلی؟؟؟
مامان متوجه هستی که من از عباس باردارم شاید محسن با این شرایط قبول نکنه از طرفیم اونروز ناراحت از در خونه راهیش کردم ... نه مامان مطمئنم که نمی پذیره...
فرزانه جان اگه محسن به گفته عباس قبلا عاشقت بوده و اگرم مثل عباس باشه با این موضوع منطقی برخورد میکنه....
الهی مامان قربونت بشه برو سراغش باهاش حرف بزن .... مامان جان ، اگه به فکر خودت نیستی حداقل به اینده بچه ات فکر کن...
حرفای مامان کاملا درست و منطقی بود بهتره از روی عقل پیش برم نه احساس ...
باشه مامان بهش میگم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_ششم
❈◉🍁🌹
مامان اصلا حواسم نبود زینب که گفت محسن رفته سوریه چجوری باهاش حرف بزنم ☹️☹️☹️☹️
خب فرزانه یه کاری کن الان یه زنگ بزن به خونه عموت اینا ازشون شماره تماس بگیر..
ولی مامان شرایط اونجا جوریه که فکرنکنم شماره تماسی داشته باشن ...
حق باتوعه دخترم پس 🤔🤔🤔 چیکار کنیم ؟.
رفتیم تو فکر بلکه یه راهی پیدا کنیم من بتونم با محسن حرف بزنم ...
مامان ـ اهاااان فرزانه فهمیدم
الان زنگ بزن هرکس گوشی رو برداشت بگو با محسن کار مهمی داری اگه شماره تماس نبود سفارش کن هر وقت بهشون زنگ زد به محسن بگن با تو تماس بگیره
اینجوری بهتر نیست دخترم ...
اره خیلی خوبه ...
گوشی رو برداشتمو زنگ زدم
بعده سلام علیک و خوش و بش، به زن عمو حرفامو زدم و
سفارش کردم .
زن عمو خیلی دوست داشت محسنم زود سروسامون بده
اون روز بعد از ظهر که عمو از سرکار برگشت زن عمو بعد از جمع کردن سفره ناهار یه استکان چایی برای عمو ریخت و رفت نشست کنارش ...
بفرمایید اقا اینم از چایی...
دستت درد نکنه خانم همیشه بعد ناهار یه چایی تازه دم میچسبه ...
نوش جونت...
ناصر میخوام درباره ی یه موضوعی باهات حرف بزنمو مشورت بگیرم
عمو همینطور که داشت چاییش و میخورد گفت: چه موضوعی ؟؟
بفرما گوش میدم ...
ناصر دیگه وقتشه برای محسن استین بالا بزنیم یه دختر خوبم براش زیر نظر دارم ..😊😊😊
عمو ـ لیلا من حرفی ندارم هر طور که خودت صلاح میدونی اما نظر محسنم باید بپرسی شاید به خاطر ماموریتش قبول نکنه...
اون با من اقا ناصر خودم باهاش حرف میزنم راضیش میکنم ...
عمو با خنده گفت : لیلا خانم ریش و قیچی همیشه دست شما زناست خودتون بهتر میدونید تو اینجور کارا همه کاره شمایید 😄😄😄😄
حالا کی هست این دختر که براش زیر نظر داری؟؟؟
غریبه نیست اشناست اگه بدونی صد در صد چشم بسته قبولش میکنی
هرچی از نجابت و کمالات این دختر بگم کم گفتم ...خانواده شم که حرف ندارن کاملا بی نقصن ...
لیلا خانم نمیخوای بگی کیه ؟؟؟
اون دختر گل زینبه!!
دختر احمد اقا خواهر شوهر فرزانه خودمون..😊😊😊
خانم به به!! به این انتخاب،
عالیه😊
فقط مونده نظر محسن ...
تقریبا ۳ـ۴ روز از این قضیه گذشت تا محسن خودش زنگ زد به زن عمو
الو سلام مامان ، چطوری ؟؟.
بابام خوبه ؟داداش کوچولوم چیکار میکنه؟؟
سلام عزیز دل مادر، همه خوبیم
تو چطوری پسرم ؟؟
شکر خدا منم خوبم با دعاهای شما
محسن جان کی قراره بیای ؟؟.
راستش زنگ زدم بگم ان شاالله تا ۲ ـ ۳ روزه دیگه بر میگردم
چقدر خوب پسرم زودتر بیا که کلی باهات کاردارم . باشه مامان جان اگه کاری نداری من خداخافظی کنم
نه پسرم فقط مراقب خودت باش
چشم مامان به بابا و همه سلام برسون ...
محسن ... محسن ... صبر کن قطع نکن ....
جانم چی شده مامان ؟؟.
پسرم داشت یادم میرفت فرزانه چند روز پیش زنگ زده بود ازم خواست که بهت بگم باهاش تماس بگیری کار مهمی داشت .
باشه مامان زنگ میزنم
فعلا دیگه نمیتونم حرف بزنم فرمانده صدام میزنه خداخافظ
به سلامت پسرم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_هفتم
❈◉🍁🌹
حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در اومد...
مامان رفته بود خرید کنه منم خونه تنها بودم داشتم قران میخوندم...
گوشی رو برداشتم..
الووو..... سلام....بفرمایید....
الوو سلام دختر عموو... محسنم !!
بله شناختم خوب هستین اقا محسن ؟؟
شکر شما چطورین ؟زن عمو خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم ..
محسن ـ ببخشید که مزاحم شدم
فرزانهـ خواهش میکنم مراحمید..
امروز مامان گفتن که شما تماس گرفته بودین و کار واجبی داشتین!!
بله درسته یه کار مهمی داشتم میخواستم در موردش باهاتون صحبت کنم...
بله بفرمایید من گوش میدم ..
پسر عمو اول از همه بابت برخورد اون روزم ازتون معذرت میخوام شاید یه خرده تند رفتم و باعث ناراحتی شدم
خواهش میکنم به دل نگیرین مجبور بودم 😔😔😔
نه خواهش میکنم من اصلا ناراحت نشدم بهتونم حق میدم ...
خیلی ممنون ، اقا محسن یادتونه من حرف شمارو قبول نکردم و برای اثباتش ازتون سند خواستم
بله یادمه...
یه چند روز بعدش زینب خواهر عباس بهم زنگ زد و مطالبی در مورد وصیت نامه عباس گفت مثل اینکه عباس قبل اعزام یه وصیت پیش زینب به امانت گذاشته تا بعد شهادت به دست من برسه ...
محسن ـ بله درسته...
متاسفانه بنا به دلایلی فراموش شده و تازه به دست من رسید ومن با خوندنش به درستی حرف شما رسیدم
وحالا اقا محسن ازتون یه سوالی داشتم ،اما نمیدونم چه جوری بهتون بگم😰😰😰😰
خواهش میکنم راحت حرفتونو بزنید
اقا محسن شما هنوزم ...
محسن که متوجه منظورم شده بود دنباله ی حرفمو گرفت و خودش ادامه داد...
بله فرزانه خانم من هنوزم رو حرفم هستم چون به دوستم قول دادم و هرگز زیرش نمیزنم مرده و قولش ...
ممنون این نشانه ی بزرگواری شماست ومن هم میخوام به وصیت عباسم عمل کنم 🙈🙈🙈🙈
وای بعد این حرف کلی خجالت کشیدم 😥😥
محسن ـ چقدر خوب ، خوشحالم که این قضیه روشن شد 😊😊😊
فرزانه ـ فقط یه مشکلی هست...
الووو... صدام میاد ....الوووو فرزانه خانم ...پشت خطید صداتون نمیاد....
الووو... الووو اقا محسن من صدای شمارو دارم ..شماچی صدای منو دارین؟؟.!!!
الووو الووو فرزانه خانم صداتون اصلا نمیاد اگه صدای منو میشنوید گوش کنید من تا ۲ـ۳روزه دیگه بر میگردم
مزاحمتون میشم باهم حرف .....
🔇🔇🔇🔇🔇🔇
یه دفعه تماس قطع شد تلفن بوق اشغال زد..... ای خدااا درست لحظه ی مهم و حساسه حرفم قطع شد
😞😞😞😞
یه خورده کلافه شدم همش خود خوری میکردم کاش پشت گوشی قضیه ی بارداریمو بهش میگفتم
اگه بیاد اینجا همه چیزو بدونه اونجوری خیلی بد میشه ...
😰😰😰😰😰😰
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_هشتم
❈◉🍁🌹
اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔
مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه...
سلام مامان ..خسته نباشی😊
سلام دخترم سلامت باشی
بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫
باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ...
نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن
سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم ....
واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅
دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ...
یه لیوان اب برای مامان اوردم
مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد
جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟
اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ...
مامان خیلی خوشحال شد
بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ...
با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه
چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ...
مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه....
مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه...
زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه ....
زینب گوشی رو بر میداره ....
الوو سلام ...
الوو سلام زینب جان خوبی دخترم ..
شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟
شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ...
با مامان کار دارین ؟؟!!
اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده ....
معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم
حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟
ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون..
معصومه خانم ـ سلامت باشن😊
از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟
ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد...
معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز..
ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم...
شما مراحمید بفرمایید...
راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ...
والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم .
پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید...
چشم بزرگیتونو میرسونم ....
زینب ـ مامان چی میگفت:
دخترم قراره بیان خاستگاریت ...
چی خاستگاریه من !!
برای کی؟؟؟
برای پسرش محسن ....
گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم...
زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ...
حالا نظر خودت چیه دخترم ...
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ...
مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_شصت_و_نهم
❈◉🍁🌹
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟؟؟😄😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم ...😌😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه ....
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی😃😃😃
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍😍😍😍😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳😳😳😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!
😳😳😳😳😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃😃😃
خدا نکشتت محسن عجب شوخی میکنی تو😂😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد
❈◉🍁🌹
امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم
تلفن خونه زنگ خورد زینب بود
باهم سلام و علیک کردیم
مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟
مامان زینبه....
سلام برسون بهش دخترم ...
باشه ...زینب مامان سلام میرسونه
سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟
هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم
بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم
تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟
چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم
انگار مورد پسند بابا نبودن ....
اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊
عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟
اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه
صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍
خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟
زینب ـ خودت حدس بزن..
عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁
خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊
فرزانه ـ گفتی کیه؟؟
مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮
شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧
الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟
چرا حرف نمیزنی ؟؟
اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم
مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️
زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه
کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔
ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ...
فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ
باشه برو به سلامت خدا حافظ
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه...
نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود
که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد
مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری
نه حواسم هست ...
فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟
نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب
پیاز چشامو میسوزونه😢😢
مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت
فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی
این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ...
زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟
گریم بیشتر شد 😭😭😭
مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم
از اینکه خودمو کوچیک کردم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
❈◉
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_یکم
❈◉🍁🌹
مامان ـ چرا مگه چی شده؟
بگو زینب چی گفت ؟؟
هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔
مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊
مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢
پس بخاطر چیه؟؟!!
فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار
درست و حسابی حرف بزن ...
نگاه کردم به صورت مامان و گفتم :
مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔
مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!!
پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد....
اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ...
از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم
اشکال نداره دخترم ناراحت نباش
اتفاقیه که افتاده جونت سلامت
مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی
الکی خودتو آزار نده...
برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان
شب با مامان رفتیم حرم
بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم...
دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم....
اقاجان میگن شما غریب الغربایی
هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭
اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما
😭😭😭😭
اقا اول امیدم به خداست بعد به شما
محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ...
مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی
شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه...
نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن...
مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ...
فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد....
جواب دادم الوو ...بفرمایید...
الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه...
بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم ....
اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید
محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳🌺🌳
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌈☀🌈☀🌈☀🌈☀🌈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_دوم
❈◉🍁🌹
چشم فرزانه خانم ...
چرا شما جواب تماس منو نمیدین ؟؟
مگه من چیکار کردم
تورو خدا دلیلشوو بهم بگین
فرزانه ـ اخه چی بگم شما خودتون بهتر میدونید ...
محسن ـ والا من منظورتونو متوجه نمیشم ... من چیکار کردم خب بگین بدونم ...
اقا محسن این شمایید که باید توضیح بدین نه من ....
ولی حالا که طفره میرین من خودم میپرسم ....
چرا به من دروغ گفتین خیلی راحت بهم میگفتید که قول ازدواج با کس دیگه ای رو دارید منم خیلی راحت کنار میکشیدم
من که مجبورتون نکرده بودم ....
فرزانه خانم یه لحظه میشه بگین من قول ازدواج با چه کسی رو دادم که خودم بی خبرم ؟؟؟؟!!!!
اقا محسن امروز یه تماس از طرف خانواده عباس داشتم در مورد قرار خاستگاری شما با دخترشون گفتن ....
فرزانه خانم باور کنید یه سوء تفاهمی پیش اومده من هنوزم رو حرفم هستم ....
بسته دیگه دروغ نگین براتون ارزوی خوشبختی میکنم دیگه هرگز با من تماس نگیرین ..
خداحافظ...
محسن ـ قطع نکنید من حرفام تموم نشده فرزانه...
محسن داشت حرف میزد که من گوشی رو قطع کردم ...
اما کارم درست نبود از روی عصبانیت نذاشتم اونم کامل حرفاشو بزنه نمیدونم شایدم حق داشتم ....
گوشیمو کلا خاموش کردم ....
محسن بعد اینکه نماز ظهرشو تو مسجد خوند رفت خونشون
عمو هم خونه بود ...
محسن وارد خونه شد و سلام داد
عمو ـ علیک سلام پسرم
زن عمو داشت تو اشپزخونه سفره ناهارو پهن میکرد زن عمو از اشپزخونه گفت
حاج اقا یه زنگ بزن ببین محسن کجاست ....
عمو و محسن وارد اشپزخونه شدن ...
سلام مامان...
سلام پسرم ... تو کی اومدی من اصلا متوجه نشدم...
همین الان اومدم ...
ناهار خوردن که تموم شد عمو و محسن رفتن تو پذیرایی
زن عمو هم با یه سینی چایی اومد کنارشون ...
عمو با دست به شونه محسن زد و گفت: خب اقا داماد به سلامتی تو هم دیگه داری تشکیل خانواده میدی ...
لیلا این همون محسن کوچولوی خودمونه .... باورم نمیشه
محسن ـ بابا ،مامان چیزی بهتون نگفت ؟؟
درمورد چی پسرم؟؟
بابا از مامان خواستم که خاستگاری رو بهم بزنه ....
نه چیزی نگفت لیلا خانم قضیه چیه .... اخه چرا ؟؟
زن عمو ـ والا چی بگم محسن پاشو کرده تو یه کفش مخالف این وصلت اخه اقا ناصر شما بگین از زینب بهترم مگه دختر پیدا میشه....
پسرم اخه دلیله مخالفتت چیه
بگو ببینم قانع کننده هست یا نه؟.
شرمنده بابا فعلا نمیتونم چیزی بگم اما سر فرصت همه چیزو میفهمید...
پسر گلم تو که خوب اونارو میشناسی من موندم چرا تو مخالفی عزیزم ما صلاح تورو میخوایم .... مادرت راست میگه زینب خیلی دختر خوبیه
بابا من قبول دارم زینب خانم خوبن ...اما مامان باید قبلش از من میپرسید بعد به اونا وعده میداد ....
درسته این کاره مادرت اشتباه بوده اما الان دیگه زشته بهم بزنیم بنده خدا ها ناراحت میشن فکر میکنم دخترشون عیب و ایرادی داشته ...
محسن نمیخواست بیشتر از این بحث کنه از طرفیم دلش نمیخواست حرف پدرشو زمین بندازه ...
باشه بابا هرچی شما بگین
بلند شدو رفت تو اتاق
زن عموـ پسرم تو که چایی تو نخوردی ؟؟.
ممنون میل ندارم ....
حاج خانم نخواستم شمارو پیشه محسن سرزنش کنم اما اصلا کارت درست نبود همیشه قبل انجام کاری یه صلاح مشورت میشه ...
حق با شماست من فکرشو نمیکردم اینجوری بشه شرمنده ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈☀🌈☀🌈☀🌈☀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_سوم
❈◉🍁🌹
محسن بعده یه ساعت از اتاق اومد بیرون ...
عمو داشت روزنامه میخوند
زن عمو هم تو اشپزخونه مشغول تمیزکاری بود ....
محسن اومد پیشه عمو ایستاد
پسرم بشین ....
نه بابا دارم میرم بیرون تو پایگاه جلسه داریم ... بعد زن عمو رو صدا زد
مامااان مامان جان یه لحظه بیا کارت دارم ...
زن عمو ـ جانم پسرم کاری داری؟؟
اره ، مامان برای کی قراره خاستگاری رو گذاشتی ؟؟؟
والا پسرم فقط حرفشو زدم هنوز روزشو مشخص نکردم ...
خب خوبه مامان امروز سه شنبه ست، تو برای جمعه شب قرار بزار ...
زن عمو با این حرف محسن خیلی خوشحال شد، باشه پسرم شب بهشون زنگ میزنم ☺️☺️☺️☺️
راستی مامان به زن عمو اینا هم زنگ بزن ازشون دعوت کن اوناهم بیان حتما مامان یادت نره بهشون اصرار کن ...
عمو ـ افرین پسرم بهترین تصمیم و گرفتی ☺️☺️
زن عمو ـ اخه محسن اونجوری شاید سختشون بشه بیان راهشون دوره ...
نه مامان دوست دارم شب خاستگاری همه دور هم باشیم
خواهش میکنم ...
باشه پسرم سعی خودمو میکنم محسن صورت مامانشو بوسید ممنون مامان ، خب بابا کاری ندارین من دیگه برم ...
نه پسرم برو به سلامت...
زن عمو ـ خدارو شکر ناصر بالاخره قبول کرد خیلی نگران بودم اصلا مونده بودم چجوری بهم بزنم
لیلا خانم خودت که پسرمونو میشناسی هیچ وقت پدر و مادرشو ناراحت نمیکنه 😊😊
زن عمو ـ من اول یه زنگ به مرتضی بزنم بهشون خبر بدم تا اون روز خودشونو برسونن
اره حتما این کارو بکن بگوو زودتر بیان دلم برای محمد تته قاریه بابا تنگ شده....
عمو فقط سه تا پسر داشت پسر بزرگه مرتضی ست که سه ساله ازدواج کرده و الان ۲۸سالشه بخاطر اینکه خودشو خانمش دانشگاه میرن هنوز بچه دار نشدن محسنم که پسر وسطیه عمومه
و محمدم که بچه اخریه عمو که ۸ سالشه الانم همراهه مرتضی اینا چندروزه رفتن شمال ....
زن عمو بعد تماس با مرتضی به خونه زینب اینا هم زنگ زد و برای جمعه شب قرار گذاشت ....
زینب ـ مامان میشه زنگ بزنی به فرزانه بگی اونم بیاد ...
اخه فرزانه منو یاد عباس میندازه احساس میکنم داداشمم کنارمه😔😔😔
ناراحت نباش دخترم الان بهشون زنگ میزنم هر جور شده راضیش میکنم بیاد
اصلا دلمونم براش تنگ شده این خاستگاری یه بهونه میشه که ببینیمش...
اره درسته مامان من خیلی دلم براش تنگ شده ...
کاشکی هیچ وقت نمیرفت ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳🌷🌳
❈◉🍁
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
❈◉🍁🌹
طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ...
نمازمونو خوندیم و شروع کردیم به خوندن دعا...
گوشیم زنگ خورد الوو....
معصومه خانم ـ الووو سلام فرزانه جان ...
سلام مامان جون خوبی شما خانواده خوبن ؟؟
ممنون دخترم همه خوبن سلام میرسونن، مامانت چطوره ؟.؟
سلامت باشن مامانمم خوبه سلام میرسونه خدمتتون الان تو حرمیم دعاگوتون هستیم مامان جون...
ای جانم دستت درد نکنه دخترم التماس دعا ...
فرزانه جان دخترم همین اخر هفته جمعه شب ،مراسم خاستگاری زینبه
زنگ زدم بهت بگم شماهم بیاین ...
ماااا 🤔🤔راستش نمیدونم بتونیم بیایم یا نه اگه نشد دلخور نمیشین ؟؟.
نه دیگه دخترم باید بیاین اتفاقا هممون دلخور میشین پاشو یه چند روز بیا این طرف بابا دلمون برات تنگ شده دختر....
باشه مامان سعی خودمو میکنم ...
فرزانه جان حتما بیا من منتظرم هیچ بهونه ای هم قبول نمیکنم ...
عه ببخشید مامان پشت خطی دارم بعدا بهتون زنگ میزنم ...
نه عزیزم کار خاصی نداشتم سلام برسون خدا حافظ...
خواستم جواب پشت خطیمو بدم قطع شد از خونه عمو اینا بود...
مامان ـ دخترم معلوم نشد کی پشته خطیت بود؟؟.
چرا مامان از خونه عمو اینا بود لابد بازم محسنه...
دوباره گوشیم زنگ خورد ...
مامان از خونه عمو ایناست ....
بیا تو جواب بده ...
مامان گوشی رو جواب داد
الووو سلام ....
زن عمو ـ سلام مرجان جان خوبی عزیزم ...
به به لیلا جان قربونت برم ممنون شما چطورین؟؟ داداش ناصرو بچه ها خوبن ؟؟
شکر خدا همه خوبیم چه خبرا چیکار میکنین ؟؟؟
دعا به جونتون عزیزم ماهم میگذرونیم
مرجان جان ببخش این موقع مزاحم شدم اول زنگ زدم خونتون انگار نبودین گفتم حتما بیرونن جواب نمیدن ...
اره هر شب برای نماز شب میایم حرم
باریکلا خوش به سعادتتون التماس دعا ...
محتاجیم به دعا باور کن همیشه یادت میکنم وقت زیارت...
دستت درد نکنه مرجان جان زنگ زدم برای مراسم خاستگاری محسن دعوتتون کنم ان شاالله اگه خدا بخواد جمعه شب میریم برای خاستگاری زینب خواهر شوهر فرزانه ... توروخدا جور کنید بیاین ...
عه به سلامتی مبارک باشه ان شاالله خوشبخت بشن چشم سعی میکنیم بیام ...
باشه پس منتظرتونم به فرزانه هم سلام برسون خدا نگهدار ...
بزرگیتونو میرسونم خدا حافظ...
دخترم زن عموتم برا خاستگاری دعوت میکرد ...از یه طرف عموت اینا از طرفه دیگه هم زینب اینا دعوت کردن چیکار کنیم ؟؟؟
مامان مجبوریم بریم چون معصومه خانم گفت دلخور میشه اگه نریم
باشه دخترم فردا بلیت بگیر بعداز ظهر حرکت کنیم یه چند روزم بریم بمونیم
باشه، مامان خیلی دلم برای عباس تنگ شده دلم میخواد برگردم تهران اینجا خیلی ازش دورم نمیتونم برم سر مزارش دلم میگیره 😔😔😔
مامان بیا برگردیم اینجا موندیم چیکار نه دوستی نه اشنایی ...
اگه خدایی نکرده اتفاقی برامون بیوفته کی اینجا به دادمون برسه...
مامان اهی کشید و گفت حق با توعه فرزانه من که از اول گفتم نریم دخترم تو بخاطر برنامه ی خادمیت اصرار کردی...
اخه مامان فکر میکردم خادم شدن به همین راحتیه ولی خب اشتباه میکردم
من خیلی مشهدو حرمو دوست دارم اما من دلم تهرانه پیشه عباس از وقتی که اومدیم یه بارم خوابشو ندیدم نکنه باهام قهره .... 😭😭😭
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳🌻🌳
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662