🌸🍃🌸
#بهلول_عاقل_بهلول_ديوانه
در كتاب دائرة المعارف تشيع نقل گردیده است :
ابووهيب بن عمرو ( بهلول ) معروف به مجنون از فقها و حكما و شعراي شيعه در قرن دوم هجري بوده است
و علت ديوانگي ظاهري او اين است كه به وسيلهي آن سخن حق را بدون ترس بر زبان بياورد
در كتاب مجالس المؤمنين سفينة البحار، روضات الجنّات اعيان الشيعه و کتب های بسیار دیگر
بهلول از شاگردان خاص امام صادق (ع) و از اصحاب آن حضرت و حضرت امام موسي كاظم (ع) معرفي شده است
و چون هارون الرشيد خليفه عباسي قصد داشت مخالفان حكومت استبدادي خود را از بين ببرد
نقشهاي طرح كرد تا امام كاظم (ع) را به شهادت برساند
هارون از فقهاي بغداد ( از جمله بهلول ) در خواست كرد تا فتوا بدهند كه امام قصد دارد بر عليه حكومت قيام كند و قتل او شرعاً واجب است
اما بهلول از اين كار خودداري كرد و از امام چاره جويي نمود
امام به او پيشنهاد كرد خودش را به ديوانگي بزند تا هارون از او دست بردارد
يك روز صبح مردم بغداد بهلول را در كوچه و بازار ديدند كه لباس كهنهاي به تن كرده
و سوار بر تكه چوبي شده و با كودكان بازي مي كند و فرياد ميزند :
كنار برويد!
مبادا اسب من شما را لگد كند
و اين تدبير او را از صدور فتوا بر عليه امام نجات داد
و هارون وقتي شنيد كه بهلول ديوانه شده است دست از او برداشت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
شمسالدین ایلدگز، حاکم آذربایجان در زمان سلجوقی بود، که به او اتابک هم میگفتند، مالیات سنگینی بر مردم خوی بسته بود، چرا که آنها را همدست عثمانیها برای کودتا تصور میکرد.
مردم خوی از پرداخت مالیات به ستوه آمده بودند و رعیت در عذاب بودند. علیا خاتون زن فرماندار منصوب شمسالدین در خوی بود.
زن بسیار مومنهای بود که قرآن در منزلاش درس میداد و جزء معدود زنان باسواد در آذربایجان بود. روزی در کلاس درس قرآن یکی از زنان رعیت را دید که از شدت فقر تمرکز ندارد. خاتون گریست و گفت باید تدبیری بیندیشم.
یکی صدا کرد و پیراهنی زربافت داشت که هدیه و ارث مادرش بود بسی گرانقیمت، آن را به پیک داد و گفت: نزد شمسالدین ببر و سلام مرا برسان و بگو این هدیه برای تو، از خراج سنگین مردم خوی صرف نظر کن، خدا خوشش نمیآید از فقر رو به نابودی هستند.
پیک پیراهن را آورد و شمسالدین وقتی پیراهن را دید، به غرور و غیرتش برخورد و گفت: چه شده است که زنی بر ما کرامت پیشکش میکند و سخاوت رخمان میکشد، پیراهن را ببر و بگو، یک سال مالیات آنها را شمس الدین بخشید.
پیک پیراهن را آورد، و داستان را گفت. خاتون پرسید، آیا شمسالدین پیراهن مرا دید؟ پیک گفت: آری بسته را باز کرد و دید. خاتون گفت : چشم نامحرم بر آن افتاد، من دیگر بر تن نمیکنم. ببرید و بفروشید و با آن مسجد و پلی بنا کنید. مسجدی در شهر ساختند که بعدها از بین رفت ولی پل خاتون ماند. پلی که راه مسیر کاروان عثمانی به خوی از روی رود قطور بود.
نقل از کتاب جوامع الحکایات و والمواعظ الحسنات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
مردی از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت
پندی و نصيحتی تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود: "خشم مگير" و بيش از اين چيزی نفرمود .
آن مرد به قبيله خويش برگشت. اتفاقا وقتی كه به ميان قبيله خود رسيد،اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمی پيش آمده، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردی به مال قبيلهای ديگر زدهاند، و آنها نيز معامله
به مثل كرده اند، و تدريجا كار به جاهای باريك رسيده، و دو قبيله در
مقابل يكديگر صف آرائی كردهاند، و آماده جنگ و كارزارند. شنيدن اين
خبر هيجان آور، خشم او را برانگيخت . فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكاری شد .
در اين بين، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و
چه چيزها ديده و شنيده، به يادش آمد كه از رسول خدا پندی تقاضا كرده است ، و آن حضرت به او فرموده، جلو خشم خود را بگيرد.
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم، و به چه موجبی من سلاح پوشيدم، و اكنون خود را مهيای كشتن و كشته شدن كردهام؟ چرا بیجهت من برا فروخته و خشمناك شده ام؟! با خود فكر كرد الان وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پيش خواند و گفت: "اين ستيزه برای
چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوز است كه جوانان نادان ما كردهاند، من حاضرم از مال شخصی خودم اداكنم. علت ندارد كه ما برای همچو چيزی به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم".
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگی شان تحريك شد و گفتند:
"ما هم از تو كمتر نيستيم. حالا كه چنين است ما از اصل ادعای خودصرف نظر میكنيم " .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند.
#اصول_كافي_
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن عليه السلام آب خواست ، حضرت نيز قدرى شير دوشيد و كاسه شير را به دست وى داد، در اين حال ، حسين عليه السلام از جاى خود بلند شد تا شير را بگيرد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله شير را به حسن عليه السلام داد.
حضرت فاطمه عليهاالسلام كه اين منظره را تماشا مى كرد عرض كرد:
- يا رسول الله ! گويا حسن را بيشتر دوست دارى ؟
پاسخ دادند:
- چنين نيست ، علت دفاع من از حسن عليه السلام حق تقدم اوست ، زيرا زودتر آب خواسته بود. بايد نوبت را مراعات نمود.
#داستانهاي_بحارالانوار
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#عذاب_برزخى_يزيد
ابتدا به هلاكت رسيدن يزيد و بعد از آن عذاب برزخى او را بيان مى كنيم .
يزيد بن معاوية بن ابى سفيان ، بعد از قضيه خونين كربلا و به شهادت رساندن اهل بيت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در صحراى سوزان نينوا، در سال 61 هجرى قمرى ، خودش هم در اثر ظلم و جناياتى كه درباره مردم به خصوص مردم مدينه و مكه روا داشت در سال 63 هجرى با طرز عبرت انگيزى در كاخ شخصى خودش به هلاكت رسيد و به زندگى سراسر ننگ و پرماجراى او خاتمه داده شد و بدن خبيث او را در كنار قبرستان باب الصغير (قبرستان عمومى شام ) به گودالى از گودالهاى جهنم به نام ((قبر)) فرو بردند.
در سال 66 وقتى مختار بن ابى عبيده ثقفى قيام كرد و توابين اطراف او را گرفتند و به خون خواهى امام حسين عليه السلام و يارانش بلند شدند. اول ،
كسانى را كه در قتل و كشتار كربلا شركت داشتند به هلاكت رساندند و بدن بعضى از آنان را در آتش قهر خود سوزاندند و دل اهل بيت را شفا دادند.
بعد از به هلاكت رساندن آنها، كسانى كه جلوتر به درك واصل شده بودند قبرهايشان را شكافتند و بدن خبيثشان را بيرون آوردند و آتش زدند. وقتى به قبر يزيد رسيدند، او را شكافتند كه بدنش را آتش زنند، ديدند چيزى در قبر نيست . فقط به اندازه قامت يك انسان ، داخل قبر خاكستر است . معلوم شد آتش قهر و غضب الهى جلوتر او را سوزانده است (عليه و على آبائه اللعنت و العذاب )
نقل شده است : آن ملعون را در بعضى از جزيره ها ديده اند كه او را سرنگون در مقابل آبى آويخته اند و آن شقى و بدبخت پيوسته از تشنگى در برابر آب فرياد و ناله مى كند، اما كسى به او آب نمى دهد.
نيز نقل شده است : وقتى يزيد بن معاويه هلاك شد بعد از آن به صورت سگى در آمده و با نهايت تشنگى در بيابانها سرگردان است و دائما از دور سراب به شكل آب در چشمش ظاهر مى شود. وقتى به آن مى رسد، چيزى غير از سراب وجود ندارد.(263)ـ
#عذاب_یزید👆
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥🌸♥🌸♥🌸♥🌸♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_ششم
❈◉🍁🌹
وارد خونه شدیم پدر و مادر عباس ازمون یه استقبال گرمی کردن ...
منو زینب قرار شد تو یه اتاق بخوابیم ... دلمون میخواست تاصبح باهم حرف بزنیم ...
فرزانه جات واقعا خالی بود...
بعد رفتنت همراه یکی دوتا از دوستام از خانواده شهدا دیدار میکردیم ...
فرزانه ـ یادش بخیر ...دلم برای اون روزا تنگ شده ... زینب دلم برای روزای مجردی که چجوری عاشق عباس شده بودم روزی که عباس اومد خواستگاریم و روزای خوشی که باهم داشتیم
ولی افسوس که خیلی کوتاه و زود گذر بود😔😔😔
زینب من اونجورکه میخواستم نتونستم از زندگیم لذت ببرم فقط مثل یه رویا یا یه حسرت تو دلم موند😢😢😢
ابجی جون به گذشته فکر نکن همین که یاد عباس تو دلت زنده بمونه کافیه
بخدا اونم راضی نمیشه تو اینجوری خودتو عذاب بدی
زینب گفتنش راحته کاش جای من بودی و از اوضاع دلم باخبر میشدی
😔😔😔😔
فرزانه نمی شه دوباره برگردی اینجا
میخوام مثل سابق کنار هم باشیم ...
چرا شاید بیایم مامانم که از خداشه از اولم مخالف بود ...
منم برای رهایی از دوریه عباس میخواستم خادم بشم و پناه ببرم به حرم که نشد البته شرایطشو نداشتم
اما حالا دیگه امیدی به موندن ندارم حتما بر میگردیم...
وااای چقدر عالی میشه بازم منو تو باهم هوراااا😊😊😊
راستی فرزانه میخوام یه فضولی کنم
😅😅😅😅
جونم بپرس ببینم چی میخوای بدونی کلک!!😏😏😏
فرزانه عباس تو نامه اش چی نوشته بود ....
تو نامه چیزه خاصی نبود یه خمیازه بلند کشیدم هاااااااا چقدر خوابم میاد توراه خسته شدم
زینب بخوابیم ؟؟؟
اره بخوابیم توهم خسته ای شب بخیر
شب خوش...
به بهونه ی خواب از جواب دادن به سوال زینب طفره رفتم ...
شاید اگه از جریان خبردار میشد دلش می شکست اخه بهم گفته بود که جوابش به محسن مثبته لابد خیلی دوسش داره ...
صبح از خواب بیدار شدیم که بریم صبحونه بخوریم که بازم سرگیجه و حالت تهوعم شروع شد دوییدم رفتم تو دستشویی...
با صدای هوووق زدنه من معصومه خانم و مامان و زینب اومدن ...
زینب ـ چی شده فرزانه ؟؟؟
معصومه خانم ـ دخترم خوبی ، چت شد یه دفعه 😰😰😰
مامان ـ نگران نباشید چیزیش نیست یه مسمومیت ساده ست حالا که بالا اورده بهتر میشه....
دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون همه نگران نگاهم میکردن ...
ناراحت نباشین چیزیم نیست مامان راست میگه یه مسمومیت ساده بود که الان بهترم 😊😊
زینب ـ مطمئنی نمیخوای بریم دکتر؟؟
نه جوونم دکتر چرا گفتم که خوبم ...
صبحانه خوردنمون که تموم شد مامان گفت من میرم یه سر خونه عموت اینا تو نمیای ....
نه مامان از طرف من بهشون سلام برسون ... امروز قراره با زینب بریم خرید برای مراسم امشب براش لباس انتخاب کنیم ...
من فردا شب میبینمشون ...
باشه دخترم مراقب خودت باش خدا حافظ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥🌸♥🌸♥🌸♥🌸♥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_هفتم
❈◉🍁🌹
من و زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم...
وارد یه مغازه شدیم ...
داشتیم لباسارو نگاه میکردیم
اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود
فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ...
ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم...
زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ...
اینا همشون مدله بازن ...
فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود...
زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ...
خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ...
کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه
زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ...
اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ...
چی میگی خانم برو بیرون ...
زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ...
اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن..
امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن...
از مغازه زدیم بیرون...
هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁
وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ...
خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ...
ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ...
بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ...
فروشنده خیلی خوش برخورد بود ...
چند دست لباس زینب پرو کرد...
اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ...
مثله یه تیکه ماه شده بود ...
بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود...€
زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود...
اره عالی بود...
فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟
زینب از هولش بستنی رو قورت داد
چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ...
فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم..
😁😁😁😁
نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی
زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده...
باشه بریم منم همین طور😔😔
فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊
نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند ....
محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد
ماهم جواب سلامشو دادیم
زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود...
محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو
ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟
شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین
عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون
محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ...
یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار...
منم خشکم زده بود ...
زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد...
نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن....
اهاان شاید...
مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش...
منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥
❈◉🍁
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_هشتم
❈◉🍁🌹
روز جمعه رسید ...
صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ...
به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ...
یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی..
فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ...
عجب روزی بود ....
یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم
درو بازکردم وارد حیاط شدیم ...
رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ...
اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ...
مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ...
با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈
وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم ....
نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود
یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞
ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢
ماماااان ...
جانم دخترم ....
مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟
اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟
مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭
پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم
چرا عباسم برای همیشه رفت 😭
چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭
دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ...
چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ...
فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره...
فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه...
بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی ....
باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ...
بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم ....
شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هفتاد_و_نهم
❈◉🍁🌹
مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ...
زینب لباسشو تنش کرد...
کلی روسری ریخته بود زمین ..
واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان...
به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ...
باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ...
میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ...
خب اون سفیده رو سرکن ...
اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد...
اووو حرف نداره عالی شدی دختر ...
خوشگل بودی خوشگل تر شدی
👌👌👌👌
زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم
تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ...
معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟
اره مامان الان میام ...
زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ...
زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ...
کنار در ایستاده بودم ...
یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟
فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود
عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ...
ممنون عمو .
شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ...
با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ،
یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم
سلام دخترعمو ....
سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم...
محسن گل و داد دست منو رفت...
مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ...
بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ...
واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ...
فرزانه من عاشق گل رزم ...
فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ...
معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین...
زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰
عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا...
اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ...
زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ...
به به عروس گلمم اومد ...
زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید
زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید ....
اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت ....
همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم
زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ...
احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ...
زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط
از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ...
محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ...
هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ...
محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و
بدست بگیرم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳🌧
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد
❈◉🍁🌹
زینب با خجالت گفت: بله اول شما بفرمایین...
محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود ....
من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم ....
و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین...
زینب ـ ممنون نظر لطفتونه.
زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ...
یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ...
زینب با کمی ترس پرسید چی مطلبی؟؟
ببخشید که بدونه مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب ...
نه خواهش میکنم بفرمایید من گوشم با شماست...
زینب خانم من تو سوریه همیشه کنار عباس بودم ...
اکثرن تو خلوتی که باهم داشتیم از زندگیش با فرزانه خانم حرف میزد ...
عباس انگار میدونست که قراره شهید بشه به همین خیلی نگران همسرش بود ...
زینب بله درسته عباس خیلی فرزانه رو دوست داشت ...
عباس یه شب قبل شهادتش ازم درخواستی کرد در واقع یه جور وصیت بود اما به صورت شفاهی با حرف ....
زینب هول شد و پرسید تورو خدا ادامه بدین عباس ازتون چی میخواست 😢😢😢
محسن سرسشو بالا گرفت و گفت عباس ازم خواست تا بعد شهادتش از فرزانه خانم خاستگاری کنم و هواشو داشته باشم ....
و حالا ازتون کمک میخوام زینب خانم ...
زینب یه خورده از حرفای محسن گیج شده بود، خب حالا چه کمکی ازم میخواین ؟؟
میخوام بهم کمکم کنین تا وصیت عباس و انجام بدم ...
زینب خانم شاید به نظرتون مسخره بیاد که روز خاستگاری شما دارم از کس دیگه ای حرف میزنم خدا شاهده من از جریان خاستگاری بی خبر بودم همه چی یه دفعه ای شد ...
منم که داشتم نگاهشون میکردم خیلی کنجکاو بودم که در مورد چی حرف میزنن....
زینب بدونه اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد...
یه قطره اشک از چشاش سرازیر شد
محسن که متوجه این حال زینب شد
با ناراحتی گفت تورو خدا منو ببخشید که ناراحتتون کردم من فقط خواستم وصیت عباس و عملی کنم خیلی شرمندم ... خیلی...خدا ازم نگذره که باعث ناراحتی شما شدم
😔😔😔😔😔
زینب درحالی که چشماش پراز اشک بود برگشت و یه لبخند به محسن زد
وگفت: اقا محسن من به برادرم افتخار میکنم که همچین دوستایی داره
که حتی بعد شهادتشم دست رفاقشون ول نکردن ....
کاش زودتر به من میگفتین ...
یعنی شما دلخور نشدین زینب خانم؟؟؟
نه چرا دلخور بشم خیلیم خوشحالم همیشه برای فرزانه برای تنهاییش نگران بودم اماحالا از ته دلم خوشحالم
اقا محسن اگه اجازه بدین منم میخوام تو انجام وصیت داداش عباسم باهاتون سهیم باشم ...
زینب خانم حقا که شما شیرزنین با این کارتون نشون دادین که دست پرورده ی عباسین ...
زن عمو ازم خواست زینب و محسن و صدا کنم بیان تا بقیه مراسم انجام بشه...
منم رفتم کنار در و گفتم زینب جان بزرگترا صداتون میکنم میخوان مراسم و شروع کنن خواستن که بیاید...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🙂سه داستان کوتاه وزیبا🙂 ـــــــــــــــــــــــــــ
روزی تمام روستایی هاتصمیم گرفتند تابرای بارش باران دعاکنند.درروزی که همه برای دعاجمع شده بودندتنهایک پسربچه باخودچتری داشت ☔️
❤️ این یعنی ایــــــــمان❤️
کودک یک ساله ای راتصورکنید.زمانی که شما اورابه هواپرتاب می کنید او
میخندد😊.چراکه اومی داندشمااوراخواهیدگرفت 👶
❤️این یعنی اعتــــــماد❤️
هرشب مابه رختخواب می رویم .هیچ اطمینانی نداریم که فرداصبح زنده برمی خیزیم ،بااین حال ساعت رابرای فرداکوک می کنیم ⏰
❤️این یعنی امیـــــد❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان آموزنده
💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ،
به هنگام مناجات عرض كرد :
✨ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیك!
🍀سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان!
جواب آمد :لبیك!
🍀سپس عرض كرد :ای پروردگار گناه كاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك!
🍀حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ،
سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود :
ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟
📚:قصص التوابین/ص 198
🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662