eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🔥💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 من و زینب یه خرده بعده رفتن مامان اماده شدیموو رفتیم... وارد یه مغازه شدیم ... داشتیم لباسارو نگاه میکردیم اکثر لباسای مغازه پوشیده نبود فروشنده یه اقای جوونی بود که اومد سمتمون ... ببخشید خانم چه چیزی میخواین تا کمکتون کنم... زینب گفت : یه لباس خیلی پوشیده میخوایم ... اینا همشون مدله بازن ... فروشنده یه مدل لباس اورد که از قسمت جلو کاملا گرفته اما قسمت پشتی لباس باز بود... زینب یه خرده عصبانی شد اقا گفتم که لباس کاملا پوشیده میخوام ... خانم چرا تند میری اونی که شما میخوای لباس نیست مانتوعه ... الان همه جا این جور لباسا مده ... کی دیگه اون لباسی که شما میگی رو میپوشه زینب میخواست جوابشوو بده اما من مانع شدم لباسوو از دست زینب گرفتم ... اقای محترم این پوششی که شما الان داری با افتخار تبلیغش میکنی ...درواقع داری بزرگترین لطف و در حق دشمنات میکنی ... چی میگی خانم برو بیرون ... زینب ـ بیا بریم ابجی اینا چه میدونن پوشش زهرایی یعنی چی ... اینا خیلی مونده مفهومه این چیزارو بدونن.. امثال اینا به گرد پای جوونای با غیرتمونم نمیرسن... از مغازه زدیم بیرون... هردومونم عصبانی شده بوده اما از یه طرفم خنده مون گرفت چون اولین مغازه که رفتیم دعوامون شد 😂😂😁😁 وارد یه مغازه دیگه شدیم دوتا فروشنده خانم و اقا بودن ... خانمه اومد جلووو ... خوش اومدین میتونم کمکتون کنم ... ما یه لباس خیلی پوشیده برای مجلس رسمی میخوایم ... بله بفرمایید، این سمت تمام لباسایه پوشیده ست ... فروشنده خیلی خوش برخورد بود ... چند دست لباس زینب پرو کرد... اخرشم یه پیراهن بلنده یاس رنگ براش انتخاب کردم عالی بود ... مثله یه تیکه ماه شده بود ... بعد خرید رفتیم تویه بستنی خوری نشستیم و بستنی سفارش دادیم خیلی هوا گرم بود...€ زینب ـ فرزانه جدی لباسم خوب بود... اره عالی بود... فرزانه ـ چه حسی داری ؟؟؟؟ زینب از هولش بستنی رو قورت داد چرا دروغ بگم خیلی استرس دارم ... فرزانه میترسم هول بشم سوتی بدم.. 😁😁😁😁 نه بابا فکر میکنی وقتی که چشمت بهشون بیفته اروم میشی زینب امروز پنج شنبه ست یه سر بریم مزار .... دیروز رفتم اما بازم میخوام برم بدجوری دلم هوای عباس کرده... باشه بریم منم همین طور😔😔 فرزانه ـ ول بستنی هامون و بخوریم تا اب نشده 😊😊 نزدیک مزار عباس که شدیم یه اقایی سر قبر عباس نشسته بود چهره اش مشخص نبود ... نزدیکتر که شدیم با حضور ما سرشو برگردوند .... محسن بود با دیدن ما از جاش بلند شدو سرش و انداخت پایین سلام داد ماهم جواب سلامشو دادیم زینب از خجالت گونه هاش سرخ شده بود... محسن ـ رسیدن بخیر دختر عمو ممنون اقا محسن . خانواده خوب هستن ؟؟ شکر . مادرتون خونه ما بودن ، بابا خیلی خوشحال شد که شما اومدین عمو همیشه به گردن من حق پدری داشتن . بله مامانم اومد خونه شما من چون یه خرده کار داشتم نتونستم بیام ان شاالله فردا شب میبینمشون محسن یه خرده رنگش پرید وقتی اسم فردا شب و اوردم ... یه نگاه به قبر عباس انداخت و گفت خدا عباس و رحمتش کنه خیلی در حقم برادری کرد منم حتما لطفشو جبران میکنم ... خدانگهدار... منم خشکم زده بود ... زینب ـ فرزانه پسرعموت انگار ناراحت به نظر میومد... نه احتمالا بخاطر اینکه سر مزار بود اون حالی شده اخه با عباس خیلی صمیمی بودن.... اهاان شاید... مامان دیگه شب نیومد خونه زینب اینا، ناهارو خونه عمو بود از اونجا هم یه راست رفته بود خونه خودش... منم از زینب اینا خواستم که برم پیشه مامان تا تنها نباشه . قرار شد فردا شب بیام ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 💥🔥💥🔥💥🔥💥🔥 ❈◉🍁 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌸💥🌸💥🌸💥🌸💥🌸 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 روز جمعه رسید ... صبح از مامان خواستم که باهم یه سری به خونه خودم بزنیم ... به کوچه که رسیدم خاطرات گذشته اومد جلوی چشمم ... یادش بخیر بعد تموم شدن عروسی مهمونا مارو تا خونمون همراهی کردن عباس چادرم و گرفته بود که خاکی نشه مامان تو هم اسپند دود میکردی.. فامیل با صلوات پشت سرمون میومدن زینب رو سرمون نقل میپاشید ... عجب روزی بود .... یاد هر خاطره ای که میوفتادم اه عمیقی از ته دلم میکشیدم درو بازکردم وارد حیاط شدیم ... رفتم سمت باغچه ...مامان نگاه کن گلا هنوز مثل اون روزن ... اروم دور خودم میچرخیدم مامان اون روز یادته هممون دست به دست هم داشتیم اینجارو تمیز میکردیم ... مامان فقط گوش میدادو من حرف میزدم اصلا مهلت نمیدادم مامان جواب بده ... با انگشتم به طرفه پنجره ها اشاره کردم 👈👈👈 وااای چقدر اون روز منو زینب خندیدیم داشتیم این پنجره رو رنگ میزدیم عباس از پشت پنجره اومد منو بترسونه از حولم قوطی رنگ و پاشیدم صورتش یه خنده ی تلخ و ظاهری کردم .... نشستم روی پله با گریه گفتم من خیلی خوش بودم همیشه با خودم میگفتم انگار به ارزوم رسیدم اخه عباس یه مرده همه چی تموم بود یه بارم نشد ناراحتم کنه همیشه تو ناراحتیام منو شادم میکرد اما افسوس که همه ی این روزای خوش با وزش یه باد ازم دور شدن ...😞😞😞😞 ناراحتی و غصه هام از اون شبی که عباس خبر اعزام و داد شروع شد😢😢😢 ماماااان ... جانم دخترم .... مامان راسته که میگن بعد هر خوشی غمی هست یا بعد هر غمی خوشی؟؟؟ اینطور میگن دخترم ولی راست و دروغشو نمیدونم چطور مگه؟؟؟ مامااان😭😭😭وقتی که من شاد بودم غم و غصه دوری عباس اومد سراغم خب من که زمان اعزامش کلی گریه کردمو ناراحتی کشیدم 😭😭 پس چرا بعد اینا شادی نیومد تو خونم چرا عباسم برای همیشه رفت 😭 چرا دیگه رنگ خوشی رو ندیدم و تنها شدم مگه من چند سالم بود ...😭 دخترم گریه نکن من مطمئنم اون روزم میرسه که تو همیشه لبات خندون بشه ... چیزی نمونده ... شاید همین بچه ی توی شکمت نور و چراغ زنگیته ... فرزانه منم باباتو از دست دادم با یه بچه تنها شدم ... اما باید صبور باشیم اونیکه رفته دیگه بر نمیگرده زندگی برای ما زنده ها ادامه داره... فرزانه جان تو با گریه هم خودتو اذیت میکنی هم بچت و پاشو دخترم بهتره بریم این خونه بدتر ناراحتت میکنه... بهتره بریم خونه من اونجا ارومتر میشی .... باید کارامونو انجام بدیم برای شب اماده باشیم ... بلند شدمو یه نگاه دیگه به دورو بره خونه انداختم و رفتیم .... شب شدو ما جلوتر رفتیم خونه زینب اینا که بهشون کمک کنیم ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 مامان به معصومه خانم تو اماده کردن وسایل پذیرایی کمک میکرد منم تو اتاق زینب و اماده میکردم ... زینب لباسشو تنش کرد... کلی روسری ریخته بود زمین .. واای فرزانه کدومشونو سر کنم الان مهمونا میان... به نظر من یا این سفیده رو سر کن یا این نقره ای رو ... به غیر از اینا بقیه اصلا به رنگ لباست نمیخوره ... باشه بزار اول نقره ای رو سر کنم ... میگم فرزانه این یه خورده سره میترسم چادر سر کردنی از سرم عقب بره ... خب اون سفیده رو سرکن ... اهااان انگار این بهتره نگاه کن فرزانه خوب شد بهم میاد... اووو حرف نداره عالی شدی دختر ... خوشگل بودی خوشگل تر شدی 👌👌👌👌 زینب داشت جلو اینه خودشو برنداز میکرد منم نگاهش میکردم یا خودم افتادم که با چه ذوق و شوقی اماده میشدم تو این فکرا بودم که با صدای زنگ از جام پریدم ... معصومه خانم ـ دخترا مهمونا اومدن ... زینب اماده شدی؟؟ اره مامان الان میام ... زینب سریع چادرشو سر کرد یه چادر سفید با گلهای صورتیه کم رنگ ... زینب رفت تو اشپزخونه منم رفتم برای خوش امد گویی ... کنار در ایستاده بودم ... یه لحظه با دیدن محسن انگار عباس جلو چشمم اومد با تعجب نگاهش میکردم ماتم برده بود عمو اینا اومدن جلو منو که دیدن سلام فرزانه جان خوبی عمو جون اما من تو یه عالمه دیگه ای بودم مامان اومد جلو صدام زد فرزاانه فرزانه چته حواست کجاست؟؟ فرزانهـ جانم ... بله ... هیچی ببخشید سلام عمو جون خوبی شما دلم براتون تنگ شده بود عمو ـ قربون دختر خودم بشم رسیدن بخیر عمو جون ... ممنون عمو . شرمنده یه چند روزه فکرم خرابه گیج شدم ... با زن عمو هم حال احوال پرسی کردم نوبت رسید به محسن ، یه کت و شلوار سرمه ای رنگ با یه پیراهن سفیده یقه دیپلمات پوشیده بود با یه دسته گل رز که تو دستاش بود اومدم سمتم سلام دخترعمو .... سرمو انداختم پایین و اروم جواب سلامشو دادم... محسن گل و داد دست منو رفت... مهمونا رفتن تو پذیرایی منم گلارو بردم اشپزخونه ... بفرمایید زینب خانم اینا از طرف اقا داماد تقدیم به عروس خانم ... واای خدا جونم چه گلایه قشنگیه ... زینب گلا رو بو کرد و گذاشتشون تو گلدون ... فرزانه من عاشق گل رزم ... فرزانه ـ باریکلا به اقا محسن که از همین اول با سلیقه عروس خانم ما پیش میره ... معصومه خانم صدا زد دخترا چایی بیارین... زینب ـ خاک بر سرم من خجالت میکشم فرزانه تورو خدا تو چایی هارو ببر ...😰😰😰😰 عه دیوونه ای مگه عروس تویی رسمه که خودت چایی ببری برا مهمونا... اصلا خجالت نکش اول چای رو از بزرگترا بگیر تا کوچکترای مجلس بعد سینی رو بزار رو میزو بشین ... زینب با سلیقه چایی ها رو ریخت هردو وارد پذیرایی شدیم زن عمو با دیدن زینب از جاش بلند شد ... به به عروس گلمم اومد ... زینب سلام داد ... زن عمو اومد جلو و پیشونیه زینب و بوسید زینب بدجوری خجالت میکشید به توتیب چایی هارو به مهمونا تعارف میکرد نوبت به محسن رسید .... اما محسن بدون اینکه نگاهی به زینب بندازه چایی رو برداشت .... همه نشستیم و مراسم شروع شد بزرگترا حرف میزدن و ما کوچکترا فقط گوش میکردیم زن عمو ـ پدر و مادر عروس اگه موافقید بچه ها برن با هم صحبت کنن... تا بیشتر با علایق و رفتار هم اشنا بشن ... احمد اقا ـ نه مشکلی نیست میتونن برن ... زینب و محسن هردو رفتن تو حیاط از پنجره پذیرایی دیده میشدن منم هی زیر چشمی نگاهشون میکردم ... محسن و زینب روی تخت کنار باغچه نشسته بودن ... هردوشون ساکت بودن و زمین و نگاه میکردن ... محسن ـ زینب خانم شما شروع میکنید یا اینکه من رشته کلام و بدست بگیرم ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌳🌧🌳🌧🌳🌧🌳🌧 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 زینب با خجالت گفت: بله اول شما بفرمایین... محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ... زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود .... من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم .... و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین... زینب ـ ممنون نظر لطفتونه. زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ... یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ... زینب با کمی ترس پرسید چی مطلبی؟؟ ببخشید که بدونه مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب ... نه خواهش میکنم بفرمایید من گوشم با شماست... زینب خانم من تو سوریه همیشه کنار عباس بودم ... اکثرن تو خلوتی که باهم داشتیم از زندگیش با فرزانه خانم حرف میزد ... عباس انگار میدونست که قراره شهید بشه به همین خیلی نگران همسرش بود ... زینب بله درسته عباس خیلی فرزانه رو دوست داشت ... عباس یه شب قبل شهادتش ازم درخواستی کرد در واقع یه جور وصیت بود اما به صورت شفاهی با حرف .... زینب هول شد و پرسید تورو خدا ادامه بدین عباس ازتون چی میخواست 😢😢😢 محسن سرسشو بالا گرفت و گفت عباس ازم خواست تا بعد شهادتش از فرزانه خانم خاستگاری کنم و هواشو داشته باشم .... و حالا ازتون کمک میخوام زینب خانم ... زینب یه خورده از حرفای محسن گیج شده بود، خب حالا چه کمکی ازم میخواین ؟؟ میخوام بهم کمکم کنین تا وصیت عباس و انجام بدم ... زینب خانم شاید به نظرتون مسخره بیاد که روز خاستگاری شما دارم از کس دیگه ای حرف میزنم خدا شاهده من از جریان خاستگاری بی خبر بودم همه چی یه دفعه ای شد ... منم که داشتم نگاهشون میکردم خیلی کنجکاو بودم که در مورد چی حرف میزنن.... زینب بدونه اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد... یه قطره اشک از چشاش سرازیر شد محسن که متوجه این حال زینب شد با ناراحتی گفت تورو خدا منو ببخشید که ناراحتتون کردم من فقط خواستم وصیت عباس و عملی کنم خیلی شرمندم ... خیلی...خدا ازم نگذره که باعث ناراحتی شما شدم 😔😔😔😔😔 زینب درحالی که چشماش پراز اشک بود برگشت و یه لبخند به محسن زد وگفت: اقا محسن من به برادرم افتخار میکنم که همچین دوستایی داره که حتی بعد شهادتشم دست رفاقشون ول نکردن .... کاش زودتر به من میگفتین ... یعنی شما دلخور نشدین زینب خانم؟؟؟ نه چرا دلخور بشم خیلیم خوشحالم همیشه برای فرزانه برای تنهاییش نگران بودم اماحالا از ته دلم خوشحالم اقا محسن اگه اجازه بدین منم میخوام تو انجام وصیت داداش عباسم باهاتون سهیم باشم ... زینب خانم حقا که شما شیرزنین با این کارتون نشون دادین که دست پرورده ی عباسین ... زن عمو ازم خواست زینب و محسن و صدا کنم بیان تا بقیه مراسم انجام بشه... منم رفتم کنار در و گفتم زینب جان بزرگترا صداتون میکنم میخوان مراسم و شروع کنن خواستن که بیاید... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🙂سه داستان کوتاه وزیبا🙂 ـــــــــــــــــــــــــــ روزی تمام روستایی هاتصمیم گرفتند تابرای بارش باران دعاکنند.درروزی که همه برای دعاجمع شده بودندتنهایک پسربچه باخودچتری داشت ☔️ ❤️ این یعنی ایــــــــمان❤️ کودک یک ساله ای راتصورکنید.زمانی که شما اورابه هواپرتاب می کنید او میخندد😊.چراکه اومی داندشمااوراخواهیدگرفت 👶 ❤️این یعنی اعتــــــماد❤️ هرشب مابه رختخواب می رویم .هیچ اطمینانی نداریم که فرداصبح زنده برمی خیزیم ،بااین حال ساعت رابرای فرداکوک می کنیم ⏰ ❤️این یعنی امیـــــد❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان آموزنده 💠روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد : ✨ای پروردگار جهانیان ! جواب آمد : لبیك! 🍀سپس عرض كرد : ای پروردگار اطاعت كنندگان! جواب آمد :‌لبیك! 🍀سپس عرض كرد :‌ای پروردگار گناه كاران ! موسی علیه السلام شنید :لبیك، لبیك ، لبیك! 🍀حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به فضل من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه كسی پناهنده شوند؟ 📚:قصص التوابین/ص 198 🍀 اللهم عجل لولیک الفرج 🍀 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥 : ✍فاصله ای به وسعت ابد. ❤️بین راه توقف کردم … کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود … خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم … . قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود … آخر قرآن نوشته بود … خواب بهشت دیده ام … ان شاء الله خیر است … این قرآن برسد به دست استنلی … . 💙یه برگ لای قرآن گذاشته بود … دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم … امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد … تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد … تو مثل برادر من بودی … و برادرها از هم ارث می برند … این قرآن، هدیه من به توست … دوست و برادرت، حنیف … 💚دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود … ضجه می زدم … اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند … اصلا برام مهم نبود … من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم … و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی …. به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد … دوستم داشت … 💛 بهم احترام میذاشت … تنها دوستم بود … دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد … فاصله ای به وسعت ابد … . له شده بودم … داغون شده بودم … از داخل می سوختم … لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم .. ✍ادامه دارد.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ○°●○°•°💢💢°○°●°○
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی🔥 فرار از جهنم🔥 داستان : ✍انتخاب . ❤️برگشتم … اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم … . گوشی رو به ریکوردر وصل کردم … صدای حنیف بود … برام قرآن خونده بود از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید … 💙توی هر شرایطی … کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد … اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد … . اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم … اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم … اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم … اگر … 💚اصلا نمی فهمیدم یعنی چی … اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم … دیگه توهم و خیال نبود … تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم … . 💛من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم … تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد … ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم … . از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد … خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم … ما رو از هم جدا کردن … سرم داد می زد … 💜– تو معلومه چه مرگت شده؟ … هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره … می دونی چقدر ضرر زدی؟ … اگر … . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم … اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ✍ادامه دارد...... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💐به نام خداوند رحمتگر مهربان ✨قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿۱﴾ 💐بگو پناه مى برم به پروردگار مردم (۱) ✨مَلِكِ النَّاسِ ﴿۲﴾ 💐پادشاه مردم (۲) ✨إِلَهِ النَّاسِ ﴿۳﴾ 💐معبود مردم (۳) ✨مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿۴﴾ 💐از شر وسوسه گر نهانى (۴) ✨الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ ﴿۵﴾ 💐آن كس كه در سينه هاى مردم وسوسه مى كند (۵) ✨مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ ﴿۶﴾ 💐چه از جن و چه از انس (۶) 📚 سوره مبارکه الناس ✍آیات ۱ تا ۶ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پروردگارا در این شب زیبا دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان را و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پر خروش🌼🍂 شب زیباے پاییزے تون بخیر حال دلتــون آروم 🌙🍂 ❖ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🙏 پروردگارا 🙏 صبح آمده است و آوازی آشنادر گوشم می نوازد‌، زندگی آغاز شد و برخیز. امروز میخواهم ، با یک لبخند به کل هستی، سلامی بفرستم ، به نشانه عشق و زندگی. من عاشق زندگی ام. دستم را در دستان گرمت میگذارم و یقین دارم که سرنوشت را در دست میگیرم و تک تک معجزه های تو از هر طریقی به من میرسد... ای که دست عطایت ، از هر دستی گشاده تر ست، تو راشکر میکنم و تنها به تو نیازمندم. 🙏. آمین 🙏 🌹. سلام صبح بخیر. 🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662