#قرار_عاشقی
روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..
🌺پس این توفیق را از خود دریغ مکن🌺
🔔بياد مولا به رسم هر شب راس ساعت 21🔔
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
و برای سلامتی محبوب
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
#کانال حضرت زهرا س 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💛داستان بسیار زیبا💛
💜💛🌟مادر🌟💛💜
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ...
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝
💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
🌷کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻خوردن، مسئولیت داره.🔻
👌👌 یکی از دستورات قرآن، که بدون استثناء، همهمون بهش عمل میکنیم دستور خوردنه:😉
"کُلُوا" 👈 بخورید.
همهمون این قسمت آیه رو بلدیم و بهش عمل میکنیم:👈 #غذاخوردن
"کُلُوا وَاشْرَبُوا..." 👈 بخورید و بیاشامید.
🍉🍳🍗🍦🍺
📣📣... امّا یادمون باشه که از نظر قرآن، خوردن مسئولیت داره.😟
⛔️ در قرآن چندین بار دستور "کُلُوا" اومده، ولی هیچ کجا نمیگه بخورید، و برید دنبال کارِتون.
👌 هر کجا گفته بخورید، بعدش از ما یه چیزی خواسته.
با هم چند تا از این آیات و مرور کنیم:
👇️👇️👇️👇️👇️
کُلُوا وَاشْرَبُوا مِن رِّزْقِ اللهِ وَ لَا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ (بقره/۶۰)
👈 بخورید، ولی #گناه نکنید.
کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلَالًا طَیِّبًا وَ لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ (بقره/۱۶۸)
👈 بخورید، ولی دیگه دنبال #شیطان راه نیفتید.
کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ اشْکُرُوا لِله (بقره/۱۷۲)
👈 بخورید، ولی #شکر خدا رو بجا بیارید.
کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُ حَلَالًا طَیِّبًا وَ اتَّقُوا اللهَ (مائده/۸۸)
👈 بخورید، ولی #تقوا هم داشته باشید؛ و خدا ترس باشید.
کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لَا تُسْرِفُوا (اعراف/۳۱)
👈 بخورید، ولی #اسراف نکنید.
کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ لَا تَطْغَوْا فِیهِ (طه/۸۱)
👈 بخورید، ولی #طغیان نکنید (خودمونیش این میشه: رَم نکنید).
فَکُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِیرَ (حج/۲۸)
👈 بخورید، ولی دیگران رو هم اطعام کنید؛ و #فقرا رو یادتون نره.
کُلُوا مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَ اعْمَلُوا صَالِحًا (مومنون/۵۱)
👈 بخورید، ولی #عملصالح هم انجام بدید.
❗️❗️ حتّی قرآن کریم میفرماید، ما به زنبور عسل وحی کردیم:
کُلِی مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا (نحل/۶۹)
👈 از شیره گلها بخور، ولی راه پرودگارت رو طی کن.
☝️یعنی خوردن، برای حیوانات هم مسئولیت داره.😯😳
🗣 حالا جا داره که بگیم، آدمهایی که میخورن و از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنند، از حیوانات 🐂🐑🐐🐪 هم کمتر هستند.
📣📣... از این به بعد، هر وقت خواستیم #غذا بخوریم، با دقّت بیشتری #غذا بخوریم.
☝️ با هر #غذا خوردنی، یه مسئولیتی رو دوشمون داریم.
#معارفقرآن، #سبکزندگی، #غذاخوردن.
کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✾════✾✰✾════✾
#حتما_بخونید
قصه ی ما وشیطان🍁🍁
🔷 در حدیثی از پیامبر اکرم، محمّد مصطفی(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) داریم که حضرت فرمودند: یکی از پیامبران خدا، در مسجد با پروردگار عالم در حال مناجات بود، عرضه داشت: خدایا! میخواهم شیطان لعین و رجیم را با صورتی که دارد، ببینم و از او سؤالاتی بپرسم و برنامه و کار او را متوجّه شوم.
🔹خطاب آمد: از مسجد بیرون برو، او را میبینی. وقتی بیرون آمد، دید شیطان کنار درب مسجد ایستاده، یک طبل و پرچم دارد و تیری هم به کمر بسته است. آن پیغمبر خدا میگوید: رفتم به او گفتم: ملعون! اینها چیست؟
🔻 شیطان میگوید: من هر روز میآیم و در اینجا میایستم و یکی از یاران خودم را هم داخل مسجد میفرستم. هر کس به سمت خانهی خدا میآید، سعی میکنم که اجازه ندهم وارد شوند.
🔻 امّا آنها که آمدند، یارانم را در داخل مسجد میفرستم و وقتی مردم سلام نماز را میدهند، در دل آنها وسوسه میاندازم و بر طبل میزنم و سه مرتبه با آواز بلند ندا میدهم که در بار اوّل میگویم: «الطّمع، الطّمع».
🔺 ندای اوّل بر گوش جمعی از مردم طمعکار میافتد، در همان ساعت، رو از نماز برمیگردانند و سریع میروند؛ میگویند: اگر اینجا توقّف کنیم، یک موقع میبینی فلان معامله را از دست میدهیم و ... .
🔻 لذا شیطان گفت: اینها بیرون میآیند و زیر این پرچمی که در دست من است، جمع میشوند. این تیری هم که در دستم است، تیر زهرآلود است. موقع مرگ بر شکم آنها میزنم.
🌱 آن پیغمبر خدا سؤال کرد: این تیر زهرآلود چیست؟
🔻 شیطان گفت: در آنها شک و شبهه میاندازم و کاری میکنم بدون ایمان، از دنیا بروند. لذا میبینی طرف، نمازخوان هم بوده، امّا به واسطهی این طمع به دنیا، بدون ایمان از دنیا میرود.
🔻 شیطان میگوید: دومین فریاد من، این است که سه مرتبه ندا میدهم: «الحرص، الحرص»؛ یعنی حرص دنیا را در دل آنها میاندازم. آنوقت یک عدّه میگویند: اگر من صبر کنم، دیگری میآید و سود بیشتری میبرد؛ پس من بروم، چون الآن رفیق من بلند شد و رفت. حالا دعایم را بعداً میخوانم. اگر دو دقیقه دیر برسم، کلاه بر سرم میرود.
🔻سومین فریاد شیطان هم منع است که سه مرتبه میگوید: «المنع، المنع». یعنی بخل برای انسانها به وجود میآورم. لذا اگر بخواهند به مسجد، فقیر و ... کمکی هم کنند، سریع میگویند: برویم، دیر شد و ... .
🌱 آن پیغمبر خدا فرمود: تو داری با اینها مردم را فریب میدهی؟
🔻عرضه داشت: بله، به تمام کسانی هم که میآیند خوشآمد میگویم و میگویم: دیدید به نماز رفتید ولی نمازتان اثر نداشت؟!
🍃 پیامبر اکرم(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) میفرمایند: آن پیامبر بزرگوار بعد از آن، به همهی امّتش امر کرد که بعد از نماز، حتماً دقایقی بنشینید و تعقیبات بخوانید و بلند نشوید.
🔹 میگویند: بعد از این که شیطان این را متوجّه شد، به خود لعن کرد که چرا من قضیّه را افشا کردم.
📚 برگرفته از #درس_اخلاق #آیت_الله_قرهی ( دامت برکاته ). جلسه 350 در تاریخ 03/04/95
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✧✾════✾✰✾════✾✧
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_6
🌹قسمت ششم
با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
😞اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم
👈اما زهی خیال باطل!😞
تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود.
😔حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند!
هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم
اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!😈...
😢 آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.
😏باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!
😨« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم.
ابتد تصوز کردم شوخی میکند
ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست!
😧 بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_هفتم
دود از کله ام بلند شد. عاطفه هنوز خیلی بچه بود، داشت درس می خوند. کلی نقشه و رویا براي آینده اش داشتیم. چند هفته بعد دوباره نعمت این بار با پسر و زنش به خانۀ ما آمدند. یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته بودند. پسر نعمت،خداداد، پسر شر و خلافی بود. تو میدون ده با چند تا بدتر از خودش می ایستاد و به زن و دختر مردم متلک می گفت. دله دزدي می کرد و تازگی ها سیگاري هم شده بود. دلم راضی نبود دختر دسته گلم رو که خیلی هم خوشگل و خوش قد و بالا بود به دست پسر نعمت بدم. مثل همیشه از دست من کاري بر نیامد. اما انقدر رفت و آمد کردند و به صفر فشار آوردند که قرض ما رو بده و سر راه عاطفه را گرفتند تا آخر صفر راضی شد. عاطفه بیچاره، هیچ حرفی نمی زد نه می گفت « ها » نه می گفت« نا ».خوب بیچاره فکر می کرد ننه و آقاش، صلاحش رو می خوان. براي دختره ، عروسی گرفتند و هر چی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه، قبول نکردند و گفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است، هیچی نمی خوایم. شب عروسی، دیگه طاقت بچه ام طاق شد و به گریه افتاد. دستش رو به زور از دست من درآوردن و با خودشون بردن، هر چی التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم، قبول نکردند. آخرش مادر داماد با لحن پر نازي گفت: - شما برید. نترسید! این دختر معلومه دختره!گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزي از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاك کرد و با لحن دردمندي گفت:- دختر بیچاره منو با وحشى گرى هایى که بعدا دهن به دهن به گوشم رسید به حجله بردند و شوهرش تقریبا بهش * کرد. تا چند روز بیمارستان شهر خوابید تا بخیه هاش خوب بشه، اما دیگه عاطفه ما عاطفه نشد که نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خیره مى موند و هیچى نمى گفت. هر چى التماس کردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم که چند وقتى بچه ام بیاد پیش خودم بمونه، قبول نکردند. مى گفتند این هم مثل همۀ دختراى دیگه، عادت مى کنه! اما بچه ام عادت نکرد. از خواهراى خداداد می شنیدم که مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جیغ مى کشه و گریه و مى کنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا کار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تکه گوشت مى افته توجاش تا فردا شب! مى شنیدم که پشت سرش لغز مى خوندن که دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! این کارا رو مى کنه که نازشو بکشن.
خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم دیدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى کردم. هرچى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بیاد پیش ما، قبول نمى کردند. صفر هم مثل دیوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فریاد از صفر خواست که خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ریخته رو خودش، آتیش زده! واى که چه کشیدم! سر برهنه و پا برهنه نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حیاط، پتویى را گلوله کرده بودند. هنوزاز پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حیاط، رفتم جلو و پتو را باز کردم. واى که خدا براى گرگ بیابون هم نخواد این روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود.اصلا صورتش پیدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم که بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم برید دکتر بیارید... بعد مادر خداداد آمد وسط حیاط، دستانش رو بلند مى کرد و مى کوبید تو سرش، جیغ مى زد: دخترة پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف این کارو کرد که مارو سرشکسته کنه...دیگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گیس هاى مادر خداداد را دور دستم پیچوندم. همانطورکه نفرین مى کردم مى کوبیدمش به در و دیوار، بعد خداداد پرید جلو که مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پیدا کرده بودم، پریدم بهش، آنقدر پنجول کشیدم و گازش گرفتم که تیکه تیکه شد. چشمانش رو با این ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم که انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گیرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتري آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن،اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردي انداختم.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_هشتم
چند هفته تو بیمارستان بود، وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق نشد. یک چشمش هم کور شده بود. از حسرت اینکه چرا قبل از مرگ پارة تنم، این کارو نکرده بودم، هنوز می سوزم.رفتند از من شکایت کردند، منهم از اونا شکایت کردم. قاضی براي اونا دیه برید براي منهم همینطور، منتها مبلغ اونا بیشتر بود این شد که مجبور شدن یک پولی هم بهم بدن. اما دست به یک قرونش نزدم! این پول خون بچه ام بود. همه اش رو دادم به یتیم خونه، براي کمک به بچه هاي بی پدر و مادر! بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم. صفرطاقت نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه. شب تا صبح خون گریه می کرد. اما من سنگ شده بودم. بعد هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه، من و صفر را ساکن این ویلا کرد... گلی آهسته چشمانش را پاك کرد و دماغش را بالا کشید. صداي غمگینش به زحمت شنیده شد: شاید مردم حق داشتن،من نحس و بدقدم هستم! دلم برایش خیلی سوخته بود، اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. گلی داشت گریه می کرد و دلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.
فصل 29
تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابري و بارانی بود.در تمام مدت،خیره به ابرهاي آسمان در فکر حرفها وسرگذشت تلخ گلی خانم بودم.چقدر این زن مصیبت کشیده و صبور بود.یعنی چاره اي هم جز صبر نداشت.به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم،تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم براي اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاري زد.من هم که دلم براي حسین تنگ شده بود،لحظه شماري می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بود و نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم.با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم.صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد.مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود.گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ،پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد.تا مادرم وارد حمام شد از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم.ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین.
چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادي و خوشحالی شد: - مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدي؟ با لحن پوزش خواهانه اي گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوري؟ صدات گرفته...سرما خوردي؟ - نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و...با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟- آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوري؟خوش گذشت؟ صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.صداي مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:- فردا روز ثبت نام می بینمت.
گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوري سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم.داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توي محوطه بودند اما از حسین خبري نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادي هم رسیدند.شادي با دیدنم فوري گفت:اي بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت! صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم.لیلا نگاه معنی داري کرد و گفت:حتما بعدش کار داري؟ خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
#کانال _ داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃💗🍃🍃
#حدیث_مهدوی
✨ امام زمان حضرت مهدي -عجل الله
تعالی فرجه الشریف- فرموده اند:
🍂 والْعاقِبَهُ بِجَمیلِ صُنْعِ اللّهِ سُبْحانَهُ
تَكُونُ حَمیدَهً لَهُمْ مَا اجْتَنَبُوا الْمَنْهِیَّ عَنْهُ
مِنَ الذُّنُوبِ
⇦ با خواست نیكوى خداوند، فرجام كار،
مادامى كه شیعیان از گناهان دورى گزینند،
پسندیده و نیكو خواهد بود.
📚 احتجاج، ج2، ص325
🍃💗اللهم عجل لولیک الفرج💗🍃
بهترین گلچین مذهبی در کانال حضرت زهرا س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺 امیرالمومنین على علیه السلام:
🔻مردم در دنيا دو دستهاند:
🔸️يكى در دنيا فقط براى دنيا كار مىكند كه او را دنيا گرفتار ساخته و از كار آخرت بازداشته.او مىترسد بازماندگانش به تنگدستى دچار شوند براى آنها مال و دارايى تهيه مىنمايد تا نيازمند نشوند،اما از تنگدستى خود ايمن و آسوده گشته هيچ كارى براى گرفتارى خود در روز قيامت انجام نمىدهد.
🔹️اما دسته دوم از مردم در دنيا براى آخرت كار مىكنند و بدون آن كه كارى انجام دهند آنچه براى آنها تقدير شده از دنيا مىرسد.
پس چنين افرادى هر دو بهره را (بهره دنيا و آخرت) جمع نموده و هر دو سرا را به دست آوردهاندو در پيشگاه خداوند با آبرو گشته و اگر اينها از خداوند حاجتى بخواهند مستجاب مىشود زيرا بندهاى كه كار و كوشش او براى خدا و به فرمان خدا باشد، آبرومند مىشود و استحقاق مقام اجابت دعا را كه يكى از فضيلتهاى بزرگ الهى است به دست مىآورد.
📘 نهج البلاغه فیض الاسلام/ص۱۲۱۶
آدرس کانال در #ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a