〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_دوم
❈◉🍁🌹
رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_سوم
❈◉🍁🌹
کارامون تموم شده بود منتظر محسن بودیم تا بیاد ...
تقریبا ساعت نزدیکای ۵ بود که اومد ...
مامان رفت برای استقبال منم تو اتاق داشتم چادرمو سر میکردم ...
محسن نشسته بود مامانمم داشت چایی میریخت
منم از اتاق اومدم بیرون محسن با دیدن من از جاش بلند شدو سلام داد
منم جواب سلامشو دادم و بهش خوش امد گفتم و نشستم...
مامانمم برای اینکه ما راحت حرفامونو بزنیم بعد تعارف کردن چایی گفت: بچه ها شما مشغول باشین من یه خرده اشپزخونه کار دارم الان میام ...
باشه مامان ... بفرمایید اقا محسن چایی تون سرد نشه ...
ممنون میخورم ... فرزانه خانم من بازم ازتون معذرت میخوام دیشب تو شرایط سختی قرارتون دادم اما خدارو شکر بخیر گذشت ...
درسته برام غیر منتظره بود اما دیگه گذشته مشکلی نیست..
محسن ـ خوشحالم که دلخور نیستین ... دختر عمو خودتونم شاهد بودین که من به میل خودم نیومده بودم مامانم همه چیزو گفتن ... من یه باربه شما قول دادم تا اخرشم میمونم ...
دشبم به زینب خانم تو حیاط توضیح دادم من میخوام با شما ازدواج کنم از ایشون عذر خواهی کردم خوشبختانه زینب خانم درک بالایی داشتن و حرفای منو قبول کردن...
ببخشید که من همین جور دارم حرف میزنم راستش میترسم دوباره حرفام نصفه بمونه ....
نه خواهش میکنم راحت باشین ...
حالا منتظر جواب شما هستم ایا موافقین...
مامان از اشپزخونه داشت به حرفامون گوش میداد ...
راستش من فعلا نمیتونم جوابی بدم 😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم ازتون خواهش میکنم یه خورده منطقی باشین الان همه موافق این ازدواجن هیچ مانعی وجود نداره ...
مامان از اشپزخونه اومد بیرون و کنار ما نشست محسن جان چاییت اگه سرد شده عوضش کنم ...
نه زن عمو اینجوری خوبه
محسن شروع کرد به خوردن چایی ...
مامانمم چپ چپ بهم نگاه میکرد با اشاره میگفت که قبول کن ...
محسن که چاییشو تموم کرد
روبه من گفت خب مشکل شما چیه ؟؟؟
من دیشب بهتون گفتم من باردارم و نمیخوام شما بخاطر من و قولی که به شوهرم دادین اینده خودتونو خراب کنین ...
محسن عرق پیشونیشو پاک کردو گفت یعنی فقط مشکل شما اینه؟؟؟!!
سرمو انداختم پایین و گفتم این یه قسمتشه اما در کل مخالفم... من با خودم فکر میکردم که محسن داره بخاطر ما فداکاری میکنه بخاطر همین مخالفت میکردم ...
محسن ـ ببینین فرزانه خانم من الان در حضور مادرتون دارم این حرفو میزنم شما هر شرطی که داشته باشین من قبول میکنم در ضمن بچه ی عباس مثل بچه ی خودم برام عزیزه و نهایت پدری رو در حقش میکنم به شرفم قسم قول میدم
مامان روبه من گفت فرزانه دیگه چی میخوای خواهش میکنم دیگه مخالفت نکن...
اما مامان میشه یه دقیقه اجازه بدین ...
نه دخترم دیگه بسته ، من تابحال هیچ دخالتی نکردم اما حال اروم نمیشم محسن همه جوره داره خودشو بهت ثابت میکنه خدارو خوش نمیاد ...
خواهش میکنم یه خرده منطقی باش دخترم ...
فرزانه خانم من جایی جلسه دارم شب منتظر جوابتونم امیدوارم که جوابتون مثبت باشه...
محسن از جاش بلند شد زن عمو اگه اجازه بدین من مرخص میشم ...
اخه پسرم تو که چیزی نخوردی
ممنون یه خرده عجله دارم باید برم پس من منتظرم جواب از شما
فعلا خدا نگهدار...
محسن همین که میخواست از در خارج بشه روشو برگردوندو گفت :
دختر عمو خواهش میکنم فقط به حرف عقلتون گوش کنید نه قلبتون
خدانگهدار ....
مامان برای بدرقه همراه محسن رفت منم نشستم رو مبل یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو فکر...
مامان اومد خونه چادرشو در اورد و با کمی لحن تند بهم گفت فرزانه اصلا درکت نمیکنم تو رسما داری پسره رو اذیت میکنی بنده خدا دیگه به چه زبونی قانعت کنه
بلند شدمو رفتم تو اتاقم ...
نشستم روبه رویه اینه و خودمو توش نگاه میکردم تو دلم شروع کردم با خودم به حرف زدن ....
اره شاید مامان راست میگه من دارم محسن و اذیت میکنم محسنم که گفت بچه رو قبولش میکنه از طرفیم همه موافقن دستمو گذاشتم رو صورتم وااای خداجونم خودت کمکم کن اصلا گیج شدم .بدجوری تو دو راهی گیر کردم ...
دستمو که از صورتم برداشتم چشمم به قران و تسبیحی که رو میز کنار اینه بود افتاد ...
اهاان فهمیدم استخاره میگیرم منم الانم تو دوراهی گیر کردم بهترین راه همینه اگه خوب در بیاد جواب مثبت میدم اگر هم بد باشه جواب منفی میدم و میگم استخاره بد در اومده ...
خدایا ازت ممنونم که بهم یه راه نشون دادی...
بلند شدم رفتم از اتاق بیرون
گوشی رو برداشتم یه زنگ به زینب زدم بعد حال و احوال پرسی از زینب شماره دفتر یه روحانی یا مجتهدو گرفتم .... زینب ازم پرسید که خیره واسه چی میخوای ... بهش چیزی نگفتم فقط گفتم که بعدا بهت میگم و خدا حافظی کردم ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
❈◉🍁🌹
مامان ـ دخترم خیر باشه شماره مجتهدو میخوای چیکار؟؟؟
مامان میخوام استخاره بگیرم برای تصمیمم..
دخترم اخه نیازی نیست !!!
نه مامان جان من به استخاره خیلی اعتقاد دارم ...شروع کردم به گرفتن شماره خیلی استرس داشتم که
جواب استخاره چی میشه...
بعده ۵ تا بوق خوردن جواب دادن
الووو سلام ...
سلام بفرمایید...
ببخشید مزاحم شدم استخاره قران و تسبیح میخواستم ...
بله حاج خانم قبلش یه توضیح بهتون بدم که استخاره زمانی صورت میگیره که شخص در دو راهی گیر کرده باشه
بله حاج اقا منم به دلیل موضوعی شدیدا تو دو راهی یه انتخاب گیر کردم و برای همین نیاز به استخاره دارم...
روحانی ـ پس لطفا نیت کنین و منتظر باشین
نیت کردم و منتظر شدم بعد از چند دقیقه روحانی گفت که هردو استخاره خوب در اومد.
حاج اقا یعنی هر دوش خوب در اومد؟؟
بله خانم هر کدوم رو دوبار گرفتم هرسری خوب شد
ممنون دستتون درد نکنه خدا نگهدار
گوشی رو گذاشتم مامان گفت خب چی شد استخاره تونست کمکت کنه
اره مامان جواب استخاره مثبت بود
مامان با خوشحالی گفت خوبه پس فرزانه جوابت مثبته دیگه!!؟
گونه هام سرخ شد و گفتم اره مامان مثبته..😊😊
مامان اومدو من و بغلم کرد بعد پیشونیمو بوسید فدای دخترم بشم ان شاالله که خوشبخت بشی مامان جان
دخترم حالا کی میخوای خبر بدی
شب بهشون میگم
مامان ـ خداروشکر که سر عقل اومدی و بهترین تصمیم و گرفتی من بهت قول میدم که خوشبخت می شی
تازه شام خوردنمون تموم شده بود
قرار بود به محسن زنگ بزنم که خودش جلوتر تماس گرفت ....
ازم پرسید که جوابم چیه منم به ارومی گفتم جوابم مثبته...
محسن خیلی خوشحال شده بود
کاملا از تن صداش مشخص بود
و ازم اجازه گرفت که فرداشب برای
خاستگاری بیان خونمون...
شب خوابم نمی برد همش به فردا فکر میکردم کمی هم استرس داشتم
خیره شده بودم به ستاره هایی که از پنجره اتاق تو تاریکی شب چشمک میزدن...
بلاخره هر جوری که بود شب و گذروندم و صبح شد
سر صبحانه مامان گفت : من باید برم خرید یه خورده برا امشب میوه و شیرینی بخرم ....
هیچی برای پذیرایی نداریم ...
تو چی دخترم نمیای باهم بریم ..
نه مامان من میخوام برم سر مزار
باشه دخترم فقط مراقب خودت باش
فرزانه جان هوا گرمه دوباره سر گیجه میگیری نمیخواد یه جاهایی از مسیر و پیاده بری زنگ بزن به آژانس دربستی برو...
چشم مامان شما نگران نباش مراقبم
راستی فرزانه به خانواده عباس خبر ندادی پاشو اول یه زنگ بهشون بزن
دعوتشون کن برای امشب
هر چیه اوناهم باید باشن دخترم...
باشه مامان الان زنگ میزنم ...
دستت درد نکنه ... نوش جان دخترم
از سر سفره بلند شدم و رفتم سمت تلفن ...
شماره خونه زینب اینا رو گرفتم ...
الووو سلام خوبی زینب
به سلام اجی خودم قربونت تو چطوری خاله مرجان خوبه ؟؟
ممنون ماهم خوبیم شما چطورین چیکار میکنین ؟؟؟
هیچی ماهم دعا گوتون هستیم
زینب زنگ زدم که برای امشب دعوتتون کنم خونمون ....
چه خبره ؟؟.
راستش من به اقا محسن جواب مثبت دادم ...
عه جدی میگی وااای خیلی خوشحالم کردی افرین بهت ...
اره حالا قرار امشب برای خاستگاری بیان خونمون شما هم حتما بیاین
باشه حتما مزاحم میشیم ...
قدمتون رو چشم مراحمید...
خب کاری نداری ابجی ...
نه سلام برسون خدانگهدار...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_پنجم
❈◉🍁🌹
رفتم لباسامو پوشیدم و حاضر شدم با مامان همزمان از خونه خارج شدیم تا یه قسمتایی رو باهم رفتیم...
مامان ـ فرزانه اگه میخوای باهم بریم خرید بعد از اونجا هم بریم مزار...
نه مامان اگه میشه میخوام تنها برم ...
ناراحت نشی مامان جون..
نه دخترم برو به سلامت...
از مامان جدا شدم و کنار خیابون یه دربستی تا مزار گرفتم
وقتی رسیدم مزار خیلی خلوت و اروم بود یه هراز گاهی یه دو سه نفر به چشم میخورد ...
بخاطر اینکه افتاب صورتمو اذیت نکنه سرمو گرفته بودم پایین راه میرفتم ...
چشمام همش به سنگ قبرا میوفتاد خیلی درد اور بود روی بعضی هاشون عکس بچه و جوون هک شده بود خدا به خانواده هاشون صبر بده خیلی سخته دل ادم واقعا کباب میشه این چیزارو میبینه ....
سنگ قبرارو پشت سرهم با چشمام رد کردم تا به مزار عباس رسیدم ...
روی سنگش خاک گرفته بود ...
گریم گرفت بمیرم الهی عباسم چرا خونت خاکی شده کاش نزدیکت بودم اقایی تو همیشه تو گردگیری خونه بهم کمک میکردی اما من ...😔😔
بلند شدم رفتم از اونطرف یه شیشه اب پر کردم اب و کم کم میریختم و با دستم تمیز میکردم ...
اهاان حالا شد ببین چقدر تمیز شد
چهار زانو نشستم زمین چادرمو کشیدم رو صورتم تا افتاب اذیت نکنه...
عباس باهات حرف دارم امشب قراره محسن اینا بیان خونمون ... میخوایم به وصیتت عمل کنیم ... ولی ته دلم هنوزم راضی نیستم قبولش برام سخته که یه نفر بجای تو وارد زندگیم بشه .. اخه چرا این تصمیم گرفتی کاش هرگز اینجوری نمیشد
عباس اومدم به رسم احترام ازت اجازه بگیرم ... اقای من تو واقعا رضایت داری به این ازدواج ....
😢😢😢😢
اینو که از عباس پرسیدم ...
باز همون کبوتر سفید اومدو نشست کنار قبر عباس ...
اشکمو پاک کردم و نگاهش کردم ...
کبوتر بالاشو باز کرده بودو این ورو اونور میرفت ..
خدایا ااا بازم این کبوتر !!!
کاش میتونستم بفهمم زبونش و
انقدر شدت گرمای افتاب زیاد بود که یهو بازم چشام سیاهی رفت و میخواستم بیفتم زمین که دیگه نفهمیدم چی شد ....
چشامو باز کردم دیدم اصلا یه جای دیگه هستم یه جای خیلی سرسبز مثل یه باغ .... خدایا اینجا کجاست من چه جوری اومدم اینجا ... چقدر هواش خنکه ... پس چرا کسی اینجا نیست ....
دورو برمو نگاه کردم بلند صدا زدم اهاااااای کسی اینجا نیست اهااااای
همینجور که چشمامو میچرخوندم چشمم به یه مرد سفید پوش افتاد که کنار نهر نشسته بود و وضو میگرفت ...
دوییدم سمتش ببخشید اقا ...
میشه کمکم کنید ...
روشو که برگردوند با تعجب گفتم عبااااوس تویی ...
اومد طرفم بهم لبخندی زدو دستشو کشید به صورتم اره خانمم خودمم ...
گریه کردم عباس اینجا کجاست ...
نگاهی به اطراف انداخت و گفت اینجا خونه ی منه ...
عباس منم میخوام اینجا بمونم کنار تو ..
عباس با انگشتش به اون سمت اشاره کرد من نگاهمو که چرخوندم محسن و دیدم که دست یه بچه رو گرفته اما مشخص نبود که اون بچه دختره یا پسر ...
عباس با صدایی اروم گفت نه فرزانه تو باید بری پیشه اونا ...
با گریه گفتم نه خواهش میکنم عباس بزار پیشت بمونم چرا میخوای تنهام بزاری چرا منو از خودت دور میکنی..
😭😭😭😭😭
با دستاش اشکمو پاک کردو گفت من همیشه کنارتم اما اونا بهت احتیاج دارن ... بعد ازکنارم رفت خواستم دستشو بگیرم که نزارم بره یهو یه لیوان اب خنک رو صورتم ریخته شد
چشامو باز کردم قلبم تند تند میزد دوتا خانم کنارم نشسته بودن یکیشون سرمو گرفته بود بغلش اون یکیم همش ازم میپرسید خانم حالتون خوبه ... با ترس از جام بلند شدم و نشستم اینجا کجاست من چم شده بود پس عباس کوش ....
یکی ازخانم ـ اینجا مزاره عباس کیه پسرتونه .... ما شمارو تنها پیدا کردیم که رو زمین افتاده بودین انگار از حال رفته بودین ....
با گریه گفتم عباس شوهرمه الان اینجا بود😭😭😭
یکی از خانما با اشاره و اروم به اون یکی گفت : روی سنگ و نگاه کن فک کنم عباس لابد شوهرشه که شهید شده ...
خانم بلند شدید ما بهتون کمک میکنیم که برین خونتون ....
یکی از اونا ماشین داشت منو سوار ماشین کردن ادرسه خونه رو بهشون دادم منو تا خونه رسوندن ....
هنوزم بی حال بودم زنگ و زدن مامان اومد جلوی در ....
منو که دید ترسید خدا مرگم بده چی شده خانم چه بلایی سر دخترم اومده ...
حاج خانم نترسید چیزی نشده فقط گرما زده شده ....
مامان از خانما تشکر کردو منو اورد داخل خونه و نشوند روی مبل ....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت بیست و یک :
✍مسئولیت پذیر باش
❤️وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
💚با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
💙نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
💜بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .
💛دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ...
❤️همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
✍ادامه دارد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_دو :✍ نگاه
❤️از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .
💚رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
💙رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
💛مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
💜اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
🙏 پروردگارا 🙏
صبح آمده است و آوازی آشنادر گوشم می نوازد، زندگی آغاز شد و برخیز.
امروز میخواهم ، با یک لبخند به کل هستی، سلامی بفرستم ، به نشانه عشق و زندگی. من عاشق زندگی ام.
دستم را در دستان گرمت میگذارم و یقین دارم که سرنوشت را در دست میگیرم و تک تک معجزه های تو از هر طریقی به من میرسد...
ای که دست عطایت ، از هر دستی گشاده تر ست، تو راشکر میکنم و تنها به تو نیازمندم.
🙏. آمین 🙏
🌹. سلام صبح بخیر. 🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت ...!!!
هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد ...!
خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافر می شنید
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد ...!!!
دیگر نمی توانست غذا درست کند ...!
ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد ...!
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد ...!!!
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد ...!!!
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه دیگری سر نماز می گفت ...!
خدایا ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...!
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند ...!!!
#بزن رولینک👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_دوم
✍نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد.
امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد
متوجه حس عمیق بینشان می شدم.
فکر می کردم شهاب با دیدن
حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام.
نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همینجا فرشته جان
_میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد.
چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان.
فقط برای چند لحظه ماتم می برد ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهل_و_سـوم
✍نمی فهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟نکند حجابم را مسخره کرده بود؟
شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده ام.گیج شده ام،دوباره نگاهش می کنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده بر می گشت عقب یا ویدئو چک داشتم!
تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی می مانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی افتد.موقع رفتن مدل روسری ام را تغییر نمی دهم و فقط به شیدا می گویم:
_شیدا جون ساق ها رو می شورم میدم به فرشته که ...
+عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت.
_مرسی
از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمی گردیم.
فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف می زند.زهرا خانم می گوید:
_حاج آقا،گوشتون با من هست؟
+بله حاج خانم بفرمایید
_عطیه امشب کسب تکلیف کرد.
+در مورد چی؟
_آقا محمد،می خواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه های سرخ شده ی فرشته را می بینم.کنار گوشش می گویم:
+چرا به من نگفتی؟!
_والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم
+کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاج روا شدی؟
_هییس
شهاب راهنما می زند و می گوید:
+بسلامتی.بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد
حاج آقا می پرسد:
_چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟
دست های سرد فرشته را می گیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده ام.دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان،نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند!
+تاریخ می خواست که تشریف بیارن برای خواستگاری
شهاب از آینه نگاهی به مادرش می کند و به فرشته ای که سرش را پایین انداخته.
_چی مامان؟
+می خوان بیان خواستگاری خواهرت
می زند روی ترمز،برمی گردد عقب و متعجب می پرسد:
_کی؟خواستگاری فرشته؟همین فرشته؟!
+بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟
_به به!چشمم روشن
+چشم و دلت روشن مادر
_عجب این محمد آب زیر کاهه ها
+غیبت نکن پسر
_ا خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش می گذره
+شرم و حیا داره این پسر از بس
_د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من !
و می خندد.عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف های خصوصی شان را می زنند.برعکس افسانه که هروقت مساله ای بود دست بابا را می گرفت می برد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که می شد.
این خانواده زیادی خوبند!این را وقتی مطمئن می شوم که شهاب برخلاف تصور من،برمی گردد و بجای عصبی شدن به فرشته می گوید:
+می بینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم!
فرشته لبخند خجولی می زند و شهاب ادامه می دهد:
_میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!می خواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی
زهرا خانوم با جدیت می گوید:
_اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان
+چشم.ما که چیزی نگفتیم،خیره ان شاالله
این لحظه ها چقدر خوب می گذرند!برای اولین بار و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال می شوم که کم کم مهر خواهرانه اش قلبم را پر می کند.
می رسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده می شوند.همین که دست شهاب به دستگیره در می رسد نمی توانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم!می گویم:
_آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟
انگار از سوال ناگهانی ام تعجب کرده،کمی مکث می کند و پاسخ می دهد:نه چرا باید ناراحت بشم
_آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا!
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔴آثار بعضی از گناهان
امام صادق عليه السلام :
📝⇦•گناهى كه نعمت ها را تغيير مى دهد،
📝⇦•تجاوز به حقوق ديگران است.
📝⇦•گناهى كه پشيمانى مى آورد، قتل است.
📝⇦•گناهى كه گرفتارى ايجاد مى كند، ظلم است.
📝⇦•گناهى که آبرو مى بَرد، شرابخوارى است.
📝⇦•گناهى كه جلوى روزى را مى گيرد، زناست.
📝⇦•گناهى كه مرگ را شتاب مى بخشد،
📝⇦•قطع رابطه با خـــويـشان است.
📝⇦•گناهى كه مانع استجابت دعامى شود و زندگى را
📝⇦•تيره و تار مى كند، نافرمانى از پدر مادر است.
📚علل الشرايع ، ج 2، ص 584
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸روزی واعظی به مردمش می گفت🌸
✅ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید،
می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت: حق،
همان است که تو می گویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
💯 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_ششم
❈◉🍁🌹
بی حال رو مبل افتاده بودم مامان هول هولکی مقنعه و مانتومو در اورد سریع یه اب قند برام درست کردو اورد ...
بیا مامان جان یه ذره از این بخور فشارت افتاده...
اب قندو که خوردم مامان پرسید چی شده بود فرزانه؟؟
یه خرده مکث کردمو با بغض گفتم مامان رفته بودم از عباس اجازه بگیرم یه لحظه نفهمیدم چی شد از حال رفتم ...
بعد که به هوش اومدم این دوتا خانم رو دیدم مامان من اصلا حالم خوب نیست میشه برم بخوابم ...
اره چرا که نه ، برو دخترگلم یه خرده استراحت کن تا شب سرحال باشی.
از جام بلند شدم
دخترم میتونی بری یا کمکت کنم ؟؟
نه چیزیم نیست خودم میرم
همین جور که داشتم میرفتم مامان گفت :
راستی فرزانه تو اصلا برای مراقبت های بارداریت پیشه دکتر نرفتی
باید یه خرده به فکر باشی !!!
چشم مامان ، در اتاق و بستم و دراز کشیدم،
زل زدم به سقف و به خوابم فکر میکردم ، چقدر این خواب عجیب بود
یعنی معنیش چی بوده؟؟؟؟
از جام بلند شدم رفتم پذیرایی
عه عه دختر تو نمیتونی یه دقیقه استراحت کنی ؟؟.
چرا مامان میرم فقط باید یه زنگ بزنم به دفتر امام جمعه کار واجبی دارم
مامان ـ امام جمعههه؟؟!!
اخه واسه چی ، دخترم مگه چی شده
تو داری چیزی رو از من پنهان میکنی؟؟!!
نه مامان جان بزار اول زنگمو بزنم بعد بهت توضیح میدم
اصلا الان که میخوام حرف بزنم خودت
قضیه رو میفهمی.
مامان بلند شدو اومد کنار تلفن نشست
شماره رو از مخابرات گرفتم و زنگ زدم.... الووو سلام ببخشید دفتر امام جمعه؟؟؟
سلام بله بفرمایید؟؟؟
ببخشید من میخواستم تعبیر یه خواب و بدونم شما میتونین کمکم کنین ؟؟.
بله بفرمایید ...من تمام جریان و از رفتن به مزار تا خوابی که دیدمو تعریف کردم
میشه بدونم مفهوم این خواب چیه؟؟
روحانی گفت: بله خانم شما همون طور که گفتید برای اجازه
از همسرتون باهاش صحبت میکردین
و اون خوابیم که دیدید همون لحظه بود ... پس جواب سوال شماست
میشه واضح تر بگین من متوجه نشدم ... خانم یعنی اینکه همسر شهید شما رضایت کامل برای مسئله ی ازدواج با شخص مورد نظرو داره
و کاملا خرسنده ...
ببخشید من گیج شدم یعنی چی ؟؟
شما میخواین بگین که من تونستم از
همسرم جواب بگیرم !!!
اخه مگه همچین چیزی میشه ...
همسر من شهید شده فوت کردن،
بله خانم چرا که نه ... شما مگه نشنیدید که میگن شهدا زنده اند
بله یه چیزایی شنیدم ولی هرگز نتونسته بودم درکش کنم .😔😔
خانم شهدا بخاطر مقام والایی که دارند میتونند گاهی اوقات
از خانواده هاشون بازدید کنن یا حتی در جاهایی دستشون رو بگیرند
و کمکشون کنن
درسته جسمشون بی جانه اما روحشون زنده ست...
ممنون از توضیحاتتون خیلی بهم کمک کردین خدا نگهدار😔😔😔
گوشی رو قطع کردم ..
مامان ـ فرزانه جدی تو همچین چیزی رو دیدی ؟؟؟
اره مامان😔😔
بعد به مامان همه حرفای روحانی رو گفتم ...هردو سکوت کردیم ....
برای خیلی جالب بود که تونسته بودم
با عباس حرف بزنم ...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_هفتم
❈◉🍁🌹
مامان درو برای مهمونا بازکرد
عمواینا وارد خونه شدن اقا مرتضی و همسرشون هم بودن
منم کنار ایستاده بودم و استقبال میکردم محسن اخر از همه وارد خونه شد
دسته گلی که دستش بود درست شبیه همون قبلی بود که برای زینب اورده بود ....
دست گل و داد دستم هردو از روی خجالت به صورت هم نگاه نکردیم تو همون حالتی که سرامون پایین بود سلام علیک کردیم ...
محسن رفت نشست منم گل و بردم اشپزخونه زینبم پشت سرم اومد ...
وااای فرزانه من بجای تو استرس دارم 😂😂😁
چه گلایه قشنگی اورده دقت کردی چقدر شبیه گلای اون شبه ؟؟
اره تا داد دستم فهمیدم ...
این یعنی اینکه اون سری هم گلارو برای تو اورده بود چقدر عاشقونه فرزااانه😍😍
ای دیوونه تورو خدا منو نخندون 😄😄
چایی هارو ریختم و بردم پیشه مهمونا نوبت به نوبت با احترام از بزرگترای مجلس شروع کردم تا به محسن رسیدم محسن وقتی که میخواست چایی رو برداره یه لحظه نگاهمون بهم خورد و من سریع سرمو انداختم پایین و رد شدم ....
همه که چایی هاشونو خوردن عمو شروع کرد به حرف زدن
بسم الله الرحمن الرحیم
مراسم خاستگاری رو به رسم سنت شروع میکنیم ... بعد روبه احمد اقا گفت : حاج اقا الان فرزانه مثل دختر شماست با اجازه ی شما و زن داداشم میخوام به گفته پیامبر ص دخترتون فرزانه رو برای پسرم خاستگاری کنم
احمد اقا ـ اقا ناصر شما خودتون صاحب اختیارین کی بهتر از محسن جان ماها که حرفی نداریم از نظر ما تأیید شده ست
شما چی زن داداش؟؟؟
راستش داداش احمد اقا همه چیزو کامل گفتن حرف منم حرف ایشون بود فقط از احمد اقا میخوام تو مراسم امشب در حق فرزانه پدری کنن و این مجلس و بدست بگیرن ...
احمد اقا ـ شما لطف دارین به بنده
همه ی ما سکوت کرده بودیم من اصلا روم نمیشد طرف محسن نگاه کنم اونم فقط همون یه بارو نگاه کرد
عموـ خب بچه ها نمیخوان برن باهم حرف بزنن ؟؟
محسن ـ راستش من تمام حرفامو زدم فرزانه خانم اگه حرفی دارن من میشنوم ...
فرزانه عمو جان حرفی نداری ...
سرمو گرفتم بالا یه نفس عمیق تو دلم کشیدم بعد در حالی که صدام لرزش داشت گفتم اگه اجازه بدین میخوام تو جمع حرفامو بزنم ...
بگووو عمو جان راحت باش ...
همه برای شنیدن حرفای من سکوت کردن ...
خودتون میدونین که من خیلی عباس و دوست داشتم و عاشقانه میپرستیدمش اما متاسفانه عمر زندگی ما خیلی کوتاه بود عباس رفت و من موندم .... اشکم در اومد سرمو یه لحظه گرفتم پایین سکوت کردم اشکامو با چادرم پاک کردم ببخشید
من هروقت از عباس حرف میزنم بی اختیار اشکام سرازیر میشه
با این حالت من همه بهم ریختن و ناراحت شدن ...
برای من خیلی سخت بود که بتونم قبول کنم اما خب این وصیت اون مرحوم بود و عمل کردن بهش واجب
حالا ازتون خواهشی دارم امیدوارم قبول کنین ...خیلی از چهلم عباس نمیگذره میخوام این ازدواج بدون مراسم عروسی و کاملا ساده باشه
عمو ـ باشه دخترم هر چی که تو بگی
عمو میخوام خطبه عقدم سر مزار عباس خونده بشه دلم میخواد حضورشو احساس کنم
محسن ـ چرا که نه باعث افتخاره عباس برای منم همه چیزم بود
معصومه خانم اروم گریه اش گرفت
یه درخواست دیگه هم دارم میخوام بچم بدونه که پدر واقعیش عباس بوده
این حرف اخرم بود..😔😔😔
محسن ـ فرزانه خانم من در حضور همه بهتون قول میدم که به خواسته های شما عمل کنم
خب دیگه اگه حرفی نیست مقدار مهریه رو هم شروع کنیم زن داداش بفرمایید....
راستش من نمیدونم چی بگم از احمد اقا میخوام هر طور که خودشون صلاح میدونن همون بشه ....
پس احمد اقا شما بفرمایید ...
چشم ...
اول از هم یه جلد قران که نشانه ی خیرو برکت براشون باشه و سفر زیارتی هم بهشون اجباری نمیکنیم چون ماشاالله هر دو عاقل هستن و میتونن خودشون تصمیم بگیرن که کجا برن اونم بعد ازدواجشون و مقدار مهریه هم اگه اجازه بدین به تعداد حروف ابجد اسم مبارک امام زمان عج ۵۵ سکه باشه ....
اگر موافقید بسم الله...
مامان ـ من که حرفی ندارم نظر احمد اقا برامون قابل احترامه
فرزانه عمو جان شما چطور ؟؟
منم حرفی ندارم عمو هرچی بابا احمد بگن ....
پس مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین
یه صلوات برای شادی روح شهید عباس و خوشبختی این دو جوون بفرستین خونه پر شد از صدای صلوات ... بعد مامان بلند شدو شرینی تعارف کرد ....
عمو ـ عروس خانم شیرینی بدونه چایی که نمیشه چشم عمو جان الان میارم ...
ادامه دارد....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
❈◉🍁🌹
برای بار دوم چایی اوردم
این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم
اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود
انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید
و بغلم کرد
فدای عروس گلم بشم ان شاالله
یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم ....
فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر .
خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن
ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ...
رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔
بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ...
محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ...
سلام دادیمو نشستیم
محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت :
اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین ..
چشم زن عمو
محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان
حدودا شاید ۳ماهشون باشه
میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟
حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره
محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن ....
ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره...
ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم
مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟
محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره...
هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم
دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!!
بله برای منم فرقی نداره...
محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم
بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_نهم
❈◉🍁🌹
وارد مطب دکتر شدیم
خوشبختانه زیاد شلوغ نبود تونستیم زود وارد اتاق بشیم
دکتر یه پرونده ی مراقبتی برام تشکیل داد بعد ازم خواست که روی تخت دراز بکشم تا سونوگرافی رو انجام بده
مامان پرسید خانم دکتر بچه چطوره سالمه؟؟ الان جنسیتش که مشخص نمیشه نه؟؟
دکتر بعده یه خرده مکث کردن گفت شما قبلا هم سونو انجام دادین؟؟؟
بله خانم دکتر اون موقع تقریبا نزدیک ۲ماه و ۲۰ روزش بود
دکتر ـ اهان پس کارش دقیق نبوده ...
من و مامان یه خرده ترسیدیم مامان پرسید چطور مگه نکنه زبونم لال بچه مشکلی داره؟؟؟😰😰😰😰
نه خانم نترسید چیزی نیست اتفاقا خیره... دیگه نمیدونم چجوری بوده که اون دکتر تشخیص ندادن....
اما دختر شما دو قلو باردارن
اینم صدای ضربان قلبشون
❤️❤️❤️❤️
وااای خدا صدای ضربان دوتا قلب تو اتاق پیچیده بود ما اصلا باورمون نمیشد😍😍😍
از خوشحالی گریه میکردیم دکتر حال مارو که دید گفت
خوشبحالتون این یه معجزه و هدیه از طرف خداست باید شکر گزار باشین
خیلی ها هستن که در حسرت بچه موندن ...
احتمالا همسرتون بیشتر خوشحال بشن اخه پدرا نسبت به مادرا خیلی با بچه هاشون انس میگیرن...😊😊
با این حرف دکتر خندمون قطع شد.از روی تخت بلند شدم و با ناراحتی چادرمو سرم کردم
😔😔😔😔
دکتر با تعجب نگاهمون میکرد
چی شد ببخشید حرف بدی زدم که ناراحت شدین ؟؟
فرزانه ـ نه خانم دکتر، راستش همسرم شهید شده الان نزدیک ۶۰روزه...
مدافع حرم بودن😔😔
کاملا مشخص بود که دکتر ناراحت شد ، عینکشو در اورد و گفت خدا رحمتشون کنه هرچی خاکه مرحوم شوهرتونه بقای عمر شما و بچه هاتون باشه
ممنون خانم دکتر خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه
از مطب خارج شدیم ولی خیلی خوشحال بودیم اصلا باورمون نمیشد که دوقلو باردار باشم .
از مامان خواستم که مستقیم بریم خونه ی زینب اینا تا اونارو هم خوشحال کنیم ...
به خونه شون که رسیدیم معصومه خانم اینا از دیدن ماخوشحال شدن زینب برامون شربت اورد و نشست
زینب ـ فرزانه قراره عقدو برای چه روزی گذاشتین ؟؟
شربتمو که خوردم گفتم موند برای ۶ماه دیگه ...
معصومه خانم و زینب با تعجب پرسیدن .... چی !!؟ ۶ماه دیگه؟؟
اخه چرا انقدر دیر؟؟
ماجرای محضرو براشون تعریف کردم اما صورتم خیلی خندون بود😊😊😊
زینب با شوخی گفت پس لابد بخاطر
عقب افتادن عقدتونه که انقدر خوشحالی اره شیطون؟؟؟
مامان ـ نه زینب جان اگه شماهم بدونین صد در صد مثل ما خوشحال می شین☺️
معصومه خانم ـ مرجان جان بگو چی شده کنجکاومون کردین...
زینب ـ من که حس فضولیم گل کرده بگین دیگه !!؟
فرزانه ـ باشه میگم ، ما الان از مطب دکتر میایم ، بعد نتیجه سونوگرافی رو از کیفم در اوردم و دادم دست زینب
بیا خودت ببین
زینب با دقت داشت نگاه میکرد یهو از خوشحالی جیغ کشید واااای ماماان مامااان ...
عه چی شده دختر ؟. به منم بگوو!!
مامان فرزانه دوقلو بارداره
معصومه خانم ـ چی دوقلو ؟؟
جدی میگی !!!؟؟
فرزانه زینب چی میگه؟؟
اره مامان راسته من دوقلو باردارم 😊😊😊
وااای فدات بشم دخترم خیلی خبر خوبی بود
بعد با گریه دو دستشو گرفت بالا و گفت خدایاا شکرت پسرم رفت اما دوتا بچه دیگه بهمون دادی
خدایا صد هزار مرتبه شکر 😭😭
زینب ـ مامان جون گریه نکن ماهم گریمون میگیره هااا....
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نود
❈◉🍁🌹
مامان ـ خب دیگه اگه اجازه بدین ما دیگه بریم
معصومه خانم ـ نه کجا برین بمونین ناهار ، غذامونم اماده ست یه تیکه دورهم میخوریم
نه حاج خانم مزاحم نمیشیم
عه مرجان خانم مزاحم چیه شما مراحمید...
احمد اقا هم امروز خونه نمیاد تاشب بیرونه ...
بمونین توروخدا ماهم تنهاییم
فرزانه ـ مگه بابا کجا رفتن ؟؟؟
امروز صبح یکی از دوستاش اومد دنبالش ازش خواست باهم برن قم برای زیارت
اونم از خدا خواسته رفت دیگه 😄😄😄
ناهارو اونجا خوردیم و رفتیم .
روزها و ماه ها همین طور ورق میخورد ومن به ماه اخر نزدیک تر میشدم
مامانم خیلی مراقبم بود زیاد از خونه بیرون نمیرفتم برای رفتن سر مزارم مامان همیشه همراهم می یومد...
خلاصه تمام فکرم پیش بچه ها م بود و برای روز در اغوش کشیدنشون لحظه شماری میکردم .
زینب خیلی بهم سر میزد تا تو خونه زیاد تنها نباشم از طرفیم با خرید سیسمونی و تزئینات اتاق بچه خودمو سرگرم میکردم
محسنم تو این مدت در حال رفت و امد به سوریه بودیه مدت اینجا بود یه مدت سوریه
تو ماه اخر بارداری بودم دیگه چیزی به فارغ شدنم نمونده بود محسنم نزدیک ۱۵ روزی میشد که سوریه بود و هنوز خبری ازش نبود
زینب یه چندتا عکس و پوستر برای تزئین اتاق بچه ها خریده بود که برام اورد. تو اتاق باهم مشغول چسبوندن عکسا بودیم که یه دفعه یه درد
شدیدی منو گرفت
دستمو گذاشتم رو کمرم و داد کشیدم اروم همونجا نشستم زمین ...
زینب از ترسش از بالای چهار پایه پرید اومد سمتم
وااای چی شدی فرزانه ؟؟؟
خاله مرجاان ... خاله مرجااان ..بیا فرزاانه...
مامانمم از یه طرف با صدای زینب ترسید و خودشو به اتاق رسوند
چی شده دخترم ؟؟
چرا زمین نشستی؟!!
منم از درد نمیتونستم جواب بدم
زینب ـ خاله داشتیم این عکسارو می چسبوندیم که یه دفعه دردش گرفت
فرزانه مامان جان کجات درد میکنه
به زور گفتم مامان کمرو شکمم
مامان با تعجب گفت وقته زایمانته اما هنوز که ۱۵ روز مونده...
پاشید باید بریم ...
زینب زنگ بزن به اژانس شمارش تو دفترچه تلفن هست ...
منم فرزانه رو اماده میکنم ..
چشم خااله...
زینب زنگ زد به اژانس اما متاسفانه همه رفته بودن سرویس ...
زینب دویید پیشه ما ، خاله ماشین ندارن من میرم سر کوچه ،
چادرشو انداخت سرشو با عجله رفت ..ـ
مامان هم دست منو گرفت و اروم برد جلوی در..
وااای خداا خیلی درد دارم مامان نمیتونم راه بیام دارم میمیرم
هی نفس نفس میزدم و داد میکشیدم از درد گریه ام گرفته بود
مامان منو نشوند روی پله ی جلوی در
طاقت بیار دخترم چیزی نیست الان میریم دکتر...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈🌼🌈
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حسادت😣
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند ؛
همه ، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت :
یک لاک پشت حسود ...
او یک نامه به هزارپا نوشت :
ای هزارپای بی نظیر!
من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم.
و میخواهم بپرسم چگونه می رقصید.
آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟
یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟
در انتظار پاسخ هستم .
با احترام تمام ، لاک پشت.
هزارپا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه میکند ؟
و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند میکند؟ و بعد از آن کدام پا را ؟
متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.
☆سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت ؛ میتواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔵بعضی وقتا آدم با خوندن بعضی از داستانا حس عجیبی میاد سراغش👌
#بسیار_زیبا
چمدونش را بسته بودیم،با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت ،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش ،چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی پسرم؟!”
خجالت کشیدم …!
حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودند!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
“مادر جون ببخش، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد، شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد زیر لب می گفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر…!”
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_سه : ✍خانه من
❤️رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
💙زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... .
💚هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
💜بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
💗خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...
❤️توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... .
💙توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
💚کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_بیست_و_چهار :✍ رمضان
❤️زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
💙توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
💚من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ...
💜آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...
💛 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... .
❤️بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
💚مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
اطلاعاتی در مورد پیامبران(علیه السلام)
🍃 4 نفر از پیامبرانی که عرب.زبان بودند:
- حضرت هود(ع)
- حضرت صالح(ع)
- حضرت شعیب(ع)
- حضرت محمد(ص)
🍃پیامبرانی که هرگز ازدواج نکردند:
- حضرت عیسی(ع)
- حضرت یحیی(ع)
🍃 پیامبرانی که با هم برادر بودند:
- حضرت موسی(ع) و حضرت هارون(ع)
- حضرت اسماعیل(ع) و حضرت اسحاق(ع)
🍃پیامبرانی که پدر و پسر بودند:
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسماعیل(ع)
- حضرت ابراهیم(ع) و حضرت اسحاق(ع)
- حضرت یعقوب(ع) و حضرت یوسف(ع)
🍃 پیامبرانی که در کنار مزار حضرت علی(ع) مدفون هستند:
- حضرت آدم(ع)
- حضرت نوح(ع)
- حضرت صالح(ع)
- حضرت هود(ع)
🍃 پیامبرانی که دو نام داشتند:
- حضرت محمد(ص)- احمد
- حضرت یونس(ع)- ذوالنون
- حضرت عیسی(ع)- مسیح
- حضرت خضر(ع)- ملیقا
- حضرت یعقوب(ع)- اسرائیل
- حضرت یوشع بن نون(ع)- ذوالکفل
🍃 حضرت یونس(ع) چند شبانه.روز در شکم ماهی بودند؟
- 7 شبانه.روز
🍃 تعداد پیامبرانی که در بنی.اسرائیل مبعوث شدند:
- 600 پیامبر
🍃 پیامبرانی که در زمین کربلا بر مصیبت امام حسین(ع) گریستند:
- حضرت آدم(ع)
- حضرت ابراهیم(ع)
- حضرت موسی(ع)
- حضرت اسماعیل(ع)
- حضرت نوح(ع)
- حضرت عیسی(ع)
🍃 پیامبرانی که پادشاه روی زمین بودند:
- حضرت سلیمان(ع)
- حضرت ذوالقرنین(ع)
🍃 آخرین پیامبری که وارد بهشت می.شود؟
- حضرت سلیمان(ع)
🍃پیامبرانی که با هم، هم.عصر بودند؟
- حضرت خضر(ع)
حضرت موسی(ع)
حضرت شعیب(ع)
- حضرت ابراهیم(ع)
حضرت لوط(ع)
حضرت یعقوب(ع)
حضرت یوسف(ع)
🍃 پیامبرانی که مقام امامت هم داشتند؟
- حضرت محمد(ص)
- حضرت ابراهیم(ع)
🍃 کدام پیامبر(ع) در کشور ایران مدفون است؟
- حضرت دانیال نبی(ع) در شهر شوش دانیال
🍃 کدام یک از پیامبران را سر بریدند؟
- حضرت یحیی(ع)
🍃قبر حضرت موسی(ع) توسط چه کسی کنده شد؟
- حضرت عزرائیل(ع)
🍃کدام پیامبر(ع) داماد یکی دیگر از پیامبران(ع) بود؟
- حضرت موسی(ع) داماد حضرت شعیب(ع) بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662