eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴شش حیوانی که پیامبر صلی الله علیه و آله کشتن آنها را ممنوع کرد! 🌸امام صادق(علیه السلام) روایت کردند که حضرت رسول اکرم فرمود: ⛔️ از کشتن زنبور عسل، مورچه، قورباغه، گنجشک، هدهد و پرستو بپرهیزید. ✳️زنبور عسل را به این سبب که پاکیزه می‌خورد و پاکیزه پس می‌دهد، حیوانی است که خدای ارجمند به او وحی کرد... ✳️مورچه به این دلیل که مردم در روزگار حضرت سلیمان‌ بن‌ داوود(علیه السلام) به قحطی گرفتار شدند، پس هنگامی که به سوی نماز باران خواهی می‌رفتند، 🐜 مورچه‌ای را دیدند که روی دو پای خود ایستاده دست‌هایش را به سوی آسمان بلند کرده و می‌گوید: 🌷 “خدایا، ما آفریده‌ای از آفریدگان تو هستیم و از فضل تو بی‌نیاز نیستیم، ما را از نزد خود روزی ده و ما را به گناهان کم‌خردان آدمی زادگان بازخواست منما.” 🌹پس سلیمان به مردم گفت: به خانه‌هایتان برگردید که همانا خدا بر اثر دعای دیگران به شما آب داد. ✳️ قورباغه بدین رو بود که چون بر ابراهیم(علیه السلام) آتش برافروختند، همه جانداران زمین به خدای بزرگ و ارجمند شکایت کردند و از او خواهش کردند که بر آتش آب بریزند، 🌸خدا به هیچ یک از آنان اجازه نداد مگر قورباغه که دو سوم پیکر قورباغه در انجام این کار سوخت و تنها یک سوم از پیکرش سالم ماند. ✳️شانه به سر (هدهد) به این دلیل بود که او راهنمای سلیمان(علیه السلام) به کشور بلقیس بود. ✳️گنجشک به این دلیل که یک ماه راهنمای حضرت آدم(علیه السلام) از سرزمین سراندیب به سرزمین جده بود. ✳️و اما پرستو به این سبب که گردش او در آسمان به دلیل اندوه خوردن بر ستم‌هایی است که روا داشتند 💠 و عبادت او خواندن «سوره حمد» است و آیا نمی‌بینید که او می‌گوید: «ولاالضالین». 📙منبع: الخصال المحموده والمذمومه(صفات پسندیده و نکوهیده)، جلد ۱، ص ۴۴۸-۴۵۱ نوشته شیخ صدوق (ره) 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت. مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. ✅برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است. صلوات برای سلامتی تمام بیماران فوروارد کنید. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دانشگاه فرهنگیان 🇯🇵ژاپن_ما حاضریم خانه هایمان را باز کوچکتر کنیم وفضا وامکانات مدرسه ها را بزرگتر وبیشترکنیم .ما برای توسعه ی بیشتر کشور هرچقدر در تربیت وجذب معلمان سرمایه گذاری کنیم کم است. 👈جهانگیری: مشکل آموزش وپرورش جمعیت زیاد آن است 🇩🇪آلمان-سه گروه نباید پشت چراغ قرمز بمانند:آتش نشانی ,معلم و آمبولانس . 👈وزیر آموزش و پرورش : -تعاونی فرهنگیان معرفی نامه می دهد تا همکاران بتوانند از فروشگاهها قسطی خرید کنند. 🇦🇪امارات_دولت در سال چند بار به معلمان چک سفید می دهد . 👈ایران_معلم ها به جای آنکه به فکر اضافه حقوق باشند ,به فکر شغل دوم وسوم باشند "وزیر آموزش وپرورش دولت " 🇫🇷 فرانسه-ثروتمندان در مسیر شهرک معلمان خانه می خرند ,تا دیگران فکر کنند آن ها هم معلمند 🇩🇪آلمان -فرزند بزرگم پزشک است اما فرزندم دومم به دنبال هدف بالاتری است می خواهد معلم شود "یک پدر المانی" 🇬🇧_فرزندم یک نابغه است او توانایی معلمی دارد "یک پدر انگلیسی" 🇩🇪آلمان-شما می خواهید حقوقی همسان با تربیت کنندگانتان داشته باشید؟!"فریاد مرکل بر سر صنف پزشکان ومهندسان " 👈روحانی : -حقوق معلمان بار مالی دارد ... ✌اینقدر نشر بدین تا سراسری بشه✌ 👇 ✅http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═── 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱ ঊঈ═┅─╯ _خدا رو هزار مرتبه شکر که بعد این همه سال یه بچه گیرمون اومد _ خدا رو شکر چه پسر قشنگیه _آره قربونش برم خیلی خوشکله _میدونی چرا؟ _چرا؟ _خب معلومه دیگه به مامانش رفته😜 _بس کن خانوم باز شروع کردی هرچی صفت های خوبه مال خودتو فامیلته هرچی هم صفت بده ماله منو فامیلمه _ببخش بهروز جان منظوری نداشتم شوخی کردم _ سودابه تو که میدونی من روی این چیزا حساسم چن ساله درگیر این عقاید مسخره و فسیلی این فامیل مون هستیم _میگم بهروز پسرمون آینده چیکاره بشه که باعث افتخار خانواده و فامیل بشه؟ _ خب معلومه دیگه باید به باباش بره و یه حسابدار بشه _دوباره تو شروع کردی؟ باید به برادرم بره و یه مهندس عمران بشه! ... (( در شهر اصفهان خانواده ایی بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شدند، از خوشحالی داشتند بال در می آوردند... این خانواده میان عقاید اقوام بلا تکلیف مانده بودند نه جرعتش را داشتند که بر خلاف میل آنها رفتار کنند و نه دلشان رضا بود که هر چه آنها میگویند بپذیرند، چون رسم و رسومشان بود حتما باید اجرا می شد کسی حق نداشت از رسم و رسومات فامیلی سر پیچی کند! یکی از رسم های مهم اقوامشان این بود که اگر فرزند پسر بود از فامیل پدرش ازدواج کند و اگر دختر بود باید به فامیل مادرش شوهر کند...)) بهروز کفری شده بود از عقاید فسیلی او باید کاری میکرد؟ مگر میشد کسی که تازه به دنیا آمده زن آینده اش را انتخاب کنند اصلا با عقل جور در نمی آید! بگذارید فرزندان بزرگ شوند شاید اصلا همدیگر را نخواستند این دیگر چه قانونی ست... _______________________________________ ✍نوشته 🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢ ঊঈ═┅─╯ ((پدر و مادر این پسر نوزاد بعد از کلی بحث تصمیم گرفتند این بار محکم رو در روی بزرگ اقوام بایستند آنها بعد از سالیان سال صاحب فرزندی شده بودند نباید فرزنداشان را قربانی این افکار مسخره میکردند به این نتیجه رسیدند که نه با خانواده پدری و نه به خانواده مادری وصلت کند قرار بر این شد که این پسر خودش در آینده همسر خودش را انتخاب کند نمی شود این طوری که نوزادی را باهم نامزد کنند اصلا آمدیم این ها بزرگ شدند همدیگر را نخواستند آن موقع تکلیف چیست؟ اما ماجرا به اینجا ختم نشد وقتی بزرگان خاندان به گوششان رسید که این خانواده دارند از رسم و رسومات سرپیچی میکنند، فکر های شومی در ذهنشان خطور کرد... در آن محله شایعه کردند که این پسر در آینده عروس خودش را می کشد جانی میشود حتی به اطرافیانش رحم نمیکند این پسر شوم است باید کشته شود... چنان این شایعه به سرعت در همه جا پیچید که همه در صدد از بین بردن آن پسر نوزاد مظلوم در آمدند... پدر آن نوزاد مجبور شد برای حفظ جان نوزادش، آن را از شهر و دیارشان دور کند. او را به شهر شیراز آورد و جلوی یکی از آپارتمان ها گذاشت و در یکی از واحد ها را زد و با گریه از آنجا دور شد می ترسید که کسی او را تعقیب کرده باشد و جای فرزندش را یاد بگیرد ... صاحب یکی از واحد ها پایین امد و دید نوزاد قنداقی داخل سبدی ست و هرچه اطراف را نگاه کرد کسی را ندید...)) ✍نوشته 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣ ঊঈ═┅─╯ از داخل یکی از واحد های آپارتمانی آقایی پایین امد و با تعجب نوزاد قنداقی را جلوی در دید که گریه میکند؛ دست پاچه شده بود چند دقیقه ایی اطرافش را نگاه کرد و وقتی متوجه شد کسی نیست آن پسر را برد داخل داخل خانه... آن آقا نوزاد را به فرزندی پذیرفتن و سالها از او نگهداری کرد؛ نام آن پسر را گذاشتند. همه اهل خانه با سهیل خوش رفتاری میکردن به جز یک نفر که پسر بزرگ خانواده بود، آن هم بخاطر حسادت! پنجمین سال از نگهداری میگذشت... تا اینکه یکی از روز ها، از شهر اصفهان میهمانی برایشان آمد؛ میهمان از دیدن سهیل خیلی تعجب کرد فکر کرد شاید فرزندشان ست. البته حق هم داشت چون پنج سالی بود که شیراز نیامده بود. شب هنگام بعد از خوردن غذا، آقایان دور هم جمع شدند و مشغول صحبت بودند و خانم ها هم به آشپزخانه رفتند به قصد ظرف شستن. بچه ها داشتند بازی میکردند. مرد مهمان از پدرخوانده سهیل ماجرای سهیل رو پرسید: _احمد از صبح تا حالا میخوام یه چیزی رو بپرسم فرصت نشد میگم قضیه این پسره چیه؟ از صبح که دیدم هی میخوام بپرسم موقعیتش پیش نمیومد؟ _والله جریان داره آقای حشمتی یه شب بارونی زنگ خونه مونو میزدن هرچی گفتم کیه جواب ندادن رفتم پایین دیدم یه پسر بچه قنداقی رو گذاشتن داخل سبد کلی وقت هم دور و برو نگاه کردم دیدم هیچ خبری نیست منم دلم سوخت بچه رو اوردم خونه.... اسمشم گذاشتم سهیل الان چن ساله که دارم نگهداری میکنم ازش ✍نوشته 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۴ ঊঈ═┅─╯ _احمد جان حدود چن سال پیش این اتفاق افتاد؟ خیلی دقیق بهم بگو؟ _پنج سال پیش آبان ماه! حالا مگه چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ _فکر کنم اشتباه کردی احمد! فکر کنم این همون پسر نوزادی بود که توی محله ما شایعه شده بود بزرگ که بشه جانی میشه؟ چیکار کردی احمد نباید این پسر رو می اوردی تو خونت _ آقای حشمتی تو میگی شایعه! شایعه هم که یعنی دروغ! _احمد تو چه ساده ایی بابا کلی از فالگیر ها و جن گیر های حرفه ایی آینده شو پیش بینی کردن اون جن گیر انقدر قدرت داره که اگه کسی پشت سرش حرف بزنه جن هاش بهش میرسونن که اون چی گفته!! تازه از اونا گذشته ببین چه قد این پسر آینده شومی داره که حتی پدر و مادرشم نخواستنش!!!! _آقای حشمتی خب حالا میگی چیکار کنم؟ _این پسر برات شر میشه درد سر داره... باید سر به نیست بشه _نه آقای حشمتی پسر خیلی عزیزی هست من آخه دلم نمیاد این کار رو باهاش بکنم! میتونیم از خونه بندازیم بیرون ولی اون کار رو نمیتونم انجام بدم! _ای بابا احمد تو چرا نمیفهمی این پسر آیندش شومه میگن جانی میشه از خونه انداختیش بیرون باز ادرس خونه توبلده یه درد سری میشه یه راست میاد همینجا نگو که خونتو عوض میکنی. اصلا روزه شک دار نگیر!!! بابا تا این پسر کوچیکه سریع باید بکشیمش تا کسی نفهمیده.... ((آقای حشمتی آنقدر در گوش احمد گفت و گفت تا احمد رام شد و قرار شد سهیل را سربه نیست کنند. این در حالی بود که سهیل از پشت در داشت به صحبت های آن دو گوش میداد؛ او خیلی ترسیده بود...)) #✍نوشته:محمدجواد 🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷🌐🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمانیــ 📖ঊঈ═── ╮ 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۵ ঊঈ═┅─╯ ساعت ۱۰ شب بود، بسیار ترسیده بود. آرام و بی صدا از خانه فرار کرد؛ دوان دوان توی خیابان تاریک و خلوت میرفت. گویا آسمان هم به حال دل سهیل گریه میکرد. پنج سال پیش که او را در جلوی آپارتمان گداشتند باران می بارید و حال که او از آن خانه فرار میکرد هم داشت باران می بارید... سهیل پنج ساله که جایی را بلد نبود او فقط داشت می دوید تا از ان خانه دور شود... همان طور که با سرعت میدوید چند دختر جوان خیابان گرد تا سهیل را دیدند به طرفش آمدند سهیل خیلی ترسیده بود. همان لحظه صدای آژیر ماشین پلیس از دور امد و دخترها فرار کردن و سهیل به راه خودش ادامه داد... سهیل فقط میدوید انقدر رفت تا به سر بالایی دروازه قرآن رسید. به سمت کوه پشتی دروازه قرآن رفت ... او از ادم ها ترسیده بود فقط میخواست جایی برود که ادم ها انجا نباشند. از کوه بالا رفت میانه های کوه به یک غاری رسید جلوی غار یک توله سگی خوابیده بود. سهیل با ترس از کنار توله سگ رد شد و وارد غار شد... ✍نوشته 💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند. عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید: _بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره. شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند! خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم. چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم. یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود! نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا. خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای. چشم که باز می کنم منم و اتاقی که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید: _سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز! یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم. _نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست. بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه... هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟ دستم را روی سرم می گذارم و می خندم: _بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن +من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟ _کنسرو لوبیا +خوب شد نمردی! _یه دور از جونی چیزی... +تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه _آره خب +ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید: _من برم بیرون بر می گردم +نه بشین فرشته،کارت دارم می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد. _جانم بگو نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بی مقدمه اولین چیزی را که به ذهنم می رسد می گویم: _من خیلی بدم فرشته،خیلی و بغضم می ترکد خواهرانه بغلم می کند +این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها _تو چه می دونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟ +دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستار العیوبه!شما هم نمی خواد بگی اگر گناهی هم بوده بین خودت و خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم! _نگو فرشته،تو ماهی...یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و می خوان با منت بیان خواستگاریش +یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم! _اما من چیم؟من کیم؟!یه آدم حسود و کینه ای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم.روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس جنگ و جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره... صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک می کنم و ادامه می دهم:می دونی چقدر اذیتش کردم؟چون چشم دیدنشو نداشتم،چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد.چون براش پسر آورد و حسودی من گل کرد.چون فکر می کرد من دخترشمو می خواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد،اما پرتش کردم کنار.من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که می خواستم عطرشو بو بکشم و نبود،فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته... انقدر جیغ زدم که بخاطر من بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش فکر می کرد اذیتم می کنه اما نمی کرد!فقط نصیحتم می کرد فرشته.ولی اون که مامانم نبود،از تمام فک و فامیلشم ،حتی از خواهرش بدم میومد چون نمی ذاشت من با پسرش بازی کنم! می گفت خوبیت نداره دختر بعد از سن تکلیف با پسرا همبازی بشه.ولی بعدا همون خاله ی ناتنی پسرشو فرستاد خواستگاریم! تو چه می دونی که تک تک روزای من چجوری گذشت. فرشته من تو همین خونه به دنیا اومدم.همینجا بزرگ شدم،بابای من بود که درختای این حیاط رو با دستای خودش کاشت،انجیر و انگور و یه عالمه گل های بنفشه و یاس در و دیوار اینجا منو یاد دردای آخر عمر مامانم می ندازه.یاد گریه های سر نماز عزیزم برای شفای دخترش...چرا خدا خوبش نکرد؟چرا تو جوونی عمرشو گرفت؟می دونی،عزیز دق دخترشو نکرد بعد از اینکه رفتیم مشهد و افسانه شد زن بابام و خانوم خونه،گریه های یواشکی و سر نماز عزیز بیشتر شده بود.یه روز که از مدرسه اومدم هنوز داشت نماز می خوند،عادت داشتم یه راست برم پیشش و اون نازمو بکشه بوی مامانمو می داد آخه اما از سجده بلند نمی شد،گفتم حتما باز داره گریه می کنه و دعا می خونه کلافه شده بودم،دلم تنگش بود.دست زدم به شونه هاش و صداش زدم اما مثل یه تیکه سنگ به پهلو افتاد کنار سجاده سرسجده ی نماز عمرش تموم شده بود.عمر منم همون روز تموم شد!بی پناه و بی کس شده بودم...حتی مرگ مادربزرگم رو هم انداختم گردن افسانه! شده بودم ابلیس مقرر شده و از صبح تا شب بیخ گوش بابا می گفتم اگه این حواسش بود عزیز من اینجوری نمی مرد!افسانه از خداشه که ما تک تک بمیریم و اون جاش باز بشه... بچه بودم ولی پر از کینه و درد و غم و رنج.هنوزم پرم فرشته هنوزم! دور باطل زدم تو زندگیم.اینو الان فهمیدم که اینجا کنار تو نشستم، نه یک ماه و یک سال و پنج سال پیش... می دونی به یه جایی رسیده بودم که بالاخره طاقت نیاوردم هزارتا راه پیدا کردم واسه در رفتنو بیرون زدن از اون خونه.می خواستم آینه ی دق بابا و داداشم نباشم.می خواستم رها باشم،بهم نگن این کارو بکن اون کارو نکن.اینو بپوش اونو نپوش!چادر خوبه رژ لب بده ،چرا با پسرا حرف می زنی،چرا بلند می خندی،چرا با پسرعمه هات شوخی می کنی،چرا چرا چرا.... دیگه بریده بودم،می تونی تصور کنی؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسابقه بزرگ ❤️برگشتم با عصبانیت بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ... مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... 💜جزء؟ ... جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... . سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟ 💚سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟ ... آره ... 💙پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ... سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم ... مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ... 💗مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود .. داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... . 💛آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟ . 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 فرار از جهنم🔥 :✍ بد نیستممعنی؟ ❤️… من معنی قرآن رو بلد نیستم … با تعجب پرسید … یعنی نمی دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟ … 💜تعجبم بیشتر شد … آیه چیه؟ … با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت … اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه … از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن… 💚خیلی حالم گرفته شده بود … به خودم گفتم تمام شد استنلی … دیگه نمیزارن پات رو اینجا بزاری … از جایگاه بلند شدم … هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی مسجد، بلندگو رو از داور گرفت … استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون اینکه بفهمی حفظ کنی؟ … . 💛بعد رو کرد به جمع و با لبخند گفت: می خندید؟ …. شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید … حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه کتاب ۶۰۰ صفحه ای چینی رو فقط با شنیدنش حفظ کنید … چند نفرتون می تونید؟ … . 💚همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند … یهو سعید از اون طرف سالن داد زد: من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم … حالا میشه این ترم چینی نخونیم؟ … و همه بلند خندیدن … ❤️حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من … نمی خواید یه کف حسابی براش بزنید؟ … . و تمام سالن برام دست می زدند … به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موعود خدا مرد خطر می خواهد آری سفر عشق جگر می خواهد ای جمعیت میلیونی عصر ظهور او سیصد و سیزده نفر می خواهد شبتون امام زمانی🍃🌸🍃 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بے عشق مهدے در دلم لطف و صفا نیسٺ لایق بہ خاڪ اسٺ آن دلے ڪہ مبتلا نیسٺ هرروز باید از فراقش نالہ سر داد مهدے فقط آقاے روز جمعہ ها نیسٺ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج #صبحم_بنام_شما🌸🍃 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
‌‌ ‌‌ ‌‌ 🌸 برای شما عزیزان در اولین روز ماه ربیع الاول🌸 الهی که روزگارتان از رحمت ✨←الرَّحْمَنُ الرَّحِیم→✨ لبریز... سفرهٔ تان از نعمت ✨←رَبُّ الْعَالَمِين→✨ سرشار... چشمانتان به نورِ ✨اللَّه نور السَّموَاتِ وَالَارض✨ روشن... کفه ترازویتان در ردیف ✨←فَأمَّا مَن ثَقُلَت مَوَازِینُه→✨ میزان زندگانیتان * ✨←فِی عِیشَةِ رَّاضِیَة→✨ باشد... و عاقبتتان ✨←عِندَ مَلِکَ الْمُقتَدِر✨ ختم به خیر باد 🌸آمــــــــــین یا رَبَّ الْعالَمین 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۶ ঊঈ═┅─╯ فردای آن روز سهیل از خواب بیدار شد. خیلی گرسنه بود. نمیدانست کجا برود و از کجا غذا تهیه کند بی پناه و بلاتکلیف بود... از غار بیرون اومد، به سمت دروازه قرآن رفت... اما هیچ مغازه ایی در آن اطرف نبود. وارد خیابانی شد و به مغازه ایی رسید ، داخل رفت و گفت: _آقا! آقا! میشه یه خوده غذا بدی بخورم گشنمه!!😭 _برو بیرون صبح اول صبحی هنوز دشت نکردم اومدی گدایی میکنی؟؟؟ سهیل با ناراحتی از مغازه بیرون رفت. گوشه ایی نشست و زانوی غم در بغل گرفت نمی دانست چه کند.. پیرمرد دکان دار که در آن طرف خیابان بود نیم ساعتی سهیل را زیر نظر گرفته بود، به طرفش رفت و سهیل را پیش خودش اورد. _پسرم چرا این همه مدت ناراحت اونجا نشستی کو پس بابا مامانت؟ سهیل گریه می کرد. پیرمرد دلش سوخت و مقداری کیک و آبمیوه به او داد. سهیل انچنان گرسنه بود که کیک هارا به سرعت خورد. آن پیرمرد چن هزار تومان هم به سهیل داد... سهیل از آن پیرمرد خداحافظی کرد و به سمت غارش برگشت. این بار علاوه بر توله سگ، بچه آهویی را دید. از شدت ذوق و خوشحالی فریادی کشید... ✍نوشته 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٧ ঊঈ═┅─╯ سهیل قدری با بچه آهو و توله سگ بازی کرد و بعد به غارش رفت و انجا خوابید. وقتی بیدار شد همه جا تاریک شده بود. از غار بیرون آمد تا به دل شهر برود و خوراکی بخرد. قدری که رفت به یک ساندویچی رسید: _آقا میشه یه غذا بهم بدی؟ _برو بچه اینجا واینستا!! _آقا گشنمه _اول پول بده تا بهت غذا بدم سهیل توی جیبش دست کرد و پول هایی که آن پیرمرد به او داده بود را به آن مرد ساندویچ فروش داد. یک ساندویچ خرید و باقی پولش را تحویل گرفت و برگشت. توی راه که بر میگشت، پیرمردی را دید که تعدادی نان گرفته و میرود به پیشش رفت وگفت: _ آقا میشه یه نون بدی؟ _اره پسرم بفرما چن تا میخوای؟ _یکی _بیا من دوتا نون بهت میدم چون مهمون دارم باید ببرم خونه وگرنه بیشتر بهت میدادم سهیل نان رو از پیرمرد گرفت و داخل نایلون ساندویچش گذاشت و به غارش برگشت. یکی از نان ها را جلوی توله سگ گذاشت و دیگری رو جلوی بچه آهو. خودش هم از ساندویچش خورد. همین که خواست بخوابد باران شروع به باریدن کرد صدای شرشر باران و رعد و برق پی در پی می آمد ✍نوشته 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٨ ঊঈ═┅─╯ سهیل از صدای بلند رعد و برق خیلی وحشت زده شده بود... او جیغ میزد،گریه میکرد .فریاد میزد: _باباااااا مامااااااان کجایی؟😭 ترس از یک طرف بر سهیل غلبه کرده بود سرما هم از طرف دیگر. رفت خودش را به بچه آهو چسباند و از گرمای او استفاده کرد توله سگ هم به کنارش امد و همگی از گرمای همدیگر استفاده کردند و خوابیدند... سهیل شب ناآرامی داشت دیشب خیلی به سهیل سخت گذشته بود او خیلی ترسیده بود... اما او باید عادت میکرد به این تنهایی و ترس!!! صبح شد با نور خورشید که به داخل غار افتاد بچه آهو بیدار شد و خواست بلند شود که باحرکت و تکانش سهیل هم از خواب بیدار شد... سهیل باز برای خرید خوراکی به شهر رفت. این بار به یک خیابان دیگر رفت... این بار نیز خیالش راحت بود که پولی دارد. داخل اولین مغازه شد که خرید کند وقتی از داخل جیبش پول هایی که ساندویچ فروش به او داده بود را در اورد و به صاحب مغازه داد، صاحب مغازه گفت: _ بچه جون اینها پول قلابی هست اینا رو توی عروسی ها میریزن بالای سر عروس دوماد تو فکر کردی شاید اینا میان پول واقعی بریزن بالا سر عروس دوماد... سهیل ناامید از مغازه بیرون آمد. رفت تا به یک چهار راهی رسید. بلا تکلیف بود نمیدانست کجا برود گیچ شده بود. گویا چهار راه چه کنم بود؟ چهار راه کجا برم بود؟ ساعت ها توی همان چهار راه بود فقط داشت مردم و ماشین ها را نگاه میکرد. صاحب طلا فروشی، که ساعت ها سهیل را زیر نطرداشت طاقت نیاورد وبه سمت سهیل رفت ودستانش را فشرد واورا به داخل مغازه اش اورد و گفت: آقا پسر چرا نمیری خونتون؟ خوب نیست این همه وقت تو چهار راه وایسادیا؟ _گشنمه _کو بابات؟ _نمیدونم _پسرجون راستشو بگو؟ _نمیدونم... من خونه ندارم نمیدونم بابام کجاست مامانم کجاست😭 آن مرد طلا فروش هم که قضیه را فهمید . سریع به همسرش زنگ زد: _نرگس سلام خوبی؟ _سلام ممنون رضا چی شده؟ _یه خبر خوب دارم امروز بهترین غذا رو درست کن مهمون داریم؟ آن مرد طلافروش سالهاست که از داشتن فرزند محروم بودند و همسرش به خاطر این موضوع افسردگی گرفته بود فکری به سرش زد تصمیم گرفت سهیل را به عنوان فرزند خوانده خود قبول کند... ✍نوشته 💟💞💟💞💟💞💟💞💟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٩ ঊঈ═┅─╯ آن مرد طلا فروش وقتی با همسرش تماس گرفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. بسیار خوشحال شد .و از همسرش خواست که حتما سهیل را به فرزندی قبول کنند. آنها سهیل را به فرزندی قبول کردند؛ مرد طلافروش فردای آن روز به اداره ثبت احوال رفت و با کلی زحمت وتلاش برای سهیل شناسنامه گرفت... روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و سهیل کم کم رنگ آرامش می دید؛ این خانواده از نظر وضعیت مالی بسیار قوی بودند . پدر خوانده دومش به سهیل بسیار رسیدگی میکردو هر چه سهیل درخواست میکرد ، برایش تهیه میکرد. دو سال گذشت. سهیل کم کم باید آماده مدرسه رفتن می شد. وقتی از او تست هوش گرفتند به پدر خوانده دومش متذکر شدند که او هوش و استعداد فوق العاده ایی دارد. چند ماهی بود که از شروع مدارس می گذشت معلمش درخواست دیدار با پدر سهیل را داد. در دیدار پدر با معلم ،بسیار تمجید و تعریف از سوی معلم شد . سهیل در این پنج سال ابتدایی خیلی مورد توجه معلمان و مدیر مدرسه بود، بار ها به پدرخوانده اش پیشنهاد داده بودند او را به مدرسه تیزهوشان ثبت نام کند. ایام امتحانات خرداد بود زن طلافروش به شوهرش تماس می گیرد که هر چه زودتر خودش را به خانه برساند مرد طلا فروش هرچه اصرار کرد "که خانومم من کار دارم همینجا پشت تلفن بگو" فایده ایی نداشت. بالاخره به خانه امد برگه آزمایش بارداری را جلوی همسرش گذاشت. همسرش گفت: _این چیه؟ +نگاه کن تا بفهمی! _نگاه کردم این برگه بیمارستانه خب چی هست حالا زود بگو کار دارم؟؟؟ +جواب مثبت بارداریه رضا جان من حامله ام خدا رو شکر بعد از این همه سال باردار شدم😭😌 _ای خدا شکرت🙏 عاطفه این بهترین خبری بود که بهم دادی. حالا هم سهیلو داریم هم این بچه تو راهی.... + چی میگی رضا؟ ما دیگه به سهیل نیازی نداریم! ما باید همه توجهمون رو برای این بچه توراهی بذاریم!... _عاطفه عزیزم این جوری که نمیشه دلت میاد پسر به این خوبی... + وای رضا تو رو خدا این قد احساسی نباش؟! _چرا عصبانی میشی خب؟ + عزیزم آینده رو ببین ما به مشکل میخوریم سهیل هرچی بزرگتر بشه درد سر داره این معلوم نیست کیه از کجا اومده... _وای عاطفه +وای عاطفه نداره! .... ✍نوشته 🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱۰ ঊঈ═┅─╯ پدر و مادر خوانده سهیل تصمیم گرفتند که او را از خانه بیرون کنند. روزی که سهیل آخرین امتحانش را داد و به خانه برمی گشت هر چه در خانه را زد زنگ آیفون را زد بی فایده بود همان طور کلافه و سرگردان دور خودش میچرخید بی سابقه بود و امکان نداشت سهیل پشت در بماند. ناگهان سهیل چشمش به نامه ایی افتاد که لای در بود نامه را برداشت: _سهیل جان سلام ما توی خونه هستیم و دلیل داره که درو باز نمیکنیم منو رضا داریم صاحب یه بچه میشیم من باردارم... ما به فکر آینده هستیم به صلاحه خودته که بری کنار درخت زیر پلاستیک زباله مدارک ها و مقداری پول برات گذاشتیم برو دیگه ازین به بعد خودت گلیمتو از اب بکش من خواهشی دارم ازت دیگه هیچ وقت نیا اینجا که برات درد سر میشه.... سهیل رفت پلاستیک زباله رو کنار زد و دید بله مقداری پول و مدارک هایش را درون پاکتی گذاشتند. سهیل طاقت این تصمیم گیری یک دفعه ای را نداشت آسمان دلش تیره شد چشمش بارانی... او فقط مدارک هایش را برداشت و پول را به سمت در پرت کرد و لگدی به در زد و فریادی بلند و از ته دل کشید. حالش بسیار بد بود ... سهیل وسایلش را برداشت و بعد از هفت سال به همان غار همیشگیش برگشت ... نه از بچه آهو خبری بود و آن سگ. اینجا بود که قطعه شعری به ذهنش آمد "خدایا زندگی بر من سخت شده مردم ندانند که چه بر من شده *** چرا هیچ کس در این دنیا رحمی ندارد ناگفته پیداست چرا در این شهر ماهی ندارد ذهن سهیل خیلی خسته بود و نیاز به آرامش داشت و چه کاری برای او بهتر از خواب بود. او خوابید و صبح که بیدار شد باز به شهر رفت تا که کاری پیدا کند او چشمش به تابلو کارخانه کفش سازی افتاد خیلی خوشحال شد. به داخل کارخانه رفت، نگهبان جلویش را گرفت: +چی میخوای پسرجون _سلام اومدم اگه بشه اینجا کار کنم + کار؟ تو هنوز بچه ایی باید درس بخونی! _آقا تو رو خدا رئیس کارخانه که از دوربین مداربسته قسمت ورودی کارخانه را میدید توجهش جلب شد و با سرعت گوشی تلفن را برداشت و به نگهبانی زنگ زد: _چی شده اکبر؟ این پسر بچه اینجا چی میخواد؟ +آقا میگه اومدم کار کنم خیلی پیله هست میخواین بزنم ردش کنم _نه نمیخواد بفرست بیاد دفترم سهیل را به دفتر رئیس کارخانه فرستادند. سهیل خواهش والتماس کرد و از رییس تمنا کرد که او را برای کار در کارخانه قبول کنند . رئیس دلش سوخت و قبول کرد و قرار شد از فردا کارش را شروع کند. کار سهیل زیادهم سخت نبود کارش این بود که ماده رطوبت گیر را درون جعبه کفش ها بگذارد و کفش ها را درون جعبه اش قرار بدهد و بسته بندی کند... ✍نوشته 💙💕💙💕💙💕💙💕💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊صــــلوات خاصه ی حضرت علی بن موسی الرضا به نيت خشنودي آن حضرت و بر آورده شدن حاجــــــــــات.🕊🌹 ⚜اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا المرتَضی⚜ الامامِ التّقی النّقی ⚜ و حُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ⚜ و مَن تَحتَ الثری⚜ الصّدّیق الشَّهید ⚜صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً⚜ زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه⚜ کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک⚜ َ ✍ترجمه: خدایا رحمت فرست بر علی بن موسی الرضا امام با تقوا و پاک و حجت تو بر هر که روی زمین است و هر که زیر خاک، رحمت بسیار و تمام با برکت و پیوسته و پیاپی و دنبال هم چنان بهترین رحمتی که بر یکی از اولیائت فرستادی 🕊زیـــــــــارتش در دنیا و شفاعتش در عقبی نصیبمان بگردان🕊 🕊الهـــــــــــــے آمیــــــن🕊 التمــــــاس دعــــاے فــــرج🕊🌹 🌹🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🌹
❣باطل شدن سحر وجادو وطلسم بخت وچشم زخم ورزق روزی وکار وبستگی❣ مکانیزم عملکرد سحر و طلسم و جادوگری و دعا و غیره... ❌ سحر و جادو و طلسم و بستن بخت از اموری است که واقعیت دارد. وجود چنین نیروهایی به مقتضای نظام دنیا می‌باشد که تزاحم میان زشتی‌ها و پلیدی‌ها وجود دارد و همچنان که انسان‌های شیطان صفت و زشت کار وجود دارد جن‌های پلید و آزاردهنده نیز وجود دارد. 🌹آنچه که از آیات قرآن بر می‌آید این است که سحر در شهرهای کهن همانند کلدان و مصر در زمان حضرت موسی و فرعون و پیش از آن در زمان حضرت نوح (ذاریات، ۵۲) رواج داشته است. (تفسیر تسنیم، آیت الله جوادی آملی، ج ۵، ص۶۸۸) سحر و جادو و طلسم از نظر قرآن کریم و احادیث واقعیت دارد. به این امر در آیه ۱۰۲ سوره بقره و ۴ سوره فلق اشاره شده است. از این آیات و برخی روایات استفاده می‌شود که برخی از سحرها واقعا اثر گذارند. همچنان که آیه ۱۰۲ سوره بقره می‌فرماید: «مردم سحرهایی را فرا می‌گرفتند که میان مرد و زن جدایی می‌افکند.» در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی می‌شوند. علامه طباطبایی در وجود داشتن چنین اموری می‌فرمایند: «... در این میان افعال خارق العاده دیگری است که مستند به هیچ کدام از سبب از اسباب طبیعی و عادی نیست، مانند خبر دادن از پنهانی‌ها و مانند ایجاد محبت یا دشمنی و گشودن گره‌ها و گره زدن‌ها و خواب کردن و احضار و حرکت دادن اشیاء با اراده و از این قبیل کارهایی که مرتاض‌ها انجام می‌دهند که به هیچ وجه قابل انکار نیست، یا خودمان بعضی از آن‌ها را دیده‌ایم و یا به رایمان آن قدر نقل کرده‌اند که دیگر قابل انکار نیست». تأثیر تکوینی سحر به اذن خداوند: یکی از اصول اساسی توحید، این است که همه قدرت‌ها در این جهان از قدرت پروردگار سرچشمه می‌گیرد، حتی سوزندگی آتش و برندگی شمشیر بی اذن فرمان او نمی‌باشد. منتها مفهوم این بیان مجبور بودن افراد در کار خود نیست. خداوند متعال با قدرت خویش، چنین اراده و نیرویی را در افراد به ودیعت نهاده است. انسان‌ها با بهره گیری از این اراده و تقویت آن می‌توانند به کارهای شگفت انگیزی دست زنند. برخی مانند اولیای خداوند از آن نیرو و در مسیر مناسب، استفاده می‌کنند و عده‌ای دیگر، با سوء استفاده از آن به کارهای ناشایست اقدام می‌کنند؛ پس، در واقع اصل وجود این نیرو در نهاد آدمی از آن خداوند و به فرمان او است توضیح این که: جهان آفرینش، جهان اسباب و مسببات است. البته برخی سبب‌ها مادی است و برخی غیر مادی است. اراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفته است که هر پدیده و حادثه‌ای از علت ویژه خود صادر گردد و درعین حال، نظام علت و معلول‌ها همگی به خدا منتهی شده و از او قدرت و نیرو می‌گیرند. او است که سبب را می‌آفریند و به آن قدرت و نیرو می‌بخشد و آن را برای ایجاد معلول ویژه خود آماده می‌سازد. در حقیقت مؤثر واقعی، در تمام نظام جهان یکی است و نظام جهان که به صورت اسباب و مسببات جلوه گری دارند، همگی از او استمداد گرفته و به او منتهی می‌شوند (اصالت روح، آیت الله سبحانی، ص ۲۴۱، مؤسسه امام صادق). راههای کوتاهی برای بعضی از طلسمات: ۱- استعاذه به خداوند و خواندن سوره‌های فلق و ناس. ۲- خواندن و نوشتن آیات ۷۵ تا ۸۲ سوره یونس. ۷- صدقه دادن. ۸_گرفتن دعای باطل السحر توسط استاد علوم غریبه نوشته شده باشد دوستان به هیچ عنوان خودتون اقدام خودسرانه برای نوشتن دعا نکنید دعا اداب داره باید رعایت بشه وگرنه اثر عکس دارد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍اصلا حواسم نیست که چه می گویم و چرا مثل رگبار کلمات را از دهانم بیرون می ریزم _اما نه تو از کجا می خوای بفهمی درد منو!تویی که سایه ی مادر و پدر هم قد و اندازه بالای سرت بوده تویی که درس و دانشگاهت بجا بوده و عشق و خانوادت بجاتویی که همیشه یه حامی داشتی،یکی حتی برادرت!یا پدری که کل محل به سرش قسم می خورن،مادری که مثل کوه پشتته و خیالت راحته بودنشه. من اما از درد بی مادری و داغ زن بابا داشتن بود که با همه چپ افتادم.با همه حتی خدا!وقتی صدبار دستمو دراز کردم سمتشو یه بارم نگرفتش باید بازم دوستش می داشتم؟ فرشته وقتی همین چند وقت پیش از همه بریدمو زدم تهران به بهانه ی درس و مشق،فکر می کردم اول آوارگیمه.هیچ جایی رو نداشتم که برم،خوابگاهی نبودو آشنایی نداشتم.وسط میدون راه آهن درمونده بودم و لاله دختر عمم تنها کسی بود که از جیک و پیکم خبر داشتو غصم رو از راه دور می خورد.ترس افتاده بود به جونم،تازه فهمیده بودم چه بی عقلی کردم!اما باور کن یهو خیلی بی مقدمه به ذهنم زد بیام اینجا تنها پناهی که توی این شهر بی سر و ته می شناختم از بچگی. اصلا نمی خواستم اینجا موندگار بشم،نمی خواستم بیام که بمونم ولی همین که پشت بند تو پامو گذاشتم توی حیاط هری دلم ریخت.انگار یهو رفتم به دوران بچگیم.تو حال و هوای خودم نبودم اصلا،وقتی بابات عذرمو خواست حس آدمی رو داشتم که از روی کوه پرت میشه پایین. می ترسیدم از بیرون رفتنو تنها موندن،از بیرون رفتنو بین آدمای هزار رنگ تهران گم شدن بهت دروغ نمی گم تا همین چند روز پیش کینه ی شهاب رو دلم سنگینی می کرد،اما... دوباره گریه ام شدت می گیرد و فرشته بی صدا فقط بغلم می کند. _تو رو خدا بهم بگو،بگو چرا...چرا دارم یکی یکی باورامو خراب شده می بینم؟چرا دیگه نمی تونم خوش باشم و بی دغدغه؟چرا دلم هوای بابامو کرده؟چرا هر روز و مدام نصیحتای لاله و افسانه است که مثل زیرنویس از جلوی چشمم رد میشه؟ من اصلا آدم درددل کردن نبودم،آدم حرف زدنو گریه کردنم نیستم!چرا این روزا مثل هیچ وقتی نیستم.آخه کجای کارم گره افتاده؟ _شایدم داره گره از کارت باز میشه به لبخند مهربانش نگاه می کنم و می پرسم: +یعنی چی؟ _یعنی می خوای چندتا چرای درست و حسابی هم من بذارم تو بساطت؟این همه حرف چجوری رو قلبت سنگینی نکرده بود دختر خوب؟چرا زودتر سفره رو باز نکردی تا هم سفرت بشیم؟چرا انقدر صبوری کردی و یه عمر درد روی درد کشیدی؟چرا... +ادامه نده که همش بی جوابه فرشته. من همین الانم گیجم و مثل آدمای گنگ نمی فهمم که چه خبر شده _شایدم تاثیر آمپول و دواهاست! +شاید! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمی دونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: _بهتری دخترم؟ +سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه می کند و می پرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم. دست هایش را بهم می کوبد و می گوید: +مامان!امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟ +نه _چرا؟! به صورتم نگاه می کند و می گوید: +چون جدید نیست،می دونستم. دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند: _چی؟! +نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: _همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼