#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_ششم
صفر آن روز گفت که می داند مردم به چه چشمی به من نگاه می کنند وبه نظرش همه این حرفها خرافات و احمقانه است بهم گفت که قبلا ازدواج کرده ولی گل نسا زنش، سر شکم اول، همراه بچه، مرده و اونو تنها گذاشته است. برام گفت که یتیم بوده و با بدبختی بزرگ شده و توانسته خرجشو در بیاره و حالا بعد از چند سال که از مرگ گل نسا گذشته، می خواد دوباره زن بگیره و براش مهم نیست چه نسبتهایی به من می دن! بهم گفت دلش می خواد زنش هم مثل خودش رنج کشیده و زحمت کش باشه که اینها رو در وجود من دیده و خوشش آمده است، بعد ازم پرسید می خوام باهاش عروسی کنم یا نه؟ براي اولین بار تو تمام زندگی ام کسی پیدا شده بود، که میل مرا هم در نظر می گرفت. با خودم فکر کردم، دیدم بهتر از صفر برام پیدا نمی شه. هم هنوز جوون بود، هم کاري وزحمت کش، از همه چیز من هم خبر داشت و می دونست. هر جا هم می رفتم و هر چقدر هم کار می کردم باز صد برابر از خانه عمویم بهتر بود. این بود که جواب مثبت دادم و صفر به خواستگاري ام آمد. هر چه اطرافیان سعی کردند منصرفش کنند و هر چه قدر پشت سرم بدگویی کردند و نسبتهاي ناروا دادند، در صفر اثر نکرد و سرانجام دست خالی به خانه بخت روانه ام کردند. صفر هم که یک بار زن گرفته بود، دیگر عروسی نگرفت و آرزوي یک مراسم عروسی و پوشیدن لباس عروس، به دلم ماند. در عوض هر چه در خانه عمویم، زیر دست مانده و بدبخت بودم، در خانه صفر فکر می کردم دربهشت هستم. کارهایم کمتر شده بود و حداقل سرکوفت نمی خوردم. صفر بعد از کار یک راست به خانه می آمد و وقتی همه چیز را تمیز و مرتب می دید، از من تشکر می کرد. اوایل هر وقت ازم تشکر می کرد، گریه می کردم.
بعدها کم کم عادت کردم که کمی هم به خودم احترام بگذارم. صفر کسی را نداشت و منهم اصلا دلم نمی خواست با فامیل رفت وآمد کنم. چند ماهی که از ازدواجمان گذشت حرفهاي مردم کمتر شد و من هم در آرامش بودم. بعد حامله شدم، صفرخیلی خوشحال بود و مدام دور و برم می پلکید. می دانستم از زایمان زن اولش، خاطرة بدي دارد و سعی می کردم خیالش را راحت کنم. با اینکه از من خیلی بزرگتر بود، دوستش داشتم و بهش محبت می کردم. سرانجام موعد زایمانم فرا رسید و ماماي ده که خیلی هم حاذق بود، بالاي سرم آمد. بیچاره صفر مثل مرغ سر کنده، بال بال می زد. من خیلی راحت وزود زائیدم. یک دختر خوشگل که مثل برف سفید بود و لبها و لپهاي سرخ داشت. واي که صفر چه ذوقی داشت. چقدرشیرینی و نقل و نبات بین مردم پخش کرد. گوسفند قربونی کرد. نمی دونی! اسمش رو هم با عشق و شور گذاشت عاطفه! ... عاطفه شده بود چشم و چراغ صفر، زود از سر کار می آمد و دخترش رو با خودش می برد گردش، براش کفش و لباس و اسباب بازي هاي خوب می خرید. منهم خوشحال و راضی بودم. عاطفه بزرگتر می شد و من اما دیگر حامله نمی شدم. پیش ماما رفتم، دکتر رفتم، هزار جور دواي گیاهی خوردم، دادم برام دعا نوشتن، اما نشد که نشد! صفر هم راضی بود، می گفت چرا انقدر خودت رو عذاب می دي؟ ما که بچه داریم، دختر و پسر هم با هم فرقی ندارن!... اما من همیشه دوست داشتم چند تا بچه داشته باشم که با هم همبازي شوند، ولی خوب با قسمت نمی شد جنگید.
عاطفه تقریبا سیزده، چهارده ساله بود که سیل همه جا را برداشت. صفر بدبخت شد. تمام زمینها رو شالی کاشته بود و آب ویرانگر تمام برنج ها رو از ریشه کنده بود. تمام زمین زیر آب رفت، البته شالی همیشه تو آب هست، اما سیل همه چیز رو شست وبرد. سر موعد، صاحب زمین که ملاك بزرگی هم بود، سهمش رو می خواست. هر چی صفر می گفت بابا جون سیل همه چیز رو برده! می گفت به من ربطی نداره. من اجاره ام رو می خوام. هر چی این در و اون در زدیم و من چند تا النگوم رو فروختم، پول جور نشد که نشد. یک شب دیدم نعمت خان خوشحال و خندان به طرف خونه ما می آید. همون صاحب زمین! فوري صفر رو صدا کردم و چاي درست کردم. عاطفه هم که داشت درسهاشو می خوند و می نوشت، رفت تو ایوون پشتی تا باباش شرمنده نشه. خیلی بچۀ مهربون و با عقلی بود خلاصه! نعمت آمد و نشست. شروع کرد به بگو و بخند با صفر، منهم خوشحال شدم که حتما. نعمت خان قانع شده که سیل آمده و تقصیر ما نبوده و آمده یک جوري با صفر کنار بیاد. ولی وقتی دیدم نعمت رفت و صفر حسابی رفت توخودش، فهمیدم قضیه این نیست. آنقدر نشستم و به صفر پیله کردم تا عاقبت زیر زبونش رو کشیدم تا فهمیدم قضیه چیه! نعمت در لفافه به صفر حالی کرده بود که حاضره از بدهی اش بگذره به شرطی که ما عاطفه رو به پسرش بدیم.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_5
🌹قسمت پنجم
دوستی من و باربد از همان روز آغاز شد. با زمزمه های عاشقانه اش که »تو دختر رویاهای من هستی!« و یا »من عاشقت شدم چون تو تنها کسی هستی که می تونم کنارش خوشبخت بشم!
😔« چنان آتشی به جانم انداخت که دیگر نمی توانستم خاموشش کنم.
باربد وحرف هایش یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفتند. دیدارهایمان تکرار شد.
😒باورم نمی شد که این قدر نترس شده باشم. من که از پدرم خیلی می ترسیدم حالا بی هیچ واهمه ایی به بهانه کلاس های فوق برنامه و کامپیوتر و...از خانه بیرون می رفتم و با باربد در جاهای مختلف قرار میگذاشتیم.
همان روزها بود که سه تا تجدید آوردم و با خواهش و تمنا از مادرم خواستم به پدر چیزی نگوید. اگر پدرم از وضعیت درسی ام با خبر می شد حتما شدیدا کنترلم می کرد و آن وقت دیگر نمی توانستم باربد را ببینم.
📙 برای اینکه شک پدر و مادرم برانگیخته نشود سعی می کردم درسم را خوب بخوانم تا خیالشان راحت شود.
💘 باربد دیگر دین و دنیایم شده بود. او را تا حد پرستش دوست داشتم.
😔نمی دانم چه جادویی در کلامش بود که هر چه می گفت دربست و بی چون و چرا می پذیرفتم. ایمان داشتم به اینکه هیچ کس به اندازه ی او خیر و صلاح مرا نمی خواهد
💥و اینگونه شد که وقتی سه ماه پس از آشنایی مان آن اتفاق بین مان افتاد، دل به وعده های باربد که می گفت »یکی دو ماه صبر کن، حتما میام خواستگاریت.« دل خوش کردم!😔
من به باربد ایمان داشتم و چون خودم را همسرش می دانستم در برابر همه خواسته هایش تسلیم می شدم.
✅انصافا او هم بلد بود با کلمات خوب بازی کند و من با سادگی تمام در برابرش که یک هنرپیشه تمام عیار بود، خام شده بودم...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❌ وقتی میخواهند برای من و تو جوک بگویند،
می گویند یک روز #غضنفر ...!
در صورتیکه غضنفر یعنی "شیر، مرد با صلابت و قوی" و از قضا یکی از القاب حضرت #علی(ع) است 😪‼️
❌ وقتی یک چیز از مُد افتاده به آن می گویند #جواد !
و جواد به معنای ”بخشنده و سخاوتمند” است. و از قضا از القاب #امام_نهم!
❌ از اسم #بتول برای مسخره کردن استفاده میکنند! ولی بتول یعنی پارسا و پاکدامن… که بصورت خیلی اتفاقی از القاب حضرت زهرا و مریم(س) است!😔
❌ در فیلمها نامهای #تقی و #نقی را به هزل می آورند! و تقی یعنی با تقوا و نقی به معنای پاک و پاکیزه.. و اتفاقا از القاب امام #جواد (ع) و امام #هادی (ع) !
❌ اخیرا #جعفر (جفر!) هم شده است نماد بلاهت و سفاهت! سوژه جوکهایی با تم مشروب، زن بارگی، لواط و..!!
جعفر به معنای ”جوی پر آب” است و کاملا اتفاقی !! اسم #امام_ششم ما شیعیان امام صادق (ع) که #سرچشمه علم و دانش در جهان اسلام و حتی جهان است!
❌ #عسکر و #عباس هم دارند میکنند سوژه فلان تیپ آدم ها! و باز هم خیلی اتفاقی!!
⚠️⚠️بنظر شما این حجم از جوک سازی و حتی کانال سازی با اسامی #اهلبیت(ع)، اتفاقی است؟! چرا در این جوکها، نام شاهان ستمگر جهان در طول تاریخ، سمبل حماقت و زن بارگی و توحش و بزن بهادری و سوژه طنز نمیشوند؟!
✅ دوست خوبم
برای از بین بردن مقدسات و هویت یک ملت،
اول ⬅️ #طنز و #جوک میسازند، بعد ⬅️ #تمسخر میکنند، و بعد ⬅️ #توهین و #هتاکی
نگذاریم به همین سادگی، هویت شیعی و اسلامی ما ایرانیان را بمیرانند.. 🔥
🚫هرگز با اسامی اهلبیت و پیامبران، جوک نسازیم.. کپی نکنیم.. و نخندیم🚫
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#قرار_عاشقی
روایـت اسـت کـه :
هـر زمـان جـوانـی دعـای فـرج ِ مـهـدی (عـج) را زمـزمـه کـند.. هـمزمان امـام زمـان دسـتهـای مـبـارکـشـان را بـه سـوی آسـمـان بـلـنـد مـی کـنـند و بــرای ِ آن جـوان دعـا مـیـفـرمـایند...
چـه خـوش سـعـادتـن کـسـانـی کـه حـداقـل روزی یـک بـار دعـای ِ فـرج را زمـزمه می کـنند ..
🌺پس این توفیق را از خود دریغ مکن🌺
🔔بياد مولا به رسم هر شب راس ساعت 21🔔
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
و برای سلامتی محبوب
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
#کانال حضرت زهرا س 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💛داستان بسیار زیبا💛
💜💛🌟مادر🌟💛💜
🌸🍃شش یا هفت ساله که بودم؛
دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم؛✨🍁
🌼🍃مادرم خیلی هول شده بود، دفترچه را از دست من کشید و به همراه کت پدرم به حمام برد✨🍂 ...
🌻🍃آخر شب صدایشان را می شنیدم
حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟
می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟
میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟
"صدای مادرم نمی آمد"
میدانستی و سر به هوا بودی؟
"بازهم صدای مادرم نمی آمد"🍃🍁
🌸🍃سالها از اون ماجرا می گذرد ...شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد؛ مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید✨🍃 ...
💝اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد؛ 💝
💝خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش "مادر" است.💝
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
🌷کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻خوردن، مسئولیت داره.🔻
👌👌 یکی از دستورات قرآن، که بدون استثناء، همهمون بهش عمل میکنیم دستور خوردنه:😉
"کُلُوا" 👈 بخورید.
همهمون این قسمت آیه رو بلدیم و بهش عمل میکنیم:👈 #غذاخوردن
"کُلُوا وَاشْرَبُوا..." 👈 بخورید و بیاشامید.
🍉🍳🍗🍦🍺
📣📣... امّا یادمون باشه که از نظر قرآن، خوردن مسئولیت داره.😟
⛔️ در قرآن چندین بار دستور "کُلُوا" اومده، ولی هیچ کجا نمیگه بخورید، و برید دنبال کارِتون.
👌 هر کجا گفته بخورید، بعدش از ما یه چیزی خواسته.
با هم چند تا از این آیات و مرور کنیم:
👇️👇️👇️👇️👇️
کُلُوا وَاشْرَبُوا مِن رِّزْقِ اللهِ وَ لَا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ (بقره/۶۰)
👈 بخورید، ولی #گناه نکنید.
کُلُوا مِمَّا فِی الْأَرْضِ حَلَالًا طَیِّبًا وَ لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ (بقره/۱۶۸)
👈 بخورید، ولی دیگه دنبال #شیطان راه نیفتید.
کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ اشْکُرُوا لِله (بقره/۱۷۲)
👈 بخورید، ولی #شکر خدا رو بجا بیارید.
کُلُوا مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُ حَلَالًا طَیِّبًا وَ اتَّقُوا اللهَ (مائده/۸۸)
👈 بخورید، ولی #تقوا هم داشته باشید؛ و خدا ترس باشید.
کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لَا تُسْرِفُوا (اعراف/۳۱)
👈 بخورید، ولی #اسراف نکنید.
کُلُوا مِن طَیِّبَاتِ مَا رَزَقْنَاکُمْ وَ لَا تَطْغَوْا فِیهِ (طه/۸۱)
👈 بخورید، ولی #طغیان نکنید (خودمونیش این میشه: رَم نکنید).
فَکُلُوا مِنْهَا وَ أَطْعِمُوا الْبَائِسَ الْفَقِیرَ (حج/۲۸)
👈 بخورید، ولی دیگران رو هم اطعام کنید؛ و #فقرا رو یادتون نره.
کُلُوا مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَ اعْمَلُوا صَالِحًا (مومنون/۵۱)
👈 بخورید، ولی #عملصالح هم انجام بدید.
❗️❗️ حتّی قرآن کریم میفرماید، ما به زنبور عسل وحی کردیم:
کُلِی مِن کُلِّ الثَّمَرَاتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلًا (نحل/۶۹)
👈 از شیره گلها بخور، ولی راه پرودگارت رو طی کن.
☝️یعنی خوردن، برای حیوانات هم مسئولیت داره.😯😳
🗣 حالا جا داره که بگیم، آدمهایی که میخورن و از زیر بار مسئولیت شونه خالی میکنند، از حیوانات 🐂🐑🐐🐪 هم کمتر هستند.
📣📣... از این به بعد، هر وقت خواستیم #غذا بخوریم، با دقّت بیشتری #غذا بخوریم.
☝️ با هر #غذا خوردنی، یه مسئولیتی رو دوشمون داریم.
#معارفقرآن، #سبکزندگی، #غذاخوردن.
کانال داستان و رمان مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✾════✾✰✾════✾
#حتما_بخونید
قصه ی ما وشیطان🍁🍁
🔷 در حدیثی از پیامبر اکرم، محمّد مصطفی(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) داریم که حضرت فرمودند: یکی از پیامبران خدا، در مسجد با پروردگار عالم در حال مناجات بود، عرضه داشت: خدایا! میخواهم شیطان لعین و رجیم را با صورتی که دارد، ببینم و از او سؤالاتی بپرسم و برنامه و کار او را متوجّه شوم.
🔹خطاب آمد: از مسجد بیرون برو، او را میبینی. وقتی بیرون آمد، دید شیطان کنار درب مسجد ایستاده، یک طبل و پرچم دارد و تیری هم به کمر بسته است. آن پیغمبر خدا میگوید: رفتم به او گفتم: ملعون! اینها چیست؟
🔻 شیطان میگوید: من هر روز میآیم و در اینجا میایستم و یکی از یاران خودم را هم داخل مسجد میفرستم. هر کس به سمت خانهی خدا میآید، سعی میکنم که اجازه ندهم وارد شوند.
🔻 امّا آنها که آمدند، یارانم را در داخل مسجد میفرستم و وقتی مردم سلام نماز را میدهند، در دل آنها وسوسه میاندازم و بر طبل میزنم و سه مرتبه با آواز بلند ندا میدهم که در بار اوّل میگویم: «الطّمع، الطّمع».
🔺 ندای اوّل بر گوش جمعی از مردم طمعکار میافتد، در همان ساعت، رو از نماز برمیگردانند و سریع میروند؛ میگویند: اگر اینجا توقّف کنیم، یک موقع میبینی فلان معامله را از دست میدهیم و ... .
🔻 لذا شیطان گفت: اینها بیرون میآیند و زیر این پرچمی که در دست من است، جمع میشوند. این تیری هم که در دستم است، تیر زهرآلود است. موقع مرگ بر شکم آنها میزنم.
🌱 آن پیغمبر خدا سؤال کرد: این تیر زهرآلود چیست؟
🔻 شیطان گفت: در آنها شک و شبهه میاندازم و کاری میکنم بدون ایمان، از دنیا بروند. لذا میبینی طرف، نمازخوان هم بوده، امّا به واسطهی این طمع به دنیا، بدون ایمان از دنیا میرود.
🔻 شیطان میگوید: دومین فریاد من، این است که سه مرتبه ندا میدهم: «الحرص، الحرص»؛ یعنی حرص دنیا را در دل آنها میاندازم. آنوقت یک عدّه میگویند: اگر من صبر کنم، دیگری میآید و سود بیشتری میبرد؛ پس من بروم، چون الآن رفیق من بلند شد و رفت. حالا دعایم را بعداً میخوانم. اگر دو دقیقه دیر برسم، کلاه بر سرم میرود.
🔻سومین فریاد شیطان هم منع است که سه مرتبه میگوید: «المنع، المنع». یعنی بخل برای انسانها به وجود میآورم. لذا اگر بخواهند به مسجد، فقیر و ... کمکی هم کنند، سریع میگویند: برویم، دیر شد و ... .
🌱 آن پیغمبر خدا فرمود: تو داری با اینها مردم را فریب میدهی؟
🔻عرضه داشت: بله، به تمام کسانی هم که میآیند خوشآمد میگویم و میگویم: دیدید به نماز رفتید ولی نمازتان اثر نداشت؟!
🍃 پیامبر اکرم(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) میفرمایند: آن پیامبر بزرگوار بعد از آن، به همهی امّتش امر کرد که بعد از نماز، حتماً دقایقی بنشینید و تعقیبات بخوانید و بلند نشوید.
🔹 میگویند: بعد از این که شیطان این را متوجّه شد، به خود لعن کرد که چرا من قضیّه را افشا کردم.
📚 برگرفته از #درس_اخلاق #آیت_الله_قرهی ( دامت برکاته ). جلسه 350 در تاریخ 03/04/95
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✧✾════✾✰✾════✾✧
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام #فهیمه
🌹با عنوان : #راه_بی_پایان_6
🌹قسمت ششم
با بودن کنار باربد چنان احساس خوشبختی می کردم که گویی خوشبخت تر از من دختری در دنیا نیست
😞اما صد افسوس که عمر این خوشبختی پوشالی بسیار کوتاه بود. من با تمام وجودم به باربد و وعده هایش اعتماد کرده بودم و او را مرد زندگی ام می دانستم
👈اما زهی خیال باطل!😞
تقریبا یکسال از ارتباط پنهانی مان می گذشت اما باربد هنوزبرای ازدواج و خواستگاری این پا و آن پا می کرد و بهانه می آورد. راستش حالا دیگر این رابطه عاشقانه بیشتر از لذت بخش بودنش برایم هراس آور شده بود.
😔حسم می گفت باربد قصد ازدواج ندارد و فقط مرا سر می دواند!
هرچند آنقدر باربد را دوست داشتم که دلم نمی خواست حتی لحظه ایی به دروغ بودن وعده هایش فکرکنم
اما او بالاخره یک روز بعد از اینکه قاطعانه از او خواستم به خواستگاری ام بیاید، رذالت و پلیدی خود را نشان داد!😈...
😢 آن روز بعدازظهر باالتماس از باربد خواستم تکلیف زندگی مان را هر چه زودتر روشن کند.
😏باربد در جوابم گفت: »آخه مگه این دوستی چه ایرادی داره؟ ازدواج به چه درد می خوره؟ ازدواج یعنی دردسر و مسئولیت در صورتیکه من و تو الان شاد و بی خیال با هم هستیم!
😨« از شنیدن حرف های باربد جا خوردم.
ابتد تصوز کردم شوخی میکند
ابتدا تصور کردم شوخی می کند اما وقتی دوباره با قاطعیت حرف هایش را تکرار کرد فهمیدم که از شوخی خبری نیست!
😧 بهت زده گفتم: »یعنی چی باربد؟ پس عشق مون چی می شه؟ اون همه نقشه ای که واسه آینده داشتیم؟ تو به من قول ازدواج داده بودی، من به تو اعتماد کردم!...
🌹🍃ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_هفتم
دود از کله ام بلند شد. عاطفه هنوز خیلی بچه بود، داشت درس می خوند. کلی نقشه و رویا براي آینده اش داشتیم. چند هفته بعد دوباره نعمت این بار با پسر و زنش به خانۀ ما آمدند. یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته بودند. پسر نعمت،خداداد، پسر شر و خلافی بود. تو میدون ده با چند تا بدتر از خودش می ایستاد و به زن و دختر مردم متلک می گفت. دله دزدي می کرد و تازگی ها سیگاري هم شده بود. دلم راضی نبود دختر دسته گلم رو که خیلی هم خوشگل و خوش قد و بالا بود به دست پسر نعمت بدم. مثل همیشه از دست من کاري بر نیامد. اما انقدر رفت و آمد کردند و به صفر فشار آوردند که قرض ما رو بده و سر راه عاطفه را گرفتند تا آخر صفر راضی شد. عاطفه بیچاره، هیچ حرفی نمی زد نه می گفت « ها » نه می گفت« نا ».خوب بیچاره فکر می کرد ننه و آقاش، صلاحش رو می خوان. براي دختره ، عروسی گرفتند و هر چی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه، قبول نکردند و گفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است، هیچی نمی خوایم. شب عروسی، دیگه طاقت بچه ام طاق شد و به گریه افتاد. دستش رو به زور از دست من درآوردن و با خودشون بردن، هر چی التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم، قبول نکردند. آخرش مادر داماد با لحن پر نازي گفت: - شما برید. نترسید! این دختر معلومه دختره!گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزي از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاك کرد و با لحن دردمندي گفت:- دختر بیچاره منو با وحشى گرى هایى که بعدا دهن به دهن به گوشم رسید به حجله بردند و شوهرش تقریبا بهش * کرد. تا چند روز بیمارستان شهر خوابید تا بخیه هاش خوب بشه، اما دیگه عاطفه ما عاطفه نشد که نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خیره مى موند و هیچى نمى گفت. هر چى التماس کردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم که چند وقتى بچه ام بیاد پیش خودم بمونه، قبول نکردند. مى گفتند این هم مثل همۀ دختراى دیگه، عادت مى کنه! اما بچه ام عادت نکرد. از خواهراى خداداد می شنیدم که مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جیغ مى کشه و گریه و مى کنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا کار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تکه گوشت مى افته توجاش تا فردا شب! مى شنیدم که پشت سرش لغز مى خوندن که دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! این کارا رو مى کنه که نازشو بکشن.
خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم دیدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى کردم. هرچى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بیاد پیش ما، قبول نمى کردند. صفر هم مثل دیوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فریاد از صفر خواست که خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ریخته رو خودش، آتیش زده! واى که چه کشیدم! سر برهنه و پا برهنه نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حیاط، پتویى را گلوله کرده بودند. هنوزاز پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حیاط، رفتم جلو و پتو را باز کردم. واى که خدا براى گرگ بیابون هم نخواد این روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود.اصلا صورتش پیدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم که بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم برید دکتر بیارید... بعد مادر خداداد آمد وسط حیاط، دستانش رو بلند مى کرد و مى کوبید تو سرش، جیغ مى زد: دخترة پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف این کارو کرد که مارو سرشکسته کنه...دیگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گیس هاى مادر خداداد را دور دستم پیچوندم. همانطورکه نفرین مى کردم مى کوبیدمش به در و دیوار، بعد خداداد پرید جلو که مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پیدا کرده بودم، پریدم بهش، آنقدر پنجول کشیدم و گازش گرفتم که تیکه تیکه شد. چشمانش رو با این ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم که انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گیرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتري آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن،اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردي انداختم.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_هشتم
چند هفته تو بیمارستان بود، وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق نشد. یک چشمش هم کور شده بود. از حسرت اینکه چرا قبل از مرگ پارة تنم، این کارو نکرده بودم، هنوز می سوزم.رفتند از من شکایت کردند، منهم از اونا شکایت کردم. قاضی براي اونا دیه برید براي منهم همینطور، منتها مبلغ اونا بیشتر بود این شد که مجبور شدن یک پولی هم بهم بدن. اما دست به یک قرونش نزدم! این پول خون بچه ام بود. همه اش رو دادم به یتیم خونه، براي کمک به بچه هاي بی پدر و مادر! بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم. صفرطاقت نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه. شب تا صبح خون گریه می کرد. اما من سنگ شده بودم. بعد هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه، من و صفر را ساکن این ویلا کرد... گلی آهسته چشمانش را پاك کرد و دماغش را بالا کشید. صداي غمگینش به زحمت شنیده شد: شاید مردم حق داشتن،من نحس و بدقدم هستم! دلم برایش خیلی سوخته بود، اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. گلی داشت گریه می کرد و دلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.
فصل 29
تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابري و بارانی بود.در تمام مدت،خیره به ابرهاي آسمان در فکر حرفها وسرگذشت تلخ گلی خانم بودم.چقدر این زن مصیبت کشیده و صبور بود.یعنی چاره اي هم جز صبر نداشت.به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم،تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم براي اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاري زد.من هم که دلم براي حسین تنگ شده بود،لحظه شماري می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بود و نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم.با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم.صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد.مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود.گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ،پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد.تا مادرم وارد حمام شد از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم.ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین.
چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادي و خوشحالی شد: - مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدي؟ با لحن پوزش خواهانه اي گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوري؟ صدات گرفته...سرما خوردي؟ - نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و...با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟- آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوري؟خوش گذشت؟ صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت.صداي مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت:- فردا روز ثبت نام می بینمت.
گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوري سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم.داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توي محوطه بودند اما از حسین خبري نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادي هم رسیدند.شادي با دیدنم فوري گفت:اي بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت! صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم.لیلا نگاه معنی داري کرد و گفت:حتما بعدش کار داري؟ خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش!
#کانال _ داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃💗🍃🍃
#حدیث_مهدوی
✨ امام زمان حضرت مهدي -عجل الله
تعالی فرجه الشریف- فرموده اند:
🍂 والْعاقِبَهُ بِجَمیلِ صُنْعِ اللّهِ سُبْحانَهُ
تَكُونُ حَمیدَهً لَهُمْ مَا اجْتَنَبُوا الْمَنْهِیَّ عَنْهُ
مِنَ الذُّنُوبِ
⇦ با خواست نیكوى خداوند، فرجام كار،
مادامى كه شیعیان از گناهان دورى گزینند،
پسندیده و نیكو خواهد بود.
📚 احتجاج، ج2، ص325
🍃💗اللهم عجل لولیک الفرج💗🍃
بهترین گلچین مذهبی در کانال حضرت زهرا س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺 امیرالمومنین على علیه السلام:
🔻مردم در دنيا دو دستهاند:
🔸️يكى در دنيا فقط براى دنيا كار مىكند كه او را دنيا گرفتار ساخته و از كار آخرت بازداشته.او مىترسد بازماندگانش به تنگدستى دچار شوند براى آنها مال و دارايى تهيه مىنمايد تا نيازمند نشوند،اما از تنگدستى خود ايمن و آسوده گشته هيچ كارى براى گرفتارى خود در روز قيامت انجام نمىدهد.
🔹️اما دسته دوم از مردم در دنيا براى آخرت كار مىكنند و بدون آن كه كارى انجام دهند آنچه براى آنها تقدير شده از دنيا مىرسد.
پس چنين افرادى هر دو بهره را (بهره دنيا و آخرت) جمع نموده و هر دو سرا را به دست آوردهاندو در پيشگاه خداوند با آبرو گشته و اگر اينها از خداوند حاجتى بخواهند مستجاب مىشود زيرا بندهاى كه كار و كوشش او براى خدا و به فرمان خدا باشد، آبرومند مىشود و استحقاق مقام اجابت دعا را كه يكى از فضيلتهاى بزرگ الهى است به دست مىآورد.
📘 نهج البلاغه فیض الاسلام/ص۱۲۱۶
آدرس کانال در #ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#ثواب_لبخند_زدن
بعضى چهره اى گرفته و خشن دارند، به گونه اى كه آدمى با ديدن آنان به ياد گرفتارى هاى خويش مى افتد. بعضى نيز چهره اى تبسم آميز و روحيه اى شاد دارند كه ديگران با ديدن آنان، رنج و مصيبت خود را از ياد مى برند و دوست دارند ساعتها با آنان باشند.
افراد خنده رو به سرعت در قلب ديگران، نفوذ و محبت آنان را به خود جلب مى كنند. به گونه اى كه انسان، ناخودآگاه احساس مى كند ساليان درازى است با آنان آشنايى و صميمت دارد.
در اين ميان، پيامبر رحمت، در لبخند و
خوشرویی زبانزد خاص و عام است.
🌸آن وجود نازنين مى فرمايد:
تَبَسُّمُكَ فِى وَجْهِ اخيكَ لَكَ صَدَقَةٌ
لبخند تو بر روى برادرت،
براى تو صدقه اى است.
📚 نهج الفصاحه، ش ۱۱۱۹
پیوست؛پس در اولین روز هفته لبخند برلبت باشه تا دیگران هم از نگاه کردن به تو انرژی بگیرند.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به #قدرت الهی😍
✨آدم از تماشاش سیر نمیشه
#عروسی که لباسشو
خدا دوخته...🌟❤️
فتبارک الله احسن الخالقین
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
غیبـ🔥ـت = نابودی اعمال
🌸✨رسول اکرم صلےالله علیه وآله: روز قيامت فردى را مےآورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اش را به او مى دهند، اما حسنات خود را در آن نمى بيند. عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم! به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت.
🌸✨سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهده مى كند.
عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام! گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم. «جامع الأخبار ص۱۴۷»
⛔️... درمان غیبت ...⛔️
💟 آیتـــ الله مجتهدے تهرانے(ره):
🌸✨کسی که مےخواهد غیبت نڪند اول باید منشاء آن یعنی حسادت را از بین ببرد. و دوم آیات و روایاتی کہ در مذمت غیبت است را مطالعه کند تا ببیند که غیبت چه گناه بزرگیست که روایت دارد؛ «یک درهم ربا از ۳۶ زنا بدتر است و غیبت کردن از ربا خوردن بدتر است.»
🌸✨ چون که ربا قصهٔ اقتصاد مملکت است، اما غیبت آبروی مردم است، و احترام مومن از خانه خدا بالاتر است. الْمومِنُ اَعْظَمُ حُرمَةُ مِنَ الْکَعبَة «احترام مومن از خانه خدا بیشتر است»
📔منبع: برگرفته از سخنرانے آیت الله مجتهدۍ تهرانے(ره)
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂💚☘🍂💚☘
💞حکایت گنج تواضع💞
یکی از پادشاهان فاضل فرزندش را چنین پند میداد:
اگر میخواهی تا همه خلایق را با دادن مال دوست خود گردانی خزانه مملکت خالی میگردد و این مقصود حاصل نشود.
لیکن فروتنی کن و روی خوش نشان ده که همه ی خلایق دوست شما گردند بدون اینکه از خزانه اموال شما چیزی کم شود.
گنج خواسته را پایان است اما گنج تواضع را پایانی نیست. چنانکه از تواضع دوستی به دست آید و از تکبر هزار چندان دشمنی...
♻️🔸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂💚☘🍂💚☘
🍂🍂🍂🍂
❖═ஜ🍂📙ஜ═❖
📙حکایـت 🍂
گویند روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست"
❖═ஜ🍂📙ஜ═❖
🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#مهر_و_مهتاب #تکین_حمزه_لو #قسمت_هفتاد_و_چهارم صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت
با عرض معذرت از تک تک شما عزیزان بابت ۱۰قسمت اشتباه یعنی جلوتر ارسال شده 🌷🌷از قسمت ۷۵ به بعد👇👇✅
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. طوري حرف می زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هیچ به یاد نمی آوردند که روزگاري همین آنتن ها جلوي کشته شدن و ویران شدن خانه هاي میلیونی این تازه به دوران رسیده ها را گرفته بودند. وجود امثال همین پا برهنه ها بود که سرمایه این زالوها و پسران عیاششان را حفظ کرده بود. که حالا زبان درآورده بودند و حرف مفت می زدند. چه کسی فراموش می کند آن روزها که پسران این پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم کردند پدران این جوجه عیاشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا می خریدند و نور چشمی هایشان را با هزارضرب و زور روانه کشورهاي خارجی می کردند که مبادا به جنگ فرستاده شوند. حالا چقدر کر کري خوندن آسان شده است. حسین راحت و اسوده آخرین جرعه نوشیدنی اش را نوشید و رو به من گفت : - مهتاب خیلی خوشمزه بود .... بریم ؟ نگاهش کردم صاحب حق او بود و شکایتی نداشت پس من چرا آنقدر عصبی باشم؟ نفس عمیقی کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.- بریم .
بدون اینکه به شروین و رضا نیم نگاهی بیندازم از در بیرون رفتم و منتظر حسین شدم تا پول میز را حساب کند. نزدیک دانشگاه حسین با آرامش گفت ك - خودتو به خاطر دري وري هایی که حقیقت نداره ناراحت نکن .با حرص گفتم : یعنی هرکی هر چی گفت جواب نمی دي ؟حسین سري تکان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معنی اش اینه که حرفهاشون صحت داره ولی واین حرفها همه چرت و پرته جواب نمی خواد. اون خودش هم وقتی داره حرف میزنه می دونه داره چرند می که اگه من جواب بدم خوشحال میشه ... خوب به من خیلی خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم کلاسها شروع می شه .با خنده گفتم : این ترم حل تمرین نداري ؟حسین خیلی جدي گفت : چرا مدار منطقی و معماري کامپیوتر ... کدوم رو برداشتی ؟ - مدار منطقی با تفضلیان !حسین سري تکان داد : پس حل تمرین با من داري .خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي یکبار می بینمت .حسین معذب گفت : مهتاب زودتر باید به پدر و مادرت بگی اینطوري درست نیست .به طرف لیلا که منتظرم ایستاده بود دست تکان دادم و گفتم :- خداحافظ حسین . با خوشحالی و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم.
فصل 25
همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روي صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. کلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، کلاسى در اتاق 300 که ما نشسته بودیم، برگزار نمى شد. شادى و لیلا و فرانک، دور صندلى آیدا نشسته بودند و من روبرویش، با صدایى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن! لیلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس کن! آیدا دوباره و دوباره بینى اش را در میان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه کرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده! دستم را روي دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم: - به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی! می خوان به زور شوهرت بدن؟ فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا،آیدا چشمانش را پاك کرد و گفت: - نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته.
شادي فوري پرسید: چرا؟ آیدا روي صندلی جا به جا شد و گفت:- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توي بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در میآره. مادرم هم زن سا ده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، یعنی ما فکر می کردیم که اینطوریه، نماز و روزه، حج زیارت کربلا، خرج روز عاشورا و تاسوعا، پابرهنه راه رفتن روز بیست و یکم رمضان، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، همیشه هم از اینکه شوهرش چنین مردى است، به همه فخر مى فروخت، یک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ریخت. پدرم با اینکه مرد بداخلاق و خسیسى است، مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان،دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پیش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگیره... همه چیز رو روال طبیعى اش بود تا اینکه...
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 *لطفاً مطالعه بفرمائید تا انشاءالله اطلاعات دینی و مذهبی شما سروران که تکمیل است کاملتر گردد*👇
*بهشت كجاست؟؟؟*
بالاي هفت آسمان و جدا از هفت آسمان.چون آسمان روز قيامت از بين ميرود اما بهشت جاويدان است و سقف بهشت عرش پرودگار است.
________________________
*جهنم كجاست؟؟؟*
مركز آن طبقه هفتم زمين است،در جايي به نام سجين.جهنم كنار بهشت نيست كه بعضي ها ميپندارند.
زميني كه بر روي آن زندكي ميكنيم زمين اول است و شش زمين ديگر وجود دارد كه زير زميني است كه بر روي آن زندگي ميكنيم.
______________________
*سدره المنتهي چیست؟؟*
درختي بزرك و سترگ كه ريشه هاي آن در آسمان ششم است و به آسمان هفتم نيز ادامه دارد.برگ هايي همانند گوش فيل.
اين درخت بيرون از بهشت واقع شده كه پيامبر(ص) جبرئیل را در كنار اين درخت به صورت حقيقي و و واقعي رويت كرد.بار قبل هم جبرئیل را در مكه در مكاني به نام اجياد ديده بود.
_______________________
*حورالعين چه کسانی هستند؟؟*
زنان مومنان در بهشت ،نه از انسان نه از ملا ئکه و نه از جن..اگر يكي از اين زن ها به زمين دنيا نگاه كند، مابين مشرق و مغرب را روشن ميكند.
_______________________
*الولدان المخلدون چه کسانی هستند*
خدمتكاران اهل بهشت،نه انس نه جن و نه ملائک،پايين ترين درجه اهل بهشت ده هزار تعداد از اين خدمتكاران را دارند.
________________________
*اعراف کجاست*
ديوار بلندي است براي مسلماناني كه خوبي و بدي شان مساوي است،مدتي در كنار آن ديوار ميخورند و مي آشامند و سپس وارد بهشت ميشوند.
________________________
*مدت زمان روز قيامت چقدر است*
پنجاه هزار سال... ملائکه و روح در روزي كه مقدار آن پنجاه هزار سال است عروج مي يابند..روز قيامت پنجاه جايگاه است و هر جايگاهي هزار سال.
عايشه در اين مورد از پيامبر پرسيد روزي كه زمين و آسمان ها تغيير ميكند ما كجاييم؟؟؟
فرمودند: بر روي پل صراط..هنگام عبور از اين پل صراط سه جايگاه بهشت،جهنم و پل صراط وجود دارد.
همچنين فرمودند اولين نفراتي كه از اين پل رد ميشوند من و امتم است.
______________________
*پل صراط کجاست*
دو جايگاه بهشت و جهنم دارد كه براي رسيدن به بهشت بايد از مسير جهنم عبور كرد.
پل صراط بالا و به طول جهنم واقع شده كه اگر با موفقيت تا انتهاي اين پل را پيمودي در بهشت را رو به روي خود ميبيني كه پيامبر به استقبال بهشتيان ايستاده.
________________________
*خصوصيات پل صراط* :
باريك تر از مو-برنده تر از شمشير-بسيار تاريك-زير آن جهنمي تيره و تار كه از عصبانيت در حال انفجار است.
تمامي گناهانت بر روي پشتت حمل ميكني و اگر زياد گناهكار باشي عبورت را آهسته ميكند.اما اگر كوله بار گناهت اندك باشي در يك چشم به هم زدن عبور خواهي كرد.
پل صراط چنگك هايي دارد كه زير پاهات را زخمي ميكند كه اين كفاره گناهان و كلمات و نظرات گناه آلود است.شنيدن فريادهاي بلند كساني كه پاهايشان ميلغزند و به قعر جهنم سقوط ميكنند.
رسول الله انتهاي پل در كنار در بهشت ايستاده اند تو را در حالي كه بر روي پل شروع به راه رفتن ميكني ميبيند و برايت دعا ميكند و ميگويد اي خدا نجاتش بده.اين بنده مردماني را كه به قعر جهنم مي افتند و كساني كه نجات ميابند و اهميت نميدهد.بنده والدين خود را ميبيند اما توجهي نميكند.در آن لحظه آنچه كه برايش مهم است فقط و فقط نجات خودش است.
بر فتنه هاي دنيوي صبر كنيد كه سراب است.تلاش كنيم و به همديگر ياري برسانيم تا در بهشتي كه پهناي آن به اندازه آسمان ها و زمين است همديگر را ملاقات كنيم.فراموش نكنيم هم اكنون اين مطلب،صدقه اي است جاري قرار دهيم.بار خدايا ما را از عبوركنندگان از پل صراط قرار بفرما..
بعد از اين همه مطلب،آيا كسي ارزش آن را دارد كه به خاطرش كينه به دل كني و اعمالت را تباه كني..مخلوق را به خالق بسپار.
*از خود بپرس چند سال از زندگي ام را گذرانده ام و چند صباحي از زندگي ام باقي است؟ آيا تضميني هست كه لحظه اي بعد زنده باشم؟*
https://eitaa.com/yaZahra1224
*بارخدايا،اين مطلب را صدقه اي جاري از من،پدر و مادرم و تمامي مسلمانان قرار بده.*
چرا میّت اگر به دنیا برمی گشت می خواهد صدقه بدهد؟؟؟
همانطور که الله تعالی می فرماید:
"سوره منافقین"
(رب لولا اخرتنی الی اجل قریب فاصدق واکن من الصالحین)
ترجمه:پروردگارا چرا مرگ مرابه تاخیر نینداختی تادرراه خداصدقه دهم و ازصالحان باشم.
ونگفت : بدنیا بازگردم تا نمازبخوانم یاروزه بگیرم بابه عمره بروم!!!
علماء می گویند ؛میت صدقه راانتخاب می کندچون اثربزرگی بعد ازمرگش می بیند.
پس زیادصدقه دهید چون فردمؤمن روز قیامت زیرسایه صدقه اش می باشد،
و همچنین از طرف مردگانتان نیز صدقه دهید چون آنها آرزو می کنند به دنیا برگردند وصدقه دهند وعمل صالحی انجام دهنداین آرزوی آنها رابراورده کنیدوفرزندانتان رانیز براین کارعادت دهیدتا صدقه بدهند.
ن
*بهترین صدقه ای که الان
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_ششم
هر چهارتایى مثل تماشاگران سینما گفتیم: تا اینکه چى؟آیدا دوباره به گریه افتاد. پس از چند لحظه که آرام گرفت، گفت: - تا اینکه همسایه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اینکه یک روز دیدیم چراغاش روشنه و کامیون جلوش اثاث خالى مى کنه، خونه بغلى ما کهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خیال خودمون فکر کردیم یک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشید رو دیدم. مى گفت خونۀ فکور رو به یک دخترتنها اجاره دادن! مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! یعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمیداره؟ اون شب دیگه حرفى نشد و کم کم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره که فهمیدیم اسمش پریوشه، مشکوك شدن،از صبح تا غروب هیچکس به آن خانه رفت و آمد نمى کرد. اما از طرفهاي غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا جوانهایی با ماشین هاي مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوري محل رو آباد کنه!پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوي خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه.
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهاي محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کارخودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روي پسرهاي محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صداي مادر و پدرم که با هم سرهمین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت: - حاج آقا، شما ریش سفید این محله اي! یک کاري بکن...صداي پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خداي نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادي می کنه.مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!
پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاري می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن! چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. از روي کنجکاوي بهش خیره شدم. موهاي بلندش را به رنگ زرد درآورده بود. ریشه هاي مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته اي براي صاحبش درست کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهاي پهن و دهن گشاد، چشمهاي درشت و کشیده اي داشت با یک جفت ابروي نازك و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش روي چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود. یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیرآرنج پر از النگوي طلا بود. ناخن هاي دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن من، لبخند پرنازي زد و گفت:
- حاج آقا چطورن؟
زیر لب چیزي گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « ؟ این دختر پدر مرا از کجا می شناخت »
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷از شهدا یاد گرفتم :🔰
🌷از ابراهیم هادی
✅ پهلوانی را ...
🌷از حاج همت
✅ اخلاص را ...
🌷از هادی ذوالفقاری
✅ پاکدامنی را ...
🌷از باکری ها
✅ گمنامی را ...
🌷از علی خلیلی
✅ امر به معروف را ...
🌷از مجید بقایی
✅ فداکاری را ...
🌷از حاجی برونسی
✅ توسل را ...
🌷از مهدی زین الدین
✅ سادگی را ...
🌷از حسين همدانى
✅جوانمردى و اخلاق را ...
🌷با این همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام!!!!
شرمنده ........🌷🌷
🌹راه شهدا ادامه دارد...
🌹🍃🌹🍃
https://eitaa.com/yaZahra1224
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
بعد با خودم فکر کردم حتما پدرم تذکري داده یا به صاحبخانه خبري داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا یک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوري جلو رفت: واي خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟ آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید: - حاجی کجاست؟ مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟ آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردي زیر برف از دور و برت خبر نداري. رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم: - داداش چی شده؟ آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت: - الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوري گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر براي این زنیکه خریده... هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوري رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توي دهن آرمان بکوبد و بگوید: - جمشید غلط کرده...
اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان شروع کرد به نعره زدن، در مقابل،پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد: - خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم! آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروي ما رو نکردین؟
https://eitaa.com/yaZahra1224
فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟... پدرم اما پا توي یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش بدم.صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت: - به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روي یک زن بلند کند. با صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت: - بچه جون! این حرفها براي دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه، مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتري هر شب منه! به من چه که باباتون عیاشه! حالا هم من کاري بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه سرم و از این دري وري ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صداي جیغ پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتري ازت شکایت می کنم و می گم قصد * بهم داشتی.
خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف هاي ما هیچ دفاعی از خودش نمی کرد و صحت حرفهاي پریوش را در سکوت،تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه ادعاي دین و ایمون؟ اون همه سخت گیري درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر ومقنعه بیرون می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس هاي پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت دختر و حجب و حیاي پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و خانم شده سوگلی باباي عیاش من!
#کانال_حضرت _زهرا س 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/yaZahra1224