⚫️ شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام برای قبولی توبهاش انقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام در فراق پدر انقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4️⃣ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر انقدر گریه کرد که بعضی گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
5️⃣ حضرت امام سجاد علیهالسلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش امام حسین علیهالسلام گریه کردند.
هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میاورم گریه گلویم را میفشارد
6⃣ اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند…
هر صبح و شام بر مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام ...
من انتظار تو را بردهام ز یاد
با انتظارهای فراوانم از شما
برشوره زار معصیتم گریہ میکنید
جانم فدای دیده بارانے شما...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خلاقیت با سنگ 👇
سنگها رو بعداز شستشو کامل خشک کنیدو با رنگ اکرلیک و یا گواش رنگ آمیزی کنید و بعد از خشک شدن کامل در آخر اسپری کیلر بزنیدسنگهای ساحل و رودخانه ای مناسب این کار هستند یا از آکواریوم فروشیها میتونید تهیه کنید این سنگهارو 😊😊
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بهترین راه برای پاک کردن لکه ی اب میوه از روی لباس کودک دلبتون شستن با اب و صابون بلافاصله بعد از ایجاد لکه است
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بـــــر چهـــرهٔ دلربای مهدی صلوات
بـــــر جذبهٔ هـر نگاه مهدی صلوات
ما را نبوَد چو هديهای لايق دوست
بــــر سجدهٔ هر نماز مهدی صلوات
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
بــــر چهرهٔ پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تـــــا امـــر فرج شود مهیّا بفرست
بهــــر فرج و ظهور مهدی صلوات
«اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم»
«اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجْ وَ الْعاٰفیَةَ وَ النَّصْر وَاجْعَلُناٰ مِنْ خَیْرِ اَنْصاٰرِهٖ وَ اَعْواٰنِهٖ وَ الْمُسْتَشهَدیٖنَ بَینَ یَدَیهْ»🤲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻زن هنوز کاملا وارد اتوبوس 🔻نشده بود که راننده ناغافل در 🔻رو بست و چادر زن لای در 🔻گیر کرد. داشت بازحمت چادر 🔻رو بیرون میکشید که یه زن 🔻نسبتا بدحجاب طوری که همه 🔻بشنوند گفت: آخه این دیگه چه 🔻جور لباس پوشیدنه؟ 🔻خودآزاری دارن بعضی ها !
🔻زن محجبه، روی صندلی خالی 🔻کنار اون خانم نشست و خیلی 🔻آرام طوری که فقط زن 🔻بدحجاب بشنوه گفت:
🔻من چادر سر می کنم ، تا اگر 🔻روزی همسر تو به تکلیفش 🔻عمل نکرد ، و نگاهش را 🔻کنترل نکرد ، زندگی تو ، به 🔻هم نریزد . همسرت نسبت به 🔻تو دلسرد نشود. محبت و 🔻توجه اش نسبت به تو که 🔻محرمش هستی کم نشود. من 🔻به خودم سخت می گیرم و در 🔻گرمای تابستان زیر چادر از 🔻گرما اذیت می شوم، زمستان 🔻ها زیر برف و باد و باران 🔻برای کنترل کردن و جمع و 🔻جور کردنش کلافه می شوم، 🔻بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو.
🔻من هم مثل تو زن هستم. 🔻تمایل به تحسین زیبایی هایم 🔻دارم. من هم دوست دارم 🔻تابستان ها کمتر عرق بریزم، 🔻زمستان ها راحت تر توی 🔻کوچه و خیابان قدم بزنم. اما 🔻من روی تمام این خواسته ها 🔻خط قرمز کشیدم، تا به اندازه 🔻ی سهم ِ خودم حافظ ِ گرمای 🔻زندگی تو باشم. و همه اینها 🔻رو وظیفه خودم میدونم.
🔻چند لحظه سکوت کرد تا شاید 🔻طرف بخواد حرفی بزنه و 🔻چون پاسخی دریافت نکرد 🔻ادامه داد: راستی… هر 🔻کسی در کنار تکالیفش، 🔻حقوقی هم دارد. حق من این 🔻نیست که زنان ِ جامعه ام با 🔻موهای رنگ کرده ی پریشان 🔻و لباسهای بدن نما و صد جور 🔻جراحی ِ زیبایی، چشم های 🔻همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.
🔻حالا بیا منصف باشیم. من باید 🔻از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
🔻زن بدحجاب بعد از یک سکوت 🔻طولانی گفت: هیچ وقت به 🔻قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام 🔻موهایش رو از روی پیشانیش 🔻جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد.
🔻واقعا داستانی کوتاه و زیباست و باعث عبرت.
🔻خواهشا اگر امکان داره در گروههای دیگه هم قرار بدید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈 #پاداش_دسته_گل_اهدایی
🌴یکی از کنیزان امام حسین علیه السلام خدمت حضرت رسید، سلام کرد و دسته گلی تقدیم آن حضرت نمود. حضرت هدیه آن کنیز را پذیرفت و در مقابل به او فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم.
🌴انس که ناظر این برخورد انسانی بود از آن حضرت با شگفتی پرسید: چگونه در مقابل یک دسته گل بی ارزش او را آزاد کردی؟!(چون ارزش مادی یک کنیز به صدها دینار طلا می رسید.)
🌴حضرت با تبسمی حاکی از رضایت خاطر بود فرمود: خداوند اینگونه ما را ادب کرده، چون در قرآن کریم می فرماید:
🍃وَإِذَا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهَا أَوْ رُدُّوهَا🍃
✨اگر کسی به شما نیکی کرد او را نیکی و با رفتار شایسته تری پاسخ دهید.(سوره نساء/آیه 86)✨
🌴و من فکر کردم، از هدیه این کنیز بهتر این است که در راه خدا آزادش کنم.
📚 بحار ج 44، ص 194
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
⚫️گریه جبرائیل بر مصائب حضرت زینب(س)
✍روایت شده است که پس از ولادت حضرت زینب(س) ، امام حسین(ع) که در آن هنگام کودک سه چهار ساله بود، به محضر رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: خداوند به من خواهرى عطا کرده است . پیامبر(ص) با شنیدن این سخن ، منقلب و اندوهگین شد و اشک از دیده فرو ریخت. حسین(ع) پرسید: براى چه اندوهگین و گریان شدى ؟
پیامبر(ص) فرمود: اى نور چشمم ، راز آن به زودى برایت آشکار شود. تا اینکه روزى جبرائیل نزد رسول خدا(ص) آمد، در حالى که گریه مى کرد، رسول خدا(ص) از علت گریه او پرسید، جبرائیل عرض کرد: این دختر (زینب) از آغاز زندگى تا پایان عمر همواره با بلا و رنج و اندوه دست به گریبان خواهد بود؛ گاهى به درد مصیبت فراق تو مبتلا شود، زمانى دستخوش ماتم مادرش و سپس پدرش امیر مومنان و سپس ماتم مصیبت جانسوز برادرش امام حسن(ع) گردد و از این مصایب دردناک تر و افزون تر اینکه به مصایب جانسوز کربلا گرفتار شود، به طورى که قامتش خمیده شود و موى سرش سفید گردد. پیامبر (ص) گریان شد و صورت پر اشکش را بر صورت زینب(س) نهاد و گریه سختى کرد، زهرا(س) از علت آن پرسید. پیامبر(ص) بخشى از بلاها و مصایبى را که بر زینب(س) وارد مى شود، براى زهرا(س) بیان کرد.
حضرت زهرا(س) پرسید: اى پدر! پاداش کسى که بر مصایب دخترم زینب(س) گریه کند چیست؟ پیامبر اکرم(ص) فرمود: پاداش او همچون پاداش کسى است که براى مصایب حسن و حسین (ع) گریه مى کند.
📚کتاب ۲۰۰ داستان از فضایل ، مصائب
و کرامات حضرت زینب(سلام الله علیها)
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✍امام حسن عسكرىّ (ع) فرمودند :
مردى همراه با فردى كه گمان داشت او قاتل پدرش مىباشد نزد امام سجّاد صلوات اللّه علیه رسيده و اعتراف نمود و مستوجب قصاص شد، آن حضرت از ولىّ دم خواستار عفو او شد تا خداوند ثوابش را عظيم دارد، ولى دلش راضى نشد. پس امام علىّ بن الحسين عليهما السّلام به ولىّ دم كه خواهان قصاص بود فرمود: اگر از اين مرد فضيلتى يادت مى آيد بخاطر همان او را عفو كن، و از اين گناهش در گذر. گفت: اى زاده رسول خدا، او را بر من حقّى است، ولى نه در آن حدّ كه موجب عفو از قتل پدرم باشد. فرمود: پس چه قصدى دارى؟! گفت: پرداخت ديه، اگر قصد آن حقّ را دارد، من هم با او با پرداخت ديه كنار آمده و از او مى گذرم. امام علىّ بن الحسين عليهما السّلام فرمود: حقّ او در ذمّه شما چيست؟ گفت: اى زاده رسول خدا، به من يكتاپرستى را تلقين كرده، همراه با نبوّت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و امامت علىّ و باقى امامان عليهم السّلام .
💥حضرت فرمود: آيا چنين حقّى كفايت از خون پدرت نمى كند؟ آرى بخدا سوگند اين چنين حقّى در عوض خون بهاى تمام أهل زمين از ابتدا تا انتهى جز انبياء و امامان عليهم السّلام اگر كشته شوند كفايت مى كند، زيرا هيچ چيزى وفا به خون اينان نمى كند.
📚 الإحتجاج على أهل اللجاج ، ج ۲،ص۳۱۹
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای عالی خانه داری پاک کردن جرم های سخت با مواد ساده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
⚜حکایتهای پندآموز⚜
🔻نماز بیوضو🔻
✍فردی تعریف می کرد که در وضو خانه مسجد شاهد بودم امام جماعت از دستشویی بیرون آمد و یکراست به محراب مسجد رفت و بدون وضو نماز خواند!! از آن مسجد بیرون رفتم و جای دیگری نماز خواندم! از آن به بعد به همه دوستان و آشنایان گفتم که در فلان مسجد نماز نخوانید چون امام جماعت آن آلزایمر گرفته!! و نماز بی وضو می خواند!!
این رویداد گذشت تا یک زمان به علت بیماری؛ آمپولی تزریق کردم و هنگام نماز با خود گفتم یکبار دیگر محل تزریق را در دستشویی ببینم تا از طهارت لباس و بدن اطمینان داشته باشم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم و آماده نماز شدم؛ گویی به من الهام شد:
شاید آن روز هم امام جماعت مسجد؛ مشابه من به قصد دیگری وارد دستشویی شده است. از خودش این را پرسیدم. حرفم را تایید کرد.
💥اما چه فایده من آبروی او را پیش افراد زیادی برده بودم!
📚مجموعه شهرحکایات
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع)
✍ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) ....
یکى از جاهلهاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مىشدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مىرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مىروى؟
دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مىروم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چارهاى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشکها روى گونهاش مىغلتید و روى زمین مىریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبهاش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ، مثل اینکه مىدانست مىخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،
گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤالهایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشید
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_7
نگاهی به چپ و راست کردند و با احتیاط شروع کردند به نوشیدن اب.من یکی از آنها را نشانه گرفتم بمحض اینکه سرش را
بلند کرد ماشه را چکاندم.به فاصله یک چشم بهم زدن صدای تفنگ پدرم و بهرام هم بلند شد.سفیر گلوله و شیهه
اسبها در کوه پیچید و سکوت آنجا بهم خورد.در میان دود و باروت و گرد و خاک حاصل از جا پای شکارهایی که
فرار کرده بودند دو حیوان تیر خورده دست و پا میزدند.خودمان را بالای سر آنها رساندیم ظاهرا تیر پدرم به خطا
رفته بود.برویش نیاوردیم و من ادعا کردم نتوانستم خوب نشانه بگیرم.خورشید بالا آمده بود و گرمای آنرا حس
میکردیم.امعاه و احشای شکم شکارها را خارج کردیم و آتش و کبابی راه انداختیم از شدت دود چشم چشم را
نمیدید..بعد از خوردن کباب پدرم چند لحظه ای زیر سایه درخت چرت زد و سپس شکارها را ترک اسب بستیم و
راه افتادیم تا به گرمای وسط جنگل برنخوریم.ساعت حدود 55 بود که نزدیک باغ رسیدیم.از همان راهی که رفته
بودیم دیوار باغ را دور زدیم هنوز بجاده نرسیده بودیم که ناگهان یک اتومبیل سواری شورلت اخرین مدل با سرعت
کم و صدایی ناهنجار مثل بهم خوردن دو تکه آهن بما نزدیک شد.چون اسب من با دیدن هر چیز غریبی رم میکرد
فوری پیاده شدم و دهنه اش را محکم گرفتم.سواری درست کنار ما ایستاد.بوق زد اسب من ناگهان شیهه کشان روی
دو پا بلند شد انگار میخواست با دو دستش بر سر من بکوبد.از این حرکت زیاد دیده بودم نمیترسیدم.در حالیکه از
رانندهد عصبانی بودم چرا بی جهت بوق زده سعی داشتم اسب را ارام کنم.بهرام به کمکم شتافت پدرم پیاده شد و
مرتب طریقه مهار کردن اسب را گوشزد میکرد.حدود ۲۵ دقیقه طول کشید تا اسب ارام گرفت.سرنشینان اتومبیل
سواری یک زن یک دختر جوان و یک پسر نوجوان بودند.راننده که مردی تقریبا ۲۰ساله بود پیاده شد.قبل از اینکه
ما حرفی بزنیم خیلی مودب سلام کرد و از اینکه باعث دردسر شده بود معذرت خواست و سپس با درماندگی
گفت:زیر اتومبیل ما یه سنگی که کف جاده افتاده بود برخورد کرده و مشکل بتونیم تا شیراز خودمون رو برسونیم
اهالی آبادی قلبی بما گفتن تعمیرگاه قوامی میتونه اتومبیل ما رو تعمیر کنه.
پدرم با شنیدن نام قوامی باد د رغبغب انداخت و گفت:بله بله درست گفتن...اگه تعمیرکار ما از شیراز اومده باشه
خیلی تو کارش استاده.
مرد به چهره پدرم دقیق شد .جلو آمد با احترام دست داد و خودش را سرهنگ افشار سرهنگ ژادارمری معرفی
کرد.سپس گفت:من آقای قوامی رو قبال دیده ام حتما شما یکی از منسوبین ایشون هستین.
پدرم با خوشرویی گفت مباشر قوامی است و هر کار از دستش بر بیاید کوتاهی نمیکند سپس اسبش را بما سپرد.
خانواده سرهنگ سوار عقب اتومبیل شدند و پدرم جلو نشست.با سرعت کم و صدایی ناراحت کننده که از زیر
اتومبیل بگوش میرسید به سمت تعمیرگاه که کمی از باغ فاصله داشت رفتند.من و بهرام با اسب و شکارهایمان داخل
باغ شدیم.حس باغبان شکارها را پایین آورد.اسدالله برای پوست کندن آنها آماده شد و یکی از کارگرها اسبها را به
اصطبل برد.من و بهرام برای استراحت به عمارت رفتیم.مادرم سراغ پدر را گرفت و سپس برایمان چای آورد.از
شدت خستگی دراز کشیدیم خیلی زود خوابمان برد.ساعت حدود5 بعدازظهر بود که با صدای جمشید از خواب
پریدم گفت:از تهرون برامون مهمون اومده پدر هم با تو کار داره.عادت کرده بودم در هر موقعیتی از دستورات
پدرم اطاعت کنم.با اینکه خسته بودم سر و صورتم را اب زدم لباسم را عوض کردم و به سالن پذیرایی رفتم تا ببینم
مهمانان تهرانی چه کسانی هستند.در میان تعجب با همان خانواده ای که اتومبیلشان خراب شده بود روبرو شدم.یک
لحظه خیال کردم اشتباه میکنم ولی خودشان بودند....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_8
سرهنگ برایم نیم خیز شد.پدرم مرا به آنها معرفی کرد.خانواده سرهنگ هم یکی یکی معرفی شدند.خانم سرهنگ
دخترش سیما و پسرش سیاوش.سرهنگ افشار و خانواده اش برای گردش به شیراز میرفتند.و از اینکه بی موقع
مزاحم ما شده بودند ابراز ناراحتی میکردند.پدرم از آنها خواهش کرد که تعارف را کنار بگذارند و آنجا را خانه
خودشان بدانند.
از گفت و گوی سرهنگ و پدرم متوجه شدم وقتی سروان بوده مدتی فرماندهی گروهان ژاندارمری مرودشت را بر
عهده داشته و بعضی از خوانین منطقه از جمله قوامی و محمد خان ضرغامی را کاملا میشناسد.
سرهنگ حدود ۲۰ سال سن و قد و قواره ای متوسط داشت.موهایش جوگندمی و صورتش کشیده و بدون ریش و
سبیل بود و عینک پنسی اش مرا بیاد افسران نازی که در فیلمهای جنگ جهانی دوم دیده بودم میانداخت.
همسرش تقریبا ۲۰ ساله بنظر می آمد.قدش کمی بلندتر از سرهنگ و خوش تیپتر و باوقار بود.در همان برخورد
اول با مادرم گرم گرفت و من فهمیدم از آن زنهای خوش برخورد و خونگرم است.
سیما ۱۵ ساله بود با چشمان درشت و مشکی مژگان بلند و به عقب برگشته و ابروهای باریک و کشیده.قدش بلند
بود و اندامش متناسب.با موهای صاف بینی ظریف لبان زیبا و خال گوشه لبانش و گونه های گلناری اش او را از همه
دخترانی که تا آن زمان دیده بودم متمایز میکرد.لباس و ارایش ساده مادر و دختر برای ما جالب بود.فقط همان
سادگی باعث شد با آنها راحت باشیم.سیاوش بنظر میرسید با جمشید هم سن وسال باشد با این تفاوت که قدش
نسبت به جمشید کوتاهتر و کمی هم الغرتر بود.
آنروز وقتی سرهنگ سیما را بمن معرفی کرد و او موهای جلوی پیشانی اش را با حرکت سر کنار زد و چشمانش را
بمن دوخت برای اولین بار ارتعاش خفیفی همه وجود را فرا گرفت.ضربان قلبم تند شد ولی آن حالت زیاد طول
نکشید.سرم را پایین انداختم و کنار پدرم روبروی سرهنگ نشستم.صحبت پدر و سرهنگ گل کرده بود.سرهنگ
دعوای ایلی فلان منطقه را هنوز بخاطر داشت و پدرم با آب وتاب قضیه را تجزیه و تحلیل میکرد.مادرم با خانم
سرهنگ و سیما گرم گرفته بود .و ترگل و آویشن خیلی مورد توجه سیما قرار گرفته بودند.من به بهانه ای سالن را
ترک کردم و سراغ بهرام رفتم.بهرام بیدار شده بود. بدون اینکه چیزی بگویم گوشه ای نشستیم بهرام
گفت:چیه؟حتما کاظم خان و برو بچه هاش اومدن که تو باز رفتی تو هم اره؟
وقتی به بهرام گفتم همانهایی که اتومبیلشان خراب شده بود با پدرم آشنا در آمدند اصلا تعجب نکرد.کاملا پدرم
رامیشناخت و میدانست از این اشناهای غریبه زیاد دارد.
به اتفاق از عمارت بیرون آمدیم.اسدالله جایگاه تابستانی پشت عمارت را برای پذیرایی مهمانان آماده میکرد.جایگاه
محوطه ای بود دایره ای شکل و درختان اقاقیا و چنار طوری قرار گرفته بودند که هرگز اشعه خورشید بر ان نمیتابید
.آشپز به دستور مادرم علاوه بر غذای معمول مقداری گوشت شکار را هم به سیخ کشیده و روی خرمنی از آتش
گذاشته بود.بوی کباب فضا را پر کرده بود.آشپز یکی یک سیخ بمن و بهرام داد و نظرمان را خواست.واقعا خوشمزه
شده بود.اسدالله سفره را انداخت.و به سلیقه مادرم ظرفها را چید.بعد از آماده شدن سفره از پنجره عمارت پدرم را
صدا کرد.من و بهرام یک لحظه تصمیم گرفتیم به قصر الدشت برویم.بهرام هم حوصله مهمان بازی نداشت.در حال
بلند شدن بودیم که دیدیم مهمانان بسمت جایگاه می آیند.مجبور شدیم کنار بنشینیم.سرهنگ و خانواده اش از
دیدن ان جایگاه و آن سفره رنگین به شگفت آمدند و گفتند هرگز گمان نمیکردند این چنین از آنان پذیرایی شود
مرغ بریان دو مجمعه پر از زعفران پلو کباب گوشت شکار دوغ و ماست به حد فراوان بود.ضمن غذا خوردن سعی داشتم نگاهم به سیما نیفتد....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لوازم خیاطی دیگه بی جا نمیمونه اگه با سلیقه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎈 #داستان_در_بستر_مرگ
راستش با نگاه اول از او خوشم آمد یا شاید شیطان او را در نگاه من زیبا جلوه داد، شوهرم زشت نبود اما شیطان حرام را زیبا جلوه میدهد....
کاری کرد که از شوهرم متنفر شوم به من پیشنهاد داد از شوهرم طلاق بگیرم تا با من ازدواج کند.
کم کم از همسرم متنفر شدم هر بار بیخود با او درگیر میشدم تا مرا طلاق دهد
همسرم کم کم از مشکلاتی که در خانه به وجود میآوردم خسته شد و کمتر به خانه میآمد
تا اینکه آن فاجعه رخ داد😱......
💯ادامه داستان در کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
✨﷽✨
🌼مساله ی عاقبت به خير شدن بسيار مهم است!
✍استاد فاطمینیا: معتبرترين و قديمي ترين كتاب درمورد جنگ صفين ، كتاب نصر می باشدكه سابقا بسيار كمياب بود، در آن كتاب می نويسد: "درجنگ صفين يكي از سربازان اميرالمومنين (عليه السلام) زخمی شد، او را به خيمه های حضرت آوردند" حالا انصافا اين صحنه را تصور كنيد، اگر ما در آنجا بوديم و مي ديدم كه سرباز حضرت در راه ايشان زخمی شده ، از ته دل مي گفتيم خوشا به سعادتش! چه سعادتی بالاتر از مجروح شدن درجبهه ي حضرت است؟! اما آيا ميدانيد اين سرباز كه بود؟! نصر مي نويسد:"آن سرباز مجروح، شمر بن ذي الجوشن بود!"
عجيب است! انسان يك روز در جبهه ي حضرت اميرالمومنين( عليه السلام) باشد و يك روز هم سر از كربلا در بياورد و آن ظلم و جنايت فجيع و غير قابل بيان را مرتكب شود! از آن طرف جناب حرّ است! درابتدا در لشكر ابن زياد است و حكم جنگ با امام حسين (عليه السلام) را دارد، اما در آخر در راه حضرت شهيد و عاقبت به خير ميشود
۞ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج۞
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😄زنگ تفریح 😍😍
✅کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
🍁بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.
در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند.
لذا این کار را کرد. میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
🍁یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر
درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند.
🍁نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می کنی فقط تو پدربزرگ داری؟!!
😄😄
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
.
❌من یاغی نیستم!!
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.❤️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_9
نگاهم به سیما نیفتد.نمیدانم چرا میترسیدم و دلهره داشتم.فکر میکردم اگر به او نگاه کنم کار درستی انجام
نداده ام.خانم سرهنگ بیش ار بقیه تعریف و تمجید میکرد و امیدوار بود آن اشنایی تبدیل به دوستی دراز مدت
شود.
سرهنگ از پدرم خواهش میکرد هرگاه مشکلی در ارتباط با ژاندارمری برایش پیش آمد او را در جریان بگذارد تا از
تهران برایش توصیه بگیرد.ناگهان سیما در قالب شوخی و با لحنی خودمانی گفت:اگه میدونستیم با خونواده ای مثل
شما اشنا میشیم هرگز از خراب شدن ماشین ناراحت نمیشدیم.یک مرتبه نگاهم به چهره خندان او افتاد.بار دیگر
موجی از دلهره که تا آن هنگام تجربه نکرده بودم به سراغم آمد.نگاهم را برگرداندم و رو به سیاوش گفتم:اگه
حوصله ات سر رفته میتونی اطراف استخر و تو باغ گردش کنی.
سیاوش با نگاه از پدرش اجازه خواست مادرش به او اجازه داد و سفارش کرد مواظب خودش باشد.جمشید هم از
خدا خواسته به او نزدیک شد و هر دو جایگاه را ترک کردند.
من ظاهرا به گفت و گوی پدرم و سرهنگ دوباره جنگ بین عشایر قشقایی و قوای دولتی گوش میدادم.اما حواسم به
حرفهای سیما بود.بعد از صرف چای و میوه اسدالله برای مهمانان بالش و پشتی و رو انداز آورد و ما آنها را تنها
گذاشتیم تا استراحت کنند.پدرم که خواب نیمروزش دیر شده بود و کسل بنظر میرسید داخل عمارت رفت.من
بهرام را با لندرور به قصر الدشت رساندم و خیلی زود برگشتم و روی نیمکت چوبی کنار آالچیق که شاخه های بید
مجنون اطرافش را گرفته بود نگاه میکردم.به کشمکش سختی که بین پرندگان بخاطر دانه با حشره ای در گرفته
بود نگاه میکردم یک مرتبه چشمم به عقابی افتاد که چند کبوتر را دنبال میکرد.کم کم فکرم به جنگل و شکار آنروز
و برخورد با خانواده سرهنگ کشیده شد و تا چهره خندان و زیبای سیما ادامه یافت.مدام سیما را با ناهید مقایسه
میکردم و در دلم به او آفرین میگفتم باالخره آنقدر از این دنده به آن دنده غلطیدم تا خوابم برد.حدود ساعت 5 با
فریاد جمشید و سیاوش از خواب پریدم.فوری بسمت صدا دویدم.جمشید کار خودش را کرده بود آنقدر چوب داخل
لانه زنبور کرده بود که یکی از آنها بالای ابروی سیاوش را نیش زده بود.چون یقین داشتم کار جمشید است پیش از
اینکه چیزی بپرسم کلوخی بسمتش پرتاب کردم.دست سیاوش را گرفتم و او رابه جایگاه آوردم.سرهنگ و خانمش
و سیما تازه از خواب بیدار شده بودند.مادرم و ترگل از آنها پذیرایی میکردند و آویشن هم با چهره ای دمغ گوشه
ای نشسته بود که چرا ترگل او را بچه حساب میکند.قبل از اینکه پیشانی متورم سیاوش مادرش را به وحشت بیندازد
گفتم:چیزی نیست زنبور نیشش زده زود خوب میشه.مادرم اسدالله را صدا زد که آب غوره بیاورد.فوری مقداری گل
با آبغوره مخلوط کرد و جای نیش زنبور را مالید.پیشانی ورم کرده و گل آلود سیاوش سیما را بخنده انداخت و
چیزی نمانده بود بین آنها بگو و مگوی متدوال خواهر و برادری پیش بیاید که نگاه سرهنگ هر دو را ساکت کرد.
آن روز بعدازظهر پدرم برای سرکشی دروکاران به مزرعه رفته بود.بعد از صرف چای و میوه از سرهنگ و خانواده
اش دعوت کردم به اتفاق اطراف باغ قدم بزنیم.که با کمال میل دعوت مرا پذیرفتند.مادرم از اینکه حوصله نشان
داده بودم و برای مهمانان غریبه ای مثل سرهنگ و خانواده اش ارزش قائل شده بودم تعجب کرد.البته معنایش این
نبود که از مهمان بدم می آمد یا آدم بدخلق و غیر معاشرتی بودم معمولا با خانواده های غریبه کمتر
میجوشیدم.مادرم و آویشن معذرت خواستند و داخل عمارت رفتند ما هم به اتفاق از حاشیه استخر قدم زنان به
انتهای باغ رفتیم.من و سرهنگ جلوتر از همه بودیم و درباره تولیدات متنوع میوه های باغ و کشاورزی صحبت
میکردیم.سیما و مادرش و ترگل کمی از ما فاصله گرفتند .قدمهایمان را آهسته کردیم تا بما رسیدند.سرهنگ که....
ادامه دارد .....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_10
سرهنگ که گویی باغ را او کشف کرده رو به همسرش گفت:فکر میکردی چنین باغی تو این ابادی وجود داشته باشه؟خانم
اذعان داشت هرگز تصورش را هم نمیکرد.در حالیکه سعی داشتم طرف صحبتم سرهنگ باشد گفتم:متاسفانه شما
اینجا نمیمونین تا جاهای با صفاتری رو به شما نشون بدم.ناگهان سیما با لبخند و حالتی صمیمی رو بمن کرد و گفت:از
کجا معلوم؟با این پذیرایی و مهمون نوازی و آقایی مثل شما و دختری به این مهربانی مثل ترگل خانم شاید اینجا
بمونیم و اصلا شیراز رو فراموش کنیم.بی اختیار چند لحظه به او خیره شدم دنبال جمله ای میگشتم که در شان او
باشد.گفتم:نظر لطف شماست.این باغ قابل شما را ندارد.تا انتهای باغ رفتیم و برگشتیم.هر لحظه شور جوانی ام با
زیبایی و حرکات دلفریب سیما حرارت بیشتری میگرفت و جوشش غریبی در رگهایم حس میکردم.من در خانه
فروغ الملک و بقیه قوامی ها زنان و دختران زیبا زیاد دیده بودم اما تحت تاثیر هیچکدام قرار نگرفته بودم.با اینکه
مورد توجه بعضی از آنها بودم فرار میکردم و همیشه دوستان مرا متهم میکردند احساس ندارم.خودم هم نمیدانستم
چرا با خانواد سرهنگ احساس نزدیکی میکنم.هرگز دلم نمیخواست از آنها جدا شوم.زمان خیلی زود
میگذشت.خورشید کم کم به افق مغرب نزدیک میشد .اسدالله و حسن چند نیمکت چوبی کنار استخر چیدند پدرم
هم از راه رسید غیر از سیاوش و جمشید که با تفنگ ساچمه ای بجان پرندگان افتاده بودند.همگی روی نیمکتها
نشستیم .مادرم دستور چای داد.حالت من برای مادرم تازگی داشت.مرا کنار کشید و پرسید:چرا اینقدر تو
فکری.خستگی و سر درد را بهانه کردم به شک افتاده بود.برای اینکه او را از شک و گمان بیرون بیاورم و خودم از
هم از چشمان افسونگر سیما خلاص شوم تصمیم گرفتم به قصر الدشت بروم و شب را همانجا بمانم.بهانه ای نداشتم
جز اینکه بگویم بهرام منتظر من است.
وقتی پردم گفت ساعتی پیش بهرام و پسر ضرغامی به شیراز رفتند جا خوردم.مادر سیما از فرصت استفاده کرد و
گفت:خب شانس ما بود که شما رو بیشتر زیارت کنیم.
سرهنگ از پدرم اجازه خواست در صورت تعمیر ماشین زحمت را کم کنند پدرم با خوشرویی دستی روی شانه او زد
و گفت:حالاکه ماشین درست نشده.اگرم درست میشد به این زودی نمیذاشتم برین مگر غیر از اینه که برای گردش
اومدین؟کار دیگه ای هم دارین؟از جمله پدرم خوشم آمد در صورتیکه قبلا هر وقت بکسی اصرار میکرد از او انتقاد
میکردم چرا بیشتر وقتش را صرف این و ان میکند.آنها گرم صحبت بودند که به عمارت رفتم.طولی نکشید سرهنگ
به اتفاق پدر و مادرم داخل عمارت شدند.پدرم به گمان اینکه من از مهمانداری خسته و از اصرار او ناراحت شدم
زبان به تعریف و تمجید از سرهنگ گشود که آدم با شخصیت و خانواده داری است.مادرم هم از خانم سرهنگ
خوشش آمده بود.میگفت:شیراز با خانواده های افسران زیادی نشست و برخاست کرم ولی بی آالیش تر و بی تکبر
تر از این خونواده هرگز ندیدم.هر دو معتقد بودند شاید این اشنایی باعث شود سالها دو خانواده با هم دوست بمانند
و با یکدیگر رفت و آمد داشته باشند.ایوان با قالیهای رنگارنگ فرش شده بود و آماده پذیرایی از کسانی بود که
موجی از دلشوره و اضطراب در دلم انداخته بودند.در حاشیه ایوان قدم میزدم و سعی میکردم بر آشوب درونم
مسلط شوم.غرق در افکار جورواجور بودم که مهمانان با تعارف مادرم به ایوان آمدند.
سیما پیراهنی ارغوانی پوشیده بود و دستمال بلند لیمویی رنگی از لاب لای موهایش عبور داده بود که دنباله آن با پیچ و
تاب گیسوانش تا میانه کمر باریکش آویزان بود.
خدای من چقدر رنگ ارغوانی به او می آمد و زیباترش میکرد!هر چه سعی کردم تابع احساسات نشوم امکان
نداشت.اطراف شقیقه و دور چشمانم کرخ شده بود.صدای ضربان قلبم در گوشم میپیچید.حال و هوای عجیبی.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ایده کتابخانه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لوازم خیاطی دیگه بی جا نمیمونه اگه با سلیقه باشی😌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴شش صورت زیبا در قبر!
🔰ابوبصیر از امام باقر یا امام صادق (علیه السلام) نقل می کند که فرمود: هنگامی که جنازه مومن را در میان قبر می گذارند، شش صورت زیبا با او وارد قبر می گردند،
🍃یکی از آنها در جانب راست او می ایستد
🍃و دیگری در در جانب چپ او می ایستد،
🍃و سومی در روبروی صورت،
🍃چهارمی درپشت سر او،
🍃و پنجمی در کنار پای او می ایستد
🌟و یکی از آنها ششمی که از همه زیباتر است در بالای سر او می ایستد...
💠و به این ترتیب از صاحبشان پاسداری می کنند.
🌟آنکه از همه زیباتر است از پنج صورت دیگر می پرسد، شما کیستید، خدا به شما جزای خیر دهد؟
✳️آنکه در جانب راست میت قرار دارد می گوید، من نماز هستم.
✳️آنکه در جانب چپ او است می گوید: من زکات هستم.
✳️آن که در روبروی او است، می گوید، من روزه هستم.
✳️آن که در پشت او است می گوید: من حج و عمره هستم.
✳️آن که در کنار پایش ایستاده می گوید: من نیکیهای او هستم که به برادران دینی خود نمود.
♦️سپس آن پنج صورت، از آن صورت نورانی تر از همه، می پرسند: تو کیستی که از همه ما زیباتر و خوشبو ترهستی؟
♥️او در پاسخ می گوید:
من ولایت آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم هستم.
🌼نیز امام صادق (علیه السلام) فرمود،
در عالم قبر، از نماز و زکات و حج و روزه و ولایت و محبت میت با ما خاندان رسالت، سؤال می کنند،
🌴 مقام ولایت که به صورتی در جانب قبر قرار دارد، به نماز حج و روزه و زکات می گوید: اگر در شما نقص وجود دارد، من آن نقص را تکمیل می کنم
🌼بنابرین یگانه چیزی که در عالم قبر، به داد انسان می رسد و موجب نجات و دلگرمی او می شود، اعمال نیک و محبت اهل بیت علیه السلام است،
📘اصول کافی، ج 2، ص 90باب الصیر حدیث 8،
📗المحاسن البرقی، ص 288، بحار ج 6 ص 134.
📕فروغ کافی، ج 3، ص 241، لثانی الاخبار، ج 4، ص 31، بحار ج 6، ص 266،
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅درسی از مکتب حضرت اباالفضل العباس(ع)
✍ماجرای داش علی مست و روضه حضرت عباس(ع) ....
یکى از جاهلهاى محل ما «داش على» بود که چند سال پیش فوت شد، در زمان حیاتش یک روز من از توى بازار رد مىشدم، دیدم داش على بازار را قُرقُ کرده و چاقویش را هم دستش گرفته و یک نفس کش جرأت نطق نداشت، آن روزها هنوز ماشین و اتومبیل نبود، من با قاطر به مجالس سوگواری حضرت سیدالشهدا(ع ) مىرفتم، از سرگذر که رد شدم متوجه شدم که مرا دید و تا چشمش به من افتاد، گفت: از قاطر پیاده شو، پیاده شدم، گفت: کجا مىروى؟
دیدم مست مست است و باید با او راه رفت، گفتم: به مجلس روضه مىروم! گفت: یک روضه ابوالفضل همین جا برایم بخوان، چون چارهاى نداشتم، یک روضه اباالفضل(ع ) برایش خواندم، داش على بنا کرد گریه کردن، اشکها روى گونهاش مىغلتید و روى زمین مىریخت، چاقویش را غلاف کرد و قرق تمام شد، بعد فهمیدم همان روضه کارش را درست کرده و باعث توبهاش شده بود. چند سال بعد داش على مرد، چند شب بعد از فوتش او را در خواب دیدم، حال او را پرسیدم ، مثل اینکه مىدانست مىخواهم وضع شب اول قبرش را بپرسم،
گفت: راستش این است که تا آمدند از من سؤالهایی بکنند، سقائى آمد، مقصودش حضرت ابوالفضل(ع) بود و فرمود: داش على غلام ما است، کارى به کارش نداشته باشید
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#سیره_شهدا
تقریبا یک سال قبل یکی از #همسایه ها نون پخته بود و چندتایی هم برای ما آورده بود. گذاشتم لای سفره که #حامد عصری برگرده بخوره
حامد که اومد رفت سر سفره با اشتیاق نون رو برداشت، نشون میداد خیلی #گرسنه هستش. پرسید: مامان این ها رو #بابا خریده گفتم: نه پسرم فلان همسایه آورده. همون لحظه نون رو #گذاشت زمین. اخلاقش رو میدونستم. دلم یجوری شد که چشمش افتاده به نونا شاید دلش بخواد..
فرداش کمی #آرد و وسایل لازم رو خریدم دادم همسایه که برای #حامد نون بپزه. عصری که اومد، نونا رو دادم به حامد که بخوره. گفت: دیروز که گفتم #نمیخورم. گفتم: حامد وسایلشو #خودم خریدم دادم درست کرده. نگام کرد گفت: مامان، پول برق و آب رو کی داد
فرداش #دوباره وسایل خریدم و از همسایه خواستم ماکروفر رو بیاره خونه ی ما با هم نون بپزیم. #نان رو آماده کردیم. از همسایه خواستم فعلا ماکروفر رو نبره که حامد بیاد ببینه که خونه خودمون درست کردیم.
عصر که اومد، گفتم: حامد دیگه هیچ #بهونه ای نداری، همسایه اومد خونه ی خودمون، ماکروفرم نذاشتم ببره که ببینی همه چی #حلاله. گفت: مامان تو از کجا مطمئنی که شوهر همسایه #راضی بوده و یا از رو رودربایستی ماکروفر رو نیاورده؟! آخر سرهم نخورد.
لابد چیزی میدونست که انقدر مقاومت میکرد. خیلی به #حلال و #حرام حساس بود. خیلی مراقب بود که چیزی که میخوره از کجا اومده تا زمانی که مطمئن نمیشد #اصلا دست به غذا یا خوراکی نمی برد
به نقل از: مادر شهید
#شهید_حامد_جوانی🌷
#یاد_شهدا_صلوات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662