╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۴٩ ঊঈ═┅─╯
مهرداد رگ غیرتش برانگیخته بود خون جلوش چشمانش را گرفته بود... فریاد زد:
_اهای پسره چموش وایسا ببینم
سهیل ناگهان ایستاد پشت سرش را نگاه کرد و مهرداد را دید تعجب کرد در دلش گفت شاید با کس دیگری اشتباه گرفته... اتوسا هم با فریاد مهرداد پشت سرش نگاه کرد و دید با پسری در حال دعواست...
سیلی به صورت خودش زد و فوراً به طرف برادرش برگشت.
مهرداد سهیل را به باد کتک گرفته بود.
_احمق فکر کردی این دختر بی صاحبه بی برادره که گفتی مزاحمش بشم
سهیل تازه فهمید که او برادر اتوسا ست.
اتوسا خوب که نزدیک شد دید مهرداد سهیل را به حد مرگ کتک میزند... جیغ کشید و گفت:
_آقا سهیل...😭
مهرداد کفری شد و سیلی محکمی به صورت اتوسا زد.
سهیل در حالی که روی زمین افتاده بود و زیر مشت لگد مهرداد کتک میخورد. داد زد:
_چرا اتوسا خانمو میزنی؟ منو بزن
_کثافت اسم خواهرمو نیار احمق... مگه این که من مرده باشم که بخواین خواهرمو اذیت کنی
اتوسا جیغ میزد و هرچه به برادرش التماس میکرد بی فایده بود
_داداش التماس میکنم...ای خدا... کشتیش.... احمق کشتیش ولش کن😭
اتوسا چنان جیغی کشید که گلوی خودش داشت پاره میشد
_برو کنار اتوسا وقتی بابا بهم گفت اون شب میخواستن به خواهرت...
_ولش کن این مزاحم نبوده...
مهرداد دستش را روی گلوی سهیل گذاشته بود و داشت او را خفه میکرد... اتوسا از پشت مهرداد را می کشید و جیغ میزد:
_ولش کن احمق کشتیییییییش😭 این همون پسریه که بابا گفت جونمو نجات داد اون شب
مهرداد ناگهان دست کشید... خشکش زد... دستش را که برداشت سهیل به سرفه افتاد... مهرداد روی زمین نشست و به فکر فرو رفت انگار تازه بیدار شده بود و فهمید که چه کار خطرناکی داشت انجام میداد...
اتوسا از کیفش بطری ابش را در اورد و به سهیل داد...
چند دقیقه ایی بود سکوت همه جا را گرفته بود... سهیل با زحمت از بلند شد و دست مهرداد را گرفت و او را بلند کرد...
_من امشب داشتم از باشگاه برمیگشتم به طور اتفاقی خواهرتونو از دور دیدم یاد اون اتفاق اون شب کذایی افتادم غیرتم اجازه نداد بی خیال باشم تصمیم گرفتم از دور حواسم به خواهرتون باشه تا به سلامت به خونه بره به خدا خواهرتون هم اصلا اطلاعی نداشت...
_به خدا شرمندتم اقا سهیل ای خاک تو سر من بابام بهم گفته بود یه اقا پسری بخاطر پاکی خواهرم داشت جونشو از دست میداد اما نمی دونستم اون تویی من فکر میکردم شاید تو مزاحمی😔 منو ببخش😭
اتوسا از سهیل معذرت خواهی کرد و گفت:
_اقا سهیل به خدا داداشم منظوری نداشت اشتباهی شد... وقتی فهمید اتفاقات اون شب رو ... داداشم خیلی غیرتیه..
_نه خواهش میکنم حالا اتفاقی نیفتاده که😅
_بازم ببخشید اقا سهیل من بدون اینکه بهت اجازه حرف زدن بدم شروع کردم به دعوا
اتوسا دست برادرش را گرفتت و او را دلداری داد
_خدا رو شکر بخیر گذشت. داداشم ناراحت نباش...
✍نوشته#محمدجواد
♻🌼♻🌼♻🌼♻🌼♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵۰ ঊঈ═┅─╯
سهیل لباسش را تکاند کلید انداخت و در مغازه را باز کرد و داخل شد. ارشیا سهیل را دید عصبانی شد و گفت:
_چی شده داداش کیا بودن؟ مادرشو نو به عزاشون میشونم
_چیزی نشده ارشیا صبر حوصله کن برات میگم
او تمام ماجرا را از سیر تا پیاز برای ارشیا تعریف کرد و بعد از تمام شدن صحبت های سهیل، ارشیا پس گردنی به سهیل زد و گفت:
_من موندم تو که باشگاه بوکس میری چرا برادر اتوسا رو نزدی وقتی اون داشت تو رو کتک میزد ها؟ مشت هات فقط برای منه؟
_ای بابا😅 دله دیگه! دوست نداشتم برادری رو جلوی خواهرش بزنم
_ادم های عاشق یا باید کتک بخورن یا از عشق همدیگه بمیرن... بسوزه پدر عاشقی...😜
_داری به کی زنگ میزنی این وقت شب؟
_به توچه؟
_ارشیا لوس نشو به کی زنگ میزنی؟
_به اقا حمید؟
_به اون چیکار داری؟
_😝
_بی ادب بگو ببینم چرا به اقا حمید زنگ میزنی؟
_من دیگه طاقت دیوونه بازی های تو رو ندارم یه شب با سر شکسته میایی خونه یه شب زخمی میایی یه شب با چاقو میزننت... منو باش عقلمو دادم دست تو... من یه داداش سهیل بیشتر ندارم که... کاش همون اول کاری به اقا حمید گفته بودم... الو سلام اقا حمید خوبی؟
_سلام چی رو به من گفته بودی؟
_این عشق و عاشقی این پسره خل و چلو؟
_سهیلو میگی؟
_اره
......
اقا حمید با پدر اتوسا تماس گرفت و برای خاستگاری از دخترش وقت گرفتند...
سهیل کت و شلوار خاستگاری پوشید ارشیا برایش اسفند دود کرد... ریحانه خانوم برایش مادری میکرد اقا حمید برایش پدری میکرد سایه هم برایش خواهری میکرد...
همگی پنجشنبه شب رفتند به خانه اتوسا... سهیل دسته گل را به برادر اتوسا داد...
مجلس خوبی بود... اقا حمید کل ماجرا سهیل و ارشیا را از اول برای پدر اتوسا گفت. دوست نداشت پنهان کاری کند که فردا شاکی بشوند که چرا به ما نگفتین. پدر اتوسا به فکر فرو رفت و خیلی تعجب کرد:
_یعنی این اقا سهیل پسر شما نیست؟
_درسته اما من مثل پسر نداشتم دوستش دارم
_ببینید من بخاطر اون شب که اقا سهیل جون دخترمو نجات داد خیلی ممنونم و تا اخر عمر مدیون شما هستم اما ببینید توی فامیل ما یه سری رسم و رسوماتی داریم فردا فک و فامیل چشم منو درمیارن میگن تو دخترتو به پسر برادرت ندادی رفتی به یه کسی دادی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه؟
سهیل دلش شکست. اتوسا بغض کرد اصلا این چیز ها برایش مهم نبود.
_ببینید اقا محمد این رسم و رسومات رو خود ما بوجود اوردیم... این اقا سهیل ما خیلی با اخلاق با ایمان کاری اهل نون حلال هست با دست های خودش کلی اسباب بازی چوبی درست میکنه کلی پس انداز داره. الانم دانشجوی رشته روانشناسیه یکی دو سال دیگه لیسانسشو میگیره
_همه حرف هایی که میزنید درست اما پسر برادرم اتوسا رو میخواد جواب فامیلو چی بدم اونا میگن تو دخترتو دادی به یکی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه بعد به پسر برادرت ندادی
اتوسا به بهانه ایی به اشپزخانه رفت اگر کمی دیگر انجا میماند بغضش میشکست... با دستمال اشک هایش را پاک کرد و به جمع پیوست... سهیل تا چشمش به چشمان سرخ اتوسا افتاد فهمید که او گریه کرده...
***
آن شب همه با ناراحتی و بلاتکلیفی برگشتند. خواستگاری ان شب بی نتیجه شد
✍نوشته#محمدجواد
💙🎗💙🎗💙🎗💙🎗💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 هفت بهشت زندگی!
❤️بهشت اول:
آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد.
❤️بهشت دوم:
دستان پدری ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد.
❤️بهشت سوم:
خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد.
❤️بهشت چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیاش هم سن تو شد تا یاد بگیری.
❤️بهشت پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند.
❤️بهشت ششم:
همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید.
❤️بهشت هفتم:
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است...
💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم
اما
بهشت همین حوالی ست...
مادرت را بنگر؛
پدرت را ببین؛
خواهر یا برادرت را حس کن؛
به معلمت سر بزن؛
دوستت را به یاد بیاور؛
همسرت را در آغوش بگیر؛
فرزندت را ببوس...
یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت...
بهشت را با همه قلبت حس کن،
همین نزدیکی ست...
کانال داستان و رمان مذهبی
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آغاز سخن یادخدابایدکرد
✨خودرابہ #امیداورهابایدکرد
❤️اے باتوشروع #کارهازیبا تر
✨آغازسخن #توراصدابایدکرد
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_سی_هشتــم
✍نفس عمیقی کشید و گفت:
نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند!
_یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟
_نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم.
زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما...
_اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟
_دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟
براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم.
ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی....
ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت!
_میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟!
_مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت!
_خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟
_نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت:
_اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره!
_می خوام خودم با طاها حرف بزنم!
جیغ خفیفی کشید و گفت:
_خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟!
نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم:
_خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی.
و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃
#عادت_دادن_به_کار_نيك
امام رضا(ع) فرمودند: " کودک را امر کن تا با دست خود صدقه بدهد، اگر چه مقدار آن کم باشد."
انجام اعمال نیک را به صورت گفتاری به فرزندان خود آموزش داده و او را به انجام آن عمل عادت دهید. بگذار صدقه را او به شخص مستمند بدهد. تو داری صدقه می دهی؛ اما به دست فرزندت صدقه بده. چقدر زیبا است! اثر تربیتی این نوع برخورد بسیار عمیق تر است. اگر این دو مطلب با هم تلفیق شوند اثر گذاری بیشتری خواهند داشت. پیامبر اکرم ص نیر در روایت مورد بحث به ضرورت توام بودن گفتار و رفتار والدین در امر تربیت فرزندان اشاره فرمودند.
[حاج آقا مجتبی تهرانی]
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔘 داستان کوتاه
"کرامت امام رضا در حق دزد"
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
#توبه فضيل عياض
فضيل گرچه در ابتداى كار راهزن بود
و همراه با نوچه هاى خود، راه را بر كاروانها و قافله هاى تجارتى مى بست
و اموال آنان را به غارت مى برد،
ولى داراى مروت و همتى بلند بود،
اگر در قافله ها زنى وجود داشت،
كالاى او را نمى برد و كسى كه سرمايه اش اندك بود،
از سرقت مال او چشم مى پوشيد،
و براى آنان كه مال و اموالشان را مى ربود،
دستمايه اى ناچيز باقى مى گذاشت،
در برابر عبادت حق تكبر نداشت،
از نماز و روزه غافل نبود،
🔶سبب #توبه اش را چنين گفته اند:
عاشق زنى بود ولى به او دست نمى يافت،
گاه به گاه نزديك ديوار خانه ى آن زن مى رفت
و در هوس او گريه مى كرد و ناله مى زد،
شبى قافله اى از آن ناحيه مى گذشت،
در ميان كاروان يكى قرآن مى خواند،
اين آيه به گوش فضيل رسيد:👇
«أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ» .
🔶آيا براى آنان كه ايمان آورده اند
وقت آن نرسيده كه دلهايشان براى ياد خدا خاشع شود؟
فضيل با شنيدن اين آيه از ديوار فرو افتاد و گفت:
خداوندا! چرا وقت آن شده و بلكه از وقت هم گذشته،
سراسيمه و متحير، گريان و نالان،
شرمسار و بيقرار، روى به ويرانه نهاد.
جماعتى از كاروانيان در ويرانه بودند، مى گفتند:
بار كنيم و برويم، يكى گفت الآن وقت رفتن نيست
كه فضيل سر راه است،
او راه را بر ما مى بندد و اموالمان را به غارت مى برد،
🔶فضيل فرياد زد كه اى كاروانيان!
بشارت باد شما را كه اين دزد خطرناك و اين راهزن آلوده توبه كرد!
او پس از #توبه همه روز به دنبال صاحبان اموال غارت شده مى رفت و از آنان حلاليت مى طلبيد ،
او بعد از مدتى از عارفان واقعى شد
و به تربيت مردم برخاست
و كلماتى حكيمانه از خود به يادگار گذاشت.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🍀هنگام اذان است،لحظه اجابت دعاست🍀
🌹یاالله💫بی اولادان را اولاد صالح نصیب بگردان،،
🌹یاالله💫همنشین صالح نصیبمان کن!
🌹یاالله💫مارا از شر بدیها ، کذب و دروغ ، تهمت حفاظت بفرما
🌹یاالله💫دیدارت را نصیبمان کن.
🌹یاالله💫ما را در دنیاواخرت ، خوشبختی و سعادت عطا بفرما،،
🌹یاالله💫جنت الفردوس را نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫فقر و اعتیاد و فساد را از خانه و خانواده های ما دور بگردان،،
🌹یاالله💫کینه ها را از دلهایمان بیرون کن،یاالله از غیبت حفاظتمان کن
🌹یاالله💫همه بیماران چه در تخت بیمارستان و چه در منازل هستن ، شفای عاجل و کامل نصیبشان بگردان،،
🌹یاالله💫تا از ما راضی نشدهای ، موت مان مده
🌹یاالله💫ما را از عذاب قبر نجات ده،
🌹یاالله💫روزی حلال نصیبمان بگردان
🌹یاالله💫تمام سنتهای نبی کریم را در زندگی و وجودمان جاری بگردان
🌹یاالله💫زندگی پر خیر و برکت ، نصیبمان بگردان،،
🌹یاالله💫توفیق خدمت صادقانه به والدین نصیبمان فرما،
🌹یاالله💫غم وغصه و پریشانی را از خانه های ما بدور گردان،،
🌹یاالله💫حساب و کتاب را بر ما آسان بگیر.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
آمين يا رب العالمين.. التماس دعا..،
عاقبت همگیتون بخیر انشالله🙏
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙⛈💙⛈💙⛈💙⛈💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵٢ ঊঈ═┅─╯قسمت آخر
خدایـا به هر آنـکه دوسـت میـداری بیـاموز که #عشـق💘
از زندگی کردن برتر است👌
و به هر آنکه دوسـت تر میداری بچشان که #دوسـت_داشتـن☺ از #عشـق هم برتر است👌
روز عقد کنان سهیل و اتوسا فرا رسید🎊
اتوسا چادر سفیدی روی خود انداخته بود سهیل کت و شلوار اسپورت و با ته ریشی که داشت چهره او را دوچندان جذاب کرده بود...
عاقد برای بار سوم بود که می پرسید
دوشیزه مکرمه خانم آتوسا جوادی ایا بنده وکیلم....
اتوسا داشت در دلش سوره کوثر میخواند چشمانش را باز کرد و گفت:
با اجازه بزرگترها بله
صدای کل و شادی بلند شد🎉🎊🎈🎊🎈
***
سهیل در حوزه روانشناسی خیلی حرفیه ایی شده بود استادان او همگی اینده ایی خوب را برای سهیل پیش بینی میکردند...
سهیل در زندگی خود همه گمشده هایش را پیدا کرده بود...
برادر نداشته اش را پیدا کرده بود... عشق گمشده اش را پیدا کرده بود... تنها چیزی که دوست داشت پیدا کند پدر و مادرش بود...
***
کنـار آشنائـی تـو آشیـانـه میـکنم
فضـای آشیـانه را پـر از تـرانه میـکنم
کسـی سئـوال میـکند بـه خاطر چـه زنـده ایـی؟
و من برای زندگی، #تو را بهانه می کنم
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
سال ۱٣٩٧
در یکی از روز ها سهیل در مطب روانشناسی خود نشسته بود... مردی حدود ۵۰ ساله وارد مطب شد
سهیل گفت:
_سلام پدر جان بفرمایید
_سلام آقای دکتر ممنون
_از هر جایی که می بینید راحتین صحبت کنید
_ببینید دکتر منو همسرم همش داریم با یه پسر خیالی صحبت میکنیم غذا میخوریم قوم و خویش ها بخاطر این کار ما رو مسخره میکنن دیگه خودمم مرز واقعیت و خیال رو نمیتونم تشخیص بدم... الان احساس میکنم نکنه شما هم وجود ندارین یعنی دارم با یه دکتر خیالی حرف میزنم...
_پدر جان از کی اینجوری شدین؟
_ 30 سال پیش البته اون موقع مثل حالا اینجوری شدید نشده بود... روانکاوی کردند هیپنوتیزم درمانی کردن اما فایده نداشت تا اینکه یکی از دوستام ادرس مطب شما رو بهم داد. گفت روانشناس خوبیه تو کارش وارده من از اصفهان اومدم اینجا...
دلشوره عجیبی به دل سهیل افتاد...
#پایان
یازده و هشت دقیقه صبح
٨٩/۱۰/٢٩
✍نوشته#محمدجواد
💙❤💙❤💙❤💙❤💙#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮
💙♻💙♻💙♻💙♻💙
✨پسری به دنبال گمشده ها✨
╰┅═ঊঈ قسمت#۵۱ ঊঈ═┅─╯
صبح روز بعد پسر جوانی وارد مغازه شد. به طرف سهیل امد و کنایه گفت:
_شنیدم دیشب رفته بودی خواستگاری؟ بهت جواب رد دادن!! ببین پسر خوشکل اون دختر سهم منه اگه یه باره دیگه در خونه شون ببینمت روزگارتو سیاه میکنم..
_اصلا تو کی هستی؟
_من پسر عموشم
بعد سریع از مغازه بیرون رفت... درگیری عشق و عاشقی کم بود حالا رقیب عشقی هم توی این هیری بیری پیدا شده بود.
اما سهیل هیچ اهمیتی به صحبت های آن پسر نداد.او به همراه ارشیا به طرف خانه اتوسا حرکت کردند تا از پدر اتوسا اجازه بگیرند یک شب دیگر به خواستگاری بیایند. اما باز هم پدر اتوسا جواب منفی داد در همین لحظه سینا پسر عموی اتوسا با اسلحه خود به طرف سهیل شلیک کرد...
پدر اتوسا داد زد:
_پسره احمق این چه کاری بود کردی؟
سینا فرار کرد ارشیا به دنبالش دوید اما سینا سوار موتورش شد و رفت... برگشت به سمت سهیل او را در آغوش گرفت
_سهیل جان داداش😭😭 طاقت بیار
اتوسا گریان خودش را به سهیل رساند به سر و صورت خودش میزد و جیغ می کشید... تازه پدر اتوسا پی به عشق اتوسا و سهیل برده بود. پشیمان بود... سریع ماشینش را روشن کرد و سهیل را در ماشین گذاشتند و با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردند...
پرستاران سهیل را خیلی زود به اطاق عمل منتقل کردند... اتوسا از حال رفت...
ریحانه خانم اقا حمید و سایه با رنگ روی سفید و توأم با ترس در بیمارستان دنبال سهیل میگشتند و تا ارشیا را دیدند جرعت نمیکردند سئوال کنند. سایه با ترس از ارشیا پرسید:
_ارشیا من جرعت نمیکنم بپرسم فقط بگو حال سهیل خوبه یا نه؟
_😭
اقا حمید گفت:
_حرف بزن ارشیا
_😭بردنش اطاق عمل
پدر اتوسا به طرف اقا حمید امد سرش را پایین انداخته بود و با شرمندگی گفت:
_منو ببخشید من نمیدونستم به خدا اون پسره احمق این کارو میکنه... من باهاتون میام خودمم ازش شکایت میکنم... به خداوندی خدا من امروز پی بردم به عشق و این دوتا جوون... یه نیروی خیلی عجیبی داشت...😭
پدر اتوسا به پای حمید افتاد حمید دست او را گرفت و بلند کرد و روی صندلی نشاند...
_الان تنها کاری که باید بکنیم اینه همگی امن یجیب بخونیم... یا من اسمه دوا...
ساعتی بعد دکتر به همراه پرستاران از اطاق عمل بیرون امد همگی به طرف دکتر رفتند. پدر اتوسا از همه پیش دستی کرد و گفت:
_اقای دکتر حال مریضمون چی شده؟
_شکر خدا خطر رفع شده اما باید یه چن ساعتی استراحت کنه چون خون زیادی ازش رفته باید بهش خون بدیم و گفتم چن تا سرم تقویتی بهش بزنن بعد میتونید برید ببینیدش
بعد از اینکه همه خیالشان راحت شد شکر خدا را بجا اوردند و به طرف اتوسا رفتند اتوسا بیدار شد پدرش او را در اغوش گرفت و خبر سلامتی سهیل را به او داد.
***
سهیل را مرخص کردند. او تصمیم گرفت رضایت بدهد و سینا ازاد شود... اما بابت جرمی که سینا انجام داده بود چون جنبه عمومی داشت قاضی چند ماه برایش حبس صادر کرد...
✍نوشته#محمدجواد
💙♻💙♻💙♻💙♻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با عرض سلام و وقت به خیر امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه التماس دعا یا علی✋
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍃ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ، خدایا به داده و نداده ات شکر .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خواندن چندین بار این متن زیبا خالی از لطف نیست ....
🔻مردی نزد امیرالمومنین (ع) آمده و گفت: از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم:
➊چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟
➋چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟
➌چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟
➍ چه چیز «از آتش داغ تر» است؟
➎ چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟
➏ چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟
➐ چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟
💠امام علے علیه السلام فرمودند :
➊ «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست.
➋ «حق» از زمین وسیع تر است.
➌ «سخن چینی» شخص تمام ازکودک یتیم ضعیف تر است.
➍ «آز و طمع» از آتش داغ تر است.
➎ «حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است.
➏ بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است.
➐ «قلب کافر» از سنگ سخت تر است.
📗جامع الاخبار، فصل 5،
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #داستان_کوتاه
مرد و زن نشسته اند دور سفره. مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمک است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید: "چقدر تشنه ام !"
زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود. سوراخ های نمكدان سر سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن آب فقط به اندازه پاشیدن نمک توی كاسه زن فرصت هست برای مرد.
زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند. مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید: " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن؟"
و سوپ بی نمكش را می خورد؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد؛ با لبخند!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#داستان_نمک_گیر_شدن_دزد
او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به.........
ادامه داستان زندگی متحول شده یکی از بزرگان تاریخ را اینجا دنبال کنید👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سهشنبه 29 آبانماه بخیر🌹
🌺صبحتون با طراوت
🌼و چون صدای
🌸بارش باران گوشنواز
🌺دلتون شاد
🌼زندگيتون شیرین
🌸دنیای زیباتون غرق در
🌺خوشی و آرامش
🌼آغاز صبحتون زیبا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد
صاحب کتاب «سرگذشت ارواح» می نویسد:
یکی از ائمه جواعت تهران شبی در عالم خواب می بیند زنی را که نمی شناسد نزد او آمده می گوید: من زن صالحه ای می باشم و از دنیا رفته ام و این منزل و قصر عالی مال من است ولی می خواهند مرا به خاطر دختر بی بند و باری که دارم برای شکنجه و عذاب ببرند زیرا او بی حجاب و بی توجه به وظائف دینی خود است و این تقصیر من بوده که او را خوب تربیت نکرده و بی توجه به او بوده ام لذا از شما تقاضا دارم که پیام مرا به او برسانید و حال مرا به او بگوئید و برای آنکه او باور کند، من به شما نشانی می دهم که او اطلاع ندارد و آن این است که من فلان مبلغ پول در فلان محل از منزل گذاشته ام و فلانی هم همین مبلغ پول را از من طلب دارد، آن پول را بردارند و به او بدهند و شماره تلفن منزل ما هم این است...
آن عالم گفت: من از خواب بیدار شدم و شماره تلفن و مبلغ پول را که هنوز فراموش نکرده بودم یادداشت نمودم و فوراً به همان منزل با همان شماره، تلفن زدم دیدم صدای گریه و عراداری بلند است. من دختر صاحب خانه را پشت تلفن خواستم و تمام جریان را به او گفتم و به او تذکر دادم که من به هیچ وجه با شما آشنائی نداشتم و بخصوص که از طلبکار و مقدار پول و محل پول که ممکن نبود اطلاعی داشته باشم.
بنابر این شما به خاطر نجات مادرتان و نجات خودتان کوشش کنید که به دستورات اسلام عمل نمائید.
آن دختر اول از من تقاضا کرد که اجازه بدهم، او ببیند آن نشانی درست است یا نه، لذا گوشی تلفن را نگه داشتم. او رفت و دید دقیقاً همان مبلغ پول در همان محل بدون کم و زیاد گذاشته شده است. آن دختر برگشت و در پشت تلفن به من گفت: آقا مطلب شما درست است، می خواهید آدرس بدهید تا این پول را برای شما بیاورم.
گفتیم: من احتیاج به آن پول ندارم، شما آن را به طلبکاری که در خواب مادرتان نامش را ذکر کرده بدهید و به وصیت او عمل کنید، او قبول کرد. من از او خداحافظی کردم، پس از مدتی باز همان خانم متوفا را در خواب دیدم که از من تشکر می کرد و می گفت: بحمد الله دخترم با تذکرات شما صالحه شده و توبه کرده است 2 .
2. سرگذشت ارواح، به نقل عالم عجیب ارواح، ص130.
#روح_مادر_صالحه_ای_که_دختر
#بی_بندوبارش_را_هدایت_کرد 👆👆
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد از میان فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد بود. کودک همچنان مردد بود و ادامه داد: اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری ندارم. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
💭 کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .
💭 کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی از من محافظت خواهد کرد.
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود. کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همیشه در کنار تو هستم.
💭 در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیئت ندارد ولی می توانی او را «مـــادر» صدا کنی ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مامان ها و خانم های محترم حتما بخونیید!!!
مادری می خواست چهار فرزند کوچکش زودتر بخوابند تا برای جشن روز عید فردا، صبح زود بیدار باشند. به ذهنش آمد که داروی سرفه و شربت به آنها بدهد تا زودتر بخوابند. آن دارو را در شیر بچه ها ریخت و به همه آنها یک استکان داد و آنها نیز آشامیدند. پدر از کار رسید و جرعه ای از شیر را نوشید که شکمش درد گرفت،یک دفعه به یاد بچه هایش افتاد. از زن پرسید آيا بچه ها هم از این شیر نوشیده اند؟؟؟ گفت: بله ، مرد فورا نزد بچه هایش رفت.... هرچه خواست بیدارشان کندولی بیدار نشدن . از بیمارستان آمبولانس خواست اما دیگر دیر شده بود....
بعد از بررسی معلوم شد که با افزودن داروی سرفه به شیر، شیر به ماده ای کشنده تبدیل میشود، بعد از این جریان ناگوار تا به امروز مادر در حالتی روانی قرار دارد و دیگران برایش تاسف می خورند که با ناخواسته ،دستان مادری خودش فرزندانش را به کشتن داد.
نکته خیلی مهم : از اضافه کردن هر نوع دارویی به نوشیدنیهای اطفال بپرهیزید چون برخی از آنها به سمی کشنده تبدیل میشوند. این ماجرا را به دیگران، به ویژه مادران بفرستید 🙏🏻
اگر کسی دگزا متازون تزریق کنه بدنش تا "شش ماه" کلسیم جذب نمیکنه!
کافیه یه نفر در سال دو بار دگزا متازون تزریق کنه
این یعنی پوکی استخوان در جوانی!!!!
ولی دکترهای ایرانی بدون توجه به عوارض بالای این دارو حتی در بیماریهای ساده مثل سرماخوردگی هم این دارو را تجویز میکنن! برا نوزادان سیستم ایمنی بدن نوزاد از بین میره ....
اگه میشه اطلاع رسانی کنید تو گروهایی که هستین
عزیزان ب فکر سلامتی خودتون باشید 👌🏻
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭐️💛⭐️💛⭐️💛⭐️
💛⭐️💛⭐️💛
⭐️💛⭐️
💛
#داستان
سیری در ملکوت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
جابر بن یزید جعفی می گوید:
از امام باقر (ع) پرسیدم: مراد از ملکوت آسمان و زمین که به حضرت ابراهیم خلیل اللَّه (ع)، ارائه نمودند چیست؟ همان واقعه ای که خداوند متعال در قرآن شریف آن را یادآور شده و می فرماید: «وَ کذلِک نُری ابْراهیمَ مَلَکوتَ السَّمواتِ وَالاْرْضِ»[1]؛ «و این چنین ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم.» پس دیدم که دست مبارک خود را به جانب آسمان برداشت و به من فرمود: نگاه کن تا چه می بینی؟ من نوری دیدم که از دست آن حضرت به آسمان متصل شده بود، چنانکه چشم ها خیره می شد. آنگاه به من فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان و زمین را چنین دید. امام باقر (ع) در این لحظه دست مرا گرفته و به درون خانه برد. لباس خود را عوض کرده و فرمود: چشم برهم بگذار! بعد از لحظاتی گفت: می دانی در کجا هستیم؟ گفتم: خیر. فرمود: در آن ظلماتی هستیم که ذوالقرنین به آن جا گذر کرده بود. گفتم: اجازه می دهید که چشم هایم را باز کنم. فرمود: باز کن امّا هیچ نخواهی دید. چون چشم گشودم در چنان تاریکی بودم که زیر پایم را نمی دیدم.
اندکی رفتیم باز هم فرمود: جابر! می دانی در کجائی؟ گفتم: خیر. امام فرمود: بر سر چشمه ای که خضر از آن آب حیات خورده بود، قرار داری.
آن حضرت همچنان مرا از عالمی به عالم دیگر می برد تا به پنج عالم رسیدیم. فرمود: ابراهیم (ع) ملکوت آسمان ها را این چنین [که تو ملکوت زمین] را دیدی مشاهده کرد. . او ملکوت آسمان ها را دید که دوازده عالم است و هر امامی که از ما از دنیا برود، در یکی از این عالم ها ساکن می شود تا آنکه وقت ظهور قائم آل محمد (ص) فرا رسد. امام باقر (ع) دوباره فرمود: چشم بر هم بگذار و بعد از لحظه ای فرمود: چشم بگشا! چون چشم گشودم خود را در خانه آن حضرت دیدم. آن بزرگوار لباس قبلی خود را پوشید و به مجلس قبلی برگشتیم. من عرض کردم: فدایت شوم چه قدر از روز گذشته؟ فرمود: سه ساعت.[2]
پی نوشت ها
[1] انعام، 75.
[2] حديقة الشيعه، مقدس اردبيلى، ص 531 و اثبات الهداة، ج 3، ص 48
منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ امام محمد باقر علیه السلام سرچشمه دانش، ص: 55
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #داستان_کوتاه
#داستان هنده همسر یزید، کنیز حضرت زینب (س)
🔰 زن یزید که سالهاى پیش در خانه عبدالله بن جعفر زیر دست حضرت زینب (س) کامل تربیت شده بود، روزگار او را به شام خراب انداخته و از جایى خبر ندارد. یک وقت بر سر زبانها افتاد که جماعتى از اسیران خارجى به شام آمده اند. این زن از یزید درخواست کرد به دیدار آنها برود یزید گفت شب برو.
🌙 چون شب فرا رسید، بوی خوش غذایی که زن شامی با خود آورده بود کودکان را وادار کرد تا دور او جمع شوند، سینی پر از غذا برای خرابه نشینان... اما هیچ کدام دست به سوی غذا نمیبردند.... خانم ام کلثوم (س) گفتند صدقه بر ما حرام است. زینب (س) بلند شد و به پیشواز زن آمد و فرمود: زن! مگر نمیدانی این گونه صدقات بر ما حرام است. برای چه این طعام را آوردهای؟ زن گفت: به خدا قسم این صدقه نیست. بلکه نذر است که بر من اجرای آن لازم است و برای هر اسیر و غریب طعامی به رسم هدیه میبرم.
🔻 زن این پا وآن پا کرد و با شرم گفت: من در ایام کودکی در شهر رسول خدا (ص) بودم و به مرضی دچار شدم که طبیبان و پزشکان از معالجه من عاجز شدند. چون پدر و مادرم دوستدار اهل بیت (ص) بودند مرا برای شفا به خانه امیرالمومنین ؏ بردند و از فاطمه زهرا (س) طلب شفا کردند.
✨ در آن زمان حسین ؏ به خانه آمد. علی ؏ فرمود: ای فرزندم! دست بر سر این دختر بگذار و از خدا شفای او را بخواه! حسین ؏ چنین کرد و از برکت مولایم شفا پیدا کردم. تا کنون هیچ مریضی در من راه نیافته است... گردش روزگار مرا به این سرزمین کشانده است و از مولای خویش دور مانده ام.
💠 نذر کردم هرگاه اسیر یا غریبی را ببینم تا حدی که امکان دارد به او احسان نمایم. برای سلامتی آقایم حسین ؏، تا شاید بار دیگر به زیارت او نائل شوم و جمال ایشان را دیدار نمایم.
🏴 فرمان داد تا تختی در خرابه نصب کردند. بر تخت قرار گرفت و حال رقت بار آن اسیران او را کاملا متأثر گردانید و سؤال کرد: اى زن اسیر، شما از اهل کدام دیارید؟
حضرت زینب (س) فرمود: از اهل مدینه.
آن زن گفت: عرب همهی شهرها را مدینه گوید؛ شما از کدام مدینه هستید؟ فرمود: از مدینه رسول خدا (ص) آن زن از تخت فرود آمد و به روى خاک نشست.
حضرت زینب (س) سبب را سؤال کرد
💠 گفت: به پاس احترام مدینه رسول خدا (ص) اى زن اسیر، تو را به خدا قسم مىدهم آیا هیچ در محله بنى هاشم آمد و شد داشتهاى؟
حضرت زینب (س) فرمود: من در محله بنى هاشم بزرگ شدهام.
آن زن گفت: اى زن اسیر، قلب مرا مضطرب کردى. تو را به خدا قسم مىدهم، آیا هیچ در خانه آقایم امیرالمؤمنین ؏ عبور نموده و هیچ بىبى من حضرت زینب (س) را زیارت کردهاى؟
✨ حضرت زینب (س) دیگر نتوانست خوددارى بنماید، صداى شیون او بلند شد فرمود: حق دارى زینب را نمىشناسى... من زینبم
⁉️ زن گفت: اگر تو زینبی پس حسینت کو؟
حضرت زینب (س) فرمود: ای زن، از حسین پرسش مىکنى؟! این سر که در خانه یزید منصوب است از آن حسین ؏ است. آن زن از شنیدن این کلمات دنیا در نظرش تیره و تار گردید و آتش در دلش افتاد. مانند شخص دیوانه، نعره زنان، به بارگاه یزید دوید.
فریاد زد: اى پسر معاویه ، سر پسر دختر پیغمبر (ص) را در خانه من نصب کردهاى با اینکه ودیعه رسول خداست...
🏴 واحسیناه، واغریباه، وامظلوماه، واقتیل اولاد الادعیاء، والله یعز على رسول الله و على امیرالمؤمنین
🔥 یزید یک باره دست و پاى خود را گم کرد، دید فرزندان و غلامان و حتى عیالات او بر او شوریدند. از آن پس چنان دنیا بر او تنگ شد و زندگى بر او ناگوار افتاد که مىرفت در خانه تاریک و لطمه به صورت مىزد ....
🔥 یزید چارهاى جز این ندید که خط سیر خود را نسبت به اهل بیت عوض کند، لذا به عیال خود گفت: برو آنان را از خرابه به منزلى نیکو ببر. آن زن به سرعت، با چشم گریان شیون کنان، آمد زیر بغل حضرت زینب (س) را گرفت و گفت : اى سیده من، کاش از هر دو چشم کور مىشدم و تو را به این حال نمىدیدم. اهل بیت ؏ را برداشت و به خانه برد و فریاد کشید: اى زنان مروانیه، اى بنات سفیانیه، مبادا دیگر خنده کنید! مبادا دیگر شادى بکنید! به خدا قسم اینها خارجى نیستند، این جماعت اسیران ذریه رسول خدا و فرزندان فاطمه زهرا و على مرتضى على ؏ و آل یس و طه مىباشند
📚 ریاحین الشریعه، ج ۳، ص ۱۹۱
••●✦✧✦✧✦●••
زینب اسیر نیستــــ
دو عــالــم ...
اسیـــــر اوستــــ
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
━━━ ━━━ ━━━ ━━━