🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
هدایت شده از .
🔴📣📣📣📣📣📣📣🔴
پیشنهاد می کنم حتـــــــــــــما لباس های این کانال و ببینید👇👇
همیـــــــــشه #قیمت پایین
هر هفــــــــــته #حراج و #تخفیف
به همـــــــــراه😳
#ارسال_رایگان
و
#بسته_بندی زیبای سفارش ها😍😍
🇮🇷💯با افتخار ایرانی با کیفیت💯🇮🇷
کلی مدل های جدیــــــــد تو راهه💢از دست ندید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/892207142Ccd31deb811
⭕️حــــــــراج هفتگی⭕️
🔻 هل سالمترین دیکلوفناک و عضله باز کن و مسکن دنیاست !
• اگر کمر درد، درد عضلانی یا رماتیسم دارید هر وقت چای دم میکنید یا لای برنج یک دانه «هل» درسته قرار دهید
+ جالبه بدونید هل ضد سرفه است، همچنین کبد و کلیه رو تقویت میکنه و یک مولتی ویتامین طبیعیه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
●فـروشـگاه چــادر مـشـڪــے●
😍 #جشنــــوارهفـــروشویــــژه
انواع چادر با رنگ و طرحمختلف
✅ارســـال رایــگان و مستقیـــم
از شهــــر امـــــام رضـــــــــا (؏)
⇩⇩⇩
پیشنهاد ویژهبه دخترانزهرایی👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
اینجا فقط یک فروشگاه نیست☝️
اجتمـــاع 70000 هزار محجبه😍
هدایت شده از .
⚫️با یک بار ضربه روی چادر مشکی کلی چادر مشکی با #هدیه بگیرید😍👇
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️
⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
#خرس
مدل پاکت بدست🐻💌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_45
بالخره به میدان مجسمه کوهنوردی که به سربند معروف بود رسیدیم. خیلی دلمان می خواست تا غروب و حتی تا
پاسی از شب در آن دره زیبا باشیم، ولی سیما به مادرش قول داده بود قبل از ساعت چهار به خانه برگردد.
از سربند یکراست به میدان تجریش رفتیم.
بعد از توقفی کوتاه، خودمان را به میدان پاستور، رسانیدم. به سیما قول دادم فردا شب سری به خانه شان بزنم و آنها
را در جریان وضعیت امتحانم بگذارم. بر خالف میلمان، خداحافظی کردیم. از سیما که جدا شدم، برای چند لحظه مثل
راننده ای که یک آن فرمان از دستش خارج شده باشد، گیج بودم. نمی دانستم کجا بروم. بی اختیار و بدون هدف
قدم می زدم. کم کم به خودم آمدم و فکر کردم بهتر است آنچه در خانه کم و کسر دارم، تهیه کنم.
به یکی از فروشگاه های لوازم خانگی رفتم و یک اجاق گاز کوچک، کپسول، کتری و قولی و یک دست فنجان خریدم
و همه را داخل صندوق عقب تاکسی گذاشتم و به خانه برگشتم.
جابه جا کردن وسایل آشپزخانه و روشن کردن اجاق گاز مدتی وقتم را گرفت. به محض این که اجاق گاز درست
شد، قبل از هر کاری برای خودم چای دم کردم. مدتی طول کشید تا چای آماده شد. بعد از نوشیدن یکی از دو فنجان
چای، در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب های درسی ام را دوره می کردم، خوابم برد.
هنوز چشمم گرم نشده بود که با صدای زنگ از جا پریدم. همسایه روبرو بود. می بایست مبلغی بابت آسفالت کوچه
می پرداختم و ورقه ای را امضاء می کردم. همسایه روبرو که پیرمردی بازنشسته و خوش صحبت و پرحوصله بود،
مرا به حرف گرفت. می خواست از همه چیز سر در بیاورد.
چیزی نداشتم از او پنهان کنم. خودم را معرفی کردم. از آشنایی با من اظهار خوشوقتی کرد و گفت فردا که پسرش
مجید از شمال برگردد، و را با من آشنا می کند. سپس برای صرف شام مرا دعوت کرد. امتحان فردا را بهانه کردم و
با تشکر از آن همه محبت، با او خداحافظی کردم.
خالصه آن شب به صبح رسید. ساعت هشت خودم را به دانشگاه راسندم. تعداد داوطلبان امتحان تقریباً زیاد بود. هر
کس طبقه شماره کارتش و تابلوهای راهنما به یکی از دانشکده ها و سالنی که تعیین شده بود، مراجعه می کرد. من
به سالن شماره دو »دانشکده علوم« راهنمایی شدم.
کم کم دلهره و اضطراب به سراغم آمد. صندلی ام را پیدا کردم و نشستم. لحظه به لحظه اضطرابم بیشتر می شد.
ساعت نه سوال ها پخش شد. چهار ساعت فرصت داشتیم به صد سوال پاسخ دهیم. از زمان شروع تا وقتی که آخرین
سوال را جواب دادم، همه حواسم به امتحان بود و زمان را از یاد برده بودم.
وقتی یکی از مراقبین اعلام کرد بیش از بیست دقیقه فرصت ندارم، شروع به مرور پاسخ ها کردم و سپس ورقه ام را
تحویل دادم و از سالن خارج شدم. بچه ها دسته دسته دور هم جمع شده بودند و درباره نحوۀ امتحان و کم و کیف
سوالات بحث می کردند. عده ای که معلومات بیشتری داشتند، راضی بودند. تعدادی هم ناراضی به خانه هایشان
برگشتند.
دست بر قضا با دو نفر از داوطلبین رشته پزشکی آشنا شدم؛ یکی از آنها متولد تهران بود که خیلی زود خداحافظی
کرد و از ما جدا شد. دیگری به نام ابراهیم بچه اهواز بود و نزد عمویش که کارمند شرکت نفت بود، زندگی می کرد.
می گفت اگر قبول نشود به اهواز نزد پدر و مادرش برمی گردد....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_46
به خاطر اینکه تنها نباشم، با اصرار و خواهش او را به رستورانی که همان نزدیکی بود، دعوت کردم. پسر شوخ طبع و
خوش برخوردی بود و از هر فرصتی برای شوخی استفاده می کرد. واقعاً شاد بود و در عین حال باادب. در همان
مدت کوتاه از او خوشم آمد. دلم می خواست تنها بود و با او هم خرج می شدم.
بعد از صرف ناهار، اصرار داشت حساب کند که به زور او را کنار زدم و گفتم: »اگر هر دو قبول شدیم، برای تلافی
وقت بسیاره«. از او خواشه کردم هر روزی یکدیگر را ببینیم. با تأسف گفت که فردا عازم اهواز است و تا اعلام نتیجه
به تهران برنمی گردد. از این که او را به ناهار دعوت کرده بودم، تشکر کرد و از هم جدا شدیم.
مسافرت ابراهیم به اهواز مرا وسوسه کرد تا اعالم نتیجه سری به شیراز بزنم. فکری که به خاطرم رسیده بود، لحظه
به لحظه قوت می گرفت و به خانه که رسیدم، تصممم قطعی شد.
به محض ورود به خانه حمام گرفت و بعد از نوشیدن چند فنجان چای، روی تخت دراز کشیدم. ساعت پنج بود که با
صدای زنگ از خواب پریدم. گمان کردم همسایه روبروست. در حالی که از این مزاحمت بی موقع ناراحت شده
بودم، در را گشودم.
خانم و آقای مفیدی بودند؛ برای طبقه پایین آینه و قرآن آورده بودند. به آنها خوش آمد گفتم. مفیدی قبل از هر
چیز از کم و کیف امتحان پرسید. گفتم: »خوب بود. جای امیدواری زیاده« اظهار خوشحالی کرد و به اتفاق داخل
آپارتمان طبقه پایین شدیم. آنها با احترام آینه و قرآن را روی لبۀ یکی از پنجره ها گذاشتند.
گفتم: »چه خوب شد تشریف آوردین، چون فردا عازم شیراز هستم«
سپس کلید را به آنها دادم. قرار شد دو روز دیگر اسباب و اثاثیه شان را بیاورند.
ساعت شش شیک ترین لباسم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. اتومبیل همسایه روبرو که همان پیرمرد پرحرف
بود، تازه از راه رسیده بود. خودش و همسرش و پسرش پیاده شدند. پیرمرد که هنوز نامش را نمی دانستم، تا
چشمش به من افتاد، با خوشرویی به طرفم آمد و با احترام سلام کرد و مرا به پسرش مجید و همسرش معرفی کرد.
گویا قبالً درباره من با آنها صحبت کرده بود. از آشنایی با آنها اظهار خوشحالی کردم و به امید این که در فرصتی
مناسب حتماً خدمتشان می رسم و بیشتر با آنها آشنا می شوم، خداحافظی کردم.
سر راه یک جعبه شیرینی و یک دسته گل خریدم و عازم خانه سرهنگ شدم. زنگ خانه را که فشار دادم سیما خیلی
زود در را باز کرد. انگار در محوطه حیاط قدم می زد و منتظر من بود. در همین مدت کوتاه تا اندازه ای به اخلاق و
روحیه من پی برده بود و متوجه شده بود از عطر، ادوکلن، رنگ و روغن و پودر و زیورآلات خوشم نمی آید و ارایش
و لباس ساده را دوست دارم. برای همین، مطالب میل من آرایش کرده و لباس پوشیده بود.
قبل از هر چیز از امتحان پرسید. گفتم: »خوب بود« از گل و شیرینی تشکر کرد و با هم داخل عمارت شدیم. مادرش
با خوشرویی به استقبالم آمد و به من خوش آمد گفت. او هم منتظر خبر بود. رضایت و امیدواری خودم را که اعلام
کردم، خیلی خوشحال شد.
سیما بلافاصله برایم چای آورد. گفت: »حتماً از دیروز تا حالا چای نخورده ای و سرت درد می کنه«
گفتم: »برعکس، از دیروز تا وقتی خونه رو ترک کردم، غیر از خوردن چای کار دیگه ای نداشتم« سپس موضوع
خریدن اجاق گاز و کتری، قولی و فنجان را برایش تعریف کردم....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔸در روزگاری کهن پیرمرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت :
🔹روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند: عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرار کرد!
🔸روستا زاده پیر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟
🔹و همسایه ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است.
▫️هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت.
🔸این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب دیگر به خانه برگشت.
🔹پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
🔸فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست.
🔹همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی...
🔸کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟
🔹چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد بی خرد !!!
▫️چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمین دور دستی با خود بردند. پسر کشاورز پیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
🔸همسایه ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند :
🔹عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که ....؟
🔺همیشه زمان ثابت می کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می پنداشته ایم صلاح و خیرمان بوده و آن مسائل، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مجسمه مدل فیل🐘
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #ویدیو_استوری
به یاد چای شیرین کربلایی ها
لبم حلاوت احلی من العسل دارد
🆔 : 👉 @ya_zahra245 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شجاعت های امام حسن مجتبی(ع)...
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#سخنرانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662