eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 امیرالمومنین على علیه السلام: 🔻مردم در دنيا دو دسته‌اند: 🔸️يكى در دنيا فقط براى دنيا كار مى‌كند كه او را دنيا گرفتار ساخته و از كار آخرت بازداشته.او مى‌ترسد بازماندگانش به تنگدستى دچار شوند براى آنها مال و دارايى تهيه مى‌نمايد تا نيازمند نشوند،اما از تنگدستى خود ايمن و آسوده گشته هيچ كارى براى گرفتارى خود در روز قيامت انجام نمى‌دهد. 🔹️اما دسته دوم از مردم در دنيا براى آخرت كار مى‌كنند و بدون آن كه كارى انجام دهند آنچه براى آنها تقدير شده از دنيا مى‌رسد. پس چنين افرادى هر دو بهره را (بهره دنيا و آخرت) جمع نموده و هر دو سرا را به دست آورده‌اندو در پيشگاه خداوند با آبرو گشته و اگر اينها از خداوند حاجتى بخواهند مستجاب مى‌شود زيرا بنده‌اى كه كار و كوشش او براى خدا و به فرمان خدا باشد، آبرومند مى‌شود و استحقاق مقام اجابت دعا را كه يكى از فضيلت‌هاى بزرگ الهى است به دست مى‌آورد. 📘 نهج البلاغه فیض الاسلام/ص۱۲۱۶ آدرس کانال در http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
بعضى چهره اى گرفته و خشن دارند، به گونه اى كه آدمى با ديدن آنان به ياد گرفتارى هاى خويش مى افتد. بعضى نيز چهره اى تبسم آميز و روحيه اى شاد دارند كه ديگران با ديدن آنان، رنج و مصيبت خود را از ياد مى برند و دوست دارند ساعت‌ها با آنان باشند. افراد خنده رو به سرعت در قلب ديگران، نفوذ و محبت آنان را به خود جلب مى كنند. به گونه اى كه انسان، ناخودآگاه احساس مى كند ساليان درازى است با آنان آشنايى و صميمت دارد. در اين ميان، پيامبر رحمت، در لبخند و خوشرویی زبانزد خاص و عام است. 🌸آن وجود نازنين مى فرمايد: تَبَسُّمُكَ فِى وَجْهِ اخيكَ لَكَ صَدَقَةٌ لبخند تو بر روى برادرت، براى تو صدقه اى است. 📚 نهج الفصاحه، ش ۱۱۱۹ پیوست؛پس در اولین روز هفته لبخند برلبت باشه تا دیگران هم از نگاه کردن به تو انرژی بگیرند. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنازم به #قدرت الهی😍 ✨آدم از تماشاش سیر نمیشه #عروسی که لباسشو خدا دوخته...🌟❤️ فتبارک الله احسن الخالقین http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
غیبـ🔥ـت = نابودی اعمال 🌸✨رسول اکرم صلےالله علیه وآله: روز قيامت فردى را مےآورند و او را در پيشگاه خدا نگه مى دارند و كارنامه اش را به او مى دهند، اما حسنات خود را در آن نمى بيند. عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من در آن طاعات خود را نمى بينم! به او گفته مى شود: پروردگار تو نه خطا مى كند و نه فراموش. عمل تو به سبب غيبت كردن از مردم بر باد رفت. 🌸✨سپس مرد ديگرى را مى آورند و كارنامه اش را به او مى دهند. در آن طاعت بسيارى را مشاهده مى كند. عرض مى كند: الهى! اين كارنامه من نيست! زيرا من اين طاعات را بجا نياورده ام! گفته مى شود: فلانى از تو غيبت كرد و من حسنات او را به تو دادم. «جامع الأخبار ص۱۴۷» ⛔️... درمان غیبت ...⛔️ 💟 آیتـــ الله مجتهدے تهرانے(ره): 🌸✨کسی که مےخواهد غیبت نڪند اول باید منشاء آن یعنی حسادت را از بین ببرد. و دوم آیات و روایاتی کہ در مذمت غیبت است را مطالعه کند تا ببیند که غیبت چه گناه بزرگیست که روایت دارد؛ «یک درهم ربا از ۳۶ زنا بدتر است و غیبت کردن از ربا خوردن بدتر است.» 🌸✨ چون که ربا قصهٔ اقتصاد مملکت است، اما غیبت آبروی مردم است، و احترام مومن از خانه خدا بالاتر است. الْمومِنُ اَعْظَمُ حُرمَةُ مِنَ الْکَعبَة «احترام مومن از خانه خدا بیشتر است» 📔منبع: برگرفته از سخنرانے آیت الله مجتهدۍ تهرانے(ره) http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂💚☘🍂💚☘ 💞حکایت گنج تواضع💞 یکی از پادشاهان فاضل فرزندش را چنین پند میداد: اگر میخواهی تا همه خلایق را با دادن مال دوست خود گردانی خزانه مملکت خالی میگردد و این مقصود حاصل نشود. لیکن فروتنی کن و روی خوش نشان ده که همه ی خلایق دوست شما گردند بدون اینکه از خزانه اموال شما چیزی کم شود. گنج خواسته را پایان است اما گنج تواضع را پایانی نیست. چنانکه از تواضع دوستی به دست آید و از تکبر هزار چندان دشمنی... ♻️🔸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂💚☘🍂💚☘
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 دراین شب دل انگیز،✨ ازخدای مهربان برایتان،🌟 یک حس قشنگ،✨ یک شادی بی دلیل،🌟 یک نفس عطرخدا،✨ یک بغل یاددوست🌟 دنیا دنیا ،ارزوهای خوب،✨ وآرامش راخواستارم🙏 🌙 #شبتون_بخیر وسرشار از آرامش✨ 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨
🍂🍂🍂🍂 ❖═ஜ🍂📙ஜ═❖ 📙حکایـت 🍂 گویند روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ... پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید : شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ... استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟ و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ... بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ... " به عمل کار بر آید ، به سخندانی نیست" ❖═ஜ🍂📙ஜ═❖ 🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂
از شدت عصبانیت در حال انفجار بودم. طوري حرف می زدند انگار با قاتل پدرشان طرف هستند . هیچ به یاد نمی آوردند که روزگاري همین آنتن ها جلوي کشته شدن و ویران شدن خانه هاي میلیونی این تازه به دوران رسیده ها را گرفته بودند. وجود امثال همین پا برهنه ها بود که سرمایه این زالوها و پسران عیاششان را حفظ کرده بود. که حالا زبان درآورده بودند و حرف مفت می زدند. چه کسی فراموش می کند آن روزها که پسران این پا برهنه ها جلوي دشمن قد علم کردند پدران این جوجه عیاشها چگونه سوراخ موش را به بهاي وزنش طلا می خریدند و نور چشمی هایشان را با هزارضرب و زور روانه کشورهاي خارجی می کردند که مبادا به جنگ فرستاده شوند. حالا چقدر کر کري خوندن آسان شده است. حسین راحت و اسوده آخرین جرعه نوشیدنی اش را نوشید و رو به من گفت : - مهتاب خیلی خوشمزه بود .... بریم ؟ نگاهش کردم صاحب حق او بود و شکایتی نداشت پس من چرا آنقدر عصبی باشم؟ نفس عمیقی کشیدم و با لبخند نگاهش کردم.- بریم . بدون اینکه به شروین و رضا نیم نگاهی بیندازم از در بیرون رفتم و منتظر حسین شدم تا پول میز را حساب کند. نزدیک دانشگاه حسین با آرامش گفت ك - خودتو به خاطر دري وري هایی که حقیقت نداره ناراحت نکن .با حرص گفتم : یعنی هرکی هر چی گفت جواب نمی دي ؟حسین سري تکان داد : نه اگه جواب بدم و حرص بخورم معنی اش اینه که حرفهاشون صحت داره ولی واین حرفها همه چرت و پرته جواب نمی خواد. اون خودش هم وقتی داره حرف میزنه می دونه داره چرند می که اگه من جواب بدم خوشحال میشه ... خوب به من خیلی خوش گذشت من پس فردا ثبت نام دارم از شنبه هم کلاسها شروع می شه .با خنده گفتم : این ترم حل تمرین نداري ؟حسین خیلی جدي گفت : چرا مدار منطقی و معماري کامپیوتر ... کدوم رو برداشتی ؟ - مدار منطقی با تفضلیان !حسین سري تکان داد : پس حل تمرین با من داري .خوشحال گفتم : چه خوب حداقل هفته اي یکبار می بینمت .حسین معذب گفت : مهتاب زودتر باید به پدر و مادرت بگی اینطوري درست نیست .به طرف لیلا که منتظرم ایستاده بود دست تکان دادم و گفتم :- خداحافظ حسین . با خوشحالی و گامهاي بلند به طرف دوستم رفتم. فصل 25 همه دور آیدا جمع شده بودیم. آیدا روي صندلی نشسته و هنوز در حال فین فین کردن بود. کلاس تمام شده بود و تا دو ساعت بعد، کلاسى در اتاق 300 که ما نشسته بودیم، برگزار نمى شد. شادى و لیلا و فرانک، دور صندلى آیدا نشسته بودند و من روبرویش، با صدایى آهسته گفتم: آخه چى شده؟... از اول ترم تو همش درهمى...شادى مزه پراند: حتما مى خوان به زور شوهرش بدن! لیلا با آرنج به پهلوى شادى زد: بس کن! آیدا دوباره و دوباره بینى اش را در میان دستمال مچاله شده، فشرد و به ما نگاه کرد. با صدایی خفه گفت: خودم هم هنوز نمی دونم چی شده! دستم را روي دستش که عصبی در هم می پیچاند، گذاشتم، گفتم: - به ما بگو، حرف بزن. بذار یک کمی راحت شی! می خوان به زور شوهرت بدن؟ فرانک با بغض گفت: الهی برات بمیرم، واقعا،آیدا چشمانش را پاك کرد و گفت: - نه بابا! کاش این بود. زندگی مون از آخر تابستون بهم ریخته. شادي فوري پرسید: چرا؟ آیدا روي صندلی جا به جا شد و گفت:- من فقط یک برادر دارم. وضع زندگی مون تا حالا خوب بوده، بابام توي بازار، فرش فروشی داره و پول خوبی در میآره. مادرم هم زن سا ده و بی دست و پایی است که از وقتی من یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، یعنی ما فکر می کردیم که اینطوریه، نماز و روزه، حج زیارت کربلا، خرج روز عاشورا و تاسوعا، پابرهنه راه رفتن روز بیست و یکم رمضان، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، همیشه هم از اینکه شوهرش چنین مردى است، به همه فخر مى فروخت، یک حاج آقا مى گفت و هزار تا از دهنش مى ریخت. پدرم با اینکه مرد بداخلاق و خسیسى است، مادرم دوستش داشت و گله اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان،دانشگاه نرفته و عوضش رفته تو بازار پیش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگیره... همه چیز رو روال طبیعى اش بود تا اینکه... داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 *لطفاً مطالعه بفرمائید تا انشاءالله اطلاعات دینی و مذهبی شما سروران که تکمیل است کاملتر گردد*👇 *بهشت كجاست؟؟؟* بالاي هفت آسمان و جدا از هفت آسمان.چون آسمان روز قيامت از بين ميرود اما بهشت جاويدان است و سقف بهشت عرش پرودگار است. ________________________ *جهنم كجاست؟؟؟* مركز آن طبقه هفتم زمين است،در جايي به نام سجين.جهنم كنار بهشت نيست كه بعضي ها ميپندارند. زميني كه بر روي آن زندكي ميكنيم زمين اول است و شش زمين ديگر وجود دارد كه زير زميني است كه بر روي آن زندگي ميكنيم. ______________________ *سدره المنتهي چیست؟؟* درختي بزرك و سترگ كه ريشه هاي آن در آسمان ششم است و به آسمان هفتم نيز ادامه دارد.برگ هايي همانند گوش فيل. اين درخت بيرون از بهشت واقع شده كه پيامبر(ص) جبرئیل را در كنار اين درخت به صورت حقيقي و و واقعي رويت كرد.بار قبل هم جبرئیل را در مكه در مكاني به نام اجياد ديده بود. _______________________ *حورالعين چه کسانی هستند؟؟* زنان مومنان در بهشت ،نه از انسان نه از ملا ئکه و نه از جن..اگر يكي از اين زن ها به زمين دنيا نگاه كند، مابين مشرق و مغرب را روشن ميكند. _______________________ *الولدان المخلدون چه کسانی هستند* خدمتكاران اهل بهشت،نه انس نه جن و نه ملائک،پايين ترين درجه اهل بهشت ده هزار تعداد از اين خدمتكاران را دارند. ________________________ *اعراف کجاست* ديوار بلندي است براي مسلماناني كه خوبي و بدي شان مساوي است،مدتي در كنار آن ديوار ميخورند و مي آشامند و سپس وارد بهشت ميشوند. ________________________ *مدت زمان روز قيامت چقدر است* پنجاه هزار سال... ملائکه و روح در روزي كه مقدار آن پنجاه هزار سال است عروج مي يابند..روز قيامت پنجاه جايگاه است و هر جايگاهي هزار سال. عايشه در اين مورد از پيامبر پرسيد روزي كه زمين و آسمان ها تغيير ميكند ما كجاييم؟؟؟ فرمودند: بر روي پل صراط..هنگام عبور از اين پل صراط سه جايگاه بهشت،جهنم و پل صراط وجود دارد. همچنين فرمودند اولين نفراتي كه از اين پل رد ميشوند من و امتم است. ______________________ *پل صراط کجاست* دو جايگاه بهشت و جهنم دارد كه براي رسيدن به بهشت بايد از مسير جهنم عبور كرد. پل صراط بالا و به طول جهنم واقع شده كه اگر با موفقيت تا انتهاي اين پل را پيمودي در بهشت را رو به روي خود ميبيني كه پيامبر به استقبال بهشتيان ايستاده. ________________________ *خصوصيات پل صراط* : باريك تر از مو-برنده تر از شمشير-بسيار تاريك-زير آن جهنمي تيره و تار كه از عصبانيت در حال انفجار است. تمامي گناهانت بر روي پشتت حمل ميكني و اگر زياد گناهكار باشي عبورت را آهسته ميكند.اما اگر كوله بار گناهت اندك باشي در يك چشم به هم زدن عبور خواهي كرد. پل صراط چنگك هايي دارد كه زير پاهات را زخمي ميكند كه اين كفاره گناهان و كلمات و نظرات گناه آلود است.شنيدن فريادهاي بلند كساني كه پاهايشان ميلغزند و به قعر جهنم سقوط ميكنند. رسول الله انتهاي پل در كنار در بهشت ايستاده اند تو را در حالي كه بر روي پل شروع به راه رفتن ميكني ميبيند و برايت دعا ميكند و ميگويد اي خدا نجاتش بده.اين بنده مردماني را كه به قعر جهنم مي افتند و كساني كه نجات ميابند و اهميت نميدهد.بنده والدين خود را ميبيند اما توجهي نميكند.در آن لحظه آنچه كه برايش مهم است فقط و فقط نجات خودش است. بر فتنه هاي دنيوي صبر كنيد كه سراب است.تلاش كنيم و به همديگر ياري برسانيم تا در بهشتي كه پهناي آن به اندازه آسمان ها و زمين است همديگر را ملاقات كنيم.فراموش نكنيم هم اكنون اين مطلب،صدقه اي است جاري قرار دهيم.بار خدايا ما را از عبوركنندگان از پل صراط قرار بفرما.. بعد از اين همه مطلب،آيا كسي ارزش آن را دارد كه به خاطرش كينه به دل كني و اعمالت را تباه كني..مخلوق را به خالق بسپار. *از خود بپرس چند سال از زندگي ام را گذرانده ام و چند صباحي از زندگي ام باقي است؟ آيا تضميني هست كه لحظه اي بعد زنده باشم؟* https://eitaa.com/yaZahra1224 *بارخدايا،اين مطلب را صدقه اي جاري از من،پدر و مادرم و تمامي مسلمانان قرار بده.* چرا میّت اگر به دنیا برمی گشت می خواهد صدقه بدهد؟؟؟ همانطور که الله تعالی می فرماید: "سوره منافقین" (رب لولا اخرتنی الی اجل قریب فاصدق واکن من الصالحین) ترجمه:پروردگارا چرا مرگ مرابه تاخیر نینداختی تادرراه خداصدقه دهم و ازصالحان باشم. ونگفت : بدنیا بازگردم تا نمازبخوانم یاروزه بگیرم بابه عمره بروم!!! علماء می گویند ؛میت صدقه راانتخاب می کندچون اثربزرگی بعد ازمرگش می بیند. پس زیادصدقه دهید چون فردمؤمن روز قیامت زیرسایه صدقه اش می باشد، و همچنین از طرف مردگانتان نیز صدقه دهید چون آنها آرزو می کنند به دنیا برگردند وصدقه دهند وعمل صالحی انجام دهنداین آرزوی آنها رابراورده کنیدوفرزندانتان رانیز براین کارعادت دهیدتا صدقه بدهند. ن *بهترین صدقه ای که الان
هر چهارتایى مثل تماشاگران سینما گفتیم: تا اینکه چى؟آیدا دوباره به گریه افتاد. پس از چند لحظه که آرام گرفت، گفت: - تا اینکه همسایه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اینکه یک روز دیدیم چراغاش روشنه و کامیون جلوش اثاث خالى مى کنه، خونه بغلى ما کهنه ساز ولى بزرگه، ما هم به خیال خودمون فکر کردیم یک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز، آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشید رو دیدم. مى گفت خونۀ فکور رو به یک دخترتنها اجاره دادن! مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! یعنى تو اون خونه درندشت وهم برش نمیداره؟ اون شب دیگه حرفى نشد و کم کم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره که فهمیدیم اسمش پریوشه، مشکوك شدن،از صبح تا غروب هیچکس به آن خانه رفت و آمد نمى کرد. اما از طرفهاي غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا جوانهایی با ماشین هاي مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام، وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد دارن، درست نیست این دختره اینطوري محل رو آباد کنه!پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوي خواهر و مادرت صلاح نیست این حرفها زده بشه. دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهاي محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می کردند. من سرم به کارخودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش کم کم در خانه اش را به روي پسرهاي محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صداي مادر و پدرم که با هم سرهمین مسئله صحبت می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت: - حاج آقا، شما ریش سفید این محله اي! یک کاري بکن...صداي پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست گفتن. آخه من چه کار کنم؟مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خداي نکرده فردا پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادي می کنه.مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!... خوب شاید نمی دونه. والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم! پدرم آهسته گفت: خیلی خوب، حالا یک کاري می کنم. تو هم کم نفوس بد بزن! چند وقتی از آن ماجرا گذشت، اما هنوز پریوش از آن خانه بلند نشده بود. یک روز از دانشگاه که می آمدم، دختر بلند قد و به نسبت جوانی را دیدم که دم در خانه را آب می پاشید. حدس زدم همان پریوش کذایی باشد. از روي کنجکاوي بهش خیره شدم. موهاي بلندش را به رنگ زرد درآورده بود. ریشه هاي مویش سیاهی می زد و قیافۀ شلخته اي براي صاحبش درست کرده بود. صورت پریوش، گرد و سفید و تپل بود، با لبهاي پهن و دهن گشاد، چشمهاي درشت و کشیده اي داشت با یک جفت ابروي نازك و بلند، دماغش باریک بود و زیر لبش روي چانه یک خال سیاه داشت. اگر آرایش صورتش را ندیده می گرفتی، شاید زیاد بد نبود. یک بلوز آستین کوتاه و شلوار استرچ و چسبان مشکی پوشیده بود. دستهایش تا زیرآرنج پر از النگوي طلا بود. ناخن هاي دست و پایش بلند و به رنگ قرمز روشن رنگ شده بود. با دیدن من، لبخند پرنازي زد و گفت: - حاج آقا چطورن؟ زیر لب چیزي گفتم و سریع خود را داخل خانه انداختم. خیلی تعجب کردم. « ؟ این دختر پدر مرا از کجا می شناخت » داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷از شهدا یاد گرفتم :🔰 🌷از ابراهیم هادی ✅ پهلوانی را ... 🌷از حاج همت ✅ اخلاص را ... 🌷از هادی ذوالفقاری ✅ پاکدامنی را ... 🌷از باکری ها ✅ گمنامی را ... 🌷از علی خلیلی ✅ امر به معروف را ... 🌷از مجید بقایی ✅ فداکاری را ... 🌷از حاجی برونسی ✅ توسل را ... 🌷از مهدی زین الدین ✅ سادگی را ... 🌷از حسين همدانى ✅جوانمردى و اخلاق را ... 🌷با این همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام!!!! شرمنده ........🌷🌷 🌹راه شهدا ادامه دارد... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/yaZahra1224
بعد با خودم فکر کردم حتما پدرم تذکري داده یا به صاحبخانه خبري داده و پریوش او را از آنجا می شناسد. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، وارد اتاقم شدم. از این ماجرا تقریبا یک ماهی می گذشت که یک روز آرمان خشمگین و غران وارد خانه شد. صدایش از شدت خشم دورگه شده بود. مادرم فوري جلو رفت: واي خدا مرگم بده! آرمان جون، چی شده مادر؟ آرمان به سختی سعی می کرد، نعره نزند. فریاد کشید: - حاجی کجاست؟ مادر دستپاچه پرسید: چی شده؟ چه بلایی سر حاج بابات اومده؟ آرمان با نفرت چهره در هم کشید: بس کن مامان! مثل کبک سرتو کردي زیر برف از دور و برت خبر نداري. رنگ مادر مثل گچ دیوار، سفید شد. با هیجان پرسیدم: - داداش چی شده؟ آرمان لیوان آب قند را از دستم گرفت و سر کشید. کمی آرام گرفت، گفت: - الان که می آمدم، جمشید رو دیدم... تا منو دید آمد جلو و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: خب دیگه، خیال اهل کوچه هم راحت شد. پرسیدم: چطور؟ گفت: پریوش داره از اون خونه بلند می شه...تا خواستم خداحافظی کنم، لامذهب نیش دار گفت: همه مدیون حاج آقا هستن! وگرنه هیچکس حریف این... خانوم نمی شد. فوري گفتم: چطور؟ به حاج آقا چه مربوط؟ با این سوال انگار دنیا رو بهش دادم، با آب و تاب تعریف کرد که حاج بابا چند روز پیش رفته و یک آپارتمان نقلی همین چند کوچه بالاتر براي این زنیکه خریده... هنوز آرمان جمله اش را تمام نکرده بود که مادرم غش کرد. از اون لحظه تمام زندگی ما بهم ریخت. همان شب، وقتی پدرم به خانه آمد، غوغا شد. آرمان فوري رفت جلو و درباره حرف جمشید و صحت خبرش سوال کرد. من و مادرم با اینکه در یکی از اتاق ها دور از چشم پدر بودیم اما تمام وجودمان شده بود گوش، دلمان می خواست پدرم توي دهن آرمان بکوبد و بگوید: - جمشید غلط کرده... اما پدرم با لحنی آرام گفت: آره، یک خونه براش خریدم. مادرم دوباره غش کرد و آرمان شروع کرد به نعره زدن، در مقابل،پدرم خیلی خونسرد حرف آخر و زد: - خوب مگه نباید به این جور زنا کمک کرد؟ می خوام کمکش کنم! آرمان هوار کشید: آخه کی گفته شما بهش کمک کنین؟ هیچ فکر آبروي ما رو نکردین؟ https://eitaa.com/yaZahra1224 فکر نکردین این دختر فردا پس فردا می خواد شوهر کنه، جواب خواستگارو شما می دین؟... پدرم اما پا توي یک کفش کرده بود: الا و بلا می خوام صیغه اش کنم و از این وضع نجاتش بدم.صبح روز بعد، وقتی پدرم از خانه بیرون رفت، آرمان عصبی و ناراحت هجوم برد به خانۀ پریوش، من و مادرم هم وحشت زده از عکس العمل نسنجیده آرمان، دنبالش دویدیم. پریوش با ناز و غمزه در را باز کرد. لباس خواب نازکی به تن داشت و موهایش را جمع کرده بود. زیر چشمش از آرایش شب قبل، سیاه بود. با ناز به آرمان گفت: - به به! بفرمایید تو، ماشاالله، به حاج آقا نمی آد پسر به این آقایی داشته باشن.می دیدم که آرمان دارد منفجر می شود، اما نمی خواست دست روي یک زن بلند کند. با صدایی بم و خفه گفت: زنیکۀ هرجایی، بی دردسر پاتو از زندگی ما بکش بیرون!پریوش که با دیدن من و مادرم شیر شده بود، دست به کمر زد و گفت: - بچه جون! این حرفها براي دهن تو گنده است! بابات خودش دنبال من موس موس می کنه، مگه من زورش کردم؟ از همون وقتی که من آمدم مشتري هر شب منه! به من چه که باباتون عیاشه! حالا هم من کاري بهش ندارم، خودش می گه عاشقم شده و می خواد آب توبه بریزه سرم و از این دري وري ها! زورتون می رسه جلوشو بگیرین.مادر بیچاره ام بی اختیار اشک می ریخت. آرمان هجوم برد به طرف پریوش، صداي جیغ پریوش بلند شد: دستت به من بخوره، می رم کلانتري ازت شکایت می کنم و می گم قصد * بهم داشتی. خلاصه، نمی دونید چی کشیدیم. ماها تا به حال با یک آدم نانجیب روبرو نشده بودیم و اصلا نمی توانستیم جلوش قد علم کنیم. پدرم هم در مقابل تمام حرف هاي ما هیچ دفاعی از خودش نمی کرد و صحت حرفهاي پریوش را در سکوت،تصدیق می کرد. خدایا! پس کو آنهمه ادعاي دین و ایمون؟ اون همه سخت گیري درمورد مادر بیچاره ام، که با چادر ومقنعه بیرون می رفت و هزار بار بازخواست می شد. همیشه لباس هاي پوشیده و تیره رنگ می پوشید تا پدرم به او شک نکند. اون حرفهایی که به من و آرمان می زد در مورد نگاه کردن به نامحرم و چه می دونم صحبت کردن با جنس مخالف! پس کو آنهمه پند و اندرز در مورد نجابت و عفت دختر و حجب و حیاي پسر؟ یک شبه همۀ تفکرات و رویاهایمان بهم ریخت. مادر بیچاره ام که فقط در سکوت اشک می ریخت و حرفی نمی زد. حالا هم که دیگه همه چیز تموم شده و خانم شده سوگلی باباي عیاش من! _زهرا س 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/yaZahra1224
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادي اولین نفري بود که سکوت را شکست: - حالا چه کار می کنین؟ آیدا شانه اي بالا انداخت و غمگین گفت: - تا حالا که مثل مرده هاي متحرك، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه اي هم دارد. ریش و سبیلی را که روزي دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است. آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزي به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم. شب باید براي خداحافظی با خاله ام که داشت براي همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. براي خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندي باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر . به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد !! لشکر شکست خورده،، لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد: - مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها! می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده براي زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم: - حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد. مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادي و رفاهه! امنیت شغلی و فکري داري! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداري؟ قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. براي کمک به زري جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه اي نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم: - تو از کی تا حالا سیگاري شدي؟ پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پاي کس دیگه بنویسن؟ چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغاي گریه و زاري بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند. آخرین بسته هاي پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توي فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که براي خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهاي خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم براي خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده اي مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده اي خوشحال و خندان با دسته هاي گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازي که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند.عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه اي وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک از خاله و محمد آقا و دوپسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوي خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه هاي مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم. س https://eitaa.com/yaZahra1224
فصل 26 به زمان امتحانات نزدیک می شدیم و خودمان را کم کم براي امتحانات آماده می کردیم.مادرم بعد از رفتن خاله طنازکمی افسرده شده بود و اغلب اوقات در خانه و جلوي تلویزیون می نشست.باز از نازي و پسرش کورش که براي مدت کوتاهی به ایران آمده بود،دعوت کرده بود و با حرفهاي معنی دار به من گوشه و کنایه می زد که کوروش را براي ازدواج انتخاب کنم.دفعه پیش که قرار بود نازي خانم به خانه ما بیایدبا بهانه هاي من و پیش آمدن مسافرت پدرم،لغو شده بود،اما این بار معلوم نبود چه پیش می آمد،خصوصا اینکه پسره هم ایران بود.جلسات حل تمرین درس مدار منطقی،باعث می شد که حسین را ببینم و آرامشم را حفظ کنم.سعی می کردم سر کلاس اصلا نگاهش نکنم و حرفی نزنم تا بچه ها ازقضیه چیزي نفهمند،اما شروین با بدجنسی تقریبا همه را خبر کرده بود که من وحسین را باهم در کافی شاپ دیده است.هرکس به من می رسید و می پرسید این حرفها راست است یا نه؟با قیافه اي مظلومانه و حق به جانب می گفتم:مگه نمی دونید شروین چقدر با من لجه؟این حرفها رو هم از خودش درآورده...می خواد حرص منو در بیاره.حسین بعد ازدانشگاه به شرکتی که تازه در آن استخدام شده بود،می رفت و تا دیر وقت کار می کرد،براي همین کمتر می توانستیم باهم تلفنی حرف بزنیم.البته از این وضع ناراضی نبودم،باید درس می خواندم و تمام بیست واحد را می گذراندم.لیلا وشادي هم همراه من،درس می خواندند.اگر همینطور پیش می رفتیم،می توانستیم چهار ساله درسمان را تمام کنیم. آخر هفته،قرار بود نازي خانم همراه پسرش به خانه ما بیایند.احساس تنهایی عجیبی داشتم.سهیل اکثر اوقات پیش گلرخ بود و خانه نمی آمد.هیچکس نبود که به حرفها و درد دلهایم گوش کند.از صبح پنجشنبه،مادرم شروع به تمیز کردن خانه و خرید میوه و شیرینی کرده بود.قرار بود مهمانان براي شام بمانند ومادرم در تهیه وتدارك یک شام عالی،در رفت و آمد بود.بعد از ناهار حسابی خوابم گرفته بود،هنوز سر را درست روي بالش نگذاشته،خواب تمام وجودم را تسخیر کرد،نمی دانم چند ساعت گذشته بود که با صداي زنگ تلفن بیدار شدم.حتما مادرم در آشپزخانه بود و صداي تلفن را نشنیده بود.خواب آلود گوشی را برداشتم.- الو؟ صداي حسین،خواب از سرم پراند:سلام،چطوري؟ در تختخواب نشستم:حسین؟تو چطوري،کجایی؟ با خنده گفت:من شرکت هستم،تو کجایی؟ امروز دانشگاه نیامدي،نگرانت شدم.گفتم نکنه خداي نکرده ،سرما خورده باشی. بغض گلویم را فشرد:نه،سرما نخوردم.بعد از ظهر مهمون داریم،مامانم کمک لازم داشت. دوباره حسین خندید:معلومه که تو هم داري خیلی کمکش می کنی! از صداي خواب آلودت معلومه! با حرص گفتم: برو بابا تو هم،دلت خوشه!...لحن صداي حسین جدي شد:چیزي شده؟ اشکم سرازیر شد:آره،قراره دوست مادرم با پسرش بیان اینجا،همه دست به یکی کردن منو شوهر بدن تا بفرستنم خارج...صداي هق هق گریه ام بلند شد.چند لحظه اي حسین حرفی نزد،بعد با صدایی لرزان گفت: - کسی نمی تونه تو رو به زور شوهر بده،ناراحت نباش،هرچی مصلحت باشه همون پیش میاد. ناراحت گفتم:همین؟... حسین پرسید:خوب انتظار داري چکار کنم؟هرچی بهت می گم بیام با پدرت صحبت کنم قبول نمی کنی!بگو دیگه چه کار باید بکنم؟ با بدجنسی گفتم:هیچی بشین دعا کن،نصیب کس دیگه اي نشم! وقتی با حسین خداحافظی می کردم،خودم هم می دانستم که تا چه حد بدجنس بوده ام و بهش طعنه زده ام! هوا تاریک شده بود که مهمانان از راه رسیدند.یک پیراهن ساده و بلند مشکی پوشیدم و موهایم را با کش پشت سرم بستم.دلم می خواست به چشمشان زشت بیایم.سلام سردي کردم و روي یک مبل نشستم.نازي،زن قد بلند و باریک اندامی بود،با موهایی بور کرده و یک عالمه آرایش،ناخنهاي بلندش را لاك بنفش زده بود و لباس کوتاهی به رنگ زرشکی به تن داشت.پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گیرایی داشت.برخلاف انتظار من،تیپ و لباسش عادي و خوب بود.موهایش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همین گیرایی چهره و قیافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر میکرد.نازي خانم،با دیدن من،صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت: - واي مهناز جون،اصلا بهت نمیاد دختري به این خانمی و خوشگلی داشته باشی! بعد رو به من گفت:مهتاب جون!چقدر بزرگ و ناز شدي،عزیزم!این هم پسر من کوروش! حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
زیر لب سلامی کردم و روي یکی از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالی خیره شده بودیم.بعد از چند دقیقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزیزم بیا جاتو با من عوض کن،درست نمی فهمم مادرت چی میگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقیقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصیل هستید؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي می خونید؟ - کامپیوتر. کوروش با هیجان واقعی گفت:چه خوب!کامپیوتر الان تو تمام دنیا طرفدار داره.به سردي گفتم:ولی من به بقیه دنیا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسید:یعنی دوست ندارید از ایران خارج بشید؟ قاطعانه گفتم:نه خیر،اصلا دوست ندارم.خودم می دانستم خیلی سرد و رسمی جواب می دهم،اما دست خودم نبود.با اینکه کوروش پسر خوب و مودبی به نظر می رسید،دلم می خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بیاید.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بیشتر نظرش را جلب کرده بود. سر میز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کی بیاییم براي شیرینی خوردن؟با تعجب گفتم:شیرینی؟...نازي خندید و خطاب به مادرم گفت:مهناز،این دخترت که اصلا تو باغ نیست! مادرم ناچارا خندید و چشم غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،این بچه ها وقتی نخوان بفهمن ،خودشون رومیزنن به کوچه علی چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرمایید،غذا سرد میشه.راستی شما الان مشغول چه کاري هستید؟ کوروش با ادب کفگیري برنج در بشقابش کشید و گفت: - راستش من تا به حال که درس می خوندم.رشته من تقریبا اینجا معنی تبلیغات و بازاریابی را توامان می دهد.در مدت دانشجویی کار نیمه وقت هم داشتم،یک آپارتمان کوچک و یک ماشین قراضه هم دارم.نازي خانم با تغیر گفت:وا کوروش، مادر!یعنی چی؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بی خود میگه! کوروش خیلی جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نیستم،مثل بعضی ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتی ازشون می پرسن میگن خونه عالی و ماشین آنچنانی دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس میدم.من اهل چاخان نیستم! همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسین چیزي نمی دیدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظی کردند.در آخرین لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم،خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،اگه یک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنین! با بدجنسی گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ دارید؟ همه خندیدند،ولی می دیدم که مادرم حرص می خورد،تا نازي و پسرش بیرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کردیم که زن این بدبخت بشی!...با این سن و سال عقلت نمی رسه با مهمون باید با ادب و تربیت برخورد کنی،نمی خواي شوهر کنی بعدا با ادب و احترام جواب رد میدي،نه اینکه با بی ادبی و حاضر جوابی،مردم رو از خودت برنجونی!! مادرم غر می زد من بی حرف،در افکار خودم غرق بودم. صبح شنبه،خودم به تنهایی به طرف دانشگاه راه افتادم.لیلا نیامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بین کلاس رفت،قراربود دایی اش از خارج بیاید و می خواست به خانه مادربزرگش برود.بی حواس به تخته خیره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسلیو))را تدریس می کرد و پاي تخته شرح می داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسین را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتی به خود آمدم،کلاس تقریبا خالی شده بود.بی حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروین با چند نفر،در راهرو ایستاده بود،سعی کردم از گوشه دیوار بروم بلکه مرا نبیند،اما تا نزدیکشان رسیدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ایثار و مجسمه محبت!والله تو این دوره و زمونه زندگی با یک جانباز خیلی سخته،همش سختی،فقر،نداري،مریضی... خانم از کاخ به کوخ می روند،شوخی نیست!انقدر از حرفهایش حرصم گرفت که بی اختیار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پایین آمدم،سوئیچ را از کیفم در آوردم و دزدگیر ماشین را خاموش کردم.یک شاخه گل رز و یک کاغذ تا شده زیر برف پاك کن ماشین قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسین نمودار شد. حضرت زهرا س 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
به نام خداوند بخشاینده،مهتاب عزیزم:نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولی اگر گناهی کرده ام،ندانسته و بی غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.می دانم که قلب مهربانت،مرا می بخشد.حسین دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه او از دست من ناراحت و رنجیده باشد،از من طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروین،از ندانستن آینده،از پیش بینی عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسین...صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش،به گریه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟ لب برچیدم:نه،براي چی از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از این وضعیت!این پسره مزخرف هم هی چرت و پرت میگه!اعصابم خورد شده...صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟... چی بهت گفت؟لحظه اي از دیدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي همیشگی!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سریع ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقیقه که گذشت،حسین گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟با حرص گفتم:هیچی قرار عقد و عروسی هم گذاشتیم.انشاالله دعوتت می کنم!رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک و رسمی باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابی دعوام کرد. حسین با آسودگی خندید و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟شادي حسین به من هم سرایت کرد،گفتم:آخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل و دیوونه...حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...با پررویی گفتم:اسمش حسینه!حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رك و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خیره شدیم.بعد حسین پرسید:- مهتاب من دارم دیوونه میشم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم،من تو رو میخوام مهتاب،دلم می خواد از من جدا نشی...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگیرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.فوري گفتم:نه حسین،اول باید پدرم با تو آشنا بشه،کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی،اینطوري بی مقدمه بري حتما جواب رد می شنوي! حسین غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما می میرم.آه که چقدر این پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف و در عین حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم می میرم. حسین برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نمیدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگر همه دنیا مخالف باشن،من زنت میشم.آنچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.آهسته کنار خیابان پارك کردم و هردو در رویا غرق شدیم. امتحانها شروع شده بود و من سعی می کردم با درس خواندن زیاد سر در گمی ام را کمتر کنم. هر چه مشغول ترمی شدم. برایم بهتر بود. لیلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان می آمد و خواسته اش را تکرارمی کرد و لیلا بین انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود که راحت و بی خیال براي هر روزهمان روز زندگی می کرد. باز هم با هم قرار گذاشته بودیم تا دروسمان را بخوانیم و تمرین هایش را حل و پیش هم رفع اشکال کنیم. از بیست واحد نصف بیشترش اختصاصی و مشکل بود. اولین امتحان خیلی سخت نبود و هر سه حسابی آماده بودیم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم. شادي و لیلا با هم می آمدند. وقتی رسیدم همه بچه ها درحیاط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرین مرورها را می کند.لحظه اي چشمم به شروین خورد که از در ساختمان بیرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانیت در حال انفجاربود. همان لحظه شادي و لیلا هم رسیدند پشتم را به شروین کردم تا چشم بهش نیفتد در چند ثانیه بعدي همه چیزحسابی بهم ریخت و من گیج و حیران نگاه می کردم. شروین مستقیم به طرف من آمد. رضا دوستش می خواست جلویش را بگیرد . صداي نعره شروین بلند شد . ولم کن بذار تکلیفو روشن کنم. یک الف بچه شوخی شوخی داره زندگی منو خراب می کنه. س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
آن لحظه اصلا فکر نمی کردم روي سخن شروین با من است اما ناگهان فریادش بلند شد . برگشتم و نگاهش کردم صورت قرمزش مثل دیو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش کف کرده بود. داد کشید :- دختره عوضی ! به خدا قسم حالتو می گیرم رفتی زیرآب منو زدي ؟ حالا خیلی جیگرت خنک شد ؟... بدبخت ، جاسوو، اشغال خور...اصلا نمی فهمیدم چه می گوید . با دهان باز خیره مانده بودم. اولین نفري که به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقی اینطور عربده می کشی؟... حرف مفت نزن وگرنه می رم ازت شکایت می کنم. پدر تو می سوزونم. ..ناگهان شروین هجوم آورد به طرف ما که نمی دانم از کجا حسین و آقاي بدري یکی از پسرهاي زرنگ کلاسمان جلوپریدن و شروین را گرفتند. لیلا و آیدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حدیث را از بچه ها می گرفت. من اما عصبی و هراسان نمی توانستم تمرکز درستی روي سوالها داشته باشم. به هر ترتیب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بیرون آمدم. دلم براي حسین شور می زد.از طرفی میخواستم بدانم چه بلایی سر شروین آمده که اینهمه از دست من عصبانی شده بود. جواب سوالم را خیلی زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتی از حکم اخراج شروین که به امضاي مدیریت رسیده بود روي تابلو دانشگاه به چشم میخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطی ذکر شده بود و از دادن شرح و توضیح در نامه خودداري کرده بودند. با دیدن نامه اول خوشحال شدم چون از دیدن شروین راحت می شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروین حتما انتقام می گرفت یا از من یا از حسین. زیر لب از خدا خواستم همه چیز به خیر بگذرد.به محض رسیدن به خانه با حسین تماس گرفتم.همکارش گفت که حسین از صبح به شرکت نیامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هیچ کس گوشی را برنمی داشت. در جواب سوالهاي پی در پی مادرم به اتاقم پناه بردم. خدایا چه بلایی سر حسین آمده بود ؟ از ناراحتی زیاد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فکر کردم تا خواب چشمهایم را پر کرد. وقتی بلند شدم هوا تاریک و خانه در سکوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه کردم.نزدیک سه صبح بود.ناگهان یادم افتاد که از حسین خبر ندارم. قلبم در سینه محکم می کوبید. سردم شده بود و میلرزیدم. با تردید گوشی تلفن رابرداشتم .احساس می کردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر کرده است. آهسته شماره خانه حسین را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تیز می کردم تا مبا دا کی بیدار شود. سر انجام شماره ها کامل شد و اولین بوق ممتد به گوش رسید. بعد از پنجمین بوق ممتد تصمیم گرفتم گوشی را بگذارم که صداي خواب آلود حسین بلند شد : بله با صدایی نجواگونه گفتم : حسین ؟.... بیدارت کردم؟انگار خواب از سرش پرید جدي پرسید : شما ؟دوباره پچ پچ کردم : منم مهتاب !صداي حسین پر از سادگی شد : مهتاب عزیزم . توهنوز نخوابیدي ؟ - چرا ولی نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضیه که پیش آمد یک کمی دلم شور می زد .- نه بابا هیچی نشد اخراجش کردن هارت و پورت میکرد. یکم داد و بیداد کرد و رفت.غمگین پرسیدم : حسین تو چیزي به حراست گفتی ؟صداي رنجیده حسین بلند شد : تو به من شک داري ؟ ... ولی نه خیالت راحت این آدم آنقدر شر و پرروست که هزار تا شاکی داره .من چیزي نگفتم. آسوده گفتم : خوب ببخش که از خواب بیدارت کردم .حسین خندید : بعد از سالها فکر اینکه کسی به جز خدا توي این دنیا به فکرمه و برام نگرانه مثل یک رویا می مونه! دلم می خواد همیشه تو این رویاي خوش باشم. دلجویانه گفتم : همیشه به فکرت هستم برو بخواب کاري نداري ؟ صداي حسین گوشی را پر کرد : نه عزیزم خیلی ممنون که به فکرم بودي .شب به خیر ! با خنده گفتم : البته صبح به خیر ! گوشی را گذاشتم و با آسودگی به خواب رفتم. کم کم حادثه ان روز را به فراموشی می سپردم واز اینکه دیگر شروین به دانشگاه نمی آمد و مایه عذابم نمی شد خوشحال بودم. آخرین امتحان را هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. هنوز دو هفته تا ثبت نام ترم جدید مانده بود.قرار بود این دو هفته با سهیل و گلرخ به ویلایمان که در یکی از شهرهاي زیباي شمالی واقع شده بود برویم. پدرم هم به خودش مرخصی داده بودتا همه با هم به سفر برویم. شب قبل از حرکتمان به حسین زنگ زدم . می خواستم ازش خداحافظی کنم. تا گوشی را برداشت گفتم : - سلام حسین .خندید : بابا بذار من گوشی را بردارم . از کجا می دونی منم ؟با حاضر جوابی گفتم : خوب جز تو کسی توي خونه نیست هست ؟فوري گفت : نه بابا هیچ کس نیست البته علی تازه رفته شام پیش من بود.- پس بهت خوش گذشته .- اره به خصوص اینکه شنیدم می خواد ازدواج کنه . از بعداز اون قضیه یک جوري معذب بودم که چرا ازدواج نمی کنه هر بار هم بحث پیش می آمد مووع حرف رو عوض می کرد... حالا خیالم راحت شد . https://eitaa.com/yaZahra1224
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هفتم 😏« باربد در حالیکه یقه ی پیراهنش را مرتب می کرد گفت:» خب، خودت خواستی به من اعتماد کنی. تو خودت خواستی بامن رابطه داشته باشی و هیچ اجباری در کار نبوده! بعدش هم،چرا این قدر ناراحت شدی؟ من و تو می تونیم همچنان با هم دوست باشیم. همون طور که تا الان پدر و مادرن نفهمیدن بعد از این هم... « نگذاشتم حرف هایش تمام شود. سیلی محکمی به صورتش زدم و گفتم: »خیلی پستی باربد... تو هیچ بویی از انسانیت نبردی، یه حقه باز به تمام معنایی. فکر نکن که من همین طوری ولت می کنم، اگر باهام ازدواج نکنی آبروت رو می برم!😠 😰« تمام وجودم می لرزید. باربد اما عین خیالش نبود. با خونسردی از جایش بلند شد و کامپیوتر را روشن کرد و گفت: » پس قبل از اینکه به بردن آبروی من فکر کنی این فیلم رو نگاه کن چون اگه پا روی دمم بذاری در عرض سه سوت این فیلم رو پخش می کنم. یه نسخه از اون رو هم می فرستم برای بابات. اون موقع ست که بدونه دخترش چه دسته گلی به آبداده! با وحشت گفتم فیلم!!!😱 « خدایا، داشتم سنکوپ می کردم! با تماشای فیلم دنیا بر سرم فرود آمد.😭 باربد از تمام لحظاتی که تسلیم هوسش یا بهتر بگویم هوسمان شده بودم با پست فطرتی و شیطان صفتی فیلم گرفته بود! فریاد زنان گفتم:»تو یه نامرد واقعی هستی آشغال! 😈« باربد لبخند موذیانه ایی تحویلم داد و گفت: »خودت می بینی که، متاسفانه بی اونکه متوجه بشی دوربین همه چیز رو ثبت کرده پس بهتره حواست رو جمع کنی وگرنه نابودت می کنم. در ضمن از این به بعد هر وقت که خواستم باید بیای اینجا. حالا هم پاشو گورت رو گم کن و فعلا برو پی کارت! 👹« شرارت و ناجوانمردی از نگاه باربد می بارید. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
خوب تو چطوري ؟ - خوبم زنگ زدم ازت خداحافظی کنم؟صداي حسین پر از نگرانی شد : براي چی ؟ به شوخی گفتم : دیدم من وتو اصلا به درد هم نمی خوریم گفتم از این بیشتر وقت تلف نکنیم.حسین ساکت ماند . نتوانستم خودم را کنترل کنم وخنده ام گرفت . صداي حسین بلند شد :- منو سر کار می ذاري ؟ همانطور که می خندیدم گفتم : بنده غلط بکنم شما رو سر کار بذارم واقعا زنگ زدم ازت خداحافظی کنم فردا داریم میریم شمال ...حسین نفس عمیقی کشید : کی می اي؟ - وقت گل نی ! - مهتاب جدي می گم .کمی فکر کردم و گفتم : فکر کنم یه هفته بمونیم. حسین ناراحت پرسید : بهم زنگ می زنی ؟ - قول نمی دم . ولی اگه شد حتما زنگ می زنم. - بهت خوش بگذره مواظب خودت باش.از همان لحظه که گوشی را گذاشتم دلم برایش تنگ شد. هوا حسابی سرد بود و صبح زود بیدار شدن مکافات بود. درطول راه مادرم کی ناراحت بود . دلش می خواست نازي و پسرش را هم دعوت کند که پدرم مخالفت کرده بود. کم کم هوا روشن می شد و از سوز و سرمایش کاسته می شد. سهیل و گلرخ هم از پشت سرمان می آمدند. چند ساعت بعد با بالا آمدن افتاب کنار جاده ایستادیم تا صبحانه بخوریم.گلرخ سرشار از انرژي و نشاط بود. با همه شوخی می کرد و میخندید. دختر خوب و مهربانی بود و من خیلی دوستش داشتم. اخمهاي مادرم سر سفره صبحانه هم باز نشد.عاقبت پدرم آهسته و آرام شروع به صحبت با مادرم کرد و هردو ازسفره صبحانه فاصله گرفتند. سهیل با خنده گفت : - اخاخ عجب زنذلیل ! گلرخ فوري گفت : خدا کنه ارثی باشه !چقدر از اینکه با هم بودند خوشحال به نظر می رسیدند . شادي شان به من هم سرایت کرده بود احساس نشاط وسرزندگی داشتم. نزدیکی هاي ظهر سرانجام به ویلا رسیدیم.همه چیز تمیز و مرتب در انتظارمان بود. گلی خانوم زن مش صفر باغبان همه جا را تمیز و برایمان ناهار هم درست کرده بود. البته مادرم باز نازکرد که نمی تونه از غذاهاي شمالی بخوره وسیر فشارش رو پایین می بره. به هر ترتیب پدرم وسهیل رفتند تا ناهار بگیرند و بر گردند. در ختان خشکیده ومنتظر رو به اسمان نگاه می کردند.هوا سرد بود و آسمان ابري نم نم می بارید. انگار از وقتی با حسین آشنا شده بودم متوجه اطراف و اطرافیانم می شدم. تازه می فهمیدم که چقدر مادرم ناز نازي است و با هرمشکل کوچکی چقدر بچگانه برخورد میکند. ساعتی بعد گلی خانم در زد تا ببیند کاري نداریم و اگر کمکی می خواهیم به کمک بیاید. مادرم روي مبل دراز کشیده بود و گلرخ رفته بود لباس عوض کند. بنابراین خودم جلوي در رفتم. گلی تقریبا جوان بود با صورت استخوانی و یک بینی عقابی و برجسته چشمهای ریزش نمناك بود. ابروان پرپشتش بالاي چشمانش را احاطه کرده بود. یک پیراهن قرمز با گلهاي درشت صورتی و یک شلوار گشاد مشکی به تن داشت. روي پیراهنش فقط یک جلیقه قهوه اي و رنگ ورو رفته پوشیده بود. در تعجب بودم که در ان هواي سرد چطور طاقت می اورد که با لهجه شیرینش پرسید : خانوم کوچیک کومک نمی خواي ؟ مادر از روي مبل فریاد کشید : گلی اگه ناهار نخوردي بیا این غذا رو بردار ببر. گلی خانوم سري تکان داد وگفت : بله ؟بعد رو به من پرسید : مادرتون چی فرمود ؟آهسته گفتم : از نهار تشکر کرد .خیلی خوشمزه بود دستتون درد نکنه .صورت زمختش از هم باز شد . وقتی در را بستم رو به مادر گفتم :- مامان چرا دل این بدبخت رو می شکونید ؟ با این فقر و نداري از پول خودش براتون ناهار درست کرده حداقل نمی خورید تشکر کنید یکهو مادرم روي مبل نیم خیز شد : مهتاب توانگار واقعا سرت خورده به جایی ها !من بیام از گلی تشکر کنم؟ تمام خرج زندگی و جا و مکانش رو از ما داره ...صلاح دیدم بحث را ادامه ندهم چون مادرم منتظر بهانه بود تا دق و دلی نیامدن دوست جون جونی اش را رو سر من خالی کند. به خصوص اینکه هر بار حرف کوروش به میان امده بد ازش خواسته بودم خودش یکجوري جواب رد بدهد.گلرخ در سکوت شاهد حرفهاي ما بود آهسته دنبالم به اتاق امد و در اغوشم کشید و زیرگوشم زمزمه کرد : - قربون دل مهربونت برم مهتاب ! هیچ فکر نمی کردم اینقدر ل نازك باشی! داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از ناهار مادر و پدرم رفتند تا کمی استراحت کنند. سهیل و گلرخ هم براي قدم زدن بیرون رفتند. من ماندم و یک دنیا دلتنگی براي حسین. آهسته ازویلا بیرون آمدم . حیاط بزرگمان وقتی سر سبزي نداشت لخت و کوچک به نظر می رسید.گلی خانم گوشه اي نشسته بود و توي تشت فلزي بزرگ رخت می شست. دستهایش از سرما قرمز شده بود . رفتم جلو و سلام کردم . خودش را کمی جم و جور کرد و با مهربانی پاسخم را داد. چند لحظه اي خیره به حرکات منظمش ماندم.بعد بی اختیار پرسیدم : - گلی خانوم شما بچه ندارین ؟ نمی دانم چه اثري در این سوال بود که ناگهان صورتش در هم رفت و چشمانش پر از اشک شد. سري تکان داد و با صدایی خش دار گفت : - الان ندارم ، ولی داشتم.با تعجب پرسیدم : یعنی چی ؟ دماغش را با صدا بالا کشید : اي خانوم ! ... سر گذشت من خیلی طولانی و ناراحت کننده است. شما جوونی باید شاد باشی بخندي اگه به حرفهاي من گوش بدي به جز غصه نصیبت نمی شه ! دلم برایش سوخت .انگار خیلی حرف تو دلش داشت. بامهربانی گفتم : - من که کاري ندارم هوا هم که ابري و بارونیه پس بهترین کار اینه که به داستان زندگی شما البته اگه دوست داشته باشی تعریف کنی گوش بدم.گلی با آستین لباسش عرق از پیشانی گرفت و گفت :اینطوري یخ می زنی من عادت دارم ولی شما زود سرما میخوري بیا بریم تو اتاق تا برات بگم. با ذوق و شوق بلند شدم و منتظر ماندم تا لباسها را آب کشید و روي بند پهن کرد بعد به طرف اتاق کوچک و گلی شان راه افتاد.منهم به دنبالش جلوي در منتظر ماند تا اول من وارد شوم. پرسیدم : مش صفر نیست ؟سري تکان داد و گفت : نه ! بفرما! کفشهایم را در اوردم و داخل شدم. هواي داخل اتاق با بیرون زیاد فرقی نداشت. روي زمین یک قالی خرسک لاکی رنگ انداخته بودند. یک گوشه اتاق رختخواب قرار داشت که رویش ملافه سفید کشیده شده بود. طرف دیگر اتاق روي یک میز چوبی و رنگ و رو رفته تلویزیون کوچکی گذاشته بودند. بالاي اتاق دو پشتی ترکمن که رویشان با سلیقه تورهاي سفید انداخته بودند. تکیه به دیوار اشت. روي طاقچه اتاق یک آینه یک گلدان پر از گلهاي مصنوعی زرد و قرمز و دو و « ... وان یکاد » قاب عکس قرار داشت. یک مقدار خرده ریز هم جلو ي آینه پخش بود. روي دیوار یک تابلوي کوچک یک عکس از رهبر انقلاب به چشم میخورد. کنار تلویزیون سماور برقی واستکانهاي تمیز که داخل یک سینی دمر شده بودند قرار داشت. تمام وسایل اتاق همین بود. عجیب دلم گرفت. گلی خانم کنار بساط چاي نشست و سماوررا روشن کرد. بعد رو به من کرد و گفت : - ماشاالله مهتاب خانم شماچقدر بزرگ شدین. شماها بزرگ می شین و ماها پیر ! بعد نگاهش به دور دستها خیره شد و لبهایش نیمه باز ماند فصل 28 گلى همانطور خیره به دور دستها شروع کرد:- وقتى دنیا آمدم، دور و برم پر از بچه بود. همین الانش هم درست و دقیق نمى دونم چند تا خواهر و برادر دارم. مادرم از کار زیاد و زایمان پشت سر هم، در سى سالگى مثل زنهاى پنجاه ساله به نظر مى رسید. موهاش همه سفید شده بود که حنا مى بست و نارنجى شان می کرد. صورت لاغرش پر از چین و چروك و مو بود. موقع راه رفتن قوز مى کرد و راه مى رفت. مى گفت کمرم درد مى کنه. بابام هم، بدتر از مادرم بود. صورتش از شدت آفتاب سوختگى مثل یک تکه چرم،قهوه اى و ترك خورده بود. ریش و سبیلش در هم رفته و موى سرش ژولیده بود. بابام چوپون ده بود و علاوه بر یکى دو تا بز و گوسفنداى خودمون، گوسفنداى مردم رو هم در مقابل مزد کمى، به صحرا مى برد. من دو سه ساله بودم که گرگ بابام رو درید و گله رو از هم پاشاند. چند تا از گوسفندا هم تکه تکه شدند. خلاصه مردم از رو لاشه همین گوسفندها،تونستند باباى بدبخت منهم پیدا کنن. بعد از من هنوز مادرم بچه اى به دنیا نیاورده بود، این شد که همۀ گناه گرگ را به گردن نحیف من انداختند. کم کم دهن به دهن پیچید که گلى بدقدمه! نحسه! ^👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام 🌹با عنوان : 🌹قسمت هشتم 😔 به دست و پایش افتادم، التماسش کردم که فیلم را از بین ببرد و با آبروی من بازی نکند اما باربد همچون یک تکه آشغال مرا از خانه اش بیرون انداخت. 😣 دیوانه وار با هزار پشیمانی و درد راهی خانه مان شدم. پاهایم به زور تحملم می کردند. آتشی در وجودم شعله می زد و دنیا در برابر چشمانم تاریک شده بود.به هر بدبختی بود خودم را به خانه رساندم و از حال رفتم. وقتی چشم باز کردم پدر و مادرم را دیدم که نگران بالای سرم نشسته بودند. 😔 دلم برایشان می سوخت. نمی دانستند دخترشان چطور آبرویشان را بر باد داده. از تب می سوختم. آنقدر حالم بد بود که چند روزی نتوانستم مدرسه بروم. 👈آن روزها فقط یک آرزو داشتم و آن اینکه ای کاش همه این اتفاقات یک کابوس تلخ شبانه باشد! اما صد افسوس که همه آن اتفاقات واقعیت داشت؛ واقعیتی تلخ که خودم با حماقت خودم آن را بوجود آورده بودم!😔 شب و روزم را گم کرده بودم و نمی دانستم به که پناه ببرم و از چه کسی کمک بخواهم؟ درون مردابی افتاده بودم که رهایی از آن امکان پذیر نبود. 😈باربد تهدید کرده بود که اگر در برابر خواسته های کثیفش تسلیم نشوم فیلم را پخش می کند و از طرفی حتم داشتم که اگر جریان را برای پدر یا مادرم بگویم و از آنها کمک بخواهم، گور خود را کنده ام! 😔 هیچ کس نمی تواند حال و روزم را در آن شرایط درک کند. سرگردان و متحیر بودم. به زور مدرسه می رفتم و سرکلاس می نشستم در حالیکه حواسم جای دیگری بود. مجبور بودم برای خانواده ام فیلم بازی کنم و خودم را خوب و سرحال نشان بدهم. همان روزها بود که آن فکر به ذهنم خطور کرد. باید هر طور شده بردیا و آن فیلم لعنتی را از بین می بردم و اینگونه شد که وقتی باربد تلفن زد و گفت: »خانم خوشگله، امروز عصر بابا و ننه ت رو به یه بهونه بپیچون و بیا پیشم که بی صبرانه منتظرتم. اگه نیای هم خودت می دونی که فیلمت در عرض چند ساعت دست به دست می چرخه!« 🔪چاقوی زنجانی پدر را از بین وسایلش برداشتم و به خانه باربد رفتمو درست در لحظه ایی که مشغول بازکردن در بطری شامپاین بود تا به قول خودش عیش و نوشش کامل شود،.. 🌹🍃ادامه دارد⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهاي انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضاي مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتري راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوري،اقتداري!کدهاي شماره 210 همه پر شده...آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادي فوري گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم.با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داري میري بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!باباي بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده!خندیدم:گمشو!کی خواست توي گدا پول منو بدي.خودم پول آوردم.بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است.با شوق به طرفش حرکت کردم.هنوز به وسط کوچه نرسیده بودم،که متوجه شدم ماشینی با سرعت به طرفم می آید.یک لحظه گیج سر جایم ماندم.مثل خرگوشی که افسون چشم هاي مار شده باشد،خشکم زده بود.همه چیز در کسري از ثانیه اتفاق افتاد.ماشین محکم به بدنم خورد و مرا در دنیاي خواب و بیداري پرت کرد.آخرین تصویري که در خاطرم ماند چشمهاي حسین بود که به اندازه نعلبکی گشاد شده و وحشت زده به من خیره مانده بود. وقتی چشم باز کردم، مادرم را دیدم که نگران و اشک ریزان کنارم ایستاده بود.سرم را آهسته چرخاندم،در بیمارستان بودم.کم کم به یاد می آوردم که چه اتفاقی افتاده است. تصادف کرده بودم،البته با ماشین خودم نه،دستم تا بالاي آرنج در گچ بود.سرم سنگین بود و گیج می رفت.بعد در باز شد و در میان بهت و تعجب من،حسین همراه پدرم وارد شدند.صداي مادرم را شنیدم:امیر بیا،الحمدالله چشماشو باز کرده...اما هنوز حرفی نزده...پدرم جلو آمد،با دیدن چشمان باز من،اشک در چشمانش پر شد:خدایا شکرت!...بعد صداي مادرم دوباره بلند شد:مهتاب جون...مادر!صدامو می شنوي؟...می تونی حرف بزنی؟هر چقدر سعی می کردم،نمی توانستم حرفی بزنم.بعد دکتر سفیدپوشی جلو آمدو آمپولی داخل سرمم تزریق کرد.چشمانم سنگین شده بود و اتاق دور سرم می چرخید.در آخرین لحظه هاي بیداري،فکر کردم دیدن حسین در اتاق بیمارستان هم یک رویاست!یک رویاي قشنگ!وقتی دوباره چشم باز کردم،سهیل را دیدم که تکیه به پنجره زده و چشمانش سرخ بود.با دیدن چشمان باز من،بدون رودربایستی به گریه افتاد،جلو آمد و دستم را گرفت: - دختر تو که ما رو کشتی!آخه چی شد؟چرا حواستو جمع نمی کنی... بعد باز آن رویاي عجیب،حسین با پدر و مادرم وارد اتاق شدند.ولی انگار رویا نبود.چون حسین جلو آمد و با سهیل دست داد.پدرم به سهیل گفت: - ایشون آقاي ایزدي هستن،یکی از هم دانشگاهی هاي مهتاب...اگه کمکهاي ایشون نبود،معلوم نیست چه بلایی سرمهتاب می آمد.صداي مادرو بلند شد:واقعا دستتون درد نکنه...ایشاالله از شرمندگیتون یک جوري در بیاییم.باورم نمی شد.واقعا خواب نبود؟حسین با پدرو مادرم آشنا شده بود و داشتند با هم خوش و بش می کردند؟باور کردنی نبود.در چند روز بعد،فامیل و دوستانم دسته دسته به دیدنم می آمدند.تقریبا هر روز حسین سري به من می زد،البته حرف نمی زد ولی با نگاهش حالم را می پرسید.کم کم می فهمیدم که چه شده است.پرهام با سبد گل بزرگی به دیدنم آمد.حوصله حرف زدن با او را نداشتم،براي همین زود بلند شد و رفت.گلرخ و پدر و مادرش هم به دیدنم آمدند.یک بعد از ظهر،شادي و لیلا آمدند.یک دسته گل و بسته اي شیرینی هم برایم آورده بودند.شادي با خنده گفت:پس اون روز میگفتی کار دارم،کارت این بود؟...لیلا هم خنده اش گرفته بود:کارات چقدر هیجان انگیز شده،نکنه بدل کاري و ما خبر نداریم؟سرانجام وقتی هروکرشان تمام شد،پرسیدم:- بچه ها کلاس ها شروع شده؟لیلا جواب داد:نه بابا!تق و لقه.با خستگی گفتم:یک چیزي براي من خیلی عجیبه...اون روز که از در دانشگاه بیرون آمدم انگار ماشینه منتظر بود تا ازخیابون رد شم و بیاد بهم بزنه...هرچی فکر می کنم علتش رو نمی فهمم.شادي ناباورانه گفت:به!تو هنوز نمی دونی جریان چیه؟لیلا با آرنج زد تو پهلوي شادي،اما من گیج پرسیدم:کدوم جریان؟ داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹الابذکر الله تطمئن القلوب🌹 🌹الهی العفو🌹: 👌یڪی از گرفتاری هایی ڪه معمولا انسان ها بہ آن دچار میشوند ، چشم زخم اسٺ . 👌برای جلوگیری از چشم خوردن یا رفع آن ، دستوراتی از جانب اهل بیت (ع) رسیده اسٺ . 💙👌از آن جمله ، استفادہ از سوره حمد است . در سخنی از امام رضا (ع) قرائت سوره مایہ چشم زخم معرفی شده اسٺ . 💜👌پیامبر اکرم فرمودند : قرائت سوره حمد و آیت الکرسی موجب جلوگیری از اثر چشم جن و انس میشود 📚منبع:کنزالمال،ح۲۵۱۲