eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ما با شما احساس غریبی نمی کنیم. شما هم نباید مارو غریبه بدونین، چون طبقه بالا اونطوری که باید، برای پذیرایی مناسب نیست، بهتره این چند روز رو که مادرتون تهرون هستن طبقه پایین. اینطوری راحت تر می شه از اونا پذیرایی کرد. " اما من قبول نکردم. دوباره تشکر کردم و برای استراحت به طبقه دوم رفتیم. مادرم در فکر برنامه ریزی برای رفتن به خانه سرهنگ بود. به او گفتم چون باید تعدای از بزرگترهای فامیلشات را دعوت کنند، فردا شب منتظر ما هستند. گرچه دلش برای بچه ها شور می زد، ولی از این که فرصت داشت خودش را آماده مراسم خواستگاری کند، خوشحال بود. بعد از استراحتی کوتاه، پیشنهاد کردم در تهران گشتی بزنیم و شام را هم بیرون بخوریم. بهمن خان چند آدرس از خوانین فارس که ساکن تهران بودند، داشت و لازم می دانست سری به آنها بزند. من و مادرم و جمشید سوار اتومبیل خودم شدیم. بهمن خان هم سوار رنجرورش شد وهمگی خانه را ترک کردیم. تا مسافتی او را راهنمایی کردم و سپس از هم جدا شدیم. مادرم هم بدش نمی آمد با من تنها باشد. باالخره حرف هایی داشت که لازم نبود بهمن خان، هرچند شوهرش بود، بشنود. دلم می خواست جاهایی مثل دربند و شمیرانات و محله هلی بالای شهر را که می دانستم برای مادرم و جمشید جالب است، به آنها نشان دهم. اما به دلیل هوای سرد و کمی وقت، صرف نظر کردم. در عوض آنها را به توپخانه، استانبول، الله زار، شاه آباد و سبزه میدان بردم. مادرم آرزو داشت به زیارت عبد العظیم برود، بدون کوچکترین مخالفتی به سمت شاه عبدالعظیم حرکت کردم. بین راه بیشتر درباره شب بعد صحبت می کردیم. با این که فروغ خانم کمی از آداب و رسوم خواستگاری در تهران را برای مادرم گفته بود، اما مادرم اضطراب داشت. می گفت از مراسم خواستگاری اینجا چیزی نمی داند. برای این که او را از دلشورگی بیرون بیاورم، گفتم: " زیاد با شیراز فرق نداره. مهم اینه شما قبول کردین سیما عروستون بشه. طولی نکشید به میدان روبروی بازار که به حرم حضرت عبدالعظیم منتهی می شد، رسیدیم. اتومبیل را کناری پارک کردم و پیاده به طرف حرم رفتیم. بازار شیر ری به پای بازار وکیل نمی رسید. آنچه جلب نظر می کرد، کباب های متعدد بود که از داخلشان دود و بوی کباب بیرون می زد و معده هر تازه واردی را به ترشح وا می داشت. مادرم یکی دو بار به اتفاق پدرم، به شاه عبدالعظیم آمده بود. داخل حرم که شدیم سرش را به ضریح تکیه داد و با صدای بلند گریه کرد. گفت: " یاد روزی افتادم که تو پنج سال داشتی و با پدرت به زیارت مشهد رفتیم. سر راه اومده بودیم اینجا. " گریه مادر مرا تحت تاثیر قرار داد. او را به حال خودش گذاشتم. یک مرتبه به فکرم رسید چرا تا بحال با سیما به آنجا نیامده ام! برای سوگند وفاداری و عهد بستن، چه مکانی بهتر از آنجا! تصمیم گرفتم بعد از خواستگاری، حتما سیما را به زیارت ببرم. از راه بازار که برمی گشتیم، بوی کباب اشتهایمان را باز کرده بود. به یکی از کبابی ها که سالنی مخصوص پذیرایی از خانواده ها داشت، رفتیم. خلاف بوی اشتها آور کباب، از مزه آن خوشمان نیامد. مادرم بیش از یکی دو لقمه نخورد. من و جمشید هم فقط رفع گرسنگی کردیم. هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه برگشتیم. بهمن خان هنوز نیامده بود. به فروغ خانم گفته بودم بیرون شام می خوریم، با این حال غذا تهیه کرده بود. ساعتی بعد بهمن خان هم آمد. هنگام برگشتن به خانه راه را گم کرده بود و حدود یک ساعت در خیابان ها سرگردان بود...... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
باالخره آن شب گذشت. نزدیک غروب روز بعد، یک دسته گل بزرگ و دو جعبه شیرینی خریدیم و عازم خانه سرهنگ شدیم. با دیدن چند اتومبیل که روبروی در خانه سرهنگ پارک شده بود، متوجه شدیم مهمانان زودتر از ما آمده اند. در حیاط باز بود. برای اطالع، زنگ در را فشار دادم و داخل شدیم. هنوز به عمارت نرسیده بودیم که که سرهنگ و خانمش و سیما به استقبال آمدند. سیاوش تا چشمش به جمشید افتاد، سر از پا نشناخته به سمتش دوید. مادرم برای سیما آغوش باز کرد و همان وهله اول او را عروس خودش خطاب کرد. با این که قبال سفارش کرده بودم برخوردش آرام باشد، تحت تاثیر قرار گرفته بود و نمی توانست جلوی احساسش را بگیرد. از این که سیما را در لباس و آرایشی بسیار ساده دیدم، خوشحال شدم. می دانست از این راه می تواند در دل مادرم جا باز کند. داخل سالن پذیرایی که شدیم، آقای قاجار و دو برادر سرهنگ، عموزاده ها و همسرانشان، دو عمه و خاله و دخترهایشان و چند نفر دیگر که آنها را نمی شناختیم، چند قدم به استقبال آمدند. سرهنگ مهمانان را به مادرم و بهمن خان معرفی کرد و سپس روی مبل نشستیم. بهمن خان خیلی مسلط بود، ولی مادرم دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه باید بکند. یک مرتبه سکوت برقرار شد. کوکب خانم که سالها در آن خانه خدمتکار بود، و بعد از یک سال و نیم قهر دوباره به آنجا برگشته بود، پذیرایی می کرد. بعد از صرف چای، هر یک از مهمانان منتظر بودند دیگری سر صحبت را باز کند. مادرم لحظه ای چشم از سیما برنمی داشت. به قوا معروف به چشم خریدار به او نگاه می کرد و با معیارهای خودش او را می سنجید. لباس و آرایش ساده سیما در جلب نظر مادرم بی تاثیر نبود. دو دختر جوان که تازه آنها را می دیدم، کنار سیما نشسته بودند. گاهی آهسته در گوش او چیزی می گفتند و گاهی نیم نگاهی به من می انداختند. از طرز برخوردشان با آقای قاجار متوجه شدم نوه های او هستند.. باالخره آقای قاجار که از همه بزرگتر بود و خودش را باسوادتر و حراف تر از بقیه می دانست، با اشاره به ایل ها و طایفه های مختلف استان فارس، سر صحبت را باز کرد و موضوع دعوای ایل قشقایی را با قوای دولتی پیش کشید. بعد سخن از قسمت به میان آمد و برای اثبات این که جلوی قسمت را نمی شود گرفت، مسافرت سرهنگ به شیراز و آشنایی اش با خانواده ما را مثال زد. کم کم موضوع من و سیما را مطرح کرد. یکی از عمه ها که سیما را بیش از اندازه دوست می داشت، گفت هیچ وقت فکر نمی کرده خواستگار سیما یکی از عشایرزاده های فارس باشد. از گفته ها و حتی چهره درهم آقای افشار، برادر بزرگ سرهنگ، مشخص بود با ازدواج من و سیما مخالف است. آقای افشار عقیده داشت دو خانواده از دو طبقه مختلف، به سختی زبان یکدیگر را می فهمند. و چون خانواده ما شناخته نشده، بیشتر باید در این مورد بخصوص تعمق کرد. آقای افشار بعد از این که پک محکمی به سیگارش زد، رو به سرهنگ . گفت: " اونایی که سال ها پدر و مادرشون رو می شناختیم و رفت و آمد داشتیم، مثل خانواده ) سرداری ( دیدین که به ما چه کردن، وای به اینا که اصلا شناختی ازشون نداریم. " مادرم با چهره ای گرفته نگاهی حاکی از این که این حرفها چه معنی می دهد، به من انداخت. با اشاره به او فهماندم چیزی نگوید. خاله سیما به قضیه خوشبین بود. گفت: " سیما و خسروخان، نزدیک دو ساله یکدیگر و دوست دارن، جناب سرهنگ و خواهرم هم که شیراز خونه آنها رفتن و از لحاظ شغل و مسکن و پول و ماشین هم که اشکالی در کار نیست، دیگه این صحبت ها یعنی چی؟ .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آقای افشار بیشتر بحث را کش می داد. از نظر او هم ازدواج سیما احتیاج به بحث نداشت، فقط می خواست به بقیه بفهماند بیشتر می فهمد. کم کم نوبت به بهمن خان رسید. روی سخنش با سرهنگ بود. ابتدا درباره زمین که به من ارث رسیده بود، صحبت کرد. و به سرهنگ اطمینان داد هرگز برای سیما مشکلی پیش نخواهد آمد. سرهنگ و خانمش گفته های بهمن خان را تایید کردند و سرهنگ گفت: " بله، چند روزی که شیراز خدمت بهادرخان خدابیامرز بودیم، دیدیم که واقعا آدم خوبی بود و مسلما خسرو خان هم به او رفته. " بار دیگر نوبت به آقای افشار رسید. از چهره درهم سرهنگ و سیما و مادرش و تا حدودی یقیه، متوجه شدم راضی نیستند او چیزی بگوید. در حالی که سعی داشت سرهنگ را دلسرد کند، گفت: " خالصه نمی شه با یه جلسه در مورد این مسئله تصمیم نهایی گرفت. " منیژه دختر آقای افشار که زنی میانسال بود و به تازگی از سومین شوهرش طالق گرفته بود، به شوخی و البته با کنایه گفت: " عشق سیما جان به خسرو، منو یاد قصه ها و افسانه های قدیم می اندازه که شازده ای ضمن یه سفر، عاشق روستازاده ای می شه. و روستازاده، بعدها تاج پدر دختر رو به سر خودش می ذاره... " از جمالت بی معنی منیژه خیلی ناراحت شدم. سیما به من اشاره کرد که او دیوانه است. مادرم چند لحظه سرش را پایین انداخت و بعد یک مرتبه از کوره در رفت و با حالی برافروخته و عصبانی گفت: " من از حرفای شما سر در نمیارم، خسرو پسر بهادر خان اسفندیاریه. اگه به خواستگاری دختر قوام شیرازی هم می رفت، منتش رو داشتن. این دختر شما بود که خسرو رو به تهرون کشوند و اونقدر خسرو به او علاقه پیدا کرد که بدون توجه به من و برادر و دو خواهرش، خونه و زندگیش رو رها کرد و به تهران اومد. الان یک سال و نیمه که به خونه شما رفت و آمد داره. مسلما تو این مدت زیر و روش را شناختین و حتما متوجه شدین بی نظیره، وگرنه هیچ وقت راضی نمی شدین داهاتیا رو تو خونه خودتون راه بدین. دیگه این حرفا و کنایه ها چه معنی می ده؟ " مادرم عصبانی شده بود. با شناختی که از او داشتم، مشکل می شد آرامش کرد. ناگهان بلند شد و رو کرد به بهمن خان و گفت: " بلند شو بریم. هر وقت جناب سرهنگ و فامیلشون نا رو شناختن، بعد خدمتشون می رسیم. " با قهر و غیظ می خواست آنجا را ترک کند. چنان ناراحت شدم که قلبم داشت از سینه ام بیرون می زد. از یک طرف حق با مادرم بود، از طرف دیگر نمی خواستم کار به اینجا بکشد. سیما و مادرش دست و پا گم کرده، از مادرم معذرت خواستند. خاله سیما، منیژه را سرزنش می کرد چرا نسنجیده هرچه از دهانش بیرون می آید، می گوید. سرهنگ به برادرش گفت: " قبلا به شما گفته بودیم کامال خونواده خسرو خان رو می شناسیم. " با خواهش و تمنا و حتی التماس مادرم را راضی کردم بماند. با اخم گوشه ای نشست. در میان سکوت حاکم بر فضای خانه، کوکب خانم برای همه چای آورد و میوه تعارف کرد. با داد و فریاد و در واقع حرف های منطقی مادرم، آنهایی که می خواستند حرف زیادی بزنند، به قول معروف، ماست هایشان را کیسه کردند. بار دیگر آقای قاجار رشته سخن را به دست گرفت و با احتیاط و آرام از مرام و معرفت عشایر منطقه فارس تعریف و تمجید کرد. و ادعا داشت سالها با آنها زندگی کرده و از آداب و رسوم و روحیه شان بی اطلاع نیست. گفت: " ما افتخار می کنیم که با خوانین فارس فامیل بشیم و رفت و اومد داشته باشیم. " از طرف دیگر خاله و مادر سیما سعی داشتند مادرم را از دلخوری بیرون بیاورند. آقای افشار و دخترش منیژه و همسرش مثل آدم هایی که با همه قهرند، مهر سکوت بر لب زده بودند و عاقبت به بهانه این که شب گذشته دزد... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚫️داستانهای پیامبر اکرم (ص): جواب پیامبر به پیک مستمندان انس بن مالك گفت مستمندان مردى را به عنوان پيك خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستادند. وقتى كه شرفياب شد عرض كرد من از طرف بينوايان پيامى دارم . حضرت فرمود مرحبا به تو و دسته اى كه از طرف آنها نمايندگى دارى. ايشان طايفه اى هستند كه من آنها را دوست دارم. عرض كرد فقرا مى گويند يا رسول الله ثروتمندان تمام حسنات را برده اند به حج مى روند كه ما قادر نيستيم . اگر مريض ‍ شوند زيادى اموال خود را مى فرستند تا بر ايشان ذخيره باشد. فرمودند به بينوايان بگو هر فقيرى كه صابر و شكيبا باشد سه امتياز دارد كه ثروتمندان ندارند. 1. در بهشت غرفه هايى است كه بهشتيان چشم به آنها مى اندازند همانطورى كه مردم ستارگان را تماشا مى كنند وارد آن قصرها نمى شود مگر پيغمبر، مستمند يا شهيد بينوا و يا مومن فقير. 2. نصف روز قبل از اغنياء داخل بهشت مى شوند كه طول آن نصف پانصد سال است . 3. هرگاه ثروتمندى بگويدسبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر و فقيرى هم همين ذكر را بگويد ثواب غنى معادل فقير نمى شود اگر چه ده هزار درهم هم انفاق كند. اين سبقت در ساير كارهاى نيك و عبادات محفوظ است . پيك بازگشته به آنها خبر داد همه گفتند به اين وضع راضى شديم .(1) 📚1- انوار نعمانيه، ص 332 و اثنى عشريه . 📚آگاه شویم، حسن امیدوار، جلد هشتم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 خوراکیها و مواد غذایی زود فاسد میشن؟ • قسمت ششم: موز ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 خوراکیها و مواد غذایی زود فاسد میشن؟ • قسمت چهارم: شیرینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بــــــرایتان...... یکــ دنیـا عـاقبت بخیـــرے🌺 یکــ بـغل سـعادتـــــ🌻 یکــ دشتـــــــ سـلامتــــے🍀 یکــ دامــن نیکـ نامـی💓 یکــ عمــــر ســـــر افــــرازے✨ یکــ جـهـان شـادابـــے💦 یکــ عـالــم خــوشـبخـــتــــے😍 یکــ دنـیـــا مـحبتـــــ💞 از خــداونــد مهــربانــم خـواهانــم🙏 آرامــــــش مهــمــان همیشگیـــہ خـونــہ گــرم دلــتــــــــون😘 💕🍃 صبحتون بخیر 🍃💕 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝 مقایسه‌گر بار آمده‌ایم! ما همان‌هایی هستیم که نظم و ترتیب و درس‌خوان بودنِ بچه‌های فامیل را توی سرمان زدند و سرِ کلاس مجبورمان کردند با تمامِ حرصی که داریم میخوریم، دست بزنیم برای شاگرد اول و برایش هورا بکشیم و با ذوق بپرسیم جایزه‌ت چیه میشه به ماام نشون بدی؟ قد و هیکلمان بزرگ شد ولی دلمان نه! سنمان زیاد شد ولی عقلمان نه! باز ادامه دادیم به مقایسه شدن و مقایسه کردن! هی نشستیم به حساب و کتاب که فلانی از من خوشگل‌تر است! رشته‌ی دانشگاهیِ من از فلانی بهتر است! درآمد من از فلانی کمتر است و هی قیاس و مقایسه‌ی تمام داشته‌ها و نداشته‌ها با این و آن برای اینکه بفهمیم کجای دنیا ایستاده‌ایم؟ که موفقیم یا نه؟ که باید خوشحال باشیم یا نه؟ بدتر از همه اینکه پای این مقایسه‌ها به عشق و عاشقی‌مان باز میشود! رابطه‌‌مان را با رابطه‌های دیگران مقایسه میکنیم که ببینیم خوشبختیم یا نه؟ خودمان را با آدمِ قبلیِ زندگیِ عشقمان مقایسه میکنیم و او را با آدمِ قبلیِ زندگیِ خودمان و این مقایسه‌ها از عشق که میتواند معجزه‌ی سرشار از لبخند باشد، یک هیولا میسازد که با هر نفسش آتش می‌اندازد به زندگی‌مان! یک روزی یک جایی بالاخره باید دست بکشیم از این مقایسه‌های بیخود و بی‌جهت! باید قبول کنیم که "خوشبختی" "موفقیت" "خوشحالی" "زیبایی" و "لبخند" چیزهایی نیستند که توی رقابت بدست بیایند! مقایسه بردار نیستند این چیزها! خوشحالی و خوشبختی و موفقیتِ دیگران چیزی از زندگیِ ما کم نمیکند! یک جایی دیگر باید دست بکشیم از این قیاسِ مع الفارقِ زندگی و عشقمان با بقیه و بالاخره یاد بگیریم بزرگ فکر کنیم و درست زندگی کنیم! 👤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍁 💟 داستان آموزنده خانمم همیشه میگفت دوستت دارم، من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...😍 ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند... همیشه شیطنت داشت. 💞ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: *مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟ 🌘یک شب کلافه بود، یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،من برای فرار از حرف گفتم: 👈🏻می بینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی😔 این را که گفت از کوره در رفتم،گفتم خداکنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... ✨بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم،موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت،در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم ..آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم... 👈🏻از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... 💫گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میشود یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!! همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود... 👈🏻شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه... 👈🏻شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم،اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. کارهایم روبراه شد ،همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... ✅بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود ،پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... 👈🏻آن شب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد...😭 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
▪️ ذکر صالحین ▪️ ✅ درمان با بسم الله الرحمن الرحیم امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند هیچ کتابی را از آسمان فرو نفرستاده ، مگر آن که شروع آن با " بسم الله الرحمن الرحیم" در ابتدای سوره ی بعدی مشخص شده است. 📚 بحار الانوار ، ج 85 ، ص 20 حضرت رسول صلی الله علیه وآله فرمودند: هر کسی بخواهد خداوند او را از ماموران نوزده گانه ی دوزخ نجات دهد " بسم الله الرحمن الرحیم " را بخواند ، چون دارای نوزده حرف است و هر حرفی از آن سپری است در برابر هر یک از آنها. 📚 مجمع البیان ، ج 1، ص 90 حضرت رسول صلی الله علیه وآله فرموند: ✅هر کس کاغذ را که بر آن "بسم الله الرحمن الرحیم" نوشته شده باشد، به جهت جلالت خداوند ، و این که زیر دست و پا قرار نگیرد، از زمین بردارد، نزد خداوند جزء صدیقین محسوب گشته ، گناهان پدر و مادرش - اگر چه مشرک باشند - سبک و آمرزیده خواهد شد. 📚 ارشاد القلوب ، ج 1 ، ص 285 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✍برخی از سنت های رفتاری پیامبر اکرم (ص) : ١. تبعیت از مؤذن و تکرار کلماتی که مؤذن می گفت. ٢. نماز شب. ٣. سه قسمت کردن آب در زمان نوشیدن.. ۴. با طهارت خوابیدن ۵. به دیدار یکدیگر رفتن به خاطر خدا. ۶. تکاندن زیرانداز قبل از خواب ٧. همکاری کردن با اعضای خانواده در امور منزل. ٨. تغییر دادن اثرات پیری (خضاب کردن). ٩. لباس سفید پوشیدن. ١٠. دست دادن هنگام ملاقات.. ١١. خوابیدن روی قسمت راست بدن.. ١٢.عیادت کردن مریض.. ١٣.به کسی که عطسه کرد، زمانی که می گوید الحمدلله می فرمود یرحمک الله.. ١۴.برداشتن چیزهای مزاحم از مسیر.. ١۵.خوردن خرما و رطب . ١۶.فوت نکردن در نوشیدنی . 📚«کتاب سنن النبی_علامه طباطبایی» 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎
اثرات لقمه حرام در زندگی! ✍🏻رسول خدا صلی الله علیه و آله میفرمایند: نماز ڪسی ڪه لقمه‌اش حرام است تا چهل روز قبول نمی شود و تا چهل روز دعایش مستجاب نمی گردد و هر مقدار از بدنش ڪه با حرام پرورش یافته سزاوار آتش و سوختن است. ✍🏻امام صادق علیه السلام : هر ڪس بخواهد دعايش مستجاب شود، بايد ڪسب خود را حلال ڪند و حق مردم را بپردازد. ✍🏻امام هادے علیه السلام: به راستى ڪه حرام، افزايش نمى ‏يابد و اگر افزايش يابد، برڪتى ندارد و اگر انفاق شود، پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه ‏اےبه سوے آتش خواهد بود. ✍🏻حرام خوارے و قساوت قلب ارتباطی تنگاتنگ با هم دارند ڪه اگر ڪسی حرام خورد قلبش سخت شده و در برابر حق، نرمش نخواهد داشت! این همان سخنی است ڪه امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا به سپاه ڪوفه فرمود: چون شڪمهاے شما از حرام پر شده،ڪلام حق در شما اثر ندارد... 📚 ڪافی 📚بحارالأنوار ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌