eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
💠درمسیر کربلا بودم که ... ✍️علامه حِلّی(ره) می گوید: شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟! در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست» 💥پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم. 📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱ 📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🍃هر پدری آرزوی دامادی پسرش را دارد؛ من هم مستثنی نبودم، از این آرزو بهش گفتم: بابا جون چرا ازدواج نمیکنی؟! خب توهم مثل بقیه ازدواج کن، دیر میشه ها ... گفت: چشم، ان شاءالله هر وقت جنگ تموم شد و برگشتیم، ازدواج میکنم. ول کنش نبودم؛ هر بار می آمد، موضوع ازدواج را پیش می کشیدم و می گفتم: دلم میخواد تا زندم دامادیت رو ببینم. امّا یک کلام بیشتر جواب نمیداد، حالا زوده پیش خودم فکر می کردم ... شاید مشکل انتخاب دارد به شوخی گفتم: اگه توی انتخاب دختر مشکل داری، به دخترایی که از مدرسه بیرون میان نگاه کن. هر کدوم رو پسندیدی بگو برات بریم خاستگاری! با شنیدن این حرف، عرق سرد روی پیشانی اش نشست. سرش را پایین انداخت و گفت: 🚫چشمی که بخاد به دختر مردم نگاه کنه با انگشت بیرون میارم و زیر پا لهش میکنم. ✨فرمانده‌گردان‌امام‌سجاد 🕊 ؛ عملیات‌کربلای5 🌷یادش با ذکر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴داستانک. ♏️ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ،، ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏﮔﻠﻪﺍﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : چهﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭﻣﻬﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺍﺯﭘﺴﺮﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﮐﺠﺎﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ " ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻫﺎﺳﺖ . ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ . ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟ 🔶 ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ، ♻️ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ ‍ فصلها تغيير مي كنند. گاهي زمستان است،‌ گاهي تابستان. اگر پيوسته در يك آب و هوا باشيد، احساس كسالت مي كنيد. بايد بياموزيم هرچه را كه پيش مي آيد، ‌دوست داشته باشيم اين حالت، نام دارد بايد آنچه را كه هست، دوست داشت. خامي و عدم بلوغ، پيوسته در بايدها و اجبارها نهفته است. « بايد » فقط يك و است. هرچه هست، خوب است آنرا دوست داشته باشيد و در آن بياساييد. وقتي سختي ها پيش مي آيند، آنها را دوست داشته باشيد و وقتي مي روند، با آنها خداحافظي كنيد. همه چيز در است... زندگي در تلاطم است. هيچ چيز همان كه بود، باقي نمي ماند. بنابراين،‌ گاهي فضاهاي بزرگ در دسترس است و گاهي اصلا جايي براي تكان خوردن نيست، ‌ ولي هر دو خوب هستند. هر دو موهبتهاي هستند. بايد علي رغم هرچه روي مي دهد، در هر حال سپاسگزار و بود و اين چيزي است كه هم اكنون اتفاق مي افتد. فردا شايد تغيير كند. آنگاه از آن لذت ببريد. پس فردا اتفاق ديگري مي افتد،‌ از آن هم لذت ببريد. گذشته را با خيالات بيهوده آينده مقايسه نكنيد. در لحظه زندگي كنيد. زندگي گاهي است گاهي . هر دو لازم هستند. در غير اينصورت،‌ زندگي از بين مي رود. زندگي بر پايه قطبهاي مخالف ادامه مي يابد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
آموزنده ... به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡ ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!! ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. اين يه شربتيه كه تخم ريحونا توي شربت شناور ميمونن و ته نشين نميشن🍹 . يه بسته ژله با هر طعمي كه دوس دارين رو(من طعم ليمو انتخاب كردم)با يك ليوان آب جوش مخلوط و خوب هم بزنين تا ذوب بشه،بزارين يخچال تا نيم بند بشه،دقت كنين كه نبايد كامل ببنده يه حالت آبكي بايد داشته باشه. حــــالا ژله رو ميزارين كنار... يه كاسه بزرگ وردارين ٢ ليوان آب توش ميريزيم با ٣قاشق غذاخوري عرق نعناع و كمتر از نصف ليوان شكر و ٤قاشق غذاخوري تخم شربتي،قشنگ هم ميزنيم و ميزاريم يك ساعت يخچال تا لعاب بده. بعد از يك ساعت شربتي كه درست كرديم رو با ژله ي نيم بند شده مخلوط ميكنيم و با هم زن دستي خوب مخلوط ميكنيم،شربت آمادس☺️ اين مقدار واسه ٢تا ليوان هستش✌🏻 . درست كنين و لذت ببرين 😍😉 . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آویز شال و روسری درست کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
وقتی خیار میخرید اول بشوریدش بزارید خشک بشه، وقتی خشک شد توی یک ظرف در دار دو لایه دستمال کاغذی حوله ای بزارید خیار رو بچینید بعد دو لایه دیگه دستمال روش بزارید و درش رو ببندید اینجوری خیار تا سه هفته تر و تازه میمونه 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پدر زن من کارمند سفارته،و تا اونجا که ممکن باشه،حتی اگه نزد سفیر وساطت کنم نمیگذارم ارز تحصیلیت قطع شه. قرار شد هفته ی بعد دوباره مراجعه کند..هنگام خداحافظی با صمیمیت دست مرا فشرد و گفت: -خیلی با حال هستین،کارم هم درست نشه،خدمتتون ارادت دارم. من همان شب غیر مستقیم درباره ی نامه ای که به خاطره محکومیت دانشجویان خاطی،از هم آفیس به سفارت ارسال میشد،از سرهنگ سوال کردم.فهمیدم نامه ها فقط جنبه ی تشریفاتی دارند. بار دوم که ناصر نزد من آمد،با خوشرویی او را پذیرفتم.نامه ی هم آفیس را هم از داخل پروندهاش بیرون کشیدم و پاره پاره کردم و فرم مخصوص در اختیارش گذشتم. بعد از تکمیل،آن را به امضای مسول مربوطه رساندم و همراه برگیه ی تأییدیه)پلی تکنیک رویال اونترال(جهت ارسال به ایران،آماده کردم. ناصر چنان تحت تاثیر محبت من قرار گرفته بود که نمیدانست چه کار کند. از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.میگفت باورش نمیشود به این راحتی پروندهاش پاک شود باید مردانگی مرا جبران میکرد. دست او را فشردم و گفتم: -هیچ کاری نکردم،فقط نامه را پاره کردم،چون به نظر من مرتکب خلافی نشدی..حال اگه میخوای تالفی کنی،با من دوست باش..دلم میخواهد گاهی همدیگر را ببینیم و بیشتر با هم آشنا بشیم.. با ورود یکی از همکاران،ناصر به امید اینکه به زودی مرا ببیند،از من خداحافظی کرد و رفت.هفته ی بعد همراه،یکی از دوستانش به دیدم آمد. برخورد من و ناصر به هدی صمیمی بود که انگار سالها یکدیگر را میشناختیم.دوستش را که لهجه ی مشهدی داشت،به من معرفی کرد و گفت: -این رضاست.بس که تو این هفته از شما تعریف کردم،کنجکاو شد شما رو ببینه. رضا بخاطر کاری که برای ناصر انجام داده بودم،تشکر کرد و گفت: -ناصر انقدر تحت تاثیر مرحمت شما قرار گرفته که ما هم ندیده شیفته ی شما شدیم. به شوخی گفتم: -خوب حالا که منو دیدین،امیدوارم پشیمون نشده باشین. به مبلمان رو به رو اشاره کردم و هر سه نشستیم.به پیشخدمت زنگ زدم،چای بیاورد. ناصر گفت:-اومدیم از شما دعوت کنیم که فردا شب به آپارتمان ما تشریف بیارین تا شا م رو با هم باشیم. گفتم: -اگه میخواین دوستی و آشنایی ما ادامه پیدا کنه،خواهش میکنم خودمونی تر بشین و کلمات )شما(و )تشریف( رو به کار نبرین،آن وقت با کمال میل دعوتتون رو میپذیرم. آدرس و شماره ی تلفن آنها را که در ماله ی )پونتی( و خیابان )ریچموند(بود،در تقویم روی میزم یادادشت کردم و گفتم فردا شب بین ساعت هفت تا هشت منتظرم باشید. هنگام خداحافظی ناصر گفت:... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ی از دوستام به نام محمد که اصفهانیه با ما زندگی میکنه گرچه هنوز تو رو ندیده،ولی وقتی بشنوه دعوت ما رو پذیرفتید،خیلی خوشحال میشه. به خانه که برگشتم،موضوع دوستان جدید را با سیما در میان گذشتم. گفتم:-تازگیا با یکی دو تا ایرانی آشنا شدم.بچههای خوبی هستن..فردا شب منو به شا م دعوت کردن. -خیلی عجیبه،تو که از دوستی و معاشرت بیزار بودی،دوست پیدا کردی؟حتما شیرازین،آره؟ گفتم: -نه اتفاقا یکی از اونا بچه ی جنوب شهر تهرونه و یکی هم مشهدی.. گفت:-باید آدمهای جالبی باشن که توجه تو رو جلب کردن. گفتم: -به هر حال خیلی از اونا خوشم اومده که دعوتشونو قبول کردم،وگرنه به قول خودت اهل مهمون بازی نیستم. سیما به تالفی آنچه که تا آن زمان درباره ی رفت و آمد و دوستی عنوان کرده بودم،گفت: -چون من آنها را نمیشناسم،به عنوان یک همسر اجازه نمیدهم تنها به مهمونی بری. برای اینکه نقطه ضعفی از من نداشته باشد،خیلی خونسرد حق را به او دادم و گفتم: -مهم نیست فردا زنگ میزنم و معذرت میخوام.میگم همسرم اجازه نمیده. سیما در حالی که قاه قاه میخندید،گفت: -شوخی کردم،اتفاقا خیلی هم خوشحالم که دوست پیدا کردی و تصمیم داری از زندگی یکنواخت دست برداری.آدم که نمیتونه تنها زندگی کنه گاهی دوست از برادر،خواهر،حتی پدر و مادر بهتره و البته از همسر بهتر نیست. خوشحالی سیما به خاطره خود من نبود میخواست او را با نرگس و دختران آعضای سفارت تنها بگذارم. آقای صفامنش،کاردار امور سیاسی،دو دختر داشت.اسم یکی از آنها نادیا بود که به تازگی با سیما دوست شده بود.نادیا دختری،خوشگذران و مصرفی و اهل مهمانی و رفت و آمد بود.آن دو در دید و بازدید آیام نوروز با هم آشنا شده بودند. یکبار سیما خواست با او به سینما برود که من اجازه ندم که همین باعث شد دو روز با هم قهر باشیم.فردای آن شب،چند دقیقه،از هفت گذشته بود که عازم آپارتمان ناصر شدم...میخواستم از در خارج بشم که سیما مرا صدا زد و گفت: -با این لباس میخوای بری مهمونی؟ از داخل آینده ی قدی که دم در آپارتمان بود،نگاهی به خودم انداختم و گفتم: -چه عیبی داره؟ با نگاهی تحقیر آمیز ولی به شوخی گفت: -جون به جونت بکنن،اهل مهمونی و معاشرت نیست. گفتم: -اگه تو کاخ سفید واشنگتن هم زندگی کنم،داهاتیم.مهم نیست.دوستام اهل لباس و آرایش نیستن. آن شب تصمیم داشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به ریچموند برسانم که به اصرار سرهنگ ،از اتومبیل او استفاده کردم.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
پیدا کردن اتومبیل ناصر و دوستانش کار مشکلی نبود.چند دقیقه به ساعت هشت مانده بود که زنگ طبق ی سوم را زدم..وقتی ناصر از گوشی آیفون صدای مرا شنید،در را باز کرد و خودش هم به استقبالم آمد.خیلی خوشحال شده بود. محمد و رضا روی پله های طبقه ی سوم منتظر بودند.با خوشرویی مرا پذیرفتند و مرتب خوش آمد میگفتند. من و محمد به هم معرفی شدیم.لهجه ی محمد داد میزد که بچه ی اصفهانی است.آپارتمان آنها رنگ و بوی اروپایی نداشت. از میز و صندلی اثری نبود.حال و پذیرایی کوچیک بود و با موکت و قالی ماشینی و چند پتوی تاا شده که کنار دیوار انداخته بودند،فرش شده بود.آدم فکر نمیکرد آنجا لندن است.همه چیز به سبک خانههای معمولی تهران و شیراز بود. پوسترهای بزرگی از میدان نقش جهان اصفهان،گنبد بارگاه حضرت رضا،میدان بهارستان،و سر در مجلس شورای ملی،تخت جمشید و درواز قرآن شیراز به دیوار چسبانده بودند.روبروی پوستر دروازه قرآن ایستادم و به آن خیره شدم.یک آن به یاد شیراز افتادم و همراه با اه عمیقی گفتم: -من بچه ی شیرازم. ناصر گفت: -از همون روز اول از لهجه ات فهمیدم.خوشرویی و مهمان نوازی تو داد میزد که شیرازی هستی. محمد با لهجه ی اصفهانی اش گفت: -باألخره ببخشین،زندگی ما دانشجوییه.اگر... میان حرفش رفتم در حالی که در گوشه پتویی که پهن کرده بودند،مینشستم گفتم: -باور کنین از زندگی تجملی بی زارم.خدا میدونه چقدر خوشحالم که اینجا رنگ و بوی همون خونههای خودمون رو میدهد. برای اینکه با من راحت باشند گفتم: -اگه میخوای دوستی ما ادامه پیدا کنه و به من خوش بگذره منو به چشم کارمند سفارت یا داماد کاردار سفارت نگاه نکنین خیال کنین هم کلاسی شما هستم و حالا هم هم خرج شدیم. طولی نکشید که تعارفات کنار گذاشته شد.از همان ساعت اول معلوم شد محمد مثل بیشتر اصفهانیها پسری شوخ طبع و با نمک است و زیاد با بچهها شوخی میکند. رضا کار آشپزخانه را به عهده داشت.ناصر مسئول خرید بود و نظافت آپارتمان را هم به نوبت انجام میدادن. دلم میخواست زن نداشتم و با آنها هم خرج بودم.رضا نوار موسیقی بیرجندی را داخل بخش کوچکی که با کش دسته اش را بسته بودند،گذشت.محمد به شوخی اشاره به بخش و ضبط کرد و گفت: -نگاه به قراضه بودنش نکن.مال دوران هارون الرشیده،رضا از مشهد آورده لندن،حرف نداره. هر لحظه که میگذشت،بیشتر به هویت آنها پی میبردم.. محمد سال سوم کشاورزی را پشت سر گذشته بود و یک سال دیگر لیسانس اش را میگرفت و به ایران بر میگشت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌