✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_نهم
مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.⚡️💨 سردرگم بودم. نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا... پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد. دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.😔 یک راست به سراغ آنها رفتم. همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دوغریب را نیز داشتند. کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه، زیارت عاشورا خواندم. با هر سلام به حضرت🙏 و لعن به قاتلین اهل بیت✊ دلم سبک تر می شد. بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.😭
ــ ای خدا... خودت به دادم برس. خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم. من صالح رو قبول دارم. مورد پسند منو خانواده مه... فقط نگرانم. از تنهایی می ترسم. می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم. بمیرم و زنده بشم.😖 می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟😢 اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید. خودم می دونم سعادت می خواد اما... اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم.😔 تنهایی دیوونه م می کنه. نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته. دوست دارم همسرم بشه...❤️ هم نفسم بشه... اما... خدایا من صالح رو سالم می خوام. تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده. می دونم بازم میره. سالم از سوریه بهم برش گردون. می خوام جواب مثبت بهش بدم. خدایا هوامو داشته باش.😊
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم. نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد. قرار نامزدی را برای فرداشب گذاشتند.😳 حس عجیبی داشتم. می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.😅 پیشانی بند را به دیوار مجاور تخنم وصل کردم و بوسه ای روی آن کاشتم.💋
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن: #طاهــره_ترابـی
🔷 کپی برداری و ارسال رمان جایز نیست و حرام است❌🚫
┄┅@vanvvvvvv
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_دهم
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍 می دانستم کار سلماست.😏 صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😜 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.😅 خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊 مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.😳 درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست😁 و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.😂 بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.🙏😔🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم...😍 قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟😊
لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم صیغه ی محرمیت را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه می کردم. چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ م
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_نهم
شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن.
_بردار دیگه...اه...
(مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.)
دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت.
_بله،بفرمایید؟
_سلام آقا.
_سلام.شما؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_...خواهرتون...
چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد.
_پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟
_به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید.
وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_وای چقد سخته!اووووف...
گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟
_شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟
_از خواهرتون گرفتم.
حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟
_آدرسو برات اس ام اس میکنم.
_باشه،فعلا.
_خداحافظ.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_نـهـم
✍نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این ریخت و قیافه ببینتم می ترسم مثل افسانه ایراد بگیرد یا عذرم را بخواهدقبل از بیرون رفتن از اتاق، کمی شالم را جلوتر می کشم ، زهرا خانوم نشسته و چیزی می دوزد ، با دیدنم لبخند می زند و می گوید :
+کجا میری مادر ؟
_میرم دانشگاه
+بسلامتی ،بلدی عزیزم ؟
_بله از فرشته جون آدرس گرفتم و به آژانس زنگ زدم
+خدا به همراهت
تشکر می کنم و راه می افتم نگاه مهربان اما نافذش توی ذهنم ثبت می شود و به روی خودم نمی آورم
ته دلم امیدوارم که پی گیری های حاج رضا به هیچ برسد و همینجا در معیت فرشته بمانم خیلی دوست داشتنی است و مرا مدام به یاد لاله می اندازد و خوبی هایش از نگاه های خیره ی راننده ی آژانس متوجه می شوم که خوب و موجه به نظر می آیم ! هرچند حوصله ی ترافیک های طولانی مدت تهران را ندارم اما خب باز هم به وضعیت تکراریی که تابحال داشته ام می چربد
بعد از پرداخت کرایه ی نجومی پیاده و با بسم الله وارد حیاط بزرگ و سرسبز دانشگاه می شوم .
چقدر خوشحالم. انگار در دنیای جدیدی را به رویم باز کرده اند و همه ی عالم و آدم خوش آمدگوی من شده اند !
با نیشی که تا بناگوش باز شده راهی سالن طبقه اول می شوم بجای نگاه کردن به تابلوی اعلانات و در و دیوار روی آدم ها زوم کرده ام و برایم جالب است که دخترها و پسرها توی چنین محیطی چه رفتاری و برخوردی دارند آزادی در روابطشان کاملا مشهود است
اولین بار نیست که دانشگاه می آیم ،چندباری با لاله رفته بودم دانشگاه اش اما خب تهران چیز دیگری ست !
از سنگینی نگاهی که رویم افتاده سر بر می گردانم و پسری را می بینم که به دیوار تکیه داده و در حالی که توی گوشش هندزفری گذاشته جوری به من نگاه می کند و پلک نمی زند که انگار چه دیده !
ناخودآگاه در پاسخ لبخندش تبسم می کنم چرایش را خودم هم نمی دانم اما خب او که مثل علاف های کوچه و خیابان نیست، دانشجوی مملکت قضیه اش فرق می کند !
چند قدمی به سمتم می آید و فاصله ی بینمان را طی می کندموهای بالا زده اش عجیب جلب توجه می کند مخصوصا چند تاری که روی صورتش ریخته
پیراهن چهارخانه ی قرمز رنگی پوشیده و آستین هایش را تا آرنج تا زده ، شلوار جین آبی و کفش های کالج سورمه ای خوش تیپ است و خوش خنده ! می گوید :
ورودی ترم یکی شما یا از اون خروجی هایی که من ندیده بودمشون
سرم را کمی کج می کنم و با پررویی می پرسم :
_یعنی همه ی ورود خروج ها زیر نظر شماست ؟
می خندد نخیر بنده دانشجوی ادبیات فارسی ام نه آمارگیر، سرکار خانوم ! منتها کلاس های این راهرو و بچه های این طبقه رو همه رو از دم می شناسم چون تقریبا هم ورودی و هم رشته ایم
مگر اینکه یکی این وسط انتقالی ای چیزی گرفته باشه که من بی خبر مونده باشم ازشک پس با اینکه منکر میشی ولی آمارگیری
وقتی می خندد شانه هایش به سمت جلو خم می شود خوشم اومد
_از سر و زبونت ، معلومه از این دست و پادارای شهرستانی هستی
_ببخشید مگه شهرستانی ها تفکیک میشن؟اینجا آره
_چطور ؟ برای توضیحات بیشتر شما رو به کافه ی پشت دانشگاه دعوت می کنیم دستش را بالا می آورد و ادامه می دهد البته پس از آشنایی اولیه
_اگه تمایلی به آشنایی نبود چطور ؟
_پس لزومی هم به توضیحات نیست اولا ثانیا شما که از دور داد و فریاد می زنی مایلی دیگه چرا
متوجه حرفش نمی شوم و او ادامه می دهدکیانم ، ورودی دو ساله پیش البته پس از دوران کوفتی سربازی وارد شدما و شما ؟
تردیدی نمی بینم برای گفتن یک اسم و مشخصات ساده !
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💖💐💕🔆💕💐💖
#داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_نهم
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
اروند رود راه افتادیم
یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم
تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود
ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن ...............
#ادامه_دارد...
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
#رمان_حورا
#قسمت_نهم
وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده.
قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد.
جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل.
صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد.
تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد.
در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود.
چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟
چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟
فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد.
در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد.
_بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه.
باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه.
همین غرورش منو جذب کرده.
موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند.
_سلام.
با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد.
شام را کشیدند و حورا نیامد.
به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن.
مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره.
_ناهارم نخورد مادر من.
_تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی.
مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه..
شام را با بی میلی خورد و رفت بالا.
نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمـت_هـشـتـم ✍تمام این چند روز را بدون وقفه در بیما
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_نـهـم
✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود! همین که ارشیا به هوش آمده و حواسش جمع شده بود خواست تا رادمنش را ببیند .حتی یکی دوبار هم که مشغول حرف زدن بودند از او به دلایل مختلف خواسته بود تا اتاق را ترککند.
شم زنانه اش به کار افتاده بود و پشت سر هم حدس و فرضیه می زد ،جوری که خودش هم می ترسید از این همه تصورات منفی .باید زودتر ماجرا را می فهمید تا آرامش بگیرد.
حالا که ارشیا تحت تاثیر داروهای مسکن خوابیده بود و می دانست حداقل تا دو سه ساعت دیگر هم بیدار نمی شود بهترین موقعیت بود!
اما شجاعت نداشت حتی به گوشی کنار تخت نزدیک و شماره ی رادمنش را بردارد .
ولی مجبور بود... بعد از کلی نهیب زدن و دو دل بودن بالاخره با بدبختی و دست هایی که لرزان شده بود کاری را که باید انجام داد،شماره را برداشت و وارد موبایل خودش کرد.
روی نیمکت سالن نشست و نفسش را بیرون فرستاد.هیچ وقت در در مسائل شوهرش دخالت نکرده بود و حالا هم حس خوبی نداشت.هرچه بیشتر فکر می کرد شک و تردید بیشتری هم روی تصمیمش سایه می انداخت.
اما اوهام جدید و مزخرف باعث آزارش شده بود.عزمش را جزم کرد و با گفتن بسم الله شماره را گرفت.
مدام پیش خودش تکرار می کرد که چه بگوید.تماس برقرار شد و بعد از چندتا بوق خوردن صدای آشنایی گوشش را پر کرد .
_الو
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد راحت صحبت کند:
_الو، سلام رنجبر هستم
_سلام خانم ،بله شناختم .احوال شما؟
_بد نیستم ممنون
_ اتفاقی افتاده؟
_نه هیچی... اما...راستش می خواستم باهاتون صحبت کنم
_خواهش می کنم ،در خدمتم
_به نظرم اگه حضوری حرف بزنیم خیلی بهتره، البته اگه وقت داشته باشید
_مطمئنید حال ارشیا خوبه؟
_بله خوابیده ... نمی خوام باخبر بشه بهتون زنگ زدم
_متوجه شدم تقریبا .هیچ اشکالی نداره من فردا صبح خدمت می رسم خوبه؟
_خیلی ممنونم جناب رادمنش
_با همین شماره تماس بگیرم؟
_بله ،متشکرم
_خواهش می کنم .امری نیست؟
_عرضی نیست ،خدانگهدار
_وقت شما بخیر .
با خیال راحت قطع کرد.نفسش را دوباره و اینبار پر سر و صدا بیرون داد و گفت :
_دیدی ریحان جان ،انقدر ها هم سخت نبود و با طمانینه برگشت به اتاق ...
با رادمنش توی پارک کنار بیمارستان قرار داشت .زودتر از موعد رفت تا کمی از بوی تند الکل همیشگی پیچیده در راهروها دور باشد.
از شنیدن صدای خش خش برگ ها زیر نیم بوتش حس خوبی داشت .نم نم باران شروع شده بود .نفس عمیقی کشید و خواست روی نیمکت چوبیِ نیمه خیس بنشیند اما پشیمان شد.
چادرش را جمع تر کرد تا پایینش لکه نشود،کاش لباس بیشتری می پوشید، همیشه سرمایی بود.
_سلام
رادمنش بود ،مثل همیشه خوش پوش و آن تایم ،این دو صفتی بود که بارها از ارشیا شنیده بود.
_علیک سلام
_هوا خیلی مناسب نیست بهتره بریم توی ماشین من .
موافقت کرد و چند دقیقه بعد در حالی که قهوه نیمه شیرینش را مزه می کرد از پشت شیشه ماشین شاسی بلند او به تردد آدم ها نگاه می کرد.
_خب من سراپا گوشم خانم .راستش کنجکاو شدم بدونم چه موضوعی باعث شده که اینجا باشم.اونم بدون اطلاع جناب نامجو!
نفهمید که کلامش بوی طعنه داشت یا صرفا کنجکاوی بود .البته خیلی هم اهمیت نداشت همانطور که انگشتش را دور ماگ قهوه می کشید گفت :
_می تونم صادقانه سوالی بپرسم و توقع جواب صادقانه هم داشته باشم؟
_حتما !من همیشه حامی راستگویی ام.
_مطمئنم اتفاق مهمی افتاده که شما و ارشیا ازش باخبرید اما به هر دلیلی منو در جریان نمیذارید .ارشیا که سکوت کرده اما توقع دارم که حداقل شما بگید موضوع از چه قراره...
به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم🔥
#قسمت_نهم :✍ تصویر مات
.
❤️ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم … فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود … یه کم هم می ترسیدم … بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … .
💚هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی … و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …
💙یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم … دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … .
💜سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
💛اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
💝🍀💝🍀💝🍀💝🍀💝
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_نهم
❈◉🍁🌹
زنگ تفریح با سحر مشغول حرف زدن بودیم همش چشام
👀👀👀
به دستبند سحر بود بهش گفتم
سحر منم میخوام یه دستبند بخرم خیلی خوشم میاد 😍😍
خب اشکالی نداره یه روز باهم میریم یکی میخری ولی فرزانه اگه بخوای قشنگی دستبندت معلومه بشه
باید استینتو یه خرده تا بزنی
اینجوری بیشتر به چشم میاد
نگاهای زینب تمومی نداشت داشت آزارم میداد منو به فکر مینداخت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم رفتم سمتش و سلام دادم
سلام خوبی فرزانه
ممنون ... زینب یه سوالی ازت دارم
جانم بگوو عزیزم ...
راستشو بخوای از وقتی که من اومدم همین جوری داری به حالت پرسش وار نگاهم میکنی
چیزی شده یا اینکه چیزی میخوای بهم بگی که نمیگی؟؟؟؟
😐😐😐😐
راحت باش حرفتو بزن
نه چیزی نشده .... خب چرا زینب اینجوری نگاهم میکنی من واقعا اذیت میشم 😒😒😒
باشه دیگه اونجوری نگاهت نمیکنم شرمنده
از پیش فرزانه که داشتم میرفتم یهو صدام کردو گفت .... فقط مراقب خودت باش یه نگاه بهش انداختمو
بدون توجه رفتم کلاس
زنگ اخر که خورد سحر بهم گفت فرزانه امروز قراره شاهین بیاد
فرزانه _خب
سحر _ خب نداره که قراره با دوستش بیاد
بازم پریدم وسط حرفش خخخخخب
سحر_ فرزانه میشه این همه وسط حرفام خب خب نگی بذار حرفو تموم کنم
باخنده گفتم باشه جوش نیار چرا عصبانی میشی حالا بفرمایید من سراپا گوشم 😄😁😁😁
ببین شاهین یه دوست داره اسمش بهنامه اونجوره که شاهین تعریف میکنه پسره خوبیه خیلی هم خوشگله. دنبال یه دختر خوشگل برای دوستی میگرده منم تو رو پیشنهاد دادم
چی !!!؟ تو چی چی کردی ؟؟!!کیو پیشنهادد دادی !!!درست شنیدم منو گفتی ؟؟!!!😳😠😠
دیگه چی 😒😒😒
چه واسه خودشون میبرن و میدوزن منم این وسط برگ چغندرم دیگههههه😒😒
سحر_ چرا عصبانی میشی ...تند نرو وایسا ...کجای حرفه من بد بود؟؟ گفتم تو باهاش دوست بشی همین، چرا قاطی میکنییی؟؟
عه سحر یعنی انتظار داری بگم افرین عجب حرفی... گل گفتی خواهرجون اصلا منو چه به این غلطا 😒😒
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
💝🍀💝🍀💝🍀💝🍀💝
❈◉🍁🌹❣
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_نــهـم
✍هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم
چندمتر بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم.
از بچگی بدم می آمد کسی،بی هوا مرا به سمت خودش بکشد.
عصبی و ترسیده به عقب برگشتم.عثمان بود!برزخی و خشمگین:میخوام باهات حرف بزنم
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: نمیام..برو پی کارت و او متفاوت تر:کار مهمی دارم..بچه بازی رو بذار کنار با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم.چند ثانیه بعد دستی محکم بازویم را فشرد و متوقفم کردخبرای جدید از دانیال دارم..میل خودته بای رفت و من منجمد شدم.عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی! با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..عثمان..صبرکن.
درست روبه رویش نشسته بودم،روی یکی از میزها در محل کارش.سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس،مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک،تحویلم میداد لب باز کرد اما هیستریک:میفهمی داری چیکار میکنی؟وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون،زنگ درتون رو زدم هربار مادرت گفت نیستی نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه. بفهم..اشتباه چرا ادای کورا رو درمیاری؟که چی برادرتو پیدا کنی؟ کدوم۸ برادر؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟
داد زدم خفه شو توئه عوضی حق نداری راجع به دانیال اینطوری حرف بزنی و بلند شدم...
به صدایی محکم جواب داد:بشین سرجات این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود.خیره نگاهش کردم.
و او قاطع اما به نرمی گفت: فردا یه مهمون داری از ترکیه میاد خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره!فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش بعد هر گوری خواستی برو... داعش…النصر..طالبان..جیش العدل میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم و تو و خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار.
🌿💐🌿💐🌿
✍راستی یه نصیحت،وقتی مبارز شدی،هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن
حرفهایش سنگین بود..اشک ریختم اما رفتم مهمان فردا چه کسی بود؟یعنی از دانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود همان عثمان ترسو و پر عاطفه
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم و تنها به یک اسم میرسیدم..دانیال..دانیال..دانیال..
آن شب با بی خوابی،هم خواب شدم خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش صبح زودتر از موعد برخاستم یخ زده بودم و میلرزیدم این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟؟
آماده شدم و جلوی آینه ایستادم... حسی از رفتن منصرفم میکرد افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم اما باید میرفتم
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم دندانهایم بهم میخورد.آن روز هوا،فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا؟
نفس تازه کردم و وارد شدم...
عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اما پر از طعنه:ترسیدی؟! نترس ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی،نیست.میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود...
بازهم باران و شیشه های خیس
زل زده به زن،بی حرکت ایستادم:این زن کیه؟و عثمان فهمید حالِ نزارم را،
نمیدانم چرا،اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه،میلرزد عثمان تا کنار میز،تقریبا مرا با خود میکشید،آخه سنگ شده بودند این پاهای لعنتی زن ایستاد دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا موهایی بلند،و چشم و ابرویی مشکی،درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم
من رو به روی دختر
و عثمان سربه زیر،مشغوله بازی با فنجان قهوه اش؛کنارمان نشسته بود چقدر زمان،کِش می آمد دختر خوب براندازم کرد سیره سیر لبخند نشست کنار لبش،اما قشنگ نبود. طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
صدای عثمان سکوتم را بهم زد:سارا.. اگه حالتون خوب نیست بقیه اشو بذاریم برای یه روز دیگه با تکان سر مخالفتم را اعلام کردم
دختر آرامشی عصبی داشت:بار سفر بستم..و عجب سوپرایزی بود رفتیم مرز از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند ترسیده بودم،چون نه اون جاده ی خاکی و جنگ زده شبیه مکانهای توریستی بود نه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس با وجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼