eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
"فقیری" از کنار دکان "کباب فروشی" میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا "پراکنده" شده بود. بیچاره مرد فقیر چون "گرسنه بود" و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه "نان خشکی" را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی "دود کباب" گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد "کباب فروش" به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت: کجا میروی "پول دود کباب" را که خورده ای بده. از قضا "ملا" از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر "التماس و زاری" میکند و تقاضا مینماید او را "رها" کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را "آزاد کن" تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش "قبول کرد" و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رفتن فقیر چند "سکه" از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم "صدای پول دودی" که آن مرد خورده، بشمار و "تحویل بگیر." مرد کباب فروش با "حیرت" به ملا نگریست و گفت: این چه "طرز پول دادن" است مرد خدا؟! ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: *خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
*حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید* ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ . ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد ! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود. ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ . ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و.... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید . ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ . ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ... ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست... *ای کاش این حکایت به گوش همگان برسد* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌹 داستانی عبرت آموز دعای سگ مظلوم هم می گیرد برای تسلیت گفتن به یکی از خانواده هایی که فرزند جوان خود را از دست داده بودند رفتم. پدر میت خدا رحمتش کند بلند شد و کنارم نشست و دستم را در دست خودش گرفت و گفت: ای فلانی..این تقاص ظلم و ستمی است که سی سال قبل مرتکب شده بودم: و هنوز هم دارم عواقبش و بلا و مصیبتهایش را می چشم: سی سال قبل من در عنفوان جوانی ام بودم مغرور از جوانی و زور بازو: ماشینی داشتم که به آن فخر میکردم و جلو مردم ویراژ و پز میدادم: یکی از روزها سگی را دیدم که چند تا از توله هایش هم باهاش بود.. باخودم گفتم بزار یکی از توله هایش را جلو چشمانش با ماشین زیر بگیرم تا عکس العمل و آه و ناله 🔅مادرش را ببینم: و همین کار را کردم.. توله سگ بیچاره را لت و پار کردم بطوریکه خون و تکه های گوشتش بر جسم مادرش پاشیده شد.. و مادر بخت برگشته داشت پارس میکرد و فریاد و شیون سر میداد و من نگاهش میکردم و می خندیدم... از آن روز همه بلاها در تعقیب من بود بدون توقف.... هر روز یک مصیبتی بر من نازل میشد.. و آخرین و سخت ترینش دیروز بود که محبوبترین و عزیزترین پسرانم و جگر گوشه ام که تازه از دبیرستان فارغ شده و آماده ورود به دانشگاه بود و در او همه جوانی و آرزوهایم را می دیدم.. در جلو چشمانم پرپر شد ماشینم را کنار جاده متوقف کرده و او را برای گرفتن چند تا فتوکپی از اونطرف خیابون.. پیاده کردم و از شدت حرص و محبتم به اوکه نگرانی سلامتی اش بودم خودم شخصا پیاده شدم و از خلوت بودن خیابون مطمئن شدم.. و بهش گفتم حالا از خیابون رد شو.. ناگهان ماشینی که مثل برق رد میشد جلو چشمانم او را زیر گرفت وخون او لباسم را رنگین کرد.. و من نگاهش میکردم و گریه و آه و ناله سر میدادم.. اونجا بود که به خدا قسم همان سگ جگر سوخته در جلو چشمام ظاهر شد و اون بلایی که سی سال قبل سرش آوردم بیادم اومد.. قصه ای سرشار از عبرت.. که خدا از ظالم انتقام مظلوم را میگیرد حتی اگر یک حیوان زبان بسته و سگی باشد.. دیر یازود: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت بدلی جات 🍳🍟🎻🍄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎀 °•⛓🎭•° { ایده خیاطی💒😍 } ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_تو آینه که نگا کردم از چهره خودم وحشت کردم مثل مرده ای بودم که از رو تخت غسالخونه بلند شده _احساس میکردم درو دیوار این خونه دارن بهم دهن کجی میکنن ناخودآگاه جیغ کشیدم موهامو گرفته بودم ومیکشیدم رفتارام دست خودم نبودند مثل دیوونه ها شده بودم هرچی رو که دم دستم بودند وپرت میکردم شیشه عطر وادکلنام ها جعبه ی آرایشم صندلی ....قاب عکسی رو که عکس عروسیم توش بود رو برداشتم وباهمه ی توانم کوبیدم به آینه میز آرایشم... _اونقدر دیوونه بازی کردم که آخر سر از خستگی پای تختم افتادم وباز سرمو گذاشتم رو تختم وگریه کردم _تحمل این خونه برام مشکل بود باید از اینجا میزدم بیرون والا یه کاری دست خودم میدم چون چند لحظه قبل تکه شکسته ای از ایینه رو برداشتم وگذاشتم رو مچ دستم میخواستم خودمو بکشم واز دست این زندگی راحت شم ولی هرچی زور زدم نتونستم جز یه خراش کوچک کاری بکنم _به زور بلند شدم وزخم دستم رو شستم وباند پیچیش کردم ولباسهامو پوشیدم پله هارو آروم اروم پایین رفتم تشنم بود رفتم سمت آشپزخونه چشم افتاد به میز صبحانه ای که چیده شده بود کاغذی رو میز بود برش داشتم _برای همسر عزیزم دور کلمه ی همسر یه قلب کشیده بود این کارش آتیشم زد اون میخواست پیروزی شو به رخم بکشه گوشه ی رومیزی رو گرفتم وباتمام توان کشیدمش همه ی چیزهایی که روش بودند ریختند زمین احساس میکردم صدای شکستن اون وسایل بهم ارامش میداد _از خونه زدم بیرون یه تاکسی دربست گرفتم -خانم کجا برم حواسم به راننده نبود -نمیدونم -فعلا همینطور برین بعدا بهتون میگم -ببخشیدخانم نمیدونید؟یعنی چی؟ -خانوم شما حالتون خوبه؟ با حرف راننده متوجه شدم که دارم گریه میکنم -بله خوبم -مطمعنید؟ -بله اقا مطمعنم شما به راهتون ادامه بدین -شماهنوز نگفتین کجا برم -فکر کنید من یه توریستم میخوام تو خیابون ها گشت بزنم میتونید همینطور تو خیابونها گشت بزنید نگران پولشم نباشید راننده که احساس کرد اصلا حالم خوش نیست دیگه چیزی نگفت _سرمو تکیه دادم به پنجره ی تاکسی و چشامو بستم بازم اتفاقات دیشب از جلو چشم رد میشن وشکنجه ام میدن دستامو مشت کردم اونقدر محکم فشار دادم که ناخن هام کف دستمو زخمی کردند تنها چیزی که اون لحظه به فکرم میرسید این بود که فعلا نمیتونم به اون جهنم برگردم دلم نمیخواست چشم به دانیال بیفته اما جایی رو نداشتم که برم کجا برم برم بگم چرا اومدم چی شده دلم خیلی گرفته بود دلم خدا رو میخواست دلم کمی گلایه ودردل میخواست ... _یه ان چشم به تبلیغات یک شرکت مسافرتی افتاد سفر مشهد آره خودش بود باید میرفتم مشهد حرم امام رضا همیشه حالمو خوب میکرد اونجا که میرفتم از دنیا وآدم هاش دور میشدکم خودم بودوخدای خودم میتونستم یک دل سیر باهاش حرف بزنم -آقا نگه دارید راننده پاشو گذاشت رو ترمز فورا پریدم پایین:منتظرم بمونید برمیگردم -خانم خانم... باعجله داخل شرکت شدم -من یه بلیط مشهد میخوام -چی میخواین؟ -بلیط -بلیط چی؟ -هواپیما -اولین پروازی که براش بلیط داریم فردا عصر -فردا عصر؟زودتر نمیشه؟ -نه متاسفانه مال امروز پر _ناامید شدم تا فردا جایی رو نداشتم که برم برگشتم وسوار تاکسی شدم باید به شرکت های دیگه سر میزدم به راننده گفتم که دنبال شرکتهای هواپیمایی بگرده به چند تا دیگه شونم سر زدم ولی یا پروازهاشون خارجی بودند یا پر شده بودند نمیدونستم چکار کنم بازهم گریه ام گرفت:یعنی امام رضا منودعوت نمیکنه الان که بهش نیاز دارم همینطور که غرق ناراحتی بودم جرقه ای تو ذهنم زد شهیاد همسر رومینا اون تو یه شرکت مسافرتی کار میکرد شاید اون بتونه یه کاری برام بکنه شماره رومینا روگرفتم -سلام خانمی -سلام چطوری؟ -خوبم چه عجب یاد ما افتادی -کارم بهت افتاده -آهان میگم چرا این بی وفا یاد من افتاده بفرما ببینم چکار میتونم برات میکنم -میخوام برم مشهد - بسلامتی خوب -شهیاد میتونه برام یه بلیط پیدا کنه -آره واسه کی میخوای؟ -واسه امروز -همین امروز؟ -اره حتما باید برم -سوگند اتفاقی افتاده؟..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_نه -پس چرا انقد عجله داری؟ - دلم بدجور گرفته اگه امروز نرم دیوونه میشم اونکه گفتم زدم زیر گریه سوگند تو داری گریه میکنی؟ _خودمو کنترل کردم وگفتم:نه نه ..... -کجایی؟ -بیرونم -میخوام ببینمت -واسه چی؟ -بنظر میاد حالت خوب نیست --نه خوبم گفتم که فقط یکم دلم گرفته همین -آخه واسه چی؟ -بیخیال رومینا فقط تو یه لطفی بکن به شهیاد بگو یه بلیط برام پیدا کنه حتی حاضرم بالای قیمت بخرمش -باشه بهش میگم فقط کاش میومدی میدیدمت بیا خونه مون که منم دارم میرم خونه -نه تو بلیط برام پیدا کن اونوقت میام همدیگرو میبینیم - فقط بلیط دوتا بگیرم -نه یکی برامن باشه -دانیال باهات نمیاد؟ -نه -باشه -خبرشو بهم بدی -باشه -فعلا -فعلا _از راننده خواستم که یه گوشه نگه داره پیاده شم دلم میخواست قدم بزنم پیاده شدم با اینکه هوا آفتابی بود ولی سوز شدیدی داشت اشکهایی که میریختم رو صورتم میریختند باعث میشدند صورتم یخ بزنه گاهی عابرانی که از کنارم رد میشدند برمیگشتند ونگاهی بهم مینداختند وبعد میرفتند اما برام مهم نبودند _تو خودم بودم که گوشیم زنگ زداول فکر کردم رومیناست ولی بعدش دیدم که دانیاله دلم میخواست گوشی رو بکوبم زمین وبا پام خوردش کنم حتی اعصاب دیدن اسمش رو هم نداشتم ماشاالله دست بردارم نبود زنگ پشت زنگ. گوشیمو خاموش کردم بعد نیم ساعت زنگ زدم به رومینا -دختر گوشیتو چرا خاموش کردی نگرانت شدم -ببخشید خوب چی شد تونست پیدا کنه؟ آره با خیلی خوش شانسی یه نفر بلیطشو برگردنده اونا برات رزو کرد پرواز ساعت 4:06دقیقه عصر -مرسی جبران میکنم از شهیادم تشکر کن -باشه فقط شهیاد گفت یه سر بری شرکتشون -باشه آدرسو بفرست برم فقط یه چیزی؟ -چی -نمیخوام کسی در مورد سفرم چیزی بدونه؟ -منظورت کیه -منظورم .....دنیاله -باصدای بلند گفت...چی؟ -همینکه شنیدی دانیال نباید بفهمه من کجا رفتم اصلا اگه اومد _سراغتون میگی چند روزه از من خبرنداری شنیدی؟ -متوجه نمیشم یعنی تو بدون اطلاع دانیال داری میری؟ -دقیقا -وایی خدایییییی سوگند چی شده ؟ -ببین رومینا فعلا حوصله ی توضیح رو ندارم فقط کاری رو که میگم بکن -من نمیتونم -قسمت میدم به جون شهیاد که میدونم برات عزیز که نگی من کجا دارم -سوگندمعنی این حرف ها چیه؟میدونی داری چکار میکنی؟ -میدونم تو کاریت نباشه -نمیتونم کاری باهات نداشته باشم تو دوستمی میفهمی؟ خواهش میکنم بحث وطولانی نکن بعد از برگشتن شاید دلیل کارهامو بهت بگم -مثل گذشته ها کله شقی کله شق -من که هر چی بگم تو آدم بشو نیستی نه برو زودتر بلیطتو بگیر -باشه خدا حافظ -خداحافظ تاکسی گرفتم ورفتم سمت شرکت شهیاد بلیطو ازش گرفتم وبعد رفتم سمت فرودگاه میخواستم این ساعت ها رو تو همون فرودگاه بگذرونم احساس ضعف میکردم یه بیسکویت خردیم ولی به زور تونستم یکیشو بخورم حالم هنوزم خراب بود به دوروبرم نگاه میکردم دیدن آدمهای خندونی که دوروبرم بودنند عمق دردهامو بیشتر به رخم میکشید..... _رسیدم که مشهد یه ماشین گرفتم رفتم هتل .میخواستم برم یه دوش بگیرم وبعد برم حرم دلم براش پرپر میزد ولی تازه متوجه شدم که با خودم هیچی نیاوردم .از هتل زدم بیرون از اولی فروشگاهایی که سر راهم بودند لباس و چیزهایی که لازم داشتم خریدم وبرگشتم رفتم حموم و لباس هامو عوض کردم وزدم بیرون تو ماشین که میرفتم حتی فکر اینکه دارم میرم حرم دلمو آروم میکرد همین که رسیدم همون جلوی در وایستادم زل زدم به گنبد حرمش و اشکهامو رها کردم نمیدونم چقدر همونجا وایستادم اما انگار آرومتر شده بودم رفتم وضو گرفتم ورفتم داخل ویه گوشه دنج پیدا کردم اول چند رکعتی نماز خوندم وبعد شروع کردم به درد ودل از سرنوشتم گفتم از این روزگار نامرد براش گفتم از اینکه چرا رسم دنیاش اینه چرا آدم ها اشتباهی میشند کسی رو دوست که دوستشون داره ورو دوست ندارند و عاشق کسی اند که دوستشون نداره چرا دانیال نباید عاشق ستاره ای بشه که هم از من احساساتی تر هم عاشقشه وهم از من زیباتره اگه دانیال سهم ستاره میشد ستاره از عشق چیزی براش کم نمیذاشت اما.... ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_من چی هر کاری میکنم نمیتونم حتی اندازه ی یک سر سوزن احساس بهش پیدا کنم این جواب کدوم گناهمه ....اونقدر گفتم وگریه کردم که خودمم خسته شدم ولی بجاش خالی شدم وقتی از حرم اومدم بیرون احساس کردم حالم خیلی بهتره نفس عمیقی کشیدم رفتم هتل احساس گرسنگی شدیدی میکردم برای شام رفتم خوشبختانه تونستم کمی غذا بخورم برگشتم اتاقم وافتادم رو تختم خوابم میومد اما فکر دیشب خوابو از چشام گرفته بود دلم یه رویای زیباست رویایی که حتی براتی چند ثانیه هم که شده منو از این کابوس رها کنه بلند شدم وپرده ی اتاقمو کنار زدم حرم از اتاقم دیده میشد هر چند کمی دور با خودم دعاهایی که بلد بودم رو زمزمه کردم کمی همونجور موندم وبعد برگشتم سر جام سعی کردم فکرم رو حرم وگنبد طلای امام رضا متمرکز کنم.... وسط حرم وایستاده بودم یه چادر سفید خوشگلم انداخته بودم رو سرم دور وبرم خالی بود یه کبوتری جلو پام نشست تو دستم گندم بود بطرفش دراز کردم اونم اومد و دونه ها رو نوک زد چه حس خوبی داشت.... با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم بلند شدم وضو گرفتم ونمازمو خوندم باز از هتل زدم بیرون ورفتم سمت حرم .آرامششو دوست داشتم شب بعد از اذان برگشتم هتل تقریبا به حالت عادی ایم برگشته بود _بالاخره اتفاقی بود که افتاده بود هرچند بقیمت برباد رفته آرزوها و رویاهم تموم شد _دلم هوای مادرمو کرده بود رفتم هتل گوشیمو که خاموش بود روشن کردم با روشن کردنش سیل پیامک بود که سرازیر شد میدونستم همه اش از طرف دانیاله براهمین نخوندم میدونه بودم به مادرم زنگ بزنم یانه؟ میترسیدم که دانیال بهمشون خبر داده باشه ولی بالاخره دلم طاقت نیاورد وزنگ زدم خود مامانم گوشی رو برداشت وبعداز سلام واحوالپرسی وچکارها میکنی برگشت بهم گفت:چرا دیروز زنگ نزدی؟ -دیروز؟ -آره به دانیال گفته بودم وقتی از خواب بلند شدی بهم زنگ بزنی نگفته؟ -نه یادش رفته بگه ببخشید -بعد دوباره کمی صحبت کردم وگوشی رو قطع کردم رفتم دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد رفتم سمتش شماره ی رومینا بود گوشی رو برداشتم -سلام -سلام وزهرمار سلام وکوفت .... -اه اه چه خبرته؟این چه طرز حرف زدنه چرا فحش میدی؟ -مرض حقته باید بیشتر از اینها فحشت بدم دختر تو عقل تو کله ات نیست تو کی میخوای آدم شی آخه کی؟ -چته تو؟چرا قاطی کردی؟ -تازه میپرسه چته؟چرا گوشیتو خاموش کردی نمیگی آدم نگرانت میشه -اولا نیاز به آرامش داشتم دوما نیازی به نگران شدن نبود بچه که نیستم -نیازی نبود با اینکارهایی که تو وشوهرت میکنید دیوونه نشدم برو خدا شکر کن -مگه ما چکار کردیم اگه اتفاقی افتاده بین ما دوتاست شما چرا دیوونه شید چرا ؟میپرسی چرا؟اون از تو که آدمو میذاری تو کف کارهاتو بعد غیبت میزنه اینم از شوهرت که صبح زودمیاد حال آدمو میگیره واعصابشو قاطی میکنه میره -دانیال ؟چکار کرده مگه؟ تن صدای رومینا عوض شد آرومتر شد:سوگند این کارهای بچگونه چی که میکنی؟آخه چی شده؟بین تو ودانیال چه اتفاقی افتاده؟ رومینا چیزی شده؟دانیال چی بهت گفته؟ -دانیال هیچی بهم نگفته -پس چی شده؟درست وحسابی تعریف کن ببینم چی شده؟ -هیچی امروزصبح تازه ساعت۷ از خواب بلند شده بودم که درو زدن تعجب کردم که کی میتونه باشه درو که وا کردم دیدم دانیال چشم که بهش افتاد وحشت کردم اصلا نمیتونم بگم شبیه کی ها بود ولی وضعش خیلی خراب بود سوگند خیلی خراب بود ... رومینا حرفشو قطع کرد منتظر موندم تا خودش ادامه بده..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستانک 🌱🌱 🍇حکایت کرده‌اند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند. 🍇در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایده‌اى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مى‌گویم که هر یک، همچون گنجى است. 🍇دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مى‌گویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مى‌گویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرنده‌اى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مى‌ارزد. 🍇 پذیرفت و به گنجشک گفت: پندهایت را بگو. گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمى‌شد. 🍇دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر. مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خنده‌اى کرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو! 🍇گنجشک گفت: نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مى‌دانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمى‌کردى. 🍇مرد، از خشم و حسرت، نمى‌دانست که چه کند. دست بر دست مى‌مالید و گنجشک را ناسزا مى‌گفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو. 🍇گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمى‌گویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛 داستان آموزنده(واقعا زیباست)🌹 توصیه میکنم حتما بخوانید👌 پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند پلیدی ها با ما می مانند پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ... 💙 مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان🍞را بر دارد . 💙 هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان🍞 را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت: هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!! این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟ 💙 یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ ..... 💙 بلافاصله نان🍞 را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت 💙 مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت: 💙 مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . 💙 وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان🍞 دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت: 💙 هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد. 💙 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💟کانالی پر از داستــان هاے زیبــــا💟 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو عالی برای درآوردن سرپیچ لامپ وقتی لامپ شکسته و سرپیچ گیرکرده ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا کلیپ بسیار جالبناک ببینیم😃👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌