#با_تو_هرگز_126
_من چی هر کاری میکنم نمیتونم حتی اندازه ی یک سر سوزن احساس بهش پیدا کنم این جواب کدوم گناهمه ....اونقدر گفتم وگریه کردم که خودمم خسته شدم ولی بجاش خالی شدم وقتی از حرم اومدم بیرون
احساس کردم حالم خیلی بهتره نفس عمیقی کشیدم
رفتم هتل احساس گرسنگی شدیدی میکردم برای شام رفتم خوشبختانه تونستم کمی غذا بخورم برگشتم اتاقم وافتادم رو تختم خوابم میومد اما فکر دیشب خوابو از چشام گرفته بود دلم یه رویای زیباست رویایی که حتی براتی چند ثانیه هم که شده منو از این کابوس رها کنه بلند شدم
وپرده ی اتاقمو کنار زدم حرم از اتاقم دیده میشد هر چند کمی دور با خودم دعاهایی که بلد بودم رو زمزمه کردم کمی همونجور موندم وبعد برگشتم سر جام سعی کردم فکرم رو حرم وگنبد طلای امام رضا متمرکز
کنم....
وسط حرم وایستاده بودم یه چادر سفید خوشگلم انداخته بودم رو سرم دور وبرم خالی بود یه کبوتری جلو پام نشست تو دستم گندم بود
بطرفش دراز کردم اونم اومد و دونه ها رو نوک زد چه حس خوبی داشت....
با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم بلند شدم وضو گرفتم ونمازمو خوندم باز از هتل زدم بیرون ورفتم سمت حرم .آرامششو دوست داشتم
شب بعد از اذان برگشتم هتل تقریبا به حالت عادی ایم برگشته بود
_بالاخره اتفاقی بود که افتاده بود هرچند بقیمت برباد رفته آرزوها و رویاهم تموم شد
_دلم هوای مادرمو کرده بود رفتم هتل گوشیمو که خاموش بود روشن کردم با روشن کردنش سیل پیامک بود که سرازیر شد میدونستم همه اش از طرف دانیاله براهمین نخوندم میدونه بودم به مادرم زنگ بزنم یانه؟
میترسیدم که دانیال بهمشون خبر داده باشه
ولی بالاخره دلم طاقت نیاورد وزنگ زدم خود مامانم گوشی رو برداشت
وبعداز سلام واحوالپرسی وچکارها میکنی برگشت بهم گفت:چرا دیروز زنگ نزدی؟
-دیروز؟
-آره به دانیال گفته بودم وقتی از خواب بلند شدی بهم زنگ بزنی نگفته؟
-نه یادش رفته بگه ببخشید
-بعد دوباره کمی صحبت کردم وگوشی رو قطع کردم رفتم دستشویی یه آبی به سر و صورتم زدم داشتم تو آینه خودمو نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد رفتم سمتش شماره ی رومینا بود
گوشی رو برداشتم
-سلام
-سلام وزهرمار سلام وکوفت ....
-اه اه چه خبرته؟این چه طرز حرف زدنه چرا فحش میدی؟
-مرض حقته باید بیشتر از اینها فحشت بدم دختر تو عقل تو کله ات نیست تو کی میخوای آدم شی آخه کی؟
-چته تو؟چرا قاطی کردی؟
-تازه میپرسه چته؟چرا گوشیتو خاموش کردی نمیگی آدم نگرانت میشه
-اولا نیاز به آرامش داشتم دوما نیازی به نگران شدن نبود بچه که نیستم
-نیازی نبود با اینکارهایی که تو وشوهرت میکنید دیوونه نشدم برو خدا شکر کن
-مگه ما چکار کردیم اگه اتفاقی افتاده بین ما دوتاست شما چرا دیوونه شید چرا ؟میپرسی چرا؟اون از تو که آدمو میذاری تو کف کارهاتو بعد غیبت میزنه اینم از شوهرت که صبح زودمیاد حال آدمو میگیره واعصابشو قاطی میکنه میره
-دانیال ؟چکار کرده مگه؟
تن صدای رومینا عوض شد آرومتر شد:سوگند این کارهای بچگونه چی که میکنی؟آخه چی شده؟بین تو ودانیال چه اتفاقی افتاده؟
رومینا چیزی شده؟دانیال چی بهت گفته؟
-دانیال هیچی بهم نگفته
-پس چی شده؟درست وحسابی تعریف کن ببینم چی شده؟
-هیچی امروزصبح تازه ساعت۷ از خواب بلند شده بودم که درو زدن تعجب کردم که کی میتونه باشه درو که وا کردم دیدم دانیال چشم که بهش افتاد وحشت کردم اصلا نمیتونم بگم شبیه کی ها بود ولی
وضعش خیلی خراب بود سوگند خیلی خراب بود ...
رومینا حرفشو قطع کرد منتظر موندم تا خودش ادامه بده.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانک
🌱🌱
🍇حکایت کردهاند که مردى در بازار دمشق، گنجشکى رنگین و لطیف، به یک درهم خرید تا به خانه آورد و فرزندانش با آن بازى کنند.
🍇در بین راه، گنجشک به سخن آمد و مرد را گفت: «در من فایدهاى براى تو نیست. اگر مرا آزاد کنى، تو را سه نصیحت مىگویم که هر یک، همچون گنجى است.
🍇دو نصیحت را وقتى در دست تو اسیرم مىگویم و پند سوم را، وقتى آزادم کردى و بر شاخ درختى نشستم، مىگویم. مرد با خود اندیشید که سه نصیحت از پرندهاى که همه جا را دیده و همه را از بالا نگریسته است، به یک درهم مىارزد.
🍇 پذیرفت و به گنجشک گفت: پندهایت را بگو.
گنجشک گفت: نصیحت اول آن است که اگر نعمتى را از کف دادى، غصه مخور و غمگین مباش زیرا اگر آن نعمت، حقیقتاً و دائماً از آن تو بود، هیچ گاه زایل نمىشد.
🍇دیگر آن که اگر کسى با تو سخن محال و ناممکن گفت به آن سخن هیچ توجه نکن و از آن درگذر.
مرد، چون این دو نصیحت را شنید، گنجشک را آزاد کرد. پرنده کوچک پر کشید و بر درختى نشست . چون خود را آزاد و رها دید، خندهاى کرد. مرد گفت: نصیحت سوم را بگو!
🍇گنجشک گفت: نصیحت چیست!؟ اى مرد نادان، زیان کردى. در شکم من دو گوهر هست که هر یک بیست مثقال وزن دارد. تو را فریفتم تا از دستت رها شوم. اگر مىدانستى که چه گوهرهایى نزد من است به هیچ قیمت مرا رها نمىکردى.
🍇مرد، از خشم و حسرت، نمىدانست که چه کند. دست بر دست مىمالید و گنجشک را ناسزا مىگفت. ناگهان رو به گنجشک کرد و گفت: حال که مرا از چنان گوهرهایى محروم کردى، دست کم آخرین پندت را بگو.
🍇گنجشک گفت: مرد ابله! با تو گفتم که اگر نعمتى را از کف دادى، غم مخور اما اینک تو غمگینى که چرا مرا از دست داده اى. نیز گفتم که سخن محال و ناممکن را نپذیر اما تو هم اینک پذیرفتى که در شکم من گوهرهایى است که چهل مثقال وزن دارد. آخر من خود چند مثقالم که چهل مثقال گوهر با خود حمل کنم!؟ پس تو لایق آن دو نصیحت نبودى و پند سوم را نیز با تو نمىگویم که قدر آن نخواهى دانست. این را گفت و در هوا ناپدید شد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛❤️👛
داستان آموزنده(واقعا زیباست)🌹
توصیه میکنم حتما بخوانید👌
پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند
پلیدی ها با ما می مانند
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
💙
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان🍞را بر دارد .
💙
هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان🍞 را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:
هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی دانم منظورش چیست؟
💙
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....
💙
بلافاصله نان🍞 را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت
💙
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
💙
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
💙
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان🍞 دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
💙
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.
💙
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💟کانالی پر از داستــان هاے زیبــــا💟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو #ترفند عالی برای درآوردن سرپیچ لامپ وقتی لامپ شکسته و سرپیچ گیرکرده
#ترفند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا کلیپ بسیار جالبناک ببینیم😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢آشیانه با ماکارونی فرمی 😍
#ایده #هنر #خلاقیت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چندتا کلیپ بسیار جالبناک ببینیم😃👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_127
_ازم سراغ تورو گرفت بهش گفتم که ازت خبر ندارم بهم گفت که راستشو بگم گفت حالش اصلا خوش نیست تمام دیشب رو دنبال توگشته منم دوباره دروغمو تکرار کردم وگفتم که ازت خبری ندارم همونجا جلو در
خونه مون وا رفت ونشست بعدم برگشت با خودش حرف زد اولش فکر کردم با منه ولی دیدم نه با خودشه دایم تکرار میکرد که اکه بلایی سرش بیاد خودمو نمیبخشم پشت سر هم به خودش فحش ولعنت
میداد سوگند بخدا وضعش خیلی خراب بود باورت میشه اون گریه کرد
_خواستم بهش دلداری بدم ولی دیدم اون اصلا متوجه من نیست تو خودش بود همونطور که نشسته بودیهو بلند شد ورفت هر چی صداش کردم نشنید اصلا سوگند ترو خدا بهش زنگ بزن ممکن یه بلایی سرش بیادها....
_بادمجون بم آفت نداره تو نگرانش نباش
-سوگند باورم نمیشه که این خود تویی سوگندی که من میشناختم اینقدر بی رحم نبود
-اون سوگند خیلی وقته که مرده
-چه بلایی سرت اومده؟آخه تو چت شده؟
-رومینا بیخیال درد من مال دیروزو امروز نیست یه زخم کهنه ست همه ی دنیا دست به دست هم داد تا نابود شم دیگه حتی نمیخوام برای خودم گریه کنم من تموم شدم ..
_سوگند این حرف ها رونزن قوی باش مثل قبلا ها یادته این تو همیشه هر وقت مشکلی برام پیش میومد دلداری مون میدادی میگفتی زندگی بخاطر همین سختی هاشه که شیرینه پس کو اون سوگند چرا حالا شکسته چرا حالا کم آورده
_رومینا حرف میزدو گریه میکرد اما من بی هیچ حسی گوش میکرد
-رومینا بسه خودتو ناراحت نکن ببخشید نباید تورو وارد این زندگی لعنتیم میکرد گریه نکن من خودم یه جوری با زندگیم کنار میام
پوزخند تلخی زدم وادامه دادم:تو راست میگی من هنوزم همون سوگند قوی وصبور بلدم چه جوری درستش کنم
اینا رو که میگفتم بغض لعنتیمو قورت دادم
-فدات شم ببخشید که اعصاب تو رو هم خراب کردم
-من دوستتم سوگند میفهمی دوستت دوست به چه درد دوست میخوره دوست شریک شادی وغم دوستشه مگه نه؟
-آره عزیزم مرسی که بفکرمی
-سوگند به دانیال زنگ بزن
-باشه تو نگران نباش خودمون همه چیز رو درست میکنیم
-وقتی برگشتی حتما باید بیام ببینم
-حتما عزیزم
-اگه کاری نداری باهام من قطع کنم تا تو زودتر به دانیال زنگ بزنی انو از نگرانی در بیاری
-نه عزیزم برو به زندگیت برس نگرانم نباش
-خیالم راحت؟
-راحت راحت من حالم خوبه الانم زنگ میزنم دانیالم حالش خوب میشه..
-باشه پس خداحافظ
-خداحافظ
_گوشی رو قطع کردم رفتم تو فکر تو رو خدا بدبختی رو میبینی خودم
بس نبودم الان یکی دیگه رو هم قاطی این زندگی مزخرف کردم لعنت به من خودم بجهنم چرا باعث شدم اعصاب یکی دیگه اینقدر بهم بریزه
_آخه بیچاره رومینا مشکلات خودش بس نبود الان فکر منم رو هم میکشه منی که دیگه تموم شدم دیگه همه چیزم رو از دست دادم ..
_سرم تکیه داده بودم به دیوار و تو افکارم غرق شده بودم گاه امیدوار بودم
وگاه ناامید گاه سوگند همیشگی میشدم قوی و استوار وگاه سوگند شکست خورده میشدم ...
گوشیم زنگ خورد ،نگاهی بهش انداختم شماره ی دانیال بود زل زده بودم به گوشی نمیدونستم چکار کنم گوشیم رفت رو پیغامگیرش
-میدونم که صدامو میشنوی پس قسم ت میدم گوشی رو بردار دلم میخواد صداتو بشنوم میخوام بدونم که حالت خوبه تو رو خدا گوشی رو بردار اصلا اگه دلت نمیخواد حرف نزن لااقل بذار صدای نفس هاتو
بشنوم
_عکس العملی نشون ندادم
-سوگند تو رو بجون عزیزترین کست قسمت میدم جواب بده.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_128
_دستمو بردم سمت گوشیم وبازش کردم گذاشتمش رو گوشم هیچ صدایی اون سمت نیومد فقط صدای آروم نفس هامون بود زمان سپری میشد اما ما هیچ کدوم حرفی برای گفتن نداشتیم
-صدای نفس هات آرومم کرد....نمیدونی تواین مدت چی کشیدم تو این مدت مردم وزنده شدم فکر میکردم بلایی سر خودت آوردی باور کن به مرض جنون رسیدم....
_سوگند حالم خیلی خرابه بخدا این حقم نبود من اشتباه کردم درست ولی این تاوان کارم نبود هر ثانیه بی خبری برام قد یه سال گذشت ....
_ساکت شد حس کردم داره گریه میکنه
-من اشتباه کردم نمیدونم چرا اون روز اون کارو کردم همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من کنترل خودمو از دست بدم وکاری رو بکنم که نباید انجام میدادم اما الان پشیمونم بخدا پشیمونم سوگند. غلط کردم ترو خدا برگرد دیگه نمیتونم تحمل کنم دارم دیوونه میشم دیشب با این
فکر که کجایی و چکار میکنی و چه بلایی سرت اومده تا صبح مثل ولگردهای خیابونی تو کوچه هاپرسه زدم خیلی حال بدیه خیلی... اینکه ندونی عزیزترین کس زندگیت کجای این دنیای لعنتیه فکر اینکه که چه اتفاقات وحشتناکی ممکنه براش بیفته دیوونه ات میکنه به مرز جنون میرسونتت ...
_نفس عمیقی کشید وادامه داد:سوگند برگرد. سوگند برگردو هربلایی که میخوای سرم بیار هرکاری که میخوای بکنی بکن اما برگرد التماست میکنم برگرد..
حتی اگه تو بخوای تا هر وقت که بگی من از این خونه میرم اما تو برگرد خونه .
این خونه بدون تو یه جهنم واقعیه...
_هیچی نگفتم منتظر بود جوابی بدم اما من جوابی براش نداشتم
-نمیخوای چیزی بگی؟؟
-یعنی اونقدر ازم متنفری که حتی منو لایق اون نمیدونی که یه کلمه بهم بگی خفه شو...
_جواب ندادم
-لاقل بگوکجایی؟قول میدم نیام اونجا فقط میخوام دلم آروم بگیره فقط میخوام بدونم که جات خوبه
_سکوت....
لعنت به من لعنت به من که این بلا رو سرخودم آوردم لعنت به من که تو رو از خودم روندم لعنت به من که کاری کردم که نفرتتو ازخودم بیشتر کرد دلم خوش بود که شاید بتونم یه کم نظرتتو به سمت خودم جلب کنم اما با این کارهام باعث شدم که ازم دورتر شی...
_ساکت شد....
-باشه جوابمو نده اما بدون که عاشقت از کارش سخت پشیمونه بدون که یکی تو این خونه منتظرت مونده حتی اگه این انتظار تا پایان عمرش ادامه پیدا کنه بدون که هر بلایی هم که سرم بیاری بازم من عاشقت میمونم تا ابد...
_دلش نمیومد تماسو قطع کنه من قطع کردم روی تختم ولو شدم حالم خراب بود
_خدا صدامو میشنوی بریدم دیگه خسته شدم دیگه تحملشو ندارم نه میتونی بی رحمانه ازش بگذرم ونه میتونم عاشقش باشم موندم تو
خدایا کمکم کن.....
_زمان برگشتن بود برای آخرین بار که از حرم اومدم بیرون دیگه اون دخترکی نبودم که بخاطر از دست رفتن رویاهای زیباش میخواست خودشو خلاص کنه دیگه کبوتر شکسته بالی نبودم که نمیتونست پرواز
کنه ومیخواست برای همیشه پرواز رو فراموش کنه من دوباره تونستم رو پاهام بلند شم درسته چیزی مهمی رو تو زندگیم از دست دادم ولی این پایان کار نیست هنوزم میتونم خودمو از این باتلاق نجات بدم هنوزم هم امیدی هست مثل همیشه ....
_از هواپیما که پیاده شدم رفتم یه تاکسی دربست گرفت وقتی راننده مسیر رو ازم پرسید رفتم تو فکر
_جایی رو جز خونه ی دانیال نداشتم که برم
ادرسو همونجا رو بهش دادم بعد از چند روز دارم برمیگردم جایی که بدترین خاطره ی عمرم اونجا رقم خورده اونجا همونجایی که روز اخر برام قبر شده بود تنگ وکوچیک ....
_اما من خودمو پیدا کردم شدم سوگند قبلی نه حتی قوی تر از اون سوگند شدم قرار نیست عقب نشینی کنم وبخاطر گذشته آینده رو به آتیش بکشم من میمونم وبا سرنوشتم میجنگم برای اولین باربعد از اون
اتفاق بااعتمادبنفس کامل لبخندی زدم
تو افکار خودم بودم که رسیدیم پیاده شدم از در خونه رو باز کردم و وارد خونه شدم دروپشت سرم بستم وبهش تکیه دادم خونه تو تاریکی بود....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_129
_هیچ چراغی روشن نبود نگاهی بهش انداختم دروغ چرا باید با خودم رو راست باشم راستش دلم برای خونه مون تنگ شده بود
به خونه که نگاه میکردم چراغ حیاط روشن شد در داخلی هم باز شد
دانیال تو آستانه در ایستاد نگاهی به سمتی کرد که من ایستاده بودم
چند قدم با ناباوری جلو گذاشت رفتم جلوتر هر چقدر نزدیکتر میشدم
بیشتر حس میکردم که این دانیال نیست وسط حیاط که رسیدم
وایستادم وزل زدم تو چشماش
_این دانیال نیست باورم نمیشه کسی که جلوم وایستاده دانیال باشه نه
این مرد با چشمهای به خون نشسته وسرووضع ژولیده دانیال نبود..
_یه قدم عقب گذاشتم یه آن میخواستم برگردم وتاجایی که در توان دارم بدوم واز اونجا دور شم اما نتونستم اون چشمهایی که پر اشک شده بودن چشمهای دانیال بودند همون چشها بودند که نذاشتن برم
به خودم اومدم آروم به طرفش قدم برداشتم سرمو انداختم پایین میخواستم از کنارش زودتر رد بشم وبرم وقتی از کنارش رد میشدم صدای ضعیفشو شنیدم
-خوش اومدی
برگشتمو نگاش کردم اونم نگاه میکرد الان که بهش نزدیکتر ایستاده بودم بیشتر باهاش احساس غریبی میکردم
این اون دانیالی نبود که اون شب تا صبح تو گوشم عاشقانه ها زمزمه میکرد..
_دانیال خراب شده بود دور چشماش کبود کبود بودند وبه گود نشسته بودند استخوان گونه هاش زده بودن بیرون وضع موهاش آشفته بود
_صورتشو مثل همیشه اصلاح نکرده بود مثل همیشه تنش بوی ادکلن های خوش بو رو نمیداد بجاش لباسهاش بوی سیگار گرفته بودند
سیگار.....
_دیگه نتونستم بیشتر از اون بایستم اونجا تحملشو نداشتم تحمل دیدن یه مرد شکسته رو نداشتم همیشه از دیدن شکستن ابهت وغرور یک مرد ناراحت میشدم فرقی نمیکرد اون مرد کی باشه من حتی نمیخواستم دانیال رو تو این وضع ببینم هر چی باشه اونم یه مرد بود یه مرد
باغرورو مردانگی خاص خودش...
_وارد اتاقم که شدم باز خاطره ی اون شب تو ذهنم زنده شدم بازم اون بغض لعنتی راه نفسمو گرفت خودم وانداختم رو تختم چنگ زدم به روتختیم خوشبختانه اشکهام سرازیر شدند واون بغض لعنتی شکست
خدایا یه راهی جلو پام بذار یه کاری کن که هم من کمتر عذاب بکشم هم دانیال دیگه حتی نمیخواستم عذاب کشیدن دانیال رو ببینم دیگه نمیتونم تحمل کنم برای هر دو تامون بسه خدایا نخواه که زندگی برامون
سختتر از این بشه شاید دیگه نتونیم سربلند از این امتحانت بیرون بیایم....
_چشامو که باز کردم صبح شده بوداز جام که بلندشدم تو آینه یه نگاهی به خودم انداختم لبخند تلخی زدم وگفتم:سلام کاسپر
واقعا شبیه روح شده بودم رفتم یه آبی به دست وصورتم زدم وازاتاقم زدم بیرون به طبقه ی پایین که رسیدم نگاهی به دورتا دور خونه انداختم
وتعجب کردم دیشب که از اینجا میگذشتم با این که تاریک بود ولی آشفتگیش معلوم بوداماحالا ....خونه داشت از تمیزی برق میزد رفتم
_سمت آشپزخونه یادمه آخرین روز میز صبحونه ای رو که دانیال برام درست کرده بود رو زمین ولو کردم اما الان همه چیز تروتمیز سرجاشون بودند
مثل اونروز بازم صبحونه حاضر بودکتری روی گاز صدا داد رفتم گازو
خاموش کردم وچایی رو دم کردم .
زل زده بودم به میز صبحونه که دانیال اومد
-سلام خانمی صبحت بخیر
_سرمو بلند کردم ونگاش کردم یه تی شرت سفید پوشیده بود با یه شلوار ورزشی سفید حوله ی کوچیکی رو که داشت باهاش موهای خیسشو تمیز میکرد انداخت رو شونه اش
-صبحت بخیر
_اومد سمت میز:دارم از گشنگی میمیرم
نگاهش به کتری وقوری چای افتاد:به به چایی رو هم که دم کرده دستت درد نکنه بیا بشین
_صندلی رو برام کشیدعقب نشستم وبعد از من خودش نشست رو صندلیه کناریم نگام به نون تازه بود که دانیال لقمه ای رو که گرفته بود گرفت جلوم :بفرمایید
_نگاش کردم درست تو چشماش خیره شدم چقدر این چشمها با چشمهای دیروزی فرق داره اصلا چقدراین آدم با آدم دیروزی فرق داره....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_130
_با اینکه هنوز چشماش خسته بودند و بیخوابی ازشون میبارید ولی به جاش شادی توشون موج میزد
الان که خوب دقت میکنم بیشتر متوجه میشم که تو این چند روز کلی لاغرتر شده. حالا که صورتشو مثل همیشه اصلاح کرده بود گونه های استخوانیش بیشتر تو چشم میومدند
_این چند روز به هردومون سخت گذشته ....
_دستم خشکش زدها نمیخوای بگیریش
لقمه رو ازش گرفتم وزیر لب آروم گفتم:مرسی
_نوش جونت
لقمه هامو تموم نکرده دانیال یه لقمه دیگه برام میگرفت
-بسه بذار این یکی روتموم کنم بعد یکی دیگه برام بگیر دیگه میل ندارم
_چرا تو که هنوز چیزی نخوردی.
-چیزی نخوردم؟؟همه ی نونها رو من خوردم
_عیب نداره ببین چقدر لاغر شدی باید یه جوری جبرانش کنی یا نه؟
لقمه ی دیگه ای گرفت جلوم
_بخدا میل ندارم
_باشه فقط همین یکی رو بخور آخریشه
_از دستش گرفتم بلند شد وچایی برام؛ریخت و گذاشت جلوم
چایی خودشو رو سریع خورد و گفت:من میرم شرکت یه سر بزنم و برگردم چند روز نرفتم تو هم بهتر استراحت کنی چون عصرقراره بریم بیرون
_کجا
-میخوام شام مهمونت کنم اونم تو یه رستوران عالی برم حاضرشم
_اونو گفت و رفت سمت اتاقش ولباسشو پوشید داشتم سفره رو جمع میکرد که سرک کشید تو اشپزخونه:
_امری نیست؟
برگشتم نگاش کردم پیراهن اپوت شطرنجی سبز رنگی پوشیده بود با یه
شلوار کتان سبز تیره چقدر رنگ سبز بهش میومد
_نه کاری ندارم
_پس فعلا
-خداحافظ
_خداحافظ
_بعد از رفتن اون رفتم رو کاناپه ی دراز کشیدم وتلویزیون رو روشن کردم
اما فکرم اصلا به تلویزیون نبود مطمئنم اون تموم شب رو نخوابیده چقدر امروز خوشحال بود دیشب شبیه مرده بود اما امروز پر از انرژی بود انگار داشت رو ابرها پرواز میکرد
_خدای من هیچ وقت فکر نمیکردم رفتن واومدن من اینقدر روش تاثیر بذاره نگران آینده بودم اگه یه روز تونستم به خواسته ی قلبیم برسم وموقعیتش پیش اومد که ترکش کنم چی به روز دانیال میومد میتونست بانبودم کنار بیاد یانه؟؟
_حتما که میتونه یعنی باید بتونه همونطور که من تونستم با بلایی که به سرم آورد کنار بیام اونم باهاش کنار میاد شاید اولش سخت میشه ولی بعد خود به خود حل میشه زمان هر دردی رو التیام میبخشه...
_ظهر بود که برگشت برام پیتزا خریده بود میدونست که من عاشق پیتزام خودش تو شرکت ناهارشو خورده بود گفت میره کمی بخوابه تا عصر سرحال باشه
البته اون الانشم سرحال بود ولی چشماش بدجور از بیخوابی قرمز شده بودند
_منم رفتم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم تصمیم گرفته بودم بهش بگم که از این به بعد بیاد اتاق خودمون اب که از سر من گذشته بود دیگه چه اهمیتی داشت که در اتاقمو به روش ببندم دوست نداشتم دیگه اتفاقی مثل اتفاق اخیر بیفته دیگه دوست نداشتم کسی متوجه این بشه که من و اون اتاقامونو از هم جدا کردیم
_خوابم برده بود که با نوازش دست دانیال بلند شدم
-خانمی نمیخوای بلند شی شب شده ها
ساعت چنده؟
۷:۳۰ پاشو زودتر حاضر شو
-باشه منم میرم اتاقم حاضر شم
-دانیال.
برگشت سمتم:جونم؟
-وسایلاتو بیار اتاقمون
چشاش گرد شدند:اتاقمون؟
با دست اشاره ای به یکی از کمدها کردم وگفت:اون کمد خالیه میتونی وسایلاتو بذاری اونجا
با ناباوری نگام میکرد:منظورت اینکه.....من بیام ....اتاق تو.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚حاکم بغداد و بدن سالم و تازه مرحوم کلینی درون قبر!
سیّدهاشم بحرانی در کتاب "روضةالعارفین" گفته که: بعضی از ثقات از علمای معاصرین گفتهاند که شخصی از حکّام بغداد، بنای قبر محمّدبن یعقوب کلینی را دید و سؤال کرد که این قبر کیست؟
گفتند که: قبر یکی از #علمای_شیعه است. پس امر کرد که آن را خراب کردند و قبر را شکافتند، دیدند که آن بزرگوار با کفن باقی مانده و نپوسیده و با او طفل کوچکی با کفنش مدفون است.
- پس امر کرد تا این که دفن کردند و بر آن قبّه بنا نهادند و الی الآن، معروف و مزار و مشهد است. تا اینجا کلام سیّدهاشم بود.
و بعضی از مشایخ که گویا سیّد نعمتالله جزایری باشد، گفته است که: سبب حفر آن قبر مطهّر، آن بود که شخصی از حکّام در بغداد، دید که مردمان به زیارت ائمه علیهمالسّلام متوجّه میباشند!
پس بغض و عداوت اهل بیت، او را بر آن داشت که قبر اطهر حضرت موسیبن جعفر سلاماللهعلیهما را حفر کند و گفت که: اگر اعتقاد شیعه حقّ است، پس او الآن در قبر موجود است؛ والّا مردم را از زیارت قبور ایشان منع میکنیم.
پس بعضی به آن حاکم گفتند که در اینجا مردی از علمایشان مدفون است و اعتقاد ایشان آن است که قبر علمایشان نیز محفوظ [است] و بدن ایشان هم متغیّر نمیشود.
پس قبر آن عالم را که محمّدبن یعقوب کلینی است، بشکافید. پس آن قبر را شکافتند؛ پس دیدند که محمّدبن یعقوب کلینی به همان هیأت خود مدفون است و هیچ تغیّری در او راه نیافته!
👈🏻 پس امر کرد که بر قبرش قبّهی عظیمی و بنای قویمی بنا کردند و آنجا مزار مشهوری شد.
📎 منابع تمامی مطالب، در آرشیو مجموعه، موجود میباشد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
عابد و جوان
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان آموزنده
پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجد مى رفت .
دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد ،چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد، خيس وگلى شد. به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت ، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه ،اى پير ،من شيطان هستم
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم
براى باردوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم
براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!!!
💎گر تو ان پیر خرابات باشی
💎فارغ ز بد و بنده ی الله باشی
💎شیطان به رهت همچو چراغی بشود
💎تادرمحضر دوست همیشه حاضرباشی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پیر_بشی_اما_نوبتی_نشی
یه روز تو مترو جامو دادم به یک پیر مرد نورانی و خوش صورت، نشست و گفت:
جَوون الهی پیر بشی ولی نوبتی نشی!
گفتم:
حاجی نوبتی چیه ؟
گفت:
آدم وقتی پیر میشه و دیگه قادر به انجام کارهاش نیست، یکی باید کمکش کنه
اونجاس که بچه ها دعوا میکنند
و میگن:
امروز نوبت من نیست!!
"بله پسرم امیدوارم پیر بشی ولی نوبتی نشی"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌زندگی دیگران را نابود نکنیم❗️
⚪️ جوانی از رفیقش پرسید: کجا کار میکنی؟ پیش فلانی، ماهانه چند میگیری؟ 5000 همهش همین؟ 5000 ؟ چطوری زندهای تو؟ صاحب کار قدر تو رو نمی دونه، خیلی کمه! یواش یواش از شغلش دلسرد شد و درخواست حقوق بیشتر کرد، صاحب کار هم قبول نکرد و اخراجش کرد، قبلا شغل داشت، اما حالا بیکار است.
🔵 زنی بچهای را به دنیا آورد، زن دیگری گفت: به مناسبت تولد بچهتون، شوهرت برات چی خرید ؟ هیچی ! مگه میشه ؟! یعنی تو براش هیچ ارزشی نداری ؟! بمب را انداخت و رفت، ظهر که شوهر به خانه آمد، دید که زنش عصبانی است و .... کار به دعوا کشید و تمام.
🔴 پدری در نهایت خوشبختی است، یکی میرسد و میگوید: پسرت چرا بهت سر نمیزند؟ یعنی آنقدر مشغوله که وقت نمیکنه؟! و با این حرف، صفای قلب پدر را تیره و تار میکند.
🔺این است، سخن گفتن به زبان شیطان. در طول روز خیلی سؤال ها را ممکن است از همدیگر بپرسیم؛
چرا نخریدی؟
چرا نداری؟
یه النگو نداری بندازی دستت؟
چطور این زندگی را تحمل میکنی؟ یا فلانی را؟
چطور اجازه می دهی؟
ممکن است هدفمان صرفا کسب اطلاع باشد، یا از روی کنجکاوی یا فضولی و... اما نمیدانیم چه آتشی به جان شنونده میاندازیم!
☘ شر نندازید تو زندگی مردم. واقعا خیلی چیزا به ما ربطی نداره! کور، وارد خانهی مردم شویم و کَر از آنجا بیرون بیاییم. مُفسد نباشیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خبرداشتید که نشر فضائل مولا امیرالمؤمنین علی ع کولاک میکنه! محشره!!
پیامبر اکرم صل الله علیه و آله و سلم میفرماید اگه فضائل علی علیه السلام رو بگویی ، گناهان زبانت پاک میشود ، اگر بشنوی گناهان گوش هایت، و اگر بخوانی از روی نوشته، گناهان چشمانت، پاک میشود.
حالا این فضیلت مولا علی ع را بخوانید و هم ارسال کنید تا در ثواب نشرش شریک باشید.
افتخار کنید که شیعه علی ع هستید .
💐شاهکار حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام در پاسخ به سوال تکراری💐
جمعیت زیادی دور حضرت علی (علیه السلام) حلقه زده بودند ..
مرد اول
– یا علی ! سؤالی دارم . علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت علی(علیه السلام) در پاسخ گفت: علم بهتر است ؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.
مرد دوم
– اباالحسن! سؤالی دارم، میتوانم بپرسم؟
علم بهتر است یا ثروت ؟
حضرت علی علیه السلام فرمود: علم بهتر است؛
زیرا علم تو را حفظ میکند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی . نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همانجا که ایستاده بود نشست.
در همین حال سومین نفر وارد شد، یاعلی علم بهتراست یا ثروت
امام در پاسخش فرمود:
علم بهتر است ؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است ، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار !
نفر چهارم
– یا علی ! علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت علی علیه السلام در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است ؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم میشود ؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده میشود.
نوبت پنجمین نفر بود.
یا علی علم بهتر است یا ثروت؟
حضرت علی علیه السلام در پاسخ به او فرمودند : علم بهتر است ؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل میدانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد میکنند.
نفرششم
یا علی ! علم بهتر است یا ثروت؟
امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد
نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت علی و گاهی به تازه واردها دوخته میشد..
در همین هنگام هفتمین نفر
– یا ابالحسن ! علم بهتر است یا ثروت ؟
امام فرمودند : علم بهتر است ؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه میشود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.
در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است ؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش میماند ، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است .
همه از پاسخهای امام شگفت زده شده بودند که،
نهمین نفر هم وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید:
یا علی ! علم بهتر است یا ثروت ؟
امام فرمود : علم بهتر است ؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل میکند ، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان میشود .
نفر دهم
– یا ابالحسن ! علم بهتر است یا ثروت ؟
علم بهتر است ؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند ، تا آنجا که گاه ادعای خدایی میکنند ، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع اند . فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود.
سؤال کنندگان ، آرام و بیصدا از میان جمعیت برخاستند.
هنگامیکه آنان مسجد را ترک میکردند ، صدای امام را شنیدند که میگفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من میپرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی میدادم .
📚کشکول بحرانی، ج۱، ص۲۷.
به نقل از امام علیبنابیطالب، ص۱۴۲.📚
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🌴🌴الحمد لله الذی اجعلنا من المتمسکین بولاية مولانا امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام و الائمة المعصومين علیهم 🌴🌴
جانم فدای حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام
*نشر این پیام صدقه جاریه است*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
"زنگولهای بر گردن"
میگویند؛
"آقا محمد خان قاجار" علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک "روباه میتاخته،" بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، "زنگولهای آویزان" میکرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست.
البته که روباه بسار دَویده، وحشت کرده، اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش.
"میماند آن زنگوله!"
از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا میکند!
دیگر نمیتواند "شکار" کند، چون صدای زنگوله، شکار را فراری میدهد.
بنابراین «گرسنه» میماند.
صدای زنگوله، "جفتش" را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند.
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته» میکند، «آرامش» را از او میگیرد.!
"این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد.
فکر و خیال رهایش نمیکند!"
زنگولهای از "افکار منفی،" دور گردنش "قلاده"میکند.
بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست.
برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آنها را با خودش میبرد،
آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!
* راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟*
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
میگویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت!
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد!
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا، سکه های مرا حفاظت بفرما..
اندکی اندیشه کرد،
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند!
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا، دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او.
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد. آنگاه من دزد باورهای او هم بودم،
و این دور از انصاف است!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣حتما بخون خیلی قشنگه
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگش ت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.
آرزوتوازخدابخواه،بعدآیه زیروبخون:
بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم❣
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴نوع سردرد خود را بشناسید تا راحت تر درمانش کنید❗️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی
شیرینی اسفنجی تر
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند_کاربردی
خب خانومای تو خونه وقتشه که چندتا ترفند شیکو مجلسی یاد بگیرین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏖🛵🌺👒