فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاق_باشیم
ببین با تکه های موکت چکار میکنه 👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی رااز عالم غیب شنید: « ای مردهرچه همین الآن آرزو کنی، به تو داده میشود.»
مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود.
در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ »
مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد.
بلافاصله مرد کور شد!
نکته : وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟حکایت
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است ، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه 99 دیگر چیست؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید ، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه وسکه ها بسیار شادشد و شروع به شمردن کرد ، 99 سکه ؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا100 تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد،و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز ،
استفاده از امروز،
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز ،
اتلاف امروز
ترس از فردا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
کودکی که آماده ی تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند شما فردا مرا به زمین می فرستید؛اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از میان بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو درنظر گرفته ام؛او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
- اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق اورا احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.
کودک ادامه داد: من چطور می تونم بفهمم مردم چه می گویند،وقتی زبان آنهارا نمیدانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته ی تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و بادقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات،دست هایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه از اینکه دیگر نمی توانم شمارا ببینم ناراحت خواهم بود!
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خدا کرد: خدایا! اگر باید همین حالا بروم لطفا نام فرشته ام را به من بگویید؟
خداوند شانه ی اورا نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد؛ به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
(( رسم گربه ای ))
مردی به دوستش گفت: گربه ای را به مبادی آداب آراسته ام و آن حیوان را تربیت کرده ام تا جایی که بر سر سفره ای که انواع غذاها قرار دارد، شمعی به دست او می دهم تا مهمانان در پرتو آن شمع از آن سفره بهره مند شوند، رفیقش گفت: به این ویژگی و به این آراستگی گربه نمی توان اطمینان کرد، مرا دعوت کن تا بر سر آن سفره این مسئله را به تو ثابت کنم، از وی دعوت کرد، گربه را بر سر سفره دید که چشم طمع و پای حمله از غذاهای سفره بریده، و شمعی برای روشنایی اطاق و دید مهمانان به سفره بدست دارد. در گرمی اوضاع موشی را از جیب خود در آورد و به وسط سفره گذاشت، موش میخواست فرار کند، گربه شمع را به یک طرف انداخت و همچون شیر ژیان به وسط سفره پرید، نظام سفره را برای گرفتن موش به هم زد و اوقات خوش صاحبخانه و مهمانان را تلخ نمود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
این متن رو باید با طلا نوشت
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد..
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر
موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي
را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است!!!
يک درخت ميليونها
چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي
سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد🌹🍃
👤مرتضی خدام
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ترفند_خانه_داری
💢موکت ها به دلیل داشتن پرزهای درهم، محلی بسیار مناسب برای تجمع گرد و غبار و آلودگی های دیگر است.
❇️برای تمیزکردن آنها محلولی از آب و شامپو درست کنید و با پارچه ای توری به آرامی روی موکت را تمیز کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_172
سوگند داری به چی فکرمیکنی؟
-این حرف دانیال منو از افکارم کشید بیرون:هیچی هیچی...
-مطمئنی؟؟
-اره مطمعنم
دستمو بردم وجلو ودستشو گرفتم کشیدم :بیا بریم صبحونه بخوریم
دستمو تو دستش محکمتر گرفت ودنبالم اومد ونشستیم پای میز صبحونه تا اومدم لقمه بگیرم براخودم دیدم دانیال یه لقمه گرفت سمتم منم نه گذاشتم ونه برداشتم دهنمو باز کردم که بذاره تو دهنم اینکارم
باعث شد که لبخند نمکینی بشینه رو صورتش بعد از اون یه لقمه واسه خودش میگرفت یه لقمه واسه من
-شب میخوام مامان اینا رو دعوت کنم
_با این حرفش لقمه پرید تو گلوم بیچاره دانیال هول شد فورا یه لیوان اب برام ریخت و چندتا ضربه زد رو پشتم
-سوگند چت شدیهویی؟؟
-واسه چی؟؟
_دلشوره افتاد به دلم دانیال میخواست چکار کنه؟نکنه مثل زمان ازدواجمون اونا بفرسته جلوتا وساطت کنن اگه همه چیز رو بهشون میگفت بی شک همه رو سرم هوار میشدند که چرا میخوای طلاق بگیری تو؟خوشی زده زیر دلت وعقلت کم شده و....
-چی واسه چی؟
باتردید نگاش کردم :واسه چی میخوای دعوتشون کنی؟
-میخوام موضوع رو بهشون بگم
دلم ریخت پس حدسم درست بود دانیال کوتاه بیا نیست مثل دفعه ی قبلی میخواد با کمک بقیه شکستم بده با دستای لرزونم لیوان رو گذاشتم رو میز از تغییر حالتم متوجه حالم شد دستشو اورد جلو ودستمو
تو دستش گرفت انگاری که فکرمو خونده بود
-نترس نمیخوام کاری کنم که سرزنشت کنن من تصمیمم رو گرفتم دیگه نمیخوام بیش از این آزارت بدم نمیخوام بیش از این ازم متنفر باشی
_زل زدم توچشماش .توچشماش میتونستم صداقتو ببینم بلند شد از جاش ورفت من میرم بهشون زنگ بزنم رفت وبعد ازمدتی برگشت لیوان ها رو برداشت وبرا دوتامون چایی ریخت ودوباره کنارم نشست
-هم به مادرخودم زنگ زدم هم به مادر تو گفتم شب بیان خونه ی ما هردوش تعجب کردن وپرسیدن براچی؟منم گفتم حرف مهمی داریم
-دانیال میخوای چیکار کنی
لبخندی زدوگفت:منتظر باش وببین
-نمیتونم
چرا میتونی.فقط سوگند یه خواهشی ازت دارم امشب هر چی من گفتم تو تایید کن در ضمن سعی کن واکنش های غیرعادی نشون ندی هر اتفاقی که بیفته میخوام تو پشتم وایستی حرفاش نگرانم کرد:دانیال میخوای چکارکنی؟چرا بمن نمیگی؟
خم شد اروم پیشونیمو بوسید:عشقم الکی خودتو نگران نکن من همه چیزو درست میکنم بسپارش به من مطمئن باش من تو رو با خوشی میفرستم بری اینو گفت واز اشپزخونه رفت بیرون
-راستی بفکر شام نباش از بیرون سفارش میدیم
_دانیا رفت لباس پوشید و از خونه زد بیرون بازم من موندم وافکار اشفته ام
_یعنی اون میخواست چکارکنه؟چرا بهم گفت که پشتش وایستادم؟مگه
قرار چه اتفاقی بیفته؟...
_عصر همان روز قبل از اینکه مهمون ها بیان دانیال خودشو رسوند خونه .مهمون ها اومدندمثل همیشه کاملا عادی ازشون پذیرایی کردم قبل از شام پدر دانیال علت دعوتشون رو پرسید دانیال در جوابش لبخندی زد
وگفت :تا بعد شام باید صبر کنید
_همگی نگاههای معناداری بهم کردند وبعد چیزی نگفتند بعد از شام دور هم نشسته بودیم من بلند شدم رفتم اشپزخونه تا چایی بریزم دانیال هم دنبال من اومد
_اومد کنارم وایستاد وآروم دم گوشم گفت:سوگند یادت که نرفته صبح چی گفتم بهت هر چی من گفتم تایید کنی سعی کن زیادم شوک زده نشی از حرفام
_با نگرانی نگاش کردم:مگه میخوای چی بگی بهشون؟
-یه کم صبر کنی خودت میفهمی؟
-نمیشه الان بگی؟
_خم شد و پیشونیمو بوسید وگفت:نه نمیشه عشقم صلاح نیست الان بگم......
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_171
_دانیال راست میگفت تا اون موقع به این موضوع فکرنکرده بودم اگه والدینمون میفهمیدن ....
_احساس کردم یه کوه بزرگ گذاشتم رو پشتم استیصال بهم دست داد.
-دانیال؟؟
-جان دانیال
-اونا نمیزارن ما این کارو بکنیم
_بغض کرده بودم خدایا قضیه دانیال حل شد ولی یه مشکل بزرگتر سر راهمونه دانیال که حالمو دید اومد جلو ودستشو گذاشت رو بازوهامو وگفت: تو نگران اونا نباش اصلا تا منو داری نگران هیچی نباشم
_نگاش کردم همیشه وقتی کنارم بود یه حس آرامشی داشتم آرامش از اینکه یه حامی مطمئن دارم که درهمه حال به فکرمه...
-من برم بالا کمی استراحت کنم
-برو عزیز دلم برو...
_رفتم بالا دراز کشیدم رو تخت افکارم سمت حرفای دانیال رفت خانواده هام ....خدای من عمرا اگه بذارن اما من وقتشو ندارم که بمونم واونا رو راضیشون کنم اما دانیال گفت که درستش میکنه آره اون میتونه اون اگه بخواد کاری بکنه حتما میکنه وکسی جلودارش نیست الان میخواد برا خوشبختی من کاری بکنه هیچ کسم نمیتونه جلوشو بگیره مطمئنم...
_کم کم چشامو خواب گرفت .وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بودم از پله ها رفتم پایین خونه تاریک بود اولش فکر کردم تنهام ودانیال رفته ولی بعد دیدم از اتاق کار دانیال صدا میاد نزدیکتر شدم صدای آهنگ بود جلو در اتاقش وایستادم وگوش دادم.....
اگرغم هاتو ازیادم نبردم ولیکن پا به پات غصه خوردم
اگر به قول تو من هیچی نداشتم واست ازمهربونی کم نذاشتم
اگرواسه تو دلگرمی نبودم ولی درحد سرگرمی که بودم
بی انصافی نکن تغییر کردی منو از زنده بودن سیر کردی
ولی باز به تو حسی خاص دارم عزیزم خوب منم احساس دارم
از عشقت بی رمق شدتاروپودم منو برگردون اون جایی که بودم
پیشم بودی ولی مغرور بودی بهت نزدیک بودم دور بودی
ستاره بودی اما توی شبهام همیشه سرد و سوت وکور بودی
بلاهایی سرم آوردی اما بگو من کی شکایت کرده بودم
بیا برگرد همونجوری که رفتی به بی مهریتم عادت کرده بودم
کی مثل من کنارت پابه پات بود که با خوب و بد تو زندگی کرد
چقدر آسون تو رفتی وندیدی یکی پشت سرت خون گریه میکرد
یکی پشت سرت خون گریه میکرد...............................
آهنگ:بی انصافی از مجیدخراطها..
صدای گریه دانیال پشت بند آهنگ به گوشم خورد همونجا جلو در نشستم ومنم گریه کردم سرنوشت گاهی وقت ها چقدر برای بعضی ها بد مینویسه خدایا آخه چرا.....
_آروم وقرار نداشتم همه اش فکرم سمت موضوع پدرومادرهامون میرفتم نمیدونستم چطور قضیه رو براشون توضیح میدیم مطمئنا که مخالفت میکنن البته حقم دارن با هزار امید و آرزو بچه هاشون رو فرستادند خونه ی بخت اما هنوز به سال نکشیده میخوان طلاق بگیرن اونم سرچی هیچی
...دلیلی براطلاق ندارن که ....
_تو این چند روزام دانیال تو اتاقش بست نشسته وتو غم وغصه هاش غرق شده درحالیکه بهم قول داده بود یه فکری برا این موضوع بکنه
_اونروز صبح نمیدونستم چکار کنم نشسته بودم ورفته بودم تو فکر دراتاق اتاق دانیال باز شد واومد بیرون تو این چند روز کاری به کارش نداشتم
_جز اینکه چند بار رفتم دم دراتاقشو دعوتش کردم بیاد برا شام وناهار که اونم نیومد
_نگاش کردم چقدر این دانیال که روبه رومه با اون دانیال که رفته بود تو اتاق فرق داشت دانیال شکسته بود بدجورم شکسته بود نگامو که دید لبخند زد به روم اما لبخندش از بارغم انگیزتر از بغض بود سرمو انداختم پایین بازم یه بغض لعنتی اومد تو گلوم دانیال رفته بود ومن اشک میریختم
_یه مدت که گذشت رفتم بالا تو اتاقمون دانیال رفته بود حموم
رفتم پایین براش صبحونه آماده کردم تو این چند روز خودمم نتونستم یه لقمه درست وحسابی بخورم چایی دم کردم ومنتظر شدم دانیال بیاد از پله ها که اومد پایین رفتم جلوش وایستادم
_صورتشو اصلاح کرده بود موهای خیسشو مثل بیشتر مواقع ریخته بود رو پیشونیش مثل همیشه دوست داشتنی شده بود نگاش کردم
_تودلم هرچی فحش وناسزا بلد بودم نثار خودم کردم که چرا نمیتونم عاشق این بشر بشم نه واقعا چرا؟مگه این کسی که جلوم وایستاده چیش شبیه مرد رویاهم نیست......
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_173
_میدونستم که اصرار بی فایده ست برای همین دیگه چیزی نگفتم چای و ریختم وبعد باهم رفتیم پیش جمع با ورود ما همه سکوت کردند وبه من نگاه کردند وبهم دیگه لبخند زدند
_چایی ها تعارف کردم وبعد رفتم نشستم کنار دانیال
-پدر دانیال:خوب حالا دیگه شامم خوردیم نمیخواین شروع کنید
_دانیال که انگار میخواست همه ی نیروشو جمع کنه تا حرفشو بزنه نفس عمیقی کشید و شروع کرد
-راستش نمیدونم از کجا شروع واقعیتش اینکه من وسوگند از وقت ازدواج کردیم تصمیم گرفتیم که هرچه زودتر بچه دار شیم
لبخند تلخی زدوگفت:خوب ماهردومون بچه دوست داریم علاوه بر این بچه میتونست پایه های پیوندمون رو محکمتر کنه وعلاقه مون به همدیگه رو بیشتر کنه
_نگاهی به جمع کردم یه خوشحالی محسوسی تو چهره شون پدیدار شداز
حرفهای دانیال تعجب کرده بودیم این حرفا چی بود که میزد نگاهی بهش کردم جواب نگامون با نگاهش داد تو نگاهش خوندم که ازم خواست بهش اعتماد کنم
_دانیال حرفشو ادامه داد:اوایل زیاد تلاش کردیم ولی نتیجه ای نداد
_تصمیم گرفتیم تحت نظر یه متخصص باشیم وازراهنمایی های اون کمک بگیریم
با ناراحتی سرشو انداخت پایین وساکت شد همه ی نگاه ها به دانیال بود تا حرفشو ادامه بده
_چند لحظه بعد سرشو بلند کردوگفت:وقتی رفتیم پیش متخصص متوجه ی یه حقیقت تلخ شدیم اونم اینکه ما نمیتونستیم بچه دار شیم
_نگاش کردم پس نقشه اش این بود میخواست اینجوری قضیه طلاقمون رو بگه آخرین جمله اش آب سردی بود که به روی همه ریخته شد
نسترن جون با صدای بلندی گفت:چی؟؟
-دانیال نگاش کردوگفت :ما نمیتونیم بچه دار شیم اینو اون دکتر گفت
البته ما به حرف اون اعتماد نکردیم پیش چندتا دکتر دیگه ام رفتیم همشون حرف همون دکتر رو تایید کردند وحتی گفتند که هیچ درمانی واسش نیست
_همه تو شوک بودند هیچ صدایی از هیچ کس در نمیومد
دانیال دوباره ادامه داد :دکتر گفت با پیشرفت علم الان میتونن بیشتر ناباوری ها رو درمان کنند موارد کمی هستند که هنوز درمانی براشون نیست وما هم جز اون موارد کم هستیم شاید در اینده درمانی براش پیدا بشه البته معلوم نیست کی این اتفاق بیفته .....
من وسوگند قبل از اینکه بفهمیم ایراد از کدوممونه به همدیگه یه قولی دادیم قول دادیم ایراد از هر کدوممون باشه مرد و مردونه از زندگی اون یکی بریم بیرون
وحسرت مادر یا پدر شدن رو به دل اون یکی نذاریم
_باز دانیال سکوت کردو دست منو که با ناباوری نگامو بهش دوخته بود تو دستش گرفت
-ایراد از کدومتونه؟
_این صدای پدرم بود که به زور از حنجره اش اومد بیرون
_دانیال نگاش کرد ولبخند تلخی زد و گفت:ایراد از منه من هیچ وقت نمیتونم پدر شم
_با این حرف دانیال مادر دانیال جیغی کشید و غش کرد همه مات و مبهوت نگاش میکردیم مادر من که تا چند لحظه پیش رنگ به چهره اش نبود با شنیدن اینکه ایراد از من نیست کمی به خودش اومده بود
_زود بلند شد ورفت سمت آشپزخونه وآب اورد وپاشید رو صورت نسترن جون .نسترن جون چشماشو باز کرد وبه دور وبرش نگاه کرد وبعد زد زیر گریه ورو به مادرم گفت:
-دیدی بدبخت شدم دیدی چه خاکی به سرم شد؟خداایا این چه مصیبتی به سرمون اومد آخه چرا اینجوری شد.....
_اینا رو میگفت ومحکم با دستش میکوبید رو پاهاش مادرم رفت جلو واونو تو اغوش کشید وبعد باهم گریه کردند دلم نمیومد گریه شونو ببینم خواستم دهنمو باز کنم وهمه چیز رو بگم ولی دانیال دستمو تو
دستش محکمتر فشار داد وباسرش گفت که نه این کارو نکن
_سر جام نشستم وبیصدا پا به پای اونا گریه کردم
_یه مدت که گذشت پدر دانیال رو به مادرهای هردومون گفت:بسه دیگه
_چند لحظه اروم باشین ببینیم چی میشه؟_دنیا که به اخر نرسیده شنیدید که دانیال چی گفت گفت دکتره گفته شاید تا چند سال دیگه درمانش بیاید این دوتام هنوز جوونن وقت برای بچه دار شدند دارند ویه مدت صبر میکنن تا ببینیم چی میشه فوقش برا درمان میرن خارج
_دانیال فورا وسط حرف پدرش پرید و گفت:نه پدر ما تصمیمون رو گرفتیم
نمیخوایم صبر کنیم در ضمن درد من تو خارجم درمون نداره.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانک_آموزنده
روباهی از شتری پرسید :
عمق این رودخانه چه اندازه است؟
شتر جواب داد : تا زانو
اما وقتی روباه در آب رودخانه پرید،
آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت :
تو که گفتی تا زانو !!
شتر جواب داد : بله، تا زانوی من، نه زانوی تو!
نکته : هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662